روز اول مهر فرق زیادی با روز اول اعزام به جبهه نداشت . از همه جا سرود و آهنگهای انقلابی پخش میشد و به هر شکلی و به هر دانشآموزی فهمانده میشد که برای شرکت در این “جهاد” و حضور در این “سنگر” و این “مشت محکمی” که به شرق و غرب میزنی و فلان و فلان … خلاصه فرشتههای خداوند الآن دارند بال بال میزنند برای تو . زورکی بود ، ولی خوب بود . اینجای کار مسخره بود که دائم تبلیغ میشد که در کلاس جدید با همکلاسیهای جدید آشنا میشوی . کدام همکلاسی جدید بود پدرجان ؟ همه ، بچههای همان محل بودند که حالا یه کلاس بالاتر یا دو کلاس پائینتر ، اگر این جهاد فی سبیل الله و ایثار در سنگرهای نور علیه ظلمت هم نبود ، روزی صد دفعه در محل همدیگر را میدیدند .
غیر از این ، نه کلاسی جدید بود و نه مدرسهای . مدرسه همان ساختمان در حال ریزشی بود که زمستان باید میرفتی از حیاط سطل سطل نفت میآوردی برای بخاری چکهای کلاس . که هم گرما میدادند و هم عموماً آتش میگرفتند و میسوختند و میسوزاندند و بر خلاف حالا و اتفاق وحشتناکی که در شینآباد افتاد هم هیچ عکاس و خبرگاری این موضوع برایش جالب نبود . یا جالب بود ولی بسکه هر روز در همه جا اتفاق میافتاد دیگر موضوعیتش را از دست داده بود . کلاسها هم که همان بود . اتاقی که کلاس اول دبیرستان را در آن گذرانده بودی حالا شده بود کلاس سوم دبیرستان . حداکثر یکA و B میچسباندند و خلاص .
مدرسه خانهای بود که هیچ رونقی نداشت ، ولی تا دلت بخواهد صفا داشت . سیستم تمام تلاشش را میکرد که تزکیه بر تعلیم مقدم باشد و نمیشد . تمام ریشههای مقاومت نسل اول و دوم بعد از انقلاب در برابر آنارشیسمی بهنام “نظم نظام” در مدرسه شکل گرفت و هر روز هم جدیتر شد . بین سالهای شصت تا هفتاد جنبش خاموشی که در مدارس ایران اتفاق افتاد هرگز در هیچ جنبش اعتراضی رسمی دیگری رخ نداد . دانشآموزان نسل اول و دوم انقلاب حتی رفت و برگشتشان به مدرسه هم راهپیمائی سکوت بود . دور زدنشان در حیاط مدرسه هم راهپیمائی سکوت بود . تازه بالغها همه به وضع موجود اعتراض داشتند و اعتراضشان را به اولین طریقی که پیش میآمد “مسالمتآمیز” نشان میدادند . اینها اولین خواستها و اولین نیازها و اولین حقوق طبیعیشان را که سیستم تلاش میکرد با زور ازشان بگیرد مطالبه میکردند .
معلمها هم جدا از دانشآموزها نبودند . در واقع حتی شکلگیری اولیهی تعریف و تفریق “خودی” با “اونا” هم در همان مدارس شکل گرفت . ورد زبانها بود : آقا فلانی “خودیه” ، خانم فلانی “از خودمونه” . و به سادهترین شکل : کافی بود معلوم بشود که فلان دبیر ظهر جمعه از رادیو ترانههای درخواستی گوش میکند . او خودی بود . اصلاً بعضی از دبیرها را هم هر جوری که نگاه میکردی و هر جور که حساب میکردی نمیتوانستند نخودی باشند . آخر آن دبیر طرح کاد با آن دوچرخه 28 درب داغانش و آن عینکی که دو برابر صورتش بود و دندانهای کرم خورده و شکستهای که پول درمانشان را نداشت و نهایت آرزویش هم این بود که اداره اوزان و مقادیر “چس مثقال” را بهعنوان واحد محاسبهی وزن قبول بکند چطوری میتوانست خودی نباشد ؟!
در هر حال سر صبحگاه هم بودند کسانی که در پیشانی صفها قرار میگرفتند و انگار که دارند کاروان به جنگ اعزام میکنند ، فریادشان دانشآموزان بهصف شدهی توی حیاط را میخکوب میکرد : سربازان اسلام ، از جلو از راست ، نظااااام ! و صدای چکاچک پاشنهی کفشهای پاره پورهی بچههای توی صفها . ناظم دستهایش را پشتش گره زده بود و ترکهای را که لای گره دستهایش گذاشته بود از پشت به پاهایش میزد و از بین صفها رد میشد . ناظم هم “خودی” بود ، خودم ده دفعه دیدم وسط “از جلو از راست نظام” ، همان لابهلای صف به بچهها چشمک میزد !