آغاز فصل پاییز بر خلاف تصور با فیلم های جدی همراه نبود و تتمه فیلم های نوجوان پسند هنوز پرده ها را در تصرف خود دارند. انیمیشن های پر هزینه، اکشن های پر سر و صدا یا باز سازی های جنجالی حاکمان اکران هستند و اگر تک و توک فیلمی جدی نیز اکران می شود، در هیاهوی آنان ناپدید می شوند. با انتخاب هفت فیلم از میان این آثار به معرفی شان پرداخته ایم…
معرفی فیلم های روز سینمای جهان
بابل بعد از میلاد Babylon A.D.
کارگردان: ماتیو کاسوویتز. فیلمنامه: اریک بنسارد، ماتیو کاسوویتز، جوزف سیمز بر اساسس داستانی از موریس دانتس. موسیقی: آتلی اوروارسون. مدیر فیلمبرداری: تیه ری آربوگاست. تدوین: بنجامین ویل. طراح صحنه: پل کراس، سونیا کلاوس. بازیگران: وین دیزل[هوگو کورنلیوس توروپ]، ملانی تیه ری[اورورا]، ژرار دپاردیو[گورسکی]، شارلوت رامپلینگ[راهبه اعظم]، میشله یئوه[خواهر ربکا]، مارک استرونگ[فین]، لمبرت ویلسون[دکتر آرتور دارکواندیه]، ژروم له بنه[کیلا]، جوئل کیربای[دکتر نیوتون]، سلیمان یکو[جمال]. 101 و 90 دقیقه. محصول 2008 آمریکا، فرانسه. نام دیگر: Babylon Babies.
زمان آینده نزدیک. مزدوری به نام توروپ از طرف مردی به نام گورسکی اجیر می شود تا دختری را از آسیای مرکزی به نیویورک برساند. توروپ ابتدا فکر می کند این یک کار عادی و چیزی در حد همراهی با دختری جوان است، اما به محض رسیدن به اقامتگاه دختر درمی یابد که این ماموریت سخت تر از آن است که می پنداشت. در محل با خواهر ربکا و دختری جوان و آبستن به اسم اورورا برخورد می کند که بایستی هر دو را صحیح و سالم به نیویورک برساند. توروپ در طول راه خیلی زود می فهمد که کسانی دستیابی به دختر و دوقلوهایی که در شکم او هستند را دارند. دوقلوهایی که می توانند مسیح آینده باشند، چون اورورا تا آن زمان با هیچ مردی نبوده است…
چرا باید دید؟
بسیاری کاسوویتز را به عنوان بازیگری فرانسوی که در خارج از کشور خود نیز شناخته شده، می شناسند. حرفی که پر بیراه نیست. نقش های او در فیلم های آملی، آمین، Birthday Girl،عنصر پنجم و مونیخ چهره او را برای تماشاگران جهان آشنا کرده است. ولی ماتیو کاسوویتز متولد 1967 پاریس؛ کارگردان، فیلمنامه نویس و تهیه کننده ای است که در 1995 با فیلم نفرت در جشنواره کان درخشید. ماتیو فرزند شانتال رمی تدوینگر و پیتر کاسوویتز نویسنده و کارگردان است. مادرش کاتولیک و فرانسوی و پدرش یهودی و مجارستانی است. ماتیو به عنوان فیلمساز موفقیت های زیادی کسب کرده که نفرت به عنوان اثری درباره نژادپرستی عمیق ترین و پر جایزه ترین شان نیز محسوب می شود. موفقیت های تجاری خوبی نیز از جمله رود ارغوانی(2000) بر اساس داستان ژان کریستف گرانژه در کارنامه اش دارد و در سال 2003 برای ساختن گوتیکا قدم به هالیوود نیز گذاشته است. بابل بعد از میلاد دومین فیلم آمریکایی و انگلیسی زبان اوست که مانند فیلم پیشین نقطه مثبتی در کارنامه وی به شمار نمی رود و حتی می توان گفت که تجربه ای بدتر از گوتیکا است. خود او نیز از تجربه کار روی این فیلم به شدت ناراضی است. از فیلمنامه، تهیه کننده ها و همکاران ناجور در مصاحبه ها نالیده و کلاً فیلم را یک تجربه ناخوشایند اعلام و آن را رد کرده است.
بابل بعد از میلاد همان طور که از نامش برمی آید فیلمی با تمی دینی است. قصدم شکافتن ارتباط نام فیلم با شهر و برج معروف بابل که در تورات و قرآن به آن اشاره شده نیست. بلکه ترجیح می دهم با معرفی نویسنده رمان آن موریس ژرژ دانتس متولد 1959 گرنوبل، فرانسه سخن را آغاز کنم. دانتس از نویسندگان مشهور داستان های علمی تخیلی روزگار ماست. اما پیشینه او در تاسیس اولین گروه موسیقی پانک فرانسوی و بعدها ابداع واژه Hard-Muzak برای کارهای گروه خود که بر بسیاری از آیندگان تاثیر گذاشت، و اعتقادش به ایدلوژی پانک بعدها در کارهای ادبی اش نیز ظاهر شد. دانتش از دهه 1990 به شکل جدی شروع به نوشتن کرد و اولین داستانش آزیر قرمز نام داشت. آژیر قرمز 813 جایزه به عنوان بهترین رمان جنایی از آن خود کرد. دومین کتاب وی به اسم ریشه های شر در مرز داستان های سایبرپانک قرار داشت و موفقیت تجاری و هنری مناسبی نیز کسب نمود. اما موفق ترین رمان سایبرپانک وی سال بعد منتشر شد که جایی که فرشته ها سقوط می کنند نام داشت. دانتس از آغاز هزاره جدید به نوشتن داستان های آینده نگرانه با تم مسیحی-با مایه های ماورالطبیعه و علوم خفیه- روی آورد و سه گانه ای در این زمینه منتشر کرد. اولین فیلمی که از روی آثارش تهیه شد آزیر قرمز به شال 2002 بود و بابل بعد از میلاد دومی است که از شاخص ترین کارهای سایبرپانک دانتس با مضمون مسحییت آینده نگرانه محسوب می شود.
با چنین پیشینه ای برای منبع اقتباس و کارگردانی خوش نام باید حاصل کار فیلمی قابل اعتنا باشد که نیست. ظاهراً تهیه کنندگان تمامی 60 میلیون دلاری بودجه را به قصد تولید یک اکشن علمی تخیلی به کار انداخته و از دخالت در کار دیگر عوامل نیز کوتاهی نکرده اند. بعید می دانم که وین دیزل نیز انتخاب کاسوویتز بوده باشد، اما به هر تقدیر کوشیده با او فیلمش را به سرانجام برساند. اما چیزی که به نمایش در آمده 70 دقیقه از دسترنج وی کوتاه تر است و خودتان حدس بزنید که چه سلاخی وحشتناکی اتفاق افتاده است.
اما نسخه موجود که برای بالا بردن ضرب آهنگش کوتاه شده و لاجرم آشفتگی بیشتری به خط داستانی اش تحمیل شده است. با این حال کندترین اکشن امسال است و شخصیت اصلی آن نیز موجودی متناقش میان منجی و گناهگار است که اورورا-سلاح بیولوژیک و نوعی شمایل مسیح و مریم مقدس- او را رستگار می کند. نمی توانم فیلم را یک فاجعه قلمداد کنم، اما یقین دارم اولین کاری که تماشاگر کتابخوان بعد از خروج از سالن سینما خواهد کرد، خرید کتاب دانتس و مطالعه آن خواهد بود. بابل بعد از میلاد یک فیلم تباه شده است که منتقدان هم روی خوشی به آن نشان نداده اند و بعد از گوتیکا نقطه سیاهی در کارنامه آن سوی اقیانوس کاسوویتز خواهد بود. شاید بهتر آن باشد که تا مدتی به بازیگری دل خوش کند!
باید درباره لزوم منجی در فیلم ها و کتاب های امروزی بیشتر و جدی تر نوشت و اینکه قهرمان عضلانی و ماشین با هوش مصنوعی در حال استحاله پیدا کردن به خود منجی هستند، نه مانند ترمیناتور محافظ منجی، اما این مقام جای این سخن نیست. تا زمانی دیگر و مکانی دیگر، سرسپردگان اکشن را به تماشای بابل بعد از میلاد دعوت می کنم.
ژانر: اکشن، ماجرایی، علمی تخیلی، مهیج.
مسابقه مرگ Death Race
کارگردان: پل دابلیو. اس. اندرسون. فیلمنامه: پل دابلیو. اس. اندرسون بر اساس فیلمنامه 1975 رابرت تام، چارلز بی. گریفیث و کتاب مسابقه مرگ در سال 2000 نوشته ایب ملکیور. موسیقی: پل هسلینگر. مدیر فیلمبرداری: اسکات کوان. تدوین: نیون هووی. طراح صحنه: پل دنهام اوستربری. بازیگران: جیسون استیتهم[جنسن ایمز]، جوآن آلن[هنسی]، ایان مک شین[مربی]، تایریس گیبسون[جو مسلسلی]، ناتالی مارتینز[کیس]، مکس رایان[پاچنکو]، جیسون کلارک[اولریش]، فردریک کوهلر[لیستز]، جیکاب وارگاس[گانر]، جاستین مدر[تراویس کولت]، رابرت لاساردو[گریم]. 89 دقیقه. محصول 2008 آمریکا. نام دیگر: Death Race 3000.
سال 2012. اقتصاد ایالات متحده از هم فروپاشیده و زمدگی برای همه سخت شده است. جنسن ایمز قهرمان سابق اتومبیلرانی، در پی کشته شدن زنش سوزی و توطئه چینی برای قاتل جلوه دادن وی، دستگیر و زندانی می شود. جنسن در حالی که نگران فرزند تازه به دنیا آمده خویش است، به زندان ترمینال آیلند فرستاده می شود که به خشونت و بدی شهرت دارد و توسط زندانبان مونثی به اسم هنسی اداره می شود. هنسی مسابقه ای ورزشی ابداع کرده که اینک از محبوب ترین مسابقات کشور به شمار می رود. در این مسابقه اتومبیلرانی یا باید کشت و یا کشته شد. اما برنده نهایی پس از 5 مسابقه، می تواند آزادی اش را به عنوان جایزه به دست آورد. هنسی که به تازگی برنده چهار دور مسابقه مشهور به فرانکشتین را از دست داده، جنسن را تحت فشار می گذارد تا نقاب فرانکشتین را بر چهره کشیده و پشت رل قرار گیرد. با این شرط که اگر برنده شده، آزادی را به وی هدیه خواهد کرد. جنسن که در میان مسابقه دهندگان ردی از قاتل واقعی همسرش را یافته، می پذیرد. در دور اول مسابقه همراه زیبارویی به نام کیس همراه او می شود. زن محکومی که خیلی زود مشخص می شود دست نشانده هنسی است. اما جنسن با وجود توطئه های هنسی برای از دور خارج کردنش، تصمیم دارد تا به هر قیمتی که شده خود را به فرزندش برساند…
چرا باید دید؟
دوستداران اکشن های آینده نگرانه باید به خاطر داشته باشند که چند سالی پیش از انقلاب فیلمی به اسم مسابقه مرگ در سال 2000 در سینماهای تهران به نمایش در آمد. فیلمی که بعدها به خاطر بازی سیلوستراستالونه آن زمان ناشناس میان طرفدارانش نیز جای خاصی پیدا کرد. همان طور که از نام فیلم برمی آمد سال 2000 که زمانی دور و دست نیافتنی به نظر می رسید، زمانه ای پر از شگفتی بود. اما پل بارتل کارگردان فیلم و فیلمنامه نویس اش تنها ایده مسابقه در آمریکای تبدیل شده به پادآرمان شهری زیر نظر پلیسی فاشیست را از داستان کوتاه ایب ملکیور به نام مسابقه دهنده را گرفته و فیلمی خشونت بار از آن ساخته بودند که می شود آن را نیای خیلی از بازی های رایانه ای بعدی نامید. البته ایب ملکیور(متولد 1917) که خود نویسنده و کارگردان تعدادی از فیلم های علمی تخیلی درجه دو بود، نویسنده چندان مهمی به شمار نمی آمد. اما رمان های پرهیجانش درباره جنگ دوم جهانی خواننده و طرفدار بسیار داشت و بعدها یکی ازآنها با نام ماموریتی بالاتر از خطر نیزبه فارسی برگردانده شد.
مسابقه مرگ در سال 2000 با وجود برخود صد در صد منفی منتقدان، عشاق سینه چاک فراوان پیدا کرد و ماندگار شد. قصه های مصوری در ادامه ماجرا نوشته شد و شاید تنها همین امر باعث شده تا فیلمی با چنین هویت مشکوک هنری بعد از سال ها مورد دوباره سازی قرار گیرد. سازنده چنین محصولی نیز باید آدمی قابل اطمینان برای این پروژه ها باشد که قرعه به اسم اندرسون جوان خورده است.
پل ویلیام اسکات اندرسون متولد 1965 نیوکسل، انگلستان است. کارهایش اغلب در مایه علمی تخیلی و برگردان سینمایی بازی های رایانه ای هستند. جوان ترین فارغ التحصیل دانشگاه وارویک بوده و شهرت منفی حسابی برای خشونت زیاد اولین فیلمش خرید در انگلستان به دست آورد. شهرت جهانی با دومین فیلمش Mortal Kombat در 1995 به سراغش آمد و به سرعت جذب سیستم تولید فیلم های اکشن، پر ماجرا، پر خرج آمریکایی شد که افق حادثه، سرباز، اهریمن مقیم، بیگانه علیه نابودگر و همین مسابقه مرگ در این رده جای می گیرند. پس می بینید که نقطه درخشانی-غیر از لحضانی در سرباز- در کارنامه جناب شان وجود ندارد تا به آن دل خوش کنیم.
ولی مسابقه مرگ در لباس جدیدش چه دارد؟ تقریبا هیچ چیز جز رئیس زندانی سادیست و مونث که جوآن آلن به راحتی در این نقش جا می افتد. باقی همه کلیشه است و خشونت و مثلاً هیجان که باید نوجوان ها را از سالن راضی به خانه بفرستد که این بار گویا یخ شان خیلی هم نگرفته است. فیلم یکه قرار بود چند سال قبل در کمپانی کروز و واگنر تولید شود و خوشبختانه با انصراف شان سبب شدند کارنامه شان بیش از این آلوده نشود. اگر دوستدار بازی های رایانه ای هستند، عجله نکیند که بازی رایانه ای همین یکی هم در راه است. ولی اگر به دنبال هیجان کاذب هستید ودل خوشی از زن ها ندارید، بشتابید تا مسابقه شروع نشده!
ژانر: اکشن، ماجرایی، علمی تخیلی، مهیج.
جنگ های ستاره ای: جنگ های کلون Star Wars: The Clone Wars
کارگردان: دیو فیلونی. فیلمنامه: هنری گیلروی، استیون ماچبنگ، اسکات مورفی بر اساس داستان و شخصیت های خلق شده توسط جورج لوکاس. موسیقی: کوین کینر. تدوین: جیسون تاکر. بازیگران[فقط صدا]: مت لانتر[آناکین اسکای واکر]، اشلی اکستین[آشوکا تانو]، جیمز آرنولد تیلور[اوبی-وان کنوبی/ 4-A7]، دی برادلی بیکر[کاپیتان رکس.کودی/سپاهی کلون]، تام کین[جدای/راوی/آدمیرال یولارن]، نیکا فوترمن[آساج ونترس/تی- سی- سونتی]، ایان ابرکرامبی[دارت سایدیوس/مشاور پالپاتین]، کوری برتون[ژنرال لواتسام/زیرو د هات/کرونوس 327]، کاترین تابر[پادمه آمیدالا]، ماتیو وود[دوریدیس]، کوین مایکل ریچاردسون[جابا]، دیوید آکورد[روتا]، ساموئل ال. جکسون[میس ویندو]، آنتی دانیلز[C-3PO]، کریستوفر لی[کنت دوکو]. 98 دقیقه. محصول 2008 آمریکا.
جنگ های کلون سراسر کهکشان را به آتش و خون کشیده و تنها شوالیه های جدای(یودا) هستند که با مقاومت در برابر آن سعی دارند صلح را بار دیگر به کهکشان بازگردانند. جابا فرزند خردسال را تا دزدیده می شود تا راتا را ترغیب به پیوستن به صف مخالفان شوالیه های جدای کند. آناکین اسکای واکر به همراه آشوکا تانو مامور می شوند جابا را یافته و نزد پدرش بازگردانند. اما این ماموریت چندان که به نظر می آید ساده نیست. چون در پشت این آدم ربایی کنت دوکو قرار دارد که نقشه ای پیچیده طرح کرده و تصمیم دارد تا شوالیه های جدای و از همه مهم تر اوبی-وان کنوبی را از میان بردارد…
چرا باید دید؟
دیو فیلونی متولد حومه پیتزبورگ، و نویسنده و انیماتور است که تنها سابقه کارگردانی وی به ساخت قسمت هایی از سریال انیمشن Avatar: The Last Airbender در سال 2005 برمی گردد. جنگ های ستاره ای: جنگ های کلون به نوعی ادامه ماجراهای نسخه زنده جنگ های ستاره ای 2 : حمله کلون هاست و حوادثش تا قبل از شروع قسمت سوم- انتقام سیت- را دربرمی گیرد که به چالش های میان مشاور پالپاتین از نیروهای جمهوری و کنت دوکو از نیروهای کنفدراسیون می پردازد. برخی از این حوادث قبلاً در مینی سریال انیمیشنی به سال 2003 تصویر شده بودند و به زودی نیز سریال تازه ای با همین مضامین پخش خواهد شد. گویا فیلم فعلی نیز مقدمه ای بر همین سریال خواهد بود.
اگر فیلم های سری جنگ های ستاره ای نوجوان ها را نشانه رفته بود، نسخه انیمیشن آن کودکان را هدف قرار داده است. و اصولا!چه فرقی میان انیمیشن و کارتون های زنده ای که لوکاس می سازد وجود دارد؟
همه چیز در این یکی هم مانند فیلم های پیشین با تیتراژی اشنا و موسیقی آشناتر آغاز می شود و قهرمان ها نیز کم و بیش شناخته شده هستند. یکی دو چهره جدید مثل جابا عموی خائن کودک ربوده شده نیز وارد ماجرا می شوند تا قطب منفی خیلی ضعیف دیده نشود. اما پشت سر همه اینها چه چیز قرار دارد؟ آیا تکیه بر تکنیک های CGI دلیلی مثبت برای تماشای فیلم هست؟ یا ماجراهای آن؟
باید بگویم بر خلاف انیمیشن های معجزه واری که در این سال ها ساخته شده، چهره شخصیت های جنگ های کلون فاقد آن احساساتی است که انتظار می رود و بیشتر به صورت هایی سنگی می ماند. رابطه میان اسکای واکر و آمیدالا را اگر در فیلم دنبال نکرده باشید، در اینجا برایتان مبهم خواهد بود و کشش شکل نگرفته میان او و آشوکا نیز ابلهانه جلوه خواهد کرد. تنها عنصر آشنا و خوش صدای کریستوفر لی است که شباهت نامش با کنت دراکولا نیز تصادفی نبوده و عمداً تدارک دیده شده است. در یک کلام جنگ های ستاره ای: جنگ های کلون حکم راکت اضافی برای موشک دارد که اگر تا دقایقی مورد استفاده قرار بگیرد، بعد از اتمام سوخت در فضا رها می شود. این یکی هم خودش و هم تماشاگر را در خلاء رها می کند. البته تماشاگری که دلبسته این سری نباشد. پس اگر شیفته سینه چاک این مجموعه نیستید، سعی کنید گذارتان به سینماهای نمایش دهنده این فیلم نیفتد!
ژانر: انیمیشن، ماجرایی، اکشن، علمی تخیلی.
پاندای کونگ فو کار Kung Fu Panda
کارگردان: مارک آزبورن، جان استیونسون. فیلمنامه: جاناتان ایبیل، گلن برگر بر اساس داستانی از ایتن ریف، سایروس وریس. موسیقی: جان پاول، هانس زیمر. مدیر فیلمبرداری: یونگ دوک یهون. تدوین: کلر دی چینو(نایت). طراح صحنه: ریموند زیباک. بازیگران(فقط صدا): جک بلک[پو]، داستین هافمن[شیفو]، آنجلینا جولی[تیگرس]، ایان مک شین[تای لونگ]، جکی چان[میمون]، ست روگن[آخوندک]، لوسی لیو[ویپر]، دیوید کراس[لک لک]، رندال دوک کیم[اوگوی]، جیمز هانگ[آقای پینگ]، دن فوگلر[زنگ]، مایکل کلارک دانکن[فرمانده واچیر]. 92 دقیقه. محصول 2008 آمریکا. نامزد جایزه طلای بهترین انیمیشن از مراسم آنونس طلایی، نامزد بهترین فیلم کمدی تابستانی از مراسم انتخاب نوجوانان.
پاندایی شکمو، چاق و تنبل به نام پو که عاشق کونگ فو است، در کنار پدرش به کار فروختن رشته فرنگی مشغول است. پدر آرزو دارد پو نیز شغل آشپزی موروثی را پیشه کند، اما پو علاقه ای به این کار ندارد و خواستار جا گرفتن میان قهرمانان کونگ فو است. تا اینکه تصادفاً برای کمک به تحقق پیوستن پیشگویی قدیمی انتخاب می شود. لاک پشت دانایی به نام اوگوی که کونگ فو کاران برجسته زیر نظر او و مربیگری شیفو آموزش می بینند، عقیده دارد پو می تواند فرد مورد نظر پیشگویی باشد. اما شیفو و شاگردانش به این امر باور ندارند. شیفو تلاش می کند تا پو را آموزش داده و او را آماده کند. اما پو نیز بعد از مدتی کوتاه درمی یابد که فرد مناسب این کار نیست. ولی ملاقاتی با پدر و شنیدن سخنی از او درباره رمز آشپزی موروثی او را دوباره به نزد شیفو بازمی گرداند. همزمان شاگر سابق شیفو به نام تای لونگ که به خاطر شرارتش زندانی شده، از سیاه چال گریخته و راه شهر را در پیش می گیرد. هدف او دستیابی به طوماری مقدس است که تاکنون هیچ کدام از شاگردان معبد اوگوی لیاقت به دست آوردنش را نداشته است. اما پو قبل از رسیدن تای لونگ موفق می شود طومار را به دست آورده و برای مبارزه با او آماده شود…
چرا باید دید؟
یک انیمیشن دیگر در این ماه و بر خلاف اولی با دنیای ملموس تر و هر چند کلیشه ای تر، اما دوست داشتنی تر که موفق می شود میلیون دلاری به جیب سازندگانش سرازیر کند.
مارک آزبورن با ساختن فیلم های کوتاه و انیمیشن آغاز کرده و یک فیلم زنده بلند به نام Dropping Out نیز در کارنامه دارد که هر چند سرگرم کنننده بود ولی در مایه های کمدی سیاه اثر درخشانی محسوب نمی شد. شناخته شده ترین کار آزبورن فیلم کوتاه بیشتر است که در جشنواره های فراوانی به نمایش در آمده و نامزد اسکار نیز بوده است. بر خلاف جان استیونسون بیشتر انیماتوربوده و این فیلم اولین تجربه وی در زمینه کارگردانی است.
پاندای کونگ فو کار یک اکشن کمدی است که مدت های طولانی روی آن کار شده و قرار است اعتماد به نفس را به جوان های کم و بیش چاق و چله آمریکایی و غربی آموزش دهد. البته برای این کار از هنرهای رزمی و حکمت شرقی نیز سود برده و شکلی جدی به خود بخشیده است. سخنان حکیمانه اوگوی لاک پشت یا شیفو که نمایندگان ثابت قصه های شرقی هستند، یا تای لونگ که و بقیه که همه از فیلم های رزمی چینی و هنگ کنگی می آیند به خوبی در دل روایت و در خدمت آن قرار گرفته اند. و بیهی است که قصه نجات دره صلح توسط پسر چاق و تنبل باید به گونه ای باب پسند غربی ها روایت شود، پس صداپیشگانی آنا به خدمت گرفته شده اند و تصاویر شخصیت ها نیز بر اساس میمیک چهره و ویژگی های فیزیکی آنها طراحی شده است. از این رو اگر توقع زیادی از یک انیمیشن درباره خودباوری نداشته باشید، پاندای کونگ فو کار واقعاً می تواند لحظات خوشی را برایتان فراهم کند. سهم جک بلک را در موفقیت فیلم نباید فراموش کرد!
ژانر: انیمیشن، اکشن، کمدی، خانوادگی.
فیلم فاجعه Disaster Movie
کارگردان: جیسون فرایدبرگ، ارون سلتزر. فیلمنامه: جیسون فرایدبرگ، ارون سلتزر. موسیقی: کریستوفر لنرتز. مدیر فیلمبرداری: شاون موئیرر. تدوین: پک پرایور. طراح صحنه: ویلیام ای. الیوت. بازیگران: مت لانتر[ویل]، ونیسا مینیلو[ایمی]، گری جی تانگ جانسون[کوین]، نیکول پارکر[شاهزاده ژیزل، ایمی وینهاوس، جسیکا سیمپسون]، کریستا فلانگان[جونی، هانا مونتانا]، کیم کارداشیان[لیزا]، آیکه بریتهولتز[ولف، خاویر باردم، افسر پلیس، هل بوی، بتمن، بئوولف، شاهزاده کاسپین]، کارمن الکترا[آدمکش زیبارو]، تونی کاکس[ایندیانا جونز]، تد هیلگنبریک[شاهزاده ادوارد]، نیک استیل[مدل لباس های زیر]، جای دی مونیکو[گوروی عشق، دکتر فیل]، جیسون بوگ[کری برادشاو]. 90 دقیقه. محصول 2008 آمریکا. نام دیگر: Goodie Two Shoes، Meet the Spartans 2، Meet the Spartans 2: The Story of McLover & The Kingdom of the Crystal Beer Can.
سال 100001 قبل از میلاد. مرد غارنشینی با نسخه دندان گرازی ایمی وینهاوس برخورد کرده و می فهمد که بشریت در روز 20 آگوست 2009 از میان خواهد رفت، مگر اینکه جمجمه ای نارنجی رنگ به سر جای خود بازگردد. با بازگشت به زمان حال می فهمیم که اینها رویای ویل بوده، اما روز معهود را در تقویم دیواری خود علامت زده است پس باید موضوع جدی باشد. ویل تلاش می کند موضوع را به دوست دخترش ایمی بگوید، اما موفق نمی شود. همان روز در طول میهمانی، همه چیز شروع به لرزه در آمده و رادیو اعلام می کند که پایان دنیا سرآمده است. ویل و دوستانش به خارج از خانه رفته و با شهاب سنگ هایی که به زمین برخورد می کنند روبرو می شوند. ویل همزمان تلفنی از ایمی دریافت می کند که در موزه به دام افتاده و نیاز به کمک او دارد. ویل به کمک وی می رود و کشف می کند که جمجمه نارنجی رنگ در دستان ایمی قرار دارد. پس فاجعه ای که در خواب دیده می تواند صحت داشته باشد. از این رو ویل به کمک دوستانش تلاش می کند تا جمجمه را سر جای خود برگرداند و در این راه با پدرش ایندیاناجونز نیز آشنا می شود. فاجعه به آخر می رسد و ویل و ایمی با هم ازدواج می کنند…
چرا باید دید؟
کارنامه جیسون فرایدبرگ و آرون سلتزر را باید با هم بررسی کرد، چون از اواخر دهه 1990 با همدیگر شروع به نوشتن فیلمنامه کرده اند و بعدها ساختن شان را نیز به شکل مشترک آغاز کرده اند. دو جوانی که متخصص کمدی های spoof(دست انداختن دیگران) هستند و با اولین فیلمشان در 1996 به نام ابرجاسوس به سرعت نامی پیدا کردند. ابرجاسوس که هجویه سری اسلحه برهنه بود به مدد حضور بازیگر اصلی ان مجموع-لزلی نیلسن- موفق شد، و عجیب اینجاست که منبع دست انداختن حضرات خود یک فیلم کمدی بزن بکوب بیش نبود. فیلم ترسناک در سال 2000 و بعد قسمت دوم و سوم و چهارم آن نشان داد که با چه موجوداتی طرف هستیم. منبع الهام سخیف شان منجر به خلق فیلم هایی سبک تر شد و از سال 2006 که با ساختن فیلم قرار ملاقات شروع به کارگردانی فیلمنامه های خود کردند، بی استعدادی شان در زمینه فیلمسازی نیز چاشنی سناریوهای شان شد. فیلم حماسی، با اسپارتی ها آشنا شوید و حالا فیلم فاجعه در ادامه همان کارنامه بی نور و بی افتخار، قرار است هجویه ای بر گونه فاجعه باشد که اخیراً در هالیوود بار دیگر مورد توجه و احیا قرار گرفته است.
نمی خواهم نومیدتان کنم ولی با چنین فیلم هایی بر خلاف تابستان پر رونق، پاییز کسل کننده ای گویا آغاز شده است. چون فیلم فاجعه زیبنده نامی است که بر آن گذاشته، یعنی یک فاجعه تمام عیار است. چند سالی است که دست انداختن فیلم های موفق-جدا از ارزش های هنری شان- تبدیل به سنت پولساز شده و سازندگان شان در کنار آن از دست انداختن پدیده های روز نیز غافل نیستند. اما با افزودن مقدار زیادی مدفوع، ادرار، فحش های رکیک، آروغ های طولانی و پر صدا و هر چه رفتارهای مشمئزکننده که می شناسید!
چنین فیلم هایی فاقد فیلمنامه هستند و عملاً و باید قدرت خود را از منابع اقتباس خود می گیرند. اما زمانی که مجموع این سکانس ها و شخصیت های اقتباسی را بی هدف در کنار هم می چینند، چاره ای جز افزودن همین مواد مورد اشاره برای چسباندن آنها به یکدیگر باقی نمی ماند. به همین دلیل می شود فیلم فاجعه را نقطه پایان این موج و فروکش کردن آن نامید که بعد از با اسپارتی ها آشنا شوید باید از ساختن آن پرهیز می شد. ولی دو سازنده آن گویا قصد داشتند بزرگ ترین شکست و ناکامی زیر ژانری را که خود سهمی اسای در اعتلای آن داشتند، به خود اختصاص دهند.
فیلمی که 25 میلیون دلار صرف تولید آن شده و در گیشه با سر به زمین خورده است. نمی دانم از این موضوع باید خوشحال باشم، چون بعید می دانم روند تولید چنین خزعبلاتی دچار وقفه بشود. فعلاً تنها را معرفی آنها می دانم تا وقت و پول تان را مثل من برای دیدن شان هدر ندهید!
ژانر: کمدی.
فصل خزان: قصه یک شهربازی HazanMevsimi:Bir Panayır Hikayesi
نویسنده و کارگردان: محمت اریلماز. موسیقی: تانر سارف. مدیر فیلمبرداری: بهیچ گول ساچان. تدوین: محمت اریلماز، اوعور حامیداوغول لاری. طراح صحنه: دنیز ئوزن. بازیگران: زومروت ارکین[نورشن،آوازخوان]، فاتیح آل[جمال]، ارول بابااوغلو[علی، قمارباز]، تاریک کوکسال[یوسف]، اهو سیلا بایر[گولشن، رقصنده]، حالیل کومووا[رجب دایی،ماهیگیر]، فیگن یالچین[همسر علی]، ارول تزرن[مدیر شهربازی]. 113 دقیقه. محصول 2008 ترکیه.
شهربازی سیار در کنار شهری مستقر شده است. در کنار شهر بازی نیز گروهی از کارگران مشغول کار هستند. یکی از این کارگردان جمال نام دارد که شبی با دوستانش برای وقت گذرانی به شهر بازی رفته و با آوازخوان شهر بازی به نام نورشن آشنا و شیفته او می شود. اما این آشنایی نمی تواند فرجامی داشته باشد، نورشن به علی قمارباز اربابش بدهکار است و علی خوش ندارد وی را با مرد دیگری ببیند. جمال نیز کارگری است که غیب هایش به راحتی می تواند او را از داشتن کار محروم کند. آن هم در زمانه ای که یافتن شغل آسان نیست. به رغم این مشکلات این دو با هم بیشتر نزدیک می شوند. اما موعد حرکت شهربازی سیار سر می رسد و هر دو باید در برابر کارفرمایان خود طغیان کنند…
چرا باید دید؟
فصل خزان قصه یک عشق نومیدانه است، ماجرای دو انسان که در اطراف یک شهربازی می گذرد. دو انسانی که هیچ کدام قادر نیستند در جایی ریشه انداخته و ساکن شوند. باد از هر کجا بوزد، آنها را به آن سوی خواهد برد. شهر بازی سیار که یکی از آخرین میراث های فرهنگی بر جای مانده از قرون وسطی است، که هنوز در بعضی کشورها آخرین نفس هایش را می کشد. شاید گفتن این که زندگی در شهر بازی بر خلاف تصور عموم آن قدرها هم چیز مفرحی نیست، سخن تازه ای نباشد. اصولاً غمگین ترین و افسرده ترین آدم ها را باید در میان نمایشگران جست و جو کرد. شهربازی های سیار در حال انقراض هستند و طبعاً به همراه خود انسان هایی را که از راه زندگی خود را می گذرانند نیز غرق خواهد کرد. فصل خزان درباره چنین آدم هایی است و مردی جوان شیفته ستاره یکی از نمایشات آن می شود. ظاهر فیلم یک پریوار مدرن را نشان می دهد که روابط رو به انفجار میان شخصیت ها را هدف قرار گرفته است. افراد حاضر در این جامعه کوچک هر کدام صاحب مشکلاتی هستند، اما به این مشکلات اشاره واضحی نمی شود. اصولاً مشکلات شان از همان چیزهای روزمره است و عشق نیز اتفاق روزمره ای است. ولی ارلماز می کوشد از ورای ریتم یکنواخت همین وقایع روزمره به تشویش ها و دردهایی که بر سر این آدم ها هوار شده، نگاهی دقیق بیفکند. البته نابودی شهر بازی به عنوان یک میراث فرهنگی را از چشم دور نمی دارد.
محمت اریلماز در 1984 از دانشگاه مرمره فارغ التحصیل شده و سپس فیلم های کوتاه، تجربی و مستند ساخته است. مدتی نیز به ساختن فیلم های تبلیغاتی و کلیپ سرگرم بوده، و در سال های اخیر فیلم هایی مستند درباره موسیقی ترک ساخته است. سینمای ترکیه او را با فیلم بدر شناخت و تا امروز 16 فیلم کوتاه و بلندی که ساخته 11 جایزه از جشنوراه های داخلی و خارجی برای وی به ارمغان آورده است. بسیاری او را با حضور کوتاهش در فیلم اقلیم ها(نوری بیلگه جیلان) و ارادتمندی اش به این فیلمساز می شناسند، چیزی که پر بی راه هم نیست. اریلماز در اولین فیلم سینمایی خود بسیار به بیلگه جیلان و سینمای او نزدیک و بهتر بگویم وامدار است.
ریتم کند، شخصیت های سرگشته که هر کدام دردی نهان نیز دارند و بر خلاف ظاهرشان می توانند گاه رفتارهایی دور از انتظار از خود بروز دهند؛ مثل علی قمارباز که در پایان فیلم بدهی نورشن را بخشیده و او را آزاد می کند یا نورشن که نمی دانیم به سوی جمال بازخواهد گشت و جمال که با خراب شدن دوچرخه از رفتن به دنبال کامیون حامل نورشن بازمی ماند و گویی دیگر علاقه ای به تعقیب معشوق در خود نمی بیند. اریلماز مانند استادش بیلگه جیلان برشی میکروسکوپی از زندگی انسان ها ارائه می کند. برشی واجد ریتم معمول زندگی که شاید کسالت بار دیده شود، اما فاقد تنش های دراماتیک نیست. برای او زندگی هم یک شهربازی است و رو به زوال، تکان هایی لازم است تا روحی تازه در آن دمیده شود. عشق شاید محرک اصلی باشد، اما هدف رسیدن به انسانیت است و کشف خود و درون…
فصل خزان و طبعاً اریلماز اگر بتوانند خود را از تاثیر بیلگه جیلان برهانند، بیش از این موفق خواهند شد. هر چند بعید می دانم که او نیز به سرنوشت پیروان کیارستمی در ایران دچار نشود!
ژانر: درام، عاشقانه.
یخ سیاه Musta jää
نویسنده و کارگردان: پِتری کُتویکا. موسیقی: ایسّا تُپّینن. مدیر فیلمبرداری: هاری رَتو. تدوین: یوکت نوکَنن. طراح صحنه: کریستا ساها. بازیگران: اوتی مَئنپَ َ[سارا]، ریا کاتایا[تولی]، مارتی سئوسالو[لئو]، ویله ویرتانن[ایلکا]، سارا پاوولاینن[لئا]، نتا هیکیلَ [کریستا]، فیلیپ دانه[ئووه]، ماتی لاینه[کومو]. 110 دقیقه. محصول 2007 فنلاند، آلمان. نام دیگر: Black Ice، Svart is. نامزد خرس طلای جشنواره برلین، برنده دلفین طلایی بهترین بازیگر زن/ریا کاتایا از جشنوراه فستوریا-ترویا، برنده جایزه بهترین بازیگر زن/ اوتی مَئنپَ-بهترین کارگردانی-بهترین تدوین-بهترین فیلمنامه-بهترین فیلم و نامزد جایزه بهترین بازیگر زن/ ریا کاتایا-بهترین فیلمبرداری-بهترین موسیقی و بهترین بازیگر نقش مکمل زن/سارا پاوولاینن از مراسم یوسی.
سارا دکتری میان سال که با لئوی آرشیتکت ازدواج کرده، در جشن تولد خود متوجه می شود که شوهرش با یکی از دانشجویان جوان خود رابطه دارد. کمی کنجکاوی او را به نام و نشانی دختر که تولی نام دارد، می رساند. تولی از متاهل بودن لئو با خبر است، اما این امر برای وی چیز مهمی محسوب نمی شود. اما سارا که خواستار بچه دار شدن از لئو بوده، از پی بردن به وجود تولی خشمگین است. بنابراین موقتاً از لئو جدا شده و در آپارتمانی دیگر ساکن می شود. ولی وقتی برای صحبت کردن با تولی به محل کار دوم وی می رود، ناخواسته خود را با تامی دیگر-کریستا- معرفی کرده و خود را در میان شاگردان کلاس هنرهای رزمی تولی می یابد. سارا خیلی زود اطمینان تولی را جلب و به خانه او راه پیدا می کند و بدیهی است که صحبت ها به لئو کشیده می شود. تولی به وی می گوید که لئو همیشه به وی خیانت می کرده و این بار اول وی نیست. قبل از تولی نیز زن های دیگری بوده اند و بعد از وی هم خواهند بود. سارا که در فکر انتقام است با صحنه سازی موجبات دستگیری تولی توسط پلیس را فراهم کرده و سبب جدایی موقت لئو و تولی می شود. سپس بار دیگر به نزد لئو بازمی گردد و زندگی را از سر می گیرد. ولی تولی که کریستا را تنها دوست خود دانسته و حرف دلش را با او در میان گذاشته از این موضوع به شدت سرخورده است. بعد از یک میهمانی بالمکاسه، سارا تولی را به خانه می رد تا با لئو رو در رو کند، اما پیش از سر رسیدن لئو در می یابد که تولی آبستن است. ولی دیگر برای هر تصمیمی دیر شده و سر رسیدن لئو و یک سوتفاهم باعث مرگ یکی از سه نفر خواهد شد…
چرا باید دید؟
پِتری کُتویکا متولد 1964 پاراینن، فنلاند در زمینه تئوری فلسفه و ادبیات تحصیل کرده و سپس جذب فیلمسازی شده است. فیلم کوتاه ساخته و در سال 2005 اولین فیلمش دلتنگ وطن را در 2005 کارگردانی کرده است. یخ سیاه دومین فیلم اوست که توانسته بعد از 18 سال اولین فیلم فنلاندی راه یافته به جشنواره برلین باشد و تا مقام نامزدی خرس طلایی نیز پیش برود.
کُتویکا گفته که فیلم بر اساس تجربیات شخصی خود وی شکل گرفته و شش سالی فکر ساختن آن ذهن اش را به خود مشغول کرده بود. او که تباری لهستانی دارد، خود را از دوستداران کریشتف کیسلوفسکی، کوبریک و برگمن می داند و اعلام کرده از میان کارگردان های فنلاندی میککو نیسکانن بیشترین تاثیر را بر وی گذاشته است.
اما چه چیز باعث شده تا قصه ای کوچک درباره حسادت و انتقام که هر ساله هزاران نمونه آن در کشورهای مختلف تولید می شود به بخش مسابقه جشنواره برلین راه یابد و اصولاً چرا چنین فیلمی را باید دید؟
اولین و شاید مهم ترین دلیل درام غیر متعارف آن است که اگر منطقه اسکاندیناوی و زن هایش را نشناسید، طبعاً برایتان جذاب و تکان دهنده خواهد بود. می گویم اسکاندویناوی و فنلاند را را می خواهم به عنوان نامناسب ترین جای آن برای زندگی –که در این فیلم و بقیه تولیدات این کشور با نام هایی چون سرزمین بد یا کشور یخ زده به آن اشاره می شود- متمایز کنم. کشوری که بیش از نیمی از جمعیت اش را زن ها تشکیل می دهند و حسادت در میان آنها به گونه ای دیگر رایج است. اگر زن آسیایی یا اروپای مرکزی چنین مردی خیانتکاری را به قتل برساند یا دست کم او و معشوق دیگر را به سزای خیانت شان برساند، دو زن فنلاندی یخ سیاه به گونه ای پنهانی باید بر سر تصاحب لئو توافق کنند، چون اگر چنین نشود مانند انتهای فیلم نه سارا و نه تولی دیگر صاحب لئو نخواهند بود. چون حسادت دو زن باعث مرگ ابلهانه لئو در میان برف و یخ می شود. سارا با دادن ندانسته مشروب حاوی قرص خواب به لئو باعث سانحه رانندگی می شود و تولی با کمک نکردن به وی در بازگشت به خانه پس از سانحه و رها کردنش در جاده سبب یخ زدنش می شود.
کُتویکا همچون کوریسماکی اما با ضرباهنگی اندکی سریع تر، به زندگی سرد و فاقد هیجان فنلاندی های افسرده نگاه می کند و نتیجه می گیرد که اگر زن ها دست از این کارها برندارند، اندک جذابیت زندگی شان که از سکس حاصل می شود نیز از دست خواهد رفت(نه تو داری و نه من!). چنین راه حلی شاید دور از انتظار و عرف باشد، اما خیلی ها برای دیدن نقشه انتقام پیچیده سارا جذب فیلم خواهند شد و در پایان با آن روبرو خواهند گشت. یخ سیاه که با بودجه ای نزدیک به دو میلیون یورو ساخته شده، در خود فنلاند با موفقیت نسبی روبرو شده و برای شناختن سینمای جدید فنلاند نمونه خوبی بشمار می رود. چون هر چه باشد قصه اش را با اسلوبی دور از سینمای این منطقه، با ساختاری خوب و با هیجان بیشتر روایت می کند. چیزی که سینمای اسکاندیناوی سال هاست به لزوم تزریق آن در بدنه فیلم هایش پی برده، اما ویژگی های اقلیمی و نژادی مانع از آن شده است.
ژانر: درام.