فانفار
میگفتند روبهروی خانهاش ایستاده بوده و تو کیف کوچکش دنبال کلید در ورودی میگشته که موج انفجار سرش را پرت میکند وسط خیابان. شاید آژیر خطر را نشنیده بود، یا در همان چند ثانیه آخر با خودش زمزمه کرده بود که این بار هم نوبت دیگری است و اینجا ـ در پایتخت ـ کسی با ما کار ندارد. همیشه از جایی آغاز میشود که انتظارش را نداری. یک مرتبه به خودت میآیی و میبینی وسط خاطرهای افتادهای که تمام روزهای گذشته سعی کردهای پنهانش کنی. هر چه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای به یادآوردنش وجود ندارد، باز یک روز با یک بهانهی خیلی کوچک خودش را از یک گوشهی ذهنت بیرون میکشد و هجوم میآورد به گذر دقیقههای آن روزت.
بعضی از همسایه ها میگفتند سرش را چند متر دورتر از خانهشان ـ کنار باجهی تلفن ـ دیدهاند؛ لابد وقتی سرش را پیدا کردهاند موهایش گوشهای از کف خیابان را قهوهای کرده بوده و چشمهایش به چیزی خیره مانده بوده که هیچ کس نفهمیده بود چیست. موشک نزدیک جایی که او ایستاده بود فرود آمده بود؛ انگار که هنگام شلیک موشک او را نشانه گرفته باشند و نه ادارهی کل توزیع برق منطقهای را که فقط دویست متر با خانهی آنها فاصله داشت. گهگاه، وقتی با غزاله در خیابان بازی میکردیم، گوشهای میایستاد و ما را تماشا میکرد که دنبال هم میدویدیم. توی محلهی ما، تنها دختری بود که میشد موهای لختش را دید که از زیر آن روسری سفید بیرون ریخته بود.
میگفتم: “غزاله، وقتی بزرگ بشی تو هم به همین خوشگلی میشی؟”
اخم میکرد؛ همیشه وقتی موهای شلال و چشمهای عسلی دختر را میدید اخم میکرد. بعد میدوید توی حیاط و در را پشت سرش میبست.
به آژیرهای خطر دیگر عادت کرده بودیم. یاد گرفته بودیم که هر شب با کوچکترین صدا یا تکانی از جا بپریم و تا پناهگاه زیر راهپله بدویم. کار هر شبمان شده بود که با صدای گویندهی رادیو خوابمان ببرد و توی خواب هم حواسمان باشد که یک وقت آن قدر خوابمان سنگین نشود که آژیر خطر را نشنویم. ما در طبقهی آخر یک آپارتمان چهار واحدی زندگی میکردیم، غزاله و مادرش در طبقهی اول، او در یک خانهی حیاطدار و تکطبقهی قدیمی. میان آپارتمان ما و خانهی آنها یک ساختمان دو طبقهی نوساز فاصله انداخته بود. روزهای تعطیل، بعد از نهار، وقتی همه خواب بودند، میرفتم روی پشتبام و نگاهش میکردم که وسط یک حیاط کوچک روی یک تخت چوبی کوتاه مینشست و سفیدی پاهایش را در آبی حوض تکان میداد. سرم را که بر میگرداندم، غزاله را میدیدم که به دیوار خرپشته تکیه داده و مرا نگاه میکند…
ساعت ده و چهل و پنج دقیقهی روز بیست و ششم تیرماه ۱۳۶۷ بود. کانال دو تلویزیون داشت کارتون جادوگر شهر زمرد را پخش میکرد. غزاله توی اتاق خواب کنارم نشسته بود و گوجهسبزهایی را که مادرم برایش گذاشته بود گاز میزد. گردباد خانهی دوروتی وخانوادهاش را خراب کرده بود و او را انداخته بود وسط دنیایی که او نمیشناخت و حالا دوروتی ـ با مترسکی که مغز نداشت و آدم آهنی قراضهای که دنبال قلب میگشت و معنی درد و خنده و گریه را نمیدانست و شیر پرحرفی که شجاعتش را گم کرده بود ـ دنبال کسی میگشت که بتواند او را به دنیای خودش برگرداند. دوروتی هنوز شهر زمرد را پیدا نکرده بود که تلویزیون آژیر خطر حملهی هوایی را پخش کرد. مادرم مسیر آشپزخانه تا اتاق خواب را دوید. میخواست مانتو و روسریاش را بردارد که از میان نوارچسبهای چسبانده شده بر شیشه پنجرهدود سیاهی را دید که چند کیلومتر دورتر از خانهمان زمین و آسمان را به هم وصل میکرد.
گفت: “نترسید! به خیر گذشت… دیگه با ما کاری ندارند.”
موشک به جای خانهی ما یک مهد کودک را خراب کرده بود، 24 دختر و پسر هم مرده بودند؛ این را گویندهی خبر ساعت ۸ همان شب گفت.
وقتی شیشههای پنجره ریختند توی اتاق، مادرم هنوز جملهاش را تمام نکرده بود. غزاله دستهایش را گذاشته بود روی چشمهایش و دور اتاق میدوید. شنیده بود که موج انفجار چشمها را از حدقه درمیآورد. جیغ میزد و میگفت: “ کور شدم… کور شدم.”
یک گوشهی اتاق گیرش انداختم، دستهایش را از روی صورتش کنار زدم وگفتم: “اگر کور شدی پس کو خونش؟”
خون از لای انگشتهای مادرم میزد بیرون. یک دستش را روی شکمش فشار میداد و با دست دیگرش ما را دنبال خودش میکشید توی راهرو.
جسد بدون سر دختر همسایه را هیچ وقت ندیدم. وقتی از خانه آمدیم بیرون، بدنش را با یک پتوی سبز پوشانده بودند. کف خیابان را بیشتر از آدمها، خرده شیشههاپر کرده بودند. غزاله صورتش را فرو برده بود در سینههای مادرش. پاگرد طبقهی سوم را رد نکرده بودیم که دستم را ول کرده بود و خودش را انداخته بود توی بغل مادرش که دو طبقه را دویده بود بالا. خانم احمدی و دخترش هم با حولهی حمام که پیچیده بود دور خودش، کنار چارچوب در ورودی ایستاده بودند و میلرزیدند. طبقهی دوم آپارتمان مینشستند و همیشه نگران حملهی شیمیایی بودند. آقای احمدی پسر یک سالهاش را بغل کرده بود و لخت مادرزاد وسط خیابان روی شیشهها میدوید. توی آن شلوغی، میان خانههای انتهای کوچه، دنبال خانهی مادرزنش میگشت.
طاعون زده بود به محله انگار. تمام کوچهها و خیابانهای اطراف را بسته بودند، با نوارهای زردی که حالا شده بودند مرز میان مردمی که دیگر هیچ شباهتی به یکدیگر نداشتند. رهگذرها آن طرف نوارهای زرد ایستاده بودند و به موجوداتی خیره شده بودند که میان شیشههای خردشده و بلوکها و پاره آجرهای پخششده بر کف خیابان میلولیدند.
تا پدرم خودش را از چهارراه پارکوی برساند به خیابان توانیر، جمعیت را کنار بزند و ماموران مقابل نوار زردرنگ را قانع کند که از اهالی همین محله است و نگران زن و پسرش، مادرم را برده بودند به درمانگاهی کمی بالاتر از میدان ونک، چسبیده به شهر بازی کوچکی که اسمش را گذاشته بودیم فانفار، و تکههای کوچک شیشه را از شکمش بیرون کشیده بودند. تمام اتاقهای درمانگاه را دنبال دختر همسایه گشته بودم؛ ندیده بودمش. از درمانگاه که برگشته بودیم، پتوی سبز را با جسد زیرش برده بودند، رادیوپخشهای کوچک و بزرگ توی کوچه هم دیگر آژیر سفید را پخش کرده بودند. وقتی پدرم ما را دید قطرههای روی سرش هم مثل قطرههایی که صورتش را پر کرده بودند، برق میزدند. حتی یک کلمه هم نگفت، فقط خیسی صورت مادر را میان بازوهایش گم کرد. بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد، بی آن که منتظر من بماند، پلههای نیمطبقهی اول را دو تا یکی رفت بالا و نگاه ما را توی خم پاگرد اول جا گذاشت. وقتی در واحد شمارهی 4 را باز کردم، کارتون جادوگر شهر زمرد دیگر تمام شده بود. تلویزیون تصویر سربازهای جوانی را پخش میکرد که انگشتهای اشاره و میانیشان را به نشانهی پیروزی به آدمهای پشت دوربین نشان میدادند. پدرم زل زده بود به قالیچهی سوراخ سوراخ کف اتاق. انگار که میان خرده شیشهها، چشمهای غزاله را پیدا کرده بود.
نگاه روز:
در خلا فکر و احساس
بگذارید آن چه را که می خواهم در آخر این مطلب بگویم، در آغاز ذکر کنم؛ مجموعه داستان “مرگ بازی” کتابی ست که نه تفکر آدمی را به کار می گیرد و نه احساستش را به بازی وا می دارد. اثری خنثی که نه تفکر آدمی را به کار می گیرد و نه احساساتش را به بازی وا می دارد. اثری خنثی که به سرعت ثانیه های صرف شده برای خواندنش، فراوش می شود و به راستی از یاد می رود. و بدین ترتیب فاقد مهم ترین خصیصه یک اثر هنری می شود: جاودانگی؛ زیستن در ذهن مخاطبان آن چنان که اگر روزی آخرین نسخه کتاب هم از بین برود باز آن اثر به حیات خویش جدا از وجه عینی و شی گونه اش ادامه خواهد داد.
مجموعه داستان “مرگ بازی” را می توان از دو زاویه موضوعی و محتوایی مورد تحلیل و بررسی قرار داد. موضوع در داستان های این مجموعه پیرامون یک هسته مرکزی می گذرد:“میرایی/بی ثباتی”. و این عنصر مرکزی خود وجه اصلی محتوایی قصه ها نیز می شود. در تمام داستان ها نویسنده سعی بر وصف لحظه ای حساس دارد؛ یعنی نشان دادن یک لحظه خاص و البته گذرا از یک زندگی. این سنت “باروکی” که نمونه های درخشانش در هنر نقاشی نزد هنرمندانی مانند فرانس هالس، رابراند، رمیر و دیگو ولاسکوئز است، وقتی حایز اهمیت می شود که هنرمند به این موضوع روزمره و به ظاهر عادی، معنا و مفهومی فراتر از این ها می بخشد. آنها همین موضوعات روزمره را به واسطه پرداخت خلاقانه و به غایت هنرمندانه خود تبدیل به اثری جاودانه و به شدت تاثیرگذار می کنند. ورمیر درتابلوی “زن جوان با تنگ آب” با استفاده ازترکیب بندی و نورپردازی خاص و به واسطه نوع حرکت و حالت پیکره در تابلو، یک موضوع روزمره و عادی را تا سطح یک عمل مقدس که یادآور مراسم مذهبی است ارتقا می دهد. و بدین ترتیب دیگر عمل آن زن خدمتکار چیزی فراتر از آن چه در ظاهر دیده می شود است که می توان معانی ضمنی عمیقی را از آن استخراج کرد. و این گونه است که تابلوی ورمیر علی رغم موضع به ظاهر ساده (ثبت یک لحظه از زندگی عادی روزانه) تبدیل به اثری ژرف و جاودانه می شود که می توان ساعت ها به آن نگریست و به فکر فرو رفت و در پی کشف رازش برآمد. این همان چیزی است که مجموعه داستان “مرگ بازی” از آن تهی است. رضایی زاده نتوانسته لحظات وصف شده اش را دربستری از خلاقیت و دگراندیشی قرار دهد و به همین خاطر پرداخت ساده انگارانه آن در کنار موضوعات دم دستی اش، مفهوم داستان ها را نیز به شدت پایین کشیده و بی رنگ و خاصیت کرده است. و درست به همین دلیل ما دچار نوعی بی احساسی نسبت به روایت های پیش رویمان می شویم. که البته این بی احساسی خود نوعی از احساس است و به زعم من احساسی آزار دهنده در مواجهه با آثار خنثی هنری.
در تمام داستان های این مجموعه “زن” نقشی اساسی را ایفا می کند. یا به عنوان شخصیت اصلی داستان و در واقع راوی اول شخص، قصه از چشم دید او روایت می شود. مانند “ماه امشب در می زند” و یا آن جه که خود روای نیست، علیت داستان را می سازد و بقیه کنش – واکنش ها به نوعی معلول او می شوند؛ مانند “سیگار نیم سوخته روی دیوار” و “مرگ بازی”. آن چه حائز اهمیت است ذکر این نکته می باشد که داستان ها به گونه ای بنا شده اند که اگر عنصر “زن” را ازآن ها بگیری، ناقص و آشفته می شوند. یعنی زنان در داستان های این مجموعه نقشی کامل کننده و بسیار موثر در دراماتیزه شدن وقایع دارند. زنان آن جا که حضور عینی ندارند (مرده اند) باز هم اصلی جدایی ناپذیر از پی رنگ داستان می شوند که بدون آن اصلا قصه شکل نمی گرفت. یعنی با وجود غیاب شان در عینیات زندگی باز هم به واسطه ذهن مردانی که در تلخ کامی خلا آن زن محبوب شان در حال رنج بردنند، تجسم می یابند و حضوری موثر پیدا می کنند.
اما بسیم به دورنمایه اصلی تمام این داستان ها:“مرگ” و “نیستی”. در ایران عصر افسردگی، در سرزمینی که جوانانش در اوج سرزندگی – به خصوص در جوامع هنری و روشنفکری - عبوس اند و مرگ اندیش.، پرداختن به تیرگی ها و تلخ کامی ها، نبودن ها و نرسیدن ها، چیز تازه ای نیست. اما چگونه باید این موضوع یا در واقع این درون مایه هستی شناسانه زندگی را به تصویر کشید، در مجموعه داستان “مرگ بازی”، پدرام رضایی زاده رابطه مرگ و زندگی را به عنوان یک رابطه دیالکتیکی بین دو ابژه مطرح می کند. یعنی خود مرگ نیز به عنوان ابژه ای مطرح می شود که بر ابژه دیگر – انسان – تاثیر می گذارد. رابطه ای دو سویه بین تاثرگذارنده (مرگ) و تاثیرپذیرنده (انسان)؛ به گونه ای که به نظر می رسد سایه این واقعه تلخ و گاه هولناک (مرگ)، تا پایان زندگی بر سر انسان باقی می ماند. در داستان “فانفار” ماجرا با صحنه تکان دهنده مرگ یک دختر در اثر بمباران آغاز می شود. این آغاز به نظر من یکی از معدود لحظات جذاب و هنرمندانه کتاب است. و شاید همین شروع بسیار خوب است که انتظار ما را از مجموع داستان های کتاب بالا می برد. و افسوس که هر چه جلوتر می رویم بیشتر ناامید می شویم. حادثه ابتدایی “فانفار” چنان بر شخصیت های دیگر آن تاثیر می گذارد که تا پایان ادامه دارد و به نظر می رسد به این زودی هم دست از سر خانواده راوی داستان برندارد. در این جا ما شاهد لحظه وقوع و چگونگی “مرگ” نیز بوده ایم؛ با مرگ رابطه ای عریان و مستقیم داریم. در “فانفار” مرگ از لحظه وقوع تا پایان آن و امتداد نامتناهی تاثیر گذاری اش به تصویر کشیده می شود. در این داستان ما شاهد یکی از موکد ترین لحظات ژرداخت به عنصر مرگ هستیم. مرگ به عنوان ابژه ای فراموش نشدنی ( و تا کید می کنم، نه به عنوان عنصر صرفا ذهنی) در جای جای زندگی “ تا ثیر پذیرنده”، حضوری فعال و “ زنده” دارد. در داستان “ مرگ بازی” این حضور فعال نیستی در هستی، تجسم عینی مرگ در زندگی و “غیاب” در” حضور” در قالب سپیده و راوی تجسم می یابد. آنجا نیز به نظر می رسد زندگی با مرگ ( یا بالعکس) وارد گفت و گو شده است. همانطورکه د ر “ماه امشب در می زند” به شکلی دیگر تکرار می شود. این تجسم عینی غیاب در حضور را به عینه می توان در داستان “ سیگار نیم سوخته…” هم به خوبی مشاهده کرد. در آنجا نیز “خاطره” به عنوان یک امر ذهنی، شکل هینی به خودش می گیرد و تفاوت زمانیگذشته و حال را از دست می دهد. مرگ و مترادفش “نیستی” با زندگی (هستی) به واسطه ی ذهن مرد دیالوگ برقرار می کند. و بدین گونه است که مرگ یک بار دیگر به عنوان امری تاثیرگذار که ناگهان حادث می شود و تمام شیرینی ها و نفس کشیدن های زندگی را مختل می کند و از بین می برد، نمود می یابد. مانند انتهای همین داستان که ما متوجه می شویم راوی در خیال حضور همسرش به سر می برده: مرگ ناگهان ماهیت همه چیز را تغییر می دهد.
به هر حال باید با صراحت بگویم نویسنده کتاب نتوانسته به خوبی و به کمال، این درون مایه ژرف و فی نفسه تاثیرگذار داستان هایش را پرداخت کند و در قالبی قرار دهد که تاثیراتش بیش از یک چیز عادی و بی بو و بی خاصیت روزمره باشد. البته تک لحظه هایی خوب در مجموع داستان های کتاب – مانند ابتدای داستان “فانفار” – یافت می شود اما این برای یک اثر خوب داشتن، تازه نه شاهکار و به غایت عالی، کافی نیست. رضایی زاده نتوانسته از موضوعات ساده و بعضا بیش از حد دست مالی شده اش آشنایی زدایی کند و آن ها را در بستری بگذارد که مخاطب را به نقطه ثقل تاثیرگذاری و تامل برانگیزی هدایت کند.
درباره ی نویسنده
پدرام رضایی زاده متولد 1360، فارغ التحصیل رشته مهندسی عمران، نامی آشنا در عرصه اینترنت است. وی طی چند سال گذشته با روزنامه های همشهری شرق و هم میهن و… همکاری کرده و نقد کتاب و یادداشت ادبی و گفتگوهایی از او به چاپ رسیده است.
“اگر شیطان سخن بگوید” اولین کتاب و مجموعه شعرهایکوواره های رضایی زاده بودکه توسط نشر آرویچ منتشر شد. مرگ بازی اولین مجموعه داستان کوتاه رضایی زاده شامل ۹ داستان کوتاه است که توسط نشر چشمه در تابساتن 87 منتشر شد.