بخش دوم از سرفصل رمان منتشر نشده زوال کلنل
محمود دولت آبادی
- پس چرا نمی فرمایید بنشینید بابا جان، بفرمایید…هرچند که این صندلی های لهستانی هم زهوارشان در رفته و زیر لَش آدم مثل نان خشک جریک جریک می کنند. اما از قدیم گفته اند که در خانه هر چه هست و مهمان هر که هست… به هر صورت بفرمایید بنشینید!
“لابد باید بنشینید دیگر…ها؟…بله، می نشینید…حوله، بله…”
می توانست حوله را بردارد و موهای سفید و باران خورده اش را خشک کند هم چنین خیسی دور گردن و پیشانی و ابروهایش را بگیرد، اما دیگر دیر شده بود. دیر به فکرش افتاده بود. حالا همین قدر که توانسته بود سیگارش را روشن کند و پشت به بخاری، روی صندلی تریاکی رنگ لهستانی قرار بگیرد، کمی احساس رضایت و حتی احساس آرامش می کرد، اگرچه ناچار بود مچ دست راستش را با دست چپ بگیرد و سعی کند مانع آن لرزش بی امان دستش بشود؛ که بدتر از خود دست این سیگاری بود که لای دو انگشتش گرفته شده بود و آشکار و بدون وقفه تکان تکان می خورد. “شهر ما مرکز استان نیست. پس نمی توانسته آنقدر گل و گشاد شده باشد که مردمان آن نتوانند یکدیگر را بشناسند. این است که اگر یک هوا بتوانم حواسم را جمع کنم و بر اعصابم مسلط شوم، اطمینان دارم که می توانم مهمان هایم را بشناسم، دست کم از نشانه های پدر مادری هاشان. هر چند بومی نیستم، اما زمان درازیست که این جا سکونت دارم، آنقدر که پروانه ام در همین شهر متولد شده است. آن سال ها بزرگ ترین فرزندم امیر هم بیش از پانزده سال نداشت و پسرهای میانی ام آنقدر بچه سال بودند که طولی نکشید تا توانستند با لهجه ی بومی حرف بزنند، و اگر ذهنم یاری کند به طور قطع می توانم از زبان مهمان هایم بیرون بکشم که آنها مسعود و محمدتقی را می شناخته اند و چه بسا که با یکدیگر دوست و رفیق هم بوده اند؛ گیرم که در یک کلاس و روی یک نیمکت هم ننشسته بوه باشند، در روز و شب های پر غوغای انقلاب با یکدیگر آشنا-لابد- شده بودند، …ها؟”
نه. خاموش بودند و رو پنهان می داشتند و مثل این بود که شرم حضور دارند.
جوانی که کلنل را به یاد محمدتقی می انداخت- یا اینکه مرد می خواست چنین باشد- تاب نیاورد، برخاست و مقابل قاب عکس بزرگ کلنل چشم در چشم عکس محمدتقی دوخت و لحظه هایی طولانی به همان حال باقی ماند در حالی که کلاه متصل به کاپشنش روی تخت شانه هایش آویخته مانده بود و این یکی که به گمان کلنل چهره و قواره ای مثل مسعود داشت همچنان رو به او نشسته و آرنج هایش را را روی میز گذاشته و دست هایش را بر هم چلیپا کرده بود و داشت به جایی، شاید به آن قسمت نخ نما شده ی رومیزی قرمز قدیمی نگاه می کرد و هنوز خاموش بود.
“جوانی…جوانی!… شخص جوان انگار قطرتا محجوب آفریده شده، اما در وجودش قدرت و استعداد غریبی هست که با سرعت کم نظیری می تواند او را تبدیل به یکی از وقیح ترین جانوران روی زمین بکند. جانوری که در طول تاریخ از هیچ کار و از هیچ رفتار جنابت باری ابا و پروا نداشته باشد. شاید با وقوف و اتکا به همین قابلیت است که همیشه مهیب ترین جنایات تاریخ بر عهده ی او گذاشته می شود. سفارشی که جوان بارها و بارها موفقیت خورد را در انجام آن ثابت کرده است. چه کار و پیشه ای! لیکن…ما چه؟ ما که بی خواسته و به خواسته نواله های خمیر را این جور به کوچه میفرستیم تا به صورت دست مایه هایی در اختیار اولین دلال های شقاوت قرار گیرند و منتظر می مانیم تا نواله ای که از دست خود ما قاپیده شده به مثل شمشیری به سوی خودمان برگردانیده شود؟”
محمدتقی من سال اول پزشکی بود…
می شناختمش…من می شناختمش…
شاید نه چنان حرفی زده و نه چنان جوابی شنیده شده بود. اما کلنل از حس خود و از حالت و قواره ی ایستاده ی جوانک چنین استنباط کرد و این طور فهمید که او پسرش را می شناخته است. دلش می خواست اطمینان داشته باشد که او محمدتقی را می شناخته، اگر چه گمان نمی رفت که شناخته یا نشناخته ماندن محمدتقی تغییری بدهد در آن اتفاقی که در پیش بود و معلوم نبود که چیست. همین قدر بود که برای یک لحظه ی کوتاه و زودگذر حواس کلنل را متوجه جای و چیز دیگری می کرد و به بی راهه می برد، البته به بی راهه نه از راه، بلکه از گردابی که کلنل در آن به دور خود، گیجا گیج می چرخید.
“مثل خود محمدتقی بی تاب است.”
برای همین بود که لابد بیشتر در مقابل عکس محمتقی تاب نیاورد، و کلنل فکر نمی کرد که ممکن است آن جوان در مقابل عکس پروانه درنگ کرده باشد. نه، آمد نشست و به صفحه ی ساعت مچی اش نگاه کرد و سپس رو کرد به رفیقش و به نظر کلنل رسید که او نگران گذر زمان باید باشد. چون وقت داشت می گذشت و هنوز چیزی روشن نشده بود، و آن ها اگر نگران وقت بودند کلنل نگران ابهامی بود که در همه ی لحظات و در جزء جزء رفتارشان، رفتار “اندکی ناشیانه” احساس می کرد، از آن که هنوز نمی دانست قرار است که ضربه به کجایش وارد بشود؛ فقط حس می کرد که باید به انتظار ضربه باشد و در همین انتظار بود. این را یقین داشت که جوان ها این پاره های گداخته و گدازنده “که به گمان من از خورشید به خاک بازگشته اند” برای این درِ خانه اش را نکوبیده اند تا مرهمی بر جراحاتش بگذارند. پس باید به انتظار بماند و ماند تا سرانجام یکی از ایشان”نمی دانم کدام یکی شان؟” گفت:
با ما یک تُک پا بیایید تا دادستانی!
دادستانی؟!
آن جا به شما خواهند گفت، کلنل!
” نه، نباید تعجب کنم. نباید هم کج خلقی از خودم بروز بدهم. من… من مدت زیادی است که سعی می کنم از کوره در نروم و هر جوری که شده آرامش خودم را حفظ کنم. علاوه بر این مدتی است که کوشش می کنم که از دیدن هیچ واقعه و شنیدن هیچ خبری تعجب نکنم…نباید تعجب کنم. چرا؟ در واقع آدم وقتی در برابر واقعه دچار تعجب می شود که برایش تازه باشد و من باید به خودم بقبولانم که احساس من مربوط است به چیزی، حالت و موضوعی در گذشته. چیزی که به همین حالا مربوط نیست. شاید به موضوع کارم در ارتش شاه مربوط باشد، شاید به جبهه رفتن کوچک که… یا شاید به واقعه ی همسرم؟ و… پروانه؟ نمی دانم. هزار چیز می تواند باشد. اما…اما… فقط دلم می لرزد و این دیگر دست خودم نیست. بگذار بلرزد دیگر، چه بکنم! من که نمی توان در اتاقم را کلید نکرده از پله ها پایین بروم. آخر ناچار هستم این کار را بکنم. کلیدش می کنم. البته، خوشبختانه کلاهم را جا نگذاشته ام. سرم است. با وجود این، برای حصول اطمینان دستم را بالا می برم و یک بار دیگر هم آن را روی سرم لمس می کنم، در عین حال حواسم آن قدر سر جاش هست که بدانم باید یقه ی پالتوم رو بالا بکشم تا قطرات زنجیری باران زیر یقه ام فرو نرود. البته این نکته را هم در خاطر دارم که باید طوری رفتار کنم تا جوان ها ملتفت حضور امیر در زیر زمینی خانه نشوند. موردی ندارد، اما به نحو گنگی حس می کنم که رفتار امیرم و اینکه او بیش از یک سال است خود را در زیرزمینی خانه منزوی کرده، می تواند شک و شبهه ایجاد کند و می تواند کنجکاوی تحریک آمیزی را برانگیزد، آن قدر که حتی این کار به شک منجر شود. چون عقل به ظاهر حکم می کند و هیچ دلیل عقلانی یی وجود ندارد که یک زندانی سابق، آن هم پیش از چهل سالگی، خود را در زیر زمین خانه ی پدری منزوی، و حتی می شود گفت زندانی کند و از گفتگو با نزدیک ترین کسانش هم، تا حد ممکن، پرهیز داشته باشد. چنین رفتاری، آن هم از چنین آدمی، طبیعی است که سوء ظن بر می انگیزد و افراد مسوول را دچار کنجکاوی تحریک آمیزی بکند.واقعا امیر مجنون نیست! حتی فکرش را هم نباید به سر راه داد. من خودم بارها صدا و گفت و شنود او را با خواهرش فرزانه شنیده ام، هر چند که فرزانه ی ما عادت به پرگویی دارد و احساسات خواهرانه اش را با کلمات تکراری بیان می کند، اما چون سن و سالش به امیر نزدیک است گه گاهی که مجال پیدا می کند می آید سر وقت امیر و لب پله ی زیر زمینی می نشیند و بنا می کند به واگویه کردن غصه هایش.”
- ” تو چرا زیج نشسته ای داداش جان؟ چی شده مگر، دنیا به آخر رسیده؟ تو یکی که اینجور نشده ای، خیلی ها مثل تو بیکار شده اند. اینکه درست نیست آدم کنج بنشیند و خودش را مثل خوره بخورد. چی شده امیر جان، داداش جانم! آخر یکمی هم به فکر بابا باش. بعد از خبر محمدتقی پدرمان پیر شد. تو دیگر نباید او را دق مرگ کنی. بابا خیلی درد روزگار را کشیده، تو که خودت بهتر از ما می دانی. هر چه نه تو برادر بزرگ خانواده هستی، باید بیشتر به فکر خانواده باشی. به فکر ماها. من یک زن هستم، اختیارم دست خودم نیست. خودت که می دانی شوهرم آقای قربانی است. او قدغن کرده که من اینجاها نیایم. پسرم دیگر دارد چیز فهم می شود، پدرش از او بازخواست می کند؛ دخترم هم. بچه ی کوچکه هم که دست و پا گیر است. قربانی حجاج به همه چیز سوء ظن دارد و می ترسد، این است که پسرم را می گیرد به بازخواست و پسرک هم نمی تواند جلوی زبانش را بگیرد و حرف می زند بالاخره. بچه است، عاقل که نیست. اما دل من دور از شماها نیست، رخت هام به تنم آتش اند. ناچارم داداش جان، ناچارم با شوهرم سر کنم، مطیع باشم، شاید…شاید دیگرنتوانستم، شاید دیگر نتوانم به دیدن شماها… چون، چون قربانی می گوید که آمدن من به این جا سابقه ی او را خراب می کند، برایش ممکن است مشکل پیش بیاورد. حجاج خیلی نگران وضع و کار خودش است. به شماها، به خانواده ی ما بد برچسبی زده اند، برچسب داداش جان؛ نام بد. بام روی آدم بیفتد، اما نام روی آدم نیفتد. روضه و عزایی نیست که که پا بگذارم و زن ها حرف از شما نزنند. بعضی ها زبان تیز دارند داداش جان. نروم که نمی شود. این جور بدنامی هم که پیش می آید خود آدم از خودش دور می شود. خود آدم از خودش دوری می کند و هر آن با هزار زبان خاموش می خواهد به دیگران بگوید و حالی کند که من خودم نیستم، من خودم نیستم، من آن خودم نیستم که در فکر شما هست! پس ناچارم داداش جان که از شماها، در واقع… از خودم دوری کنم. اما هر وقت تو را می بینم یا به فکرت می افتم، هر وقت به حال و روز پدرمان فکر می کنم که این جور شده مثل یک جوجه، گلویم از غصه ورم می کند. غمباد. و قلبم می خواهد بترکد، و آرزو می کنم آب بشوم و فرو بریزم توی زمین. امیر…امیر… داداش جان، یک کلام حرف بزن، یک کلام به من جواب بده بلات به چشمم. تو که با این حال وروزت پیش ار هر کسی پدرمان را دق مرگ می کنی. آخر تو چرا ناگهان این جوری شدی؟ تو که خوب خوب بودی، تو که همه را نصیحت می کردی و چیز یادشان می دادی. شاگردهایت مثل پروانه دورت می گشتند، تو را مثل برادر بزرگ خودشان دوست داشتند… شقیقه هایت دارند سفید می شوند امیر، داداش جان!”
” صداهای شان را می شنیدم و در همان حال برای بار صدم داستان منوچهر را می خواندم و دیگر سلم و تور و ایرج آن قدر بهم نزدیک شده بودند که می دیدمشان و می توانستم حدس بزنم که وضع چقدر بغرنج شده است و این آخری ها چشم های امیر را دیده بودم که تا به تا شده اند و حالتی بین شرمساری و هول و شک، چیزی بیش از ناامیدی در نی نی هایش جا باز کرده است. موهای بلند و چرکینش روی شانه هایش ریخته بود و علاوه بر موی شقیقه ها، یک رگه ی سفید هم درست در وسط موهایش می دیدم. من پسرم را از پشت شیشه ی کدر دریچه ی زیر زمینی می دیدم، و می دیدم که مچاله و پیر می شود و هیچ کاری نمی توانم برایش انجام بدهم. شب هایی بود که صدا های عجیب او را می شنیدم و احساس می کردم که در خواب کابوس دیده است و می توانستم حدس بزنم که پسرم خواب های وحشتناکی می بیند، خواب و رویا و کابوس، کابوس سقوط، سقوط آدم هایی از بام های بلند، سقوط سنگین سنگ هایی در خلاء، سقوط نوجوانی در مغاک سیاه یاس، خواب چهره ی مسخ شده ای که درد می کشد و فقط درد می کشد، خواب نعره های وحشیانه ی نومیدی، خواب مردانی که پسران خود را به مسلخ می کشند تا زودتر تمام شوند و زن هایی که رحم های خود را می دریدند تا نطفه ای در آن بسته نشود، و این تنها کارهایی بود که می توانستند بکنند… وفریاد، فریاد یاس که مثل پنبه خفه بود، و چیزهایی عجیب و اتفاقات عجیب که من پیر شده ام تا توانسته ام خود را عادت بدهم که با دیدن و شنیدن شان از تعجب شاخ در نیاورم، اما امیر هنوز موفق نشده که عجایب روزگار را عادی تلقی بکند و احساس گناه – این استنباط من است- چیزییست که بیش از استخوان لای زخم، او را آزار می دهد و امیر نسبت به من که پدرش هستم هنوز جوان است. اما انقدر جوان نیست که من بتوانم به زبان اندرز با او حرف بزنم، برای همین است که من و پسرم کم کم داریم زبان مشترکمان را گم می کنیم. چون امیر علاقه ای به گفتگو ندارد و من هم شرم از حرف زدن دارم. آخر من با او از چه چیز حرف بزنم که آن چیز اعتبار سخن را بتواند حفظ کند؟ و می شود که ملتی این همه حرف ناگفته و این همه سکوت داشته باشد؟ پس فقط فرزانه است که هر از گاهی دور از چشم شوهرش، در یک فرصت دزدانه سر می رسد و سعی می کند با لحن و روحیه ی عامبانه ی خود امیر را به حرف بیاورد، چون فقط او و امثال او می توانند مصیبت های بزرگ را در کلمات کوچک جای بدهند و کمتر نگران کم و کیف آن چه می گویند، باشند. فرزانه مثل یک زن خوب معمولی لب آخرین پله ی زیرزمین می نشیند، بچه ی کوچکش را روی زانو ها می گیرد و در حالی که آن دو تای دیگر از سر و کولش بالا می روند، اشک می ریزد و با امیر حرف می زند و من اگر حواسم را جمع کنم، می توانم بشنوم که می گوید -… از غصه دارم غمباد می گیرم داداش جان. اقلا به من رحم کن. من دیگر نمی توانم ببینم که تو یکی هم داری جلو چشمم آب می شوی. هر کدام تان یک جور از دست مان رفتید. محمدتقی که آن جور، مسعود هم که… هیچ خط و خبری ازش نیست و کم کم دارم ناامید می شوم، و خواهرمان پروانه… پروانه… خواهرکم، امیرجان! هیچ چیز معلوم نیست، هیچ چیز معلوم نیست به جز مرگ، به جز مرگ. مرگی که دیگر دارد بی آبرو می شود، که حرمتش شکسته. وقتی خیال آن روزی به سرم می افتد که لابد جنازه ی مسعود یا پلاکی از او می اورند، هر وقت به خیالش می افتم، از این که نمی دانم چه کاری باید بکنم خنده ام می گیرد.
هر وقت به فکر روزی می افتم که جنازه ی محمدتقی را آورده بودند، از اینکه نمی دانستم چه کاری باید می کردم گریه ام می گیرد. مرگ و مرگ، چه قدر مرگ… برادرهایم، برادرهایم… برادرها! ببین چه پیش آمده، ببین چه اتفاقی افتاده که من می توانم این جور اشکارا، این جور بی پروا و بی حیا از مرگ حرف بزنم! خواهرمان چه می شود، امیر، خواهرک مان؟ شهر پر است ار حجله ها و درکوچه ها تابوت ها راه می روند و خیابان ها با خون و خون ها فرش شده است و شوهر من عمله ی مرگ شده، چون که تصمیم دارد… چه می دانم! و من… برادر جان، غمباد… غمباد بیخ گلویم را گرفته است و دارد خفه ام می کند و تو… خاموش، خاموش… من را از این پریشانی در بیاور برادر جان، امیر… امیر!… من می بینمت که تو داری کاسته و کاهیده می شوی و این درد دارد مرا نابود می کند داداش جانم. اقلا یک کلمه… امیر!”
منبع: نافه