غزلی از اسماعیل خویی و شعری از مهرنوش قربانعلی
غزل در ادوار جنون
غزل
اسماعیل خویی
امسال، با بهار نشاطِ بهار نیست:
گل هست و باده هست و دلی شاد خوار نیست.
شد لاله زار دشت و- دریغا!- به دیده، این
دلزارِ میهن است مرا، لاله زار نیست.
بغضی ام در گلوست و خوابیده دخترم:
رخصت که تا هوار کشم – ای هوار!- نیست.
دردا! که مادر وپدری نیست در وطن
کز مرگ پاره ی جگری سوگوار نیست.
گفتم به غم که: -“نیست دلی بی تو در جهان.”
گفتا که: هست، -” لیک در این روزگار نیست.”
گفتم که : -“نیست هیچ کسی را قرارِ دل.”
گفتا که:-” هست، لیک برون از مزار نیست!”
بامی به سر مراست، ولی پایه های آن
بر خاکِ مهربانِ وطن استوار نیست.
بیدرکجاست این و، پس پشتِ هر نگاه،
بیگانگی به جاست، و گر آشکار نیست.
در این بهشتشهر، زباشیدنِ دراز،
حاصل مرا جز این دلکِ داغدار نیست.
آهوست گله گله در این طرفه مرغزار:
اما تورا چه سود که شورِ شکار نیست؟
وقتی که در تو شوقِ تماشا نمانده است،
فرقی میان بادیه با مرغزار نیست.
انگار در بهشت ام و دلتنگِ دوزخ ام:
اینک غمی که هیچ کس اش غمگسار نیست.
دوزخ همان بهشت بود، گر در آن تو را
دیدارِ یار و پرسه زدن در دیار نیست.
البته آب چاه نیارد خمار نیز:
کم گو میِ بهشتِ خدا را خمار نیست!
باید بهشتِ خویش بسازیم در وطن:
آنجا که همپیاله ی ما غیرِ یار نیست.
حالی، دوای درد م دانم که غیرِ عشق،
عشقی به سبکِ شعرم دیوانه وار، نیست.
ادوار جنون
مهرنوش قربانعلی
موشک های ته مانده در ذهنم
از غرش رعد وبرق
منفجر می شوند
مرگ را بغل می کنم وُ از ترس می لرزیم
ته مانده ی نفس هامان بیرون می افتد
از نبردی تن به تن
وضعیت قرمز
وضعیت سفید
وضعیت…
سرگیجه آژیر را گرفته است
صلح سوت می زند
بغلم می کند مرگ وُ از ترس می لرزیم
جنون ادواری جنگ
خاطره های موجی را آزاد نمی کند!