شاید بتوان مارکز را پرآوازه ترین نویسنده ی تمام ادوار تاریخ ادبیات دانست؛ مقبول اهل قلم بود و قهرمان مردم کوچه و بازار. حرف از مارکز کلمبیایی ست؛ نویسنده ای که سفرش به جهان سکوت، بهانه ای برای نوشتن این متن شده است.
مارکز را اهل ادب، بیشتر از همه به واسطه ی سبک و سیاقی به خاطر می آوردند که بعدها از جانب منتقدین؛ “رئالیسم جادویی” نام گرفت. مسی که واقعیت و خیال را با هم پیوند می زد؛ ندیده ها را دیده می کرد؛ ناشنیده ها را شنیده و نیست ها را هست.
سبک و سیاق قصه گویی او که بعدها بدعتی نو چه در آمریکای لاتین و چه در اروپا شد؛ به قول خودش، مثل روال داستان گویی مادربزرگ ها بود؛ سرهم کردن واقعیت و خیال و بدرقه کردن چشم ها تا خواب؛ حال و هوایی که در ادبیات شرق؛ زیر عنوان قصه های “ جن و پری ” می گنجد.
علی رغم این قدرت در خیال بافی و جان دادن به صور خیال اما؛ مارکز بنا به کارنامه ی ادبی و با رجوع به گفته ها و مصاحبه هایش؛ دست طولایی هم در روایت واقعیت دارد و شرح آن چه که هست. در این میان سابقه ی طول و دراز روزنامه نگاری او، نخستین گواه این ادعاست و رمان جالب توجه “گزارش یک آدم ربایی” هم دلیلی دیگر بر اثبات این حرف.
مارکز؛ به واسطه ی علاقه اش به سوژه های روز و دنبال کردن زندگی اهل کوچه و بازار، هم به زبانی قوی و باورپذیر دست پیدا کرد و هم درک درستی از “واقعیت” به دست آورد و شاید از همین طریق هم از خیل عظیم نویسندگان و شعرای خیال پرداز فاصله گرفت؛ همین است که ماکاندوی او باورپذیر و از سرزمین عجایب دور شد.
در این مقال هم؛ مرگ مارکز و ویژه نامه ی هنر روز را بهانه ای کرده ام؛ برای یادآوری دوباره ی رمانی که چند سال قبل، به ناگاه به پرفروش ترین کتاب ماه ایران بدل شد؛ آن هم به واسطه ی اشاره ی مردی از زندان که گفته بود؛ “اگر می خواهید از احوال من بدانید، گزارش یک آدم ربایی مارکز را بخوانید”…
اما؛ گزارش یک آدم ربایی تنهاT رمان بنیان نهاده شده بر واقعیت صرف اوست؛ و گزارشی ست که در قالب داستان ارائه شده. مارکز در این کتاب، ماجرای “پابلو اسکوبار”، پرآوازهترین جنایتکار تاریخ کشور کلمبیا را با شیوه ای کاملا ژورنالیستی به تصویر کشیده و از واقعیتی عینی، ثبتی تاریخی کرده، تا دیگران آن را بخوانند و عبرت بگیرند.
داستان گزارش یک آدم ربایی، روایت ماجرای گروگان گیری ۹ روزنامه نگاراست. گروگان گیری واقعی و گسترده ای که در سال ۱۹۹۰ در کلمبیا رخ داده و روزنامه نگارانی را درگیر ماجرا کرده که وجه اشتراک همگی آنان، نزدیکی به رییس جمهور است. نویسنده در مقدمه ی کتابش می نویسد:
“ماروخا پاچون و شوهرش آلبرتو وی بامیزار در اکتبر ۱۹۹۳ به من پیشنهاد کردند درباره شش ماه ربایش ماروخا و تلاشهای سرسختانه آلبرتو برای آزادی او، کتابی بنویسم. طرح نخست به پایان رسیده بود که فهمیدم این آدمربایی را نمیتوان جدا از دیگر موارد آدمربایی که همزمان در کشور روی داده بود، مورد بررسی قرار داد.”
با همین مقدمه ی کوتاه، دستگیرمان می شود که کار مارکز، یک کار تحقیق شده و عینی ست و بیشتر از یک حادثه ی خاص؛ با “ مفهمومی ” عمومی سر و کار دارد و قابل تعمیم است به تمام آدم ربایی های تاریخ. شاید همین است که رهبر آزادی خواهان ایران از این کتاب با عنوان شرح حالی بر وضعیت او و مردم کشورش یاد می کند.
با مرور دوباره ی گزارش یک آدم ربایی می توان بر مشابهت های فراوان گروگان گیران کلمبیایی و اقتدارگرایان امروزین ایران صحه گذاشت:
آنها [نگهبان ها] هم مانند گروگانها به عیسی مسیح و مریم مقدس متوسل می شدند هر روز دعا می خواندند وخواستار حمایت و آمرزش می شدند، نذر میکردند و صدقه می دادند تا قدیسان در انجام جنایت موفقیت نصیبشان کند و مددرسان آنان باشند. بلافاصله پس ازپرستش قدیسان از قرص آرام بخش رو هیپنول استفاده می کردند تا بتوانند در زندگی واقعی از عهده عملیات قهرمانانه سینمایی برآیند. (صفحه ۷۹)
مارکز، در رمانش از گروگان گیران بی سوادی سخن می گوید که فیزیوتراپ را با روان درمانگر اشتباه می گیرند، (صفحه ۶۴) دمدمی مزاج، خشن و بی تربیت اند، نقاب به صورت دارند و همه ی نشانه های دیگری که مردم ایران به خوبی با آنها آشنا هستند را به همراه دارند…
دیگر از شرح احوال گروگان گیران، قصه ی احوال عمومی جامعه و حکومت هم در خور توجه است؛ چونان که گویی همه ی آنهایی که برای استواری حکومتشان، به شیوه های بدوی و غیر انسانی روی می آورند در هیاتی واحد مشترکاتی یگانه دارند… :
”…. ، پول مفت و بادآورده، مخدری زیانبارتر از “عمل قهرمانانه قاچاق مواد مخدر”، در فرهنگ ملی تزریق میشد. این تصور تقویت میشد که قانون بزرگترین مانع خوشبختی است و آموختن، خواندن و نوشتن ارزشی ندارد. اگر انسان جنایتکار باشد بهتر و مطمئنتر زندگی میکند تا انسانی معقول. خلاصه کلام: این بود آن فروپاشی اجتماعی که مختص هر جنگ اعلامنشدهای است.” (صفحه ی ۱۶۶)
هم آن طور که از این نمونه های کوتاه ی ذکر شده بر می آید، این داستان در واقع قصه ی حاکمین زورگویی ست که رها از واقعیت و روال زندگی، برای پایداری حکم روایی شان؛ به حرف زور متوسل شده اند و تهدید و ترساندن دیگران.
و اما، از پس آن همه حرف بی منطق؛ راهکار مارکز برای مقابله با این جماعت زورگو هم در خور توجه است؛ او برای میل به آزادی، قبل تر از همه سعی می کند تا دانه ی کینه را همان کاشته نشده، دور بیاندازد؛ آن هم با یادآوری دوباره ی برابری انسان ها و اشاره ی مکرر به یکسانی خواست و توانایی های “نوع انسان”.
او می گوید که گروگان گیرها هم دومینو بازی می کنند. آن ها هم می خندند. آن ها هم سیگار دود می کنند و آن ها هم عاشق می شوند؛ هم این است که برماست تا با آرامش و متانت، خواست هایمان را دنبال کنیم و تا تحقق آرمان هایمان از مبارزه پا پس نکشیم.
این نامه سرانجام بدینترتیب به پایان میرسد: “خودتان را بهعنوان انسانی نشان دهید که هستید و با حرکتی شجاعانه و انسانی، که تمام جهان درک خواهد کرد، ربودهشدگان ما را بازپسگردانید.” صفحه ی ۱۱۶
و سرآخر یاد آوری این نکته هم ضروری است که آن هنگام که میرحسین موسوی به هوادارانش توصیه کرده بود که برای درک بهتر از امور به مطالعه ی این کتاب روی بیاورند؛ تنها دویست روز از حصر گذشته بود و حالا شمار روزگار اسارت او، از هزار هم متجاوز شده… آیا براستی پیام او توسط مردم ایران درک شد؟
و آخرتر هم مرحبای دوباره ای بر این نویسنده ی بزرگ سفرکرده؛ که مایه ی فخر آدمیزاد بود؛ هم او که سالها بی ادا و اطوار روشنفکری نوشت و به مردم زمانه نشانه ی غلط نداد. هم او که بی گمان بر صدر خواهد ماند و خواننده های تازه و تازه تر پیدا خواهد کرد.