مانلی ♦ شعر روز

نویسنده
شهلا بهار دوست

لیلا اکرمی‎‎

از خانه‌های خالی جدول جوابم کن
از چی خجالت می‌کشیدم؟ انتخابم ک
از بین صد تا جوجه توی جعبه‌ای تاریک
بیرون بیاور گربه‌ی خود را کبابم کن‏
یک تابلو از زندگی ِ… صورتی هستم
از پول شام یک زن ِ رفته حسابم کن!‏
جیغ دو بسته قرص را آرام می‌بخشم
برگرد به گهواره‌ی گیجت… و خوابم کن
آجر به آجر گریه‌ی ملکی کلنگی را
در دامنی کوتاه می‌چینم، خرابم کن
نقاشی کمرنگ بچّه گوشه‌ی دیوار
تصویر زنده از تو در دنیای نکبت بار‏
ده سانت آجر، خیس از ادرار دو تا گربه
ترسیدن از هر چیز خالی‌تر تظاهر به
خوشحالی برگشته از آرامشی فرضی
پخش ترک‌ها روی سقف خانه‌ای قرضی
‏«بازی فکری» روی میز شام یخ کرده
گرمای لب‌های خودم را یادم آورده
‏«افکار بازی» توی مغز مرده‌ی شاعر
یک زندگی ِ بسته روی دوش مستأجر‏


‎ ‎لیلا حکمت نیا‎ ‎

از من فقط محلولی مانده که زمان همه چیز را حل خواهد کرد‎ ‎
از مشت تا خر/وار عاشقم… سلام پدر بزرگ !‏
جمع و تفریق ِ درد که یکی دو تا نمی شود ــ بفهم !‏
گوشم از دلت گرفته تا پر می زند ‏
از صبحی که دلم قرص تا رگ به رگ تنم ‏
از خدا بترس دختر !‏
سرم روی یک پاشنه ی این در
‏ م ی ‏
‏ د چ‏
‏ خ ر‏
‏ نازکتر از پشت چشمی که سایه به سایه دنبالم می شوی ‏
چاقو در دست کسی تیز شد ‏
‏- به اندازه ی سایزم خاک کلنگ می زند ‏
‏- به اندازه ی مرده ای که کفن نداشت ‏
سنگ تمام بگذار !…..گذاشت !‏
زبانم از موهایم کوتاه تر ‏
تا این وصله….می چسبم به زندگی خودم !‏
فردا روز/ نامه از حرف تیتر در می آورد که:‏
‏-دختری با موی خودش به چاه رفت ‏
صد عاقل شهر هم مجنون اند !‏
اتفاقی اسمم لیلا در آمد !‏
این سنگ تا چاه باسر من فاصله نَـ/دارد
به تو بر نخورد !‏
هواشناسی چند وجب حرف از سر گذشت ‏
سرگذشتم !‏
کف دستی که کف بینی روزهای بدبختی ام ‏
‏(عشق را به نام تو سَند ‏
به نام من سند تو آل )‏
پای خدا در میان برای فاصله –ٍ و -َ-‏
پلکم از خیال تخت می پرد….می آیی ؟‏
دلم هر روز تنگ می زند تا جایی که دلم را زد ‏
برایم فاتحه بخوان ‏
من با این حمد ها هم شاکر نمی شوم که نمی شود ‏
از همین سه شنبه می زنم بیرون ‏
ماشین چند دور نزده به خیابان را بوق و کرنا می شود ؟‏
گفته بودم ؟
دو تا چشم از پنجره می زند بیرون ‏
حرف نزن !‏
این صحنه… برداشت دوم! ‏
حتی می توانی هوای مرا نداشته باشی
من که نگاهت را از پارک شهر سراغ می گیرم!‏

alirezazihagh.jpg

‎ ‎علیرضا ذیحق‎ ‎
‎ ‎
‎ ‎شرم‎ ‎
‎ ‎پر ریز و سرد‎ ‎
خونابه بر لب
عشق ایستاده بود و پچپچه سر ریز
آواز عاشق را‎ ‎
با نی نی چشمانش‎ ‎
از تاریکِ کوچه می دزدید.‏
قفس، تبناک و غم ریز‏
یا شعله می رقصید و آستانه‎ ‎
خیس از غروبی نمگین‎ ‎
باگلخند قالی
در پس پرچینی از خوف
با هول فردا می لرزید‏‎. ‎
شرم از طنابی آویخته بود و حوض‎ ‎
غرقِ قفس
لبریز نغمه و رنگش
می بویید عشق را‎ ‎
راز را‎ ‎
و پیر عاشق را‎ ‎
با ترانه ای ممنوع
در بغض و زخم یک زرد قناری‎. ‎

mohammamotaghedi.jpg

‎ ‎محمود معتقد ی‎ ‎
‏ “ پ ” مثل پلا ت و/ د وعا شقا نه د یگر !‏

پس پشت پستوها :‏
همین د یروز/ گهواره زنی / د ونیم می شود‏
‏ کود کی به نا تما م و…….‏
بگو و/ بگذ ریم
‏1‏
چه می کنی !‏
ا سب وطن شعله ها ی چموش‏
نه
ا ین سطرها / طبیعی نمی شوند‏
سپید و / مثل طبیعی !‏
ا ز صف د وست دا شتن و/ تا گیسوا ن ا ین همه برف
د ریا ی د وبا ره / تکثیر می شود و/ ‏
ما / شبیه کد ا م سو / ا زتو می وزیم
رفیق !‏
‏2‏
مثل د وید ن با را ن و/‏
رسید ن با د
نا م د رخت را / ا زوزید ن تو می شنو م‏
‏ بر می گرد یم
همین و / که گفته بود ی
کا ش ا ز بوی بها رت‏
گوزنی د رآ ید
فرورد ین 88‏