صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستان ایران- داخل و خارج کشور- می پردازد.در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره زندگی و آثار نویسنده. داستان برگزیده این شماره به داستان کوتاه “یکی همین نزدیکی ها” از مجموعه عشق روی چاکرای دوم، نوشته ناتاشا امیری اختصاص دارد که اخیراً چاپ دوم آن منتشر شده است.
♦ داستان
یکی همین نزدیکی ها
از پیاده رو میگذرم که یک نفر جلویم را میگیرد. در فکرم و لحظهای طول میکشد تا متوجه پلکهای متورم دختر بشوم. با انگشت تارهای آشفته مو را زیر روسری زردش می برد که لبههایش کج و کوله شده است. با هر کلمهای که به زبان می آورد نالهای گره میخورد. حتی به لکنت میافتد. چیزی نمی فهمم فقط از ظاهرش پیداست نباید گدا باشد. میخواهم از کنارش رد شوم که باز سد راهم میشود: “با… با مادرم قهرم شده. اینو… اینو میدی بهش؟” گل خطمی توی دستش را تکان میدهد.
میگویم: “ببخشید!“
راه که میافتم، دست روی شانهام میگذارد: “جون هر کی دوست داری.” بوی دهان آدمهای ناشتا از میان لبهایش بیرون میآید.
- به من ربطی نداره خانم.
فشار انگشتهایش بیشتر میشود.: “هیشکی رو ندارم.” با چشمهای خیس از اشک اصرار میکند: “تو رو خدا… تورو خدا…“
با این که پیشنهادش احمقانه است اما چند لحظه مکث میکنم: “خونهات کجاست؟”
کوچه بن بستی را نشان میدهد که سر آن ایستادهایم. خطهای دور لب و چشم هایش حالتی از نگرانی دارد و شاخه گل خطمی که پیداست از باغچهای آن را کنده، تنها چیزی است که اصلا نمیتوان تصور کرد توی دستش باشد. رهگذرها سر بر میگردانند و فروشنده لوازم خانگی به تماشا ایستاده است. آستین مانتو را از روی ساعت مچیام کنار میزنم: یک ربع به یک است. بیکارم و دلیلی ندارد همراهش نروم. یک بار زنبیل پیر زنی را تا در خانه آش بردم و یک بار هم در اتوبوس جایم را به زنی بچه به بغل دادم. اما فرصت نمیکنم به دلشورهای میدان بدهم که به خاطر آشفتگیاش حس میکنم یا این که چه اتفاقی میان او و مادرش افتاده یا چی باید بگویم. مچ دستم را میگیرد و دنبال خودش در طول کوچه میکشاند. تقریبا دارد میدود زیر لب حرفهایی میزند. پایم به یک قوطی میگیرد و سکندری میخورم. بند کیف از شانه به آرنجم پرت میشود. قبل از این که بفهمم چه اتفاقی دارد میافتد، در آهنی ته کوچه را باز میکند. توی هشتی هولم میدهد و در را می بندد.
جای انگشتهایش دور مچم تیر میکشد. صدای چرخیدن کلید توی قفل بلند میشود. بوی عرق همراه بوی دیگری که نمیشناسم، سوراخهای بینیام را پر میکند. گیج و منگ متوجه برق چشم کسی و خس خس نفسهایش در تاریکی میشوم. قلبم تند میکوبد. خیلی دیرتر از وقتی که باید میگفتم: “این کارها یعنی چی؟” لبها را به هم میزنم اما صدایم را نمیشنوم.
آن که در تاریکی ایستاده است روبه حیاط کوچکی راه میافتد. زن کوتاه قدی است که بغل رانهای برجستهاش از دو طرف دامن سیاه بیرون زده و زیرش پیژامه گُلدار پوشیده. با قدمهایی آهسته دمپاییهای لاستیکیاش را شلق شلق روی زمین میکشد. جلوی تشت پلاستیکی مینشیند و رختی را چنگ میزند.
قلاب در را جلو و عقب میبرم، چفت را میکشم ما باز نمیشود. میگویم: «دختر خانم؟» هیچ صدایی نمی آید. چند بار کف دستم را به آن میزنم: “دختر؟” صدایی نیست. با لگد به آن میکوبم و فریاد میکشم: “این در چرا قفله؟”
فکر میکنم ذهنم دارد تصاویری غیر واقعی میسازد، مثل وقتهایی که در تاکسی چرت میزنم و با صدای بوقی میفهمم تصور موجهای دریا یا خشخش برگها زیر پایم فقط خواب و خیال بوده است. اما اگر این طور باشد نباید همه چیز این قدر واضح و روشن به نظر بیاید تا حتی بتوانم لکههای روی روسری سیاه پشتگردن گره زدهاش را ببینم یا گوشواره فیروزه آویزان از خاج گوشهایش یا حبابهای کف معلق توی هوا…
بوی فاضلاب از اتاقک مستراح گوشه حیاط میآید. در چند قدمیاش میایستم و صدا میزنم: “خانم؟”
وقت چنگ زدن رخت هنوهن میکند. ابروهای کلفت و پیوستهای دارد صورتش پر از لک است و موهای سیاه بلندی بالای لب و روی چانهاش روییده اما کم سن و سال به نظر نمیآید.
- این جا چه خبره؟ اون دختره گفت…
انگار اصلا صدایم را نمیشنود. بلند میشود و رخت را محکم میچلاند، آبش روی دامنش میریزد. بعد تکانش میدهد. چند قطره به صورتم پاشیده میشود. زیرپوش کهنهای است که تور یقهاش جابهجا شکافته شده. آن را روی بند کنار شورتی با خشتک زرد پهن میکند و گیره میزند. - خانم؟
میخندد و چند چین عمیق گوشه چشمهایش جا باز میکند. یکی از دندانهای جلویش افتاده و بقیه کج و کوله و سیاه است.
نمیدانم چه کار باید بکنم. خانههای دو طرف حیاط متروک است، قسمتی از سقف شان ریخته، دودکشهایشان کج شده و چارچوب پنجرههایشان از جا درآمده. بر میگردم و به هشتی تاریک نگاه میکنم. ساختمانهای کوچه هیچ کدام مشرف نیست.
حالا غشغش می خندد و خم و راست می شود. کف دست را محکم روی زانو میکوبد مثل این که بخواهد خودش را بزند.
- میشنوین چی میگم؟
اشک از چشمهایش میریزد و صورتش کش میآید. چشمهایش گشاد میشود. حالت خنده ندارد اما صداهایی شبیه خنده از دهان بازماندهاش بیرون میآید.
- خانم درو باز کنید و گرنه داد میزنم!
خندهاش تمام میشود. زبانش را دور لبها میچرخاند و میگوید: “تا حالا با کسی خوابیدی؟” چند لحظه ساکت میشود و بعد پشت چشم نازک میکند: “منه میگوی؟… اووه!“
خیره نگاهش میکنم.
سرش را انگار بیاراده تکان میدهد: “ها… کسی بودم واسه خودم مّثه ماه.“
داد میزنم: “در و باز کن وگرنه…“
- و گرنه چی؟… و گرنه چیچی؟
توی مردمکهایش چیز ترسناکی است که تکانم میدهد. ولی قبل از این که حرکتی بکنم بازویم را محکم میگیرد. تقلا میکنم. کف دستم را روی تخت سینهاش میگذارم و خودم را رو به در میکشم اما رهایم نمیکند. پایم سر میخورد. با زانو زمین میخورم و از ته دل جیغ میزنم. کشان کشان رو به اتاق میبردم و میگوید: “گُه… گُه…” بزاق دهانش به صورتم میپاشد.
پایم به تشت میگیرد، آفتابه و قوطی پودر را دمر میکند. به رخت چرکها و لبه حوض چنگ میزنم. زیر بغل مانتویم جر میخورد و باز فریاد میزنم. حتما کسی باید صدایم را بشنود. بند کیفم را میگیرم. میخواهم آن را به صورتش بکوبم که از دستم میکشد و بالا میبردش. چشمهایش دارد از حدقه بیرون میزند و دندان روی لب فشار میدهد. با دست سرم را میپوشانم. صدای به هم خوردن وسایل توی کیف را میشنوم. با هر ضربه که به بدنم می کوبد بیشتر توی خودم مچاله میشوم. باورم نمیشود این اتفاق دارد برای من میافتد.
چشم که باز می کنم، توی کیف را می گردد. پّرههای بینی پهنش باز و بسته میشود و قطره عرقی روی شقیقهاش لیز میخورد. کیف پولم را باز میکند و عکس توی آن را جلویم میگیرد: “این کیته؟”
صورت استخوانی مادر بزرگم از میان چادر سیاه پیداست. با این که هر روز پول از آن در میآورم اما مدتهاست دیگر نمی بینمش. سال ها از مرگش میگذرد. یک دفعه حس میکنم من هم به دست این زن دیوانه خواهم مرد. به خاطر یک لحظه حماقت. بدون دلیل و به همین مسخرگی.
دامنش را بالا میبرد و اسکناسها را توی جیب پیژامه میچپاند. کیف را بر میگرداند. رژ لب، بادبزن، سکه و خرده بیسکویت زمین میریزد. در قوطی پودر میشکند. هر کدام را برمیدارد. یک پک را میبندد و با چشم دیگر از نزدیک نگاه میکند. شیشه عطر را تکان میدهد و بدون این که درش را بر دارد جلوی بینی میگیرد: “از اینه واسم خرید بود… خیلی همدیگه یه دوّس داشتیم.” عینک قاب بنفش را از جلد چرمی بیرون میآورد و به چشم میزند: “نه برده بود گندمزار، لای خوشهها… این قدّه خوب بود… همون جا دخترکیم رو برداشت.” گوشه لبهایش کف میکند.
دلم میخواهد از هوش بروم تا همهجا تاریک شود و دیگر چیزی نفهمم، بعد که پلک باز کنم جای دیگری باشم و همه چیز از یادم رفته باشد یا حس کنم دروغ بوده با فوقش یک شوخی… اما تمام وجودم چشم شده و به ناخنهای از ته جویدهاش خیره مانده که جلوی صورتم گرفته، انگار بخواهد پنجول به صورتم بکشد. سرم را به سدی موزاییکها میچسبانم.
لبها را جمع میکند: “هوو… هوو… ترسیدی؟… هوو” عینک را از چشم بر میدارد و چند لحظه به آن خیره میشود: ”آخ لیلای بیحیا… آی چّش دریده… دزدکی دید میزدی؟” عینک را پرت میکند. با دو دست محکم شانههایم را میگیرد و با یک حرکت بلند میکند. کنارگوشم میگوید: “آی… آی…“
باید فریاد بکشم. باید فرار کنم. اما یک لنگه کفشم درآمده است و لنگ لنگان و بیاراده همراهش میروم. سرم به چهارچوب در میخورد. گیج و منگ روی زیلوی کف زمین دمر میافتم. تمامِ بدنم درد میکند. نمی توانم نفس بکشم. شاید فروشنده لوازم خانگی وقتی ببیند… اما چه طور می تواند حدس بزند که… بر میگردم و نفس عمیقی میکشم… خانوادهام حتما وقتی ببینند دیر کردهام اول به دوستانم تلفن میکنند شب که بشود به پلیس خبر میدهند اما از کجا می فهمند که… مینشینم. بوی عجیبی میآید. رخت خوابی گوشه اتاق پهن و لحافش مچاله شده است. بالایش، عکس مجلهای به دیوار دود گرفته، چسبیده است، کنارهایش پاره شده و زنی را با کلاه لبهدار و مژه مصنوعی نشان میدهد که گذشت زمان صورتش را زرد کرده. زیرش درشت نوشته خواننده مشهور نسل نو.
قابلمه کوچکی را از روی چراغ پیکنیکی زمین میگذارد. دم کنی چرک را بر میدارد و بخار از رویش بلند میشود. زبانش میان لبها مانده است. چند قاشق از برنج شفته را توی بشقابی حلبی میریزد و تخم مرغی خام رویش میشکند. پوستهایش را لیس میزند و گوشهای پرت میکند. جلویم مینشیند. یک پایش را دراز میکند، کف آن حنا بسته و ترک ترک است. لقمهای را با انگشتها ورز می دهد: “فکّ کردی نونه خشکه گاوداری سّق میزنم؟” آن را به دهان میگذارد و دانهای برنج کج لبهایش میماند: “بیریزم برات؟”
حالت تهوع دارم، بیش از ملچملوچ جویدن، از زشتیاش. زشتی که مثل چسب به بدن و صورتش چسبیده و هیچ راهی برای کندنش نیست. آن قدر خطرناک به نظر میآید که یادت میرود در نگاه اول ساده و احمق فرضش کرده بودی. همین یک ساعت پیش بود که کلاس زبان ثبت نام کردم. قیمت بلوزی را از بوتیک پرسیدم.
لقمه را قورت میدهد: “هیکلش مثه گاومیش… شونهها، آه!” دستها را از دو طرف باز میکند.
همه چیز مثل روزهایی بود که میآمدند تا بدون پیش آمد بدی فقط بگذرند. اما حالا مسافرت آخر هفتهام، مهمانی شب چهارشنبه و کنسرت موسیقی به م میخورد…
- حّظ میکردم نیگاش کنم. یه دستی صد خروار یونجه میبرد بالا سرش… بعد اومد دستمه گرّف. منه برد طویله. سرمه گذوشت رو پالون خر…
… چون چند قدم مانده به ایستگاه تاکسی آن دختر جلویم را گرفت تا نتوانم روی تختم راحت و آسوده دراز بکشم و برای وقت گذرانی به دوستانم تلفن کنم و… لقمه را حسابی توی بشقاب میچرخاند تا با سفیده تخم مرغ قاطی شود: “جوغه در میرّف واسش… دامنم گرّف به تاپاله گاو. گفتم: آخ جون.“
جای ضربهها درد میکند. با خودم میگویم چه قدر سر هر مساله کوچکی اعصابم به هم میریخت و حالا همه چیز دارد تمام میشود، بیخود و بیدلیل.
وقت جویدن عنبیههایش به هم نزدیک میشود: “بعد اون لیلای دریده… آتیشکی بیحیا…” یک دفعه با مشت به سینهاش میکوبد و به سقف نگاه میکند: “آخ الهی جّز جیگر بزنی… ایشاللّه عروسیت عزا بشه… چی داشتی ایکبیری؟”
اما نباید همین طور بنشینم و منگ و کرخت نگاهش کنم. باید بلند شوم و قبل از این که بتواند تکان بخورد قابله، چراغ پیکنیکی یا هر چی دم دستم میآید را به سرش بکوبم. بالش رختخوابش را آن قدر روی صورتش نگه دارم تا خفه شود.
با دهان پر میخندد: “نفت ریختم رو لباس عروسش… همچی آتیش گرف که دلم خنک شد… مگه منه چیم بود که…“
دستهایم را دور گردن کلفتش حلقه میکنم و آن قدر فشار میدهم تا زبانش در بیاید. آینه بالای طاقچه را روی دماغش خرد میکنم و بعد… کلید…
- اون اکبر آقای پدرسگ آوردم تهرون… مگه منه کلفت بودم؟
کلید در…
- پیر زنه گُه… آقزاده خانوم… همچی کون میجنبوند تو همین خونه. جیگرم رو الف داغ کرد… منه جیگرم خنک شد فک انداخت!
وقتی از هشتی به حیاط میرفت. توی دستش نبود. شاید در تاریکی به میخی از دیوار آویزان کرده یا زیر گلدانی چیزی گذاشه بود یا توی جیب پیژامه…
سکسکه کرد: “منه باید لگن زیرش میذاشتم؟… تو بادیه لوبیاش فین کردم.” کلیدی را میبینم که با سنجاق قفلی از سینه بلوز چروکش آویزان شده است.
- موها ته رنگ کرد؟
انگشتهایش را یکی یکی توی دهان میبرد و میک میزند. به موهای مش کردهام زل زده است. متوجه میشوم شال قرمزم وقت کشمکش در حیاط افتاده است. باید همین حالا تصمیم بگیرم که زبانش را لای دندان افتادهاش میکند، صداهایی چندش آور در میآورد و از سنگینی غذا لخت شده است. اگر غافلگیر بشود نمیتواند…
بلند میشود. قابلمه و ظرف را گوشهای می گذارد. با پرده چرکمردهای که بین دو اتاق آویزان است دستهایش را پاک میکند. متوجه برس، اسپری، لوازم آرایش و چیزهای دیگری میشوم که پشت آن روی هم تلمبار شدهاند. مطمئنم هر کدام روزی به کسی تعلق داشت و حالا… حالا… نمیتوانم حدس بزنم چه کار خواهد کرد ممکن است ظرفها را بشوید، جارو بزند یا به طرفم حمله کند و دوباره…
اما بی مقدمه قر میدهد و دستها را توی هوا میچرخاند. باسن بزرگش را تکان تکان میدهد و زیر لب میگوید: “تیش، تیش”. سینههای آویزانش را می لرزاند. دور خودش میگردد و غش غش میخندد. صورتش سرخ شده است و نفس نفس میزند. خودش را به چپ و راست تاب میدهد. زیلو زیر انگشتهای بزرگ پایش جمع میشود. رقصکنان و بشکن زنان بقچهای را از بالای رختخوابش بر می دارد و بر میگردد جلویم مینشیند.
دیگر نمیتوانم تحمل کنم. باید با پاشنه همان کفشی که پایم است به دهانش بکوبم. حتی میتوانم صدای خرد شدن دندانهایش را هم بشنوم. بعد سنجاق قفلی را با کلید چنگ میزنم…
نفس هایش هنوز آرام نگرفته است. با دندان گره بقچه را باز میکند. تویش شانه چوبی دندانه شکسته، روشور، چند النگوی کج و کوله، یک کیسه حنا و قوطی و از این است. هر کدام را بر میدارد. یک پلک را میبندد و با چشم دیگر از نزدیک نگاه می کند. با خودش پچپچ میکند.
باید کاری بکنم… اما به سردی دیوار تکیه دادهام. بیحس و حالم شانه و کمرم درد میکند معدهام تیر میکشد و جرأت تکان خوردن ندارم.
- آقزاده خانم. هه!… چی واسم گذوشت جز تنبون و همین گوشواره گوشم؟
لحظهای به فکرم میرسد شاید پیرزنی را که حرفش را میزند، کشته باشد. روسری را میبینم که دور گردنی چروکیده بسته میشود و انگشتهای رگ زده پیرزن چنگ میشود. یا سایه گوشت کوبی که روی تصویر زن خواننده بالا و پاین میرود. دست و پایم سست میشود. با خودم می گویم: “پس دیگه تمام شد.“
- شکل عنتری… شکل گُه.
دارد با چشمهای ورقلمبیدهاش نگاهم میکند طوری که با تمام بدن تکان میخورم و خودم را رو به دیوار میکشم. یک دفعه مویم را چنگ میزند و بالا می برد. نیم خیز میشوم و با هر دو دست، انگشتهایش را میگیرم اما ناخنهایم توی آن فرو نمیرود. انگار نمیتواند. مثل جانوری در تله افتاده فریاد میکشم تا سرم را به جلو و عقب تکان دهد و مویم را از ریشه بکند.
وقتی رهایم میکند تارهای مش کرده مویم زمین ریخته است. گریان و بریده بریده التماس میکنم: “ولم… کن… توروخدا… ولم… کن!“
بینیاش خس خس صدا میدهد: “منه مثل تو بودم تازه پودر و ماتیک نمیزدم… موهامه رنگ نمیکردم.“
انگار به جای مو چیزی از وجودم را کنده باشد، آن قدر لبم را میان دندانها فشار میدهم که مزه خون را حس کنم. فکر میکنم چرا من؟ بین این همه آدم چرا ن؟
- چیت بیشتر از منه؟
هق هق گریه میکنم.
- همه تون دریده و بیحیایین… جلوتونه واجبی میکشین…
- بذار برم… تورو خدا.
داد میزند: “ابرو باریک میکنین، کرم می زنین چرب و چیلی… بعد میگوین.» صدایش را نازک می کند: “به خدا با هیشکی نبودم دّس مرد بهم نخورده! سر را روی گردن تاب میدهد: آره جون خودتون!“
- بذار برم.
- تو هم میری لای لنگ ننه مرده شورت… مگه بقیه نرفتن؟ مگه منه گفته بودیم یه سلیطه دیگه رو بیندازن تو این خراب شده؟
با کف دست به دهان میکوبد: “آ! آ! لال شم.” یک دفعه میخندد: “ها! اولش گفتم آ!” قاه قاه میخندد: “ها!… انگاری دنبالشون کرده بودم؟ میترسیدن دسم بهشون برسه… آخ اگه میرسید…!“
ریشه موهایم میسوزد اما اشکم بند آمده است. اگر بقیه توانستند بیرون بروند چرا من نتوانم؟ فقط نگاهش میکنم و لبهایم از نفرت جمع میشود. از هیچ کس به اندازه او متنفر نیستم. کسانی که به من بد کردهاند حتما دلیلی داشتند اما نمیدانم آن حس رضایت غریب چشمهایش به خاطر چیست؟
- آخ… اون وخ خشتک رو سرشون میکشیدم… بیحیاهای دریده… یکی میگف میره بهونه میآره پاش دررفته خونهاش این جاّس… اون یکی میگف میگم این جا سیا بازی دارن، همچی خوشم اومد اکبر آقا یه دفه برده بودم.
یاد روزی می افتم که تو سالن تاریک سینمانی نی آب میوهام شکست. از ناچاری خودکار را در آوردم و با کپسول آن…
- اون گُه با چشم مثل وزغش میگفّ میرم دووار.. نمیدونم چی بود! پول خارجکی… واست میآرم… خیلی شونم دُمشون گذاشتن رو کولشون و دیگه…
تازه دارم متوجه میشوم آن بوی ناشناخته بوی مرداب است که از منافذ پوستش بیرون میزند. خودم را سوار قایقی میبینم که به سرعت از میان نی های بلند و لالههای قد کشیده صورتی مرداب انزلی رد میشوم. کف سفیدی پشت قایق مارپیچ کشیده. از ته دل میخندم و جیغ میکشم و بوی لجن…
- تو خیابون به دختره میگمم خانم تو رو خدا آدرسمه گم کردم… میگویه آجان خبر میکنمها! منه از آجان میترسونه؟ تف کردم رو موهاش. مّثه پشم بُز دو تا بافته بود از زیر روسری انداخته بود بیرون… عنتر همچی جیغ کشید… چادرمه گرفم زیر بغلم مثه سگ گله دویدم…
لجن… فکر میکنم توی مرداب افتادهام… از میان برگهای پهن که حاشیه بعضی هایشان سوخته و رویشان قطرههای درشت شبنم و قورباغه نشستند، خزه ها و ساقه بلند لالهها پایین میروم و میبینم برگهای لولهشده دارند لالا می روند و این لجن سیاه است که پایم را میبلعد… میتوانم دایره خورشید، ته قایق و ستارة های پوسته آهکی مرداب را از زیر آب ببینم که دور میشوند…
- بعد یه دفه دیگه گفّم آی باجی تو رو به این سوی چراغ خونمه گم کردم… دختره گفّ آخی طفلکی! اول نمی خواس بیاد تو…
چهره دختری که گل خطمی دستش بود جلوی چشمم میآید. تازه متوجه میشوم خطهای صورتش نه حالتی ازنگرانی که از ترس داشت. می توانست فرار کند از مردم یا پلیس کمک بخواهد یا…
بلند میشود و دو شاخه سماور حلبی را توی پریز برق فرو میکند. کمی چای از قوطی زنگ زده توی قوری میریزد و پرهای چسبیده به انگشتش را لیس میزند.
تمام حرکاتش را زیر نظر دارم، اخم کرده و چشمهایش تنگ شده است مثل این که بخواهد چیزی را به یاد بیاورد. آرام به بقچه نزدیک میشود و چند لحظه ساکت نگاهم میکند. لبهایش از لبخندی بدون خنده کش میآید: “بودی؟ ها؟ با کسی بودی؟”
می گویم: “آره!“
خنده از صورتش میپرد اما دهانش هنوز بازمانده است.
چیزی تو سرم تکان میخورد، پوستة ای کهنه پاره میشود و خاطراتی خاک گرفته از میانش سرریز میکند. انگار پایم را به لجن می کوبم و از میانش با تقلای دستها راه باز میکنم. راه حلی مثل کپسول خودکار. صدایم خفه و دو رگه بلند میشود: “اما من بودم که داشم سرش کلاه میگذاشتم.“
زانوهایش انگار تحمل وزنش را ندارد و مینشیند. خطهای پیشانیاش عمیق میشود و سرخی صورتش جایش را به رنگی زرد میدهد مثل عکس روی دیوار. حالتی دارد که به هر کس بگویم کتکم زده، مویم را کنده و از آن بدتر مجبورم کرده التماسش را بکنم، امکان ندارد باور کند. فکر میکنم نباید خیلی سخت باشد و صدایم را در ناباوری میشنوم: چه خر بودم آن وقتها… برای چیزی جون میکندم که اصلا ارزش نداشت… میفهمی؟”
برو برنگاهم میکند.
چند بار سرفه میکنم اما خش صدایم از بین نمیرود: “لابد تا حالا و هیچ مهمونی نبودی که رقص نور داشته باشد و یه نجار سفید بدبو رو هم دم به ساعت ول بدهند تا به سرفه بیفتی اما باز وسط سن برقصی و به پسری که پشت جاز نشسته و ادای شوهای خارجی رو در میآره بخندی…“
سر تکان میدهد، با تردید یا از روی عادت یا این که بگو… باز هم بگو. مطمئنم تمام حرفهایم را نمیفهمد اما میتواند همه چیز را، حتی چیزهایی را که به عمرش ندیده جلوی چشم مجسم کند.
- نبودی؟… حتی واسه کلفتی تا ته ظرفهای بیف استروگانف و خوراک قارچ و زبان را بلیسی؟
منتظرم از لحن تحقیر آمیزم از کوره در برود حتی آرنجم را بالا میآورم ولی فقط پلکها را چند بار به هم میزند، مثل این که چیزی توی چشمش رفته باشد.
- تو یکی از همین جاها بود که سیگار بهم تعارف کرد. گفتم نمیکشم. خواست با هم برقصیم، رد کردم. اول با خجالت حرف میزدیم، بعد با احتیاط، آخر سر هم…
سعی میکنم به درد معدهام توجه نکنم. دردی که از یک نقطه شروع میشود و به تمام اعضای بدنم میرسد. چند نفس عمیق میکشم. اما دیگر اصلا نمیفهمم کلمات چه طور به زبانم میآید: “رفته بودم دیزین اسکی، رستوران برگ سبز، رسیتال پیانوی خواهر عوضیاش… به خیالش اولین مردیه که طرفم شده… چرا؟ چون میخواست این طوری باور کنه و منم کمکش میکردم.. چون احمقه… چون همهشون احمقن!“
این دقیقا همان چیزی است که سالها سعی میکردم به آن فکر نکنم اما حالا متوجه میشوم دلایلم درست است. به خصوص درباره زنی که وقتی میخواستم دمپایی نگین داری را بخرم که فروشنده فقط یک جفت از آن را داشت، پانصد تومان بیشتر روی پیشخوان گذاشت و توی کیف چپاندش. اصلا پولدار به نظر نمیرسید اما با آن ابروهای برنداشته کلفت و سبیل بالای لبش دختر ترشیده عقدهای بود که می خواست به هر قیمتی شده چیزی را به دست بیاورد که من انتخاب کرده بودم. صدایم میلرزد: “اگه یکی از دوستانم… یعنی دشمنام لو نداده بود آن قدر خرش کرده بودم تا هر کاری برام بکنه!“
پلک چشمش میپرد. شبیه دختر روستاهای دور افادهای شده که تغار شیر روی سر میگذارند، دامن چین دار میپوشند و با دیدن ماشین شهریها، گوشه سربند را روی صورتهای سرخ از خجالت شان میکشند. اصلا برایم اهمیت ندارد چرا کارش به اینجا کشیده است. فکر هم که میکنم میبینم حقاش است. حقش. دارم داد میزنم: “مثلا میخواست از چنگم درش بیاره… ولی گور پدرش! چون ارزشش رو نداشت… میفهمی؟ برود به درک!“
نفس نفس میزنم انگار کیلومترها دویده باشم. با تیر کشیدن معدهام سعی میکنم به خودم مسلط شوم. از تجسم کاری که میخواهم بکنم قلبم تند میکوبد. فکر میکنم الان وقتش است همین حالا که مات و منگ مانده. آرام دستم را جلو میبرم و انگشتهایم را میبینم که به رعشه افتاده است: یکی شون… یکی شون میگفت با زنی ازدواج… ازدواج نمیکنه که میدونه واقعا عاشقشه.»
میتوانم قطرههای عرقی را حس کنم که روی پیشانیام جوانه میزند. انگشتم نرسیده به پیراهنش خشک میشود. بعید نیست دوباره… چند بار آب دهانم را قورت میدهم: “تقصیر… تقصیر خودشون هم نیست. میدونی؟ مثل بچه هایی…” آرام سنجاق قفلی را فشار میدهم: “بچههایی که دست و پای مارمولک… اووف…” از گرمای بدنش که مثل اجاق میماند، دستم را عقب میکشم. چند لحظه مکث میکنم. بیحرکت و بهت زده است. آن قدر نزدیکش شدهام تا نفسهای بدبویش را حس کنم. قلبم تندتر میزند. بار دیگر سنجاق را فشار میدهم: “آره، دست و پای مارمولک رو میبرن. فکر می کنن دارن جراحیاش میکنن». تقلا میکنم. حتی لحظهای دستم به بدنش میخورد و بلوزش کشیده میشود: “ولی دارن شکنجهاش میدن.“
تکان نمیخورد. حتی پلک هم نمیزند. انگار اصلا آن جا نیست. میگویم: “فقط یه چیز مهمه!“
کلید توی دستم میافتد. شبیه معمایی که جوابش به خاطر سادگی به فکر نمیرسد. باورم نمیشود. بیشتر از این که به جای هر واکنش، اشک توی چشمهایش جمع میشود. لازم نیست دیگر چیزی بگویم کافی است تا در حیاط یک نفس بدوم بدون این که به پشت سر نگاه کنم، اما نمی توانم. لب های خشکم را به هم میزنم: “وقتی مارو اذیت میکنن بیشتر دوستشون داریم”. تمام خاطرات به سرم هجوم آوردهاند: چنگال که توی قاچ گوجه فرنگی سرخ فرو میرود و به لبهای او که موی سیاه سبیلش روی آن را پوشانده، نزدیک میشود، فشار انگشتهایش دور انگشتهایم، “باور کن فقط تو!“، بچهها توی پارک فوتبال بازی میکنند و با هر گل هورا میکشند، فضله کبوتری روی روسریام میریزد، میگویم “کثافت!“، با دستمال کاغذی آن را پاک میکند و بعد دزدکی دید میزند تا کسی متوجه ما نباشد. روسریام را کنار میزند و لاله گوشم را میکشد. میگویم: “ازت متنفرم عزیزم!“، نفسهای داغش گوشم را میسوزاند: “منم ازت متنفرم عزیزم!” میخندیم، توپ بچهها از میانمان رد میشود… باید بلند شوم باید تا به خودش نیامده بلند شوم. از تمام شان متنفرم از آنها که ظاهر متشخصی دارند بیشتر چون با کسی که میدانند عاشقشان است… باید تکانی به خودم بدهم باید… از آنهایی هم که فکر میکنند جراحاند اما سلاخ… باید تا در حیاط یک نفس… اما نمیتوانم، انگار فلج شده باشم.
نمیفهمم چه قدر میگذرد، پنج دقیقه، ده دقیقه یا یک ثانیه که دستش را بالا می برد تا سرش را بخاراند. روسریاش کنار میرود. از دیدن کله بیمویش یکه می خورم. تنها چند تار موی حنابسته سرخ جا مانده است با لکههای شیری رنگ روی پوست کدرش. مثل نقش و نگار لردهای ته فنجان قهوه، میشود تمام زندگیش را از روی شکل های نامنظم آن خواند.
بدون این که نگاهم را از او بردارم، بلند میشوم و لنگه کفشم را در میآورم. عقب عقب تا در میروم. هنوز جلوی بقچه باز شده، در برابر عکس زن خواننده، در اتاق کثیف به هم ریخته و سماوری که جوش آمده، نشسته است. قوز کرده و سینههای بزرگش به زمین رسیده است. چند کلمه بیمعنی که از لب و لوچه آویزان بیرون میآید با نفسهای تندش تکه تکه میشود: “لیلا… آ… ده… عرو… چی گ….“
کفش دیگرم را بر میدارم اما متوجه تارهای مویی میشوم که به جورابم چسبیده است، طلایی، بلوند تیره، شرابی، نقرهای، بلوطی… چندشم میشود. درشان میآورم و گوشهای پرتشان میکنم. کفشها را میپوشم. اما تار موهای دیگری را میبینم که از درز مانتو و شلوارم آویزان است. طلایی، بلند تیره، شرابی، نقرهای، بلوطی…
شال قرمزم را که مثل جنازه وسط حیاط افتاده است، بر میدارم، بوی خاک گرفته. حالم به هم میخورد. رو به پاشویه حوض میدوم. با بوی پیژامه و بلوزهای چرک مچالهاش چند عق خشک میزنم. اشک از چشمهایم میریزد. نباید یک لحظه را هم از دست بدهم… اما… اما به گلهای خطمی کنار حوض خیره شدهام که توی یک وجب خاک قد کشیدهاند. یکی از شاخههایش کنده شده. لحظات اول اصلا متوجهش نشده بودم… باید عجله کنم ممکن است دوباره بخواهد… آن گلهای شیپوری درشت و سرخ و برگهای سبز پهنش اصلا انگار مال آنجا نیست. میشود در باغچه دیگری تجسمی کرد، هرجا غیر از اینجا… باید… با دیدن لجن و خزه حوض باز دلم آشوب میشود. بزاق کشداری از گوشه لبم می ریزد… اگر بیرون بیاید شاید نتوانم…
با پشت دست دهانم را پاک میکنم. تلوخوران کیفم را بر میدارم و وسایلم را تویش میریزم. به غیر از شیشه عطر که نمی دانم چرا نمی خواهم دست به آن بزنم و عینک قاب بنفش که به نظرم بیقواره و زشت میآید. نگاهم روی عکس مادر بزرگم لحظهای مکث میکند. مثل این که قبل از مردن مرده باشد. هیچ وقت علاقهای به او نداشم و آن عکس فقط آن جا بود تا یادم بیندازد کسی که روزی بوده، روزی ممکن است نباشد به همین راحتی. ولی حالا دیگر خیلی… باید پاره کنم و بریزمش دور…
دستم موقع بستن زیپ کیف با شنیدن صدای کت و کلفتش خشک میشود: «فقط بوگو چه طوریه؟»
جرأت نمیکنم نگاهش کنم. حتما با آن هیکل از ریخت افتاده و داغ روی سرش در چهارچوب ایستاده است و نمیشود پیشبینی کرد میخواهد چه کار کند.
- با مرد بودنه میگم…
از لرز صدایش معلوم است بغض کرده. اما نمیخواهم برگردم تا بفهمم خندهاش شاید تاسف آورتر از گریهاش باشد. حتما باید این طور باشد تا اگر روزی در خیابان ببینمش آن قدر دلم بسوزد تا سکهای کف دستش بگذارم. بدون نگاه کردن هم میبینمش. زیپ را تا ته میکشم و میگویم: “نمیدانی!“
حیاط کش میآید و قدمهایم کند میشود. انگار هزار سال طول میکشد تا به تاریکی هشتی برسم. میترسم به پشت سر نگاه کنم، شاید قدم به قدم آمده و منتظر است برگردم تا… نمیتوانم کلید را توی قفل فرو ببرم. دستم میلرزد. عرق از نک بینیام میچکد. یک لحظه به فکرم میرسد شاید کلید اصلا مال این در نیست. مثلا صندوق، انبار یا… اما با صدای باز شدن قفل، نفسم که در سینه حبس شده بیرون میآید. قدم به کوچه میگذارم که هوایش از جنس هوای آن خانه نیست. در را محکم میبندم. بعد از چند لحظه به آن نگاه میکنم، نه پلاک دارد نه زنگ نه کلون و رنگ سبزش پوست پوست شده است. گوش به آن میچسبانم، هیچ صدایی نمیآید. سرم گیج میرود و بیاراده راه می افتم به قوطی حلبی افتاده وسط کوچه لگد میزنم. چراغ دیواری را که سرپوش فلزی دارد در هیچ کوچه دیگری از شهر ندیدهام. از آن محلههایی است که به زودی خرابش میکنند تا ساختمانهای چند طبقه بسازند. اما دیگر باید فراموشش کنم، مثل خط خوردگی روی نوشته های دفتر خاطراتم. همانهایی که بعد از سالها مجبور شدم به یاد بیاورم هیچ وقت فراموش شان نکرده بودم.
سر کوچه میرسم. کرکره مغازه لوازم خانگی تا نیمه پایین کشیده شده و خیابان خلوت است. با این حال صدای چرخ تک و توک ماشینی که میگذرد، بال زدن کلاغ و سرفه گوشم را کر میکند. کلافهام و سعی میکنم به خاطر بیاورم قبل از این اتفاق به چه چیزی فکر میکردم اما هیچ یادم نمیآید. حتی این که چند شنبه، چندم ماه، از چه سالی است. چون صحنههای بالا بردن کیف، ملچ ملوچ جویدن، موهای کندهام، زن خواننده مثل ضربههای پشت سر هم چکش به کاسه سرم کوبیده میشود. از واکنش رهگذرها حدس میزنم موهایم آشفته از زیر شال بیرون آمده و سیاهی ریمل زیر چشمم ریخته است. آرام قدم بر میدارم انگار قرار نیست به جایی برسم. برسم که چی بشود؟ به دوستانی زنگ بزنم که سر چیزهایی که خندهدار نیست ساعتها میخندند؟ یا با کسانی مسافرت کنم و در مهمانیهایشان شرکت کنم که ازشان متنفرم یا به کنسرت بروم و ببینم مردم احمق برای خوانندهای یقه چاک میکنند… و اصلا برایشان اهمیتی ندارد همین دور و برها یکی چه بلایی سرم آورده است. چرا من؟ چرا نه یکی از آنها؟
حال عجیبی دارم شبیه عزاداری بیمرده، لکهای که همیشه روی پیراهن باقی میماند با حس نفهمیدنی دیوانهای بدون خاطره که خاطرههای بقیه را میدزدد تا دوام بیاورد… نمیدانم دیگر چه حسی… ریشه موهایم میسوزد و تمام بدنم درد میکند. با شنیدن صدای تلق تلق کفشهای بنددار دختری، یک دفعه متوجه میشوم توی چهره دختر گل خطمی به دست غیر از نگرانی و ترس چیز دیگری هم بود که به دلشورهام انداخته بود.
سنگفرش پیاده رو را هسته میوه، طلق شکلات، ته سیگار، بلیط پاره، تف و پوست تخمه پوشانده است. نمیدانم چه مرگم شده است و مور مورم میشود. تلق تلق کفشهای دختر از کنارم میگذرد. میگویم: خانم؟
♦ نگاه
جسارت در بن بست
علی شروقی
تازه ترین مجموعه داستان «ناتاشا امیری» با عنوان «عشق روی چاکرای دوم»، طبق معمول کتاب های نویسندگان زن در این سال ها، قصه هایی است در مورد زنانی بیشتر از طبقه متوسط شهرنشین - به جز یکی دو مورد استثنا که در آنها زنی از طبقه پایین اجتماع هم در داستان حضور دارد - که در زندگی روابط پر تنشی را با شوهر یا مردهای زندگی شان از سر گذرانده اند یا می گذرانند. ساخت سخت محافظه کارانه قصه های این مجموعه به حریم نسبتاً امنی برای زنان بیشتر منفعل و آسیب پذیر این قصه ها بدل شده و بحران این زنان در چارچوب این حریم طرح می شود. حریمی که مردهای بی چهره و یک شکل قصه ها را به آن راهی نیست و حق حرکت در اعماق ذهن و روح آشفته و زخم خورده زنان این قصه ها تنها منحصر به کسانی است که جواز ورود به این حریم را دریافت کرده اند و به قول معروف از خودی ها به شمار می آیند. برای همین است که انگار بعد از خواندن چند قصه این طور به نظر می رسد که زنان تمام این قصه ها همه از یک خانواده اند و همه دچار سرنوشت ها و رفتارهایی کم و بیش مشابه و این البته چندان ربطی ندارد به عمومی شدن خصلت های فردی در قصه ها و عام شدن امر خاص در آن چرا که در مجموعه «عشق روی چاکرای دوم» و مجموعه هایی از این دست که در این سال ها فراوان خوانده ایم امر خاص تنها در پیوند درونی و معنایی خود قصه ها با یکدیگر و در این محدوده نه چندان فراخ است که عمومی می شود نه در نسبت با دنیای بیرون و این مشکل بیش از هر چیز در شیوه خلق موقعیت های داستانی خود را نشان می دهد. موقعیت هایی سخت بی ارتباط با واقعیت که گفتن این هم که شاید بغل گوش مان چنین چیزهایی اتفاق می افتد و مشکل از ما است که نمی بینیم، مشکل اصلی این قصه ها را حل نمی کند چرا که صرف اتفاق افتادن یک چیز، آن را در قصه توجیه نمی کند بلکه چگونگی تبدیل یک واقعه اجتماعی به شکل ادبی و در واقع تداوم واقعیت در زبان و تبدیل مکانیسم یک اتفاق به مکانیسم ادبی روایت همان اتفاق است که واقعیت را به ادبیات تبدیل می کند و در غیر این صورت، واقعیت هر چقدر هم که بحرانی باشد در قصه یی که نتواند این بحران را در شکل درونی کند به امری صرفاً خیال پردازانه و فانتزی بدل می شود و توجه واقع گرایانه به جزئیات هم نمی تواند این بیرون ماندن واقعیت از زبان و شکل و تبدیل شدنش به امری صرفاً خیالی را لاپوشانی کند.
مردها همه مثل هم هستند
اولین قصه مجموعه، با عنوان «آن که شبیه تو نیست» حکایت آشنای خیانت است. دوست دوران مدرسه راوی اکنون زنی است شوهردار با چهره ای کاملاً متفاوت از سال های مدرسه. چهره یی که زن می کوشد با بزک کردنش، نقص های آن را لاپوشانی کند. زن، در زندگی خانوادگی اش دچار بحران است. شوهرش به او خیانت می کند. زن از یک سو می خواهد مچ شوهرش را بگیرد و از سوی دیگر مدام این مچ گیری را عقب می اندازد. او همان قدر از رودررو شدن با این واقعیت که شوهرش به او خیانت می کند، می ترسد که از روبه رو شدن با نقص های جسمی اش. شوهر این زن، مردی است که «سبیل چهارگوش» دارد و «لحن عامیانه» و «شکم بزرگ» که روشن ماندن گوشی موبایلش خیانتش را لو داده است هر چند به قول راوی «نگاهش هیز» نیست و «آدم بدی به نظر» نمی آید و این تنها لطفی است که راوی در حق این شوهر یک بعدی بی شکل روا می دارد. مردهای باقی قصه ها هم کم و بیش همین طورند؛ یک بعدی، خودخواه، بی رحم و خیانت پیشه که کم مانده بدجنسی در چشمان شان هم برق بزند. مردهای قصه «من به توان تو»، «ویرگول»، «عشق روی چاکرای دوم» و «با تشدید روی جیم» هم با قدری اختلافات سطحی از اساس شبیه همان مرد قصه اول هستند، هر چند در هرکدام از این مردها یک خصلت بد، پررنگ تر است اما همه تک بعدی اند و پیچیدگی ها و تناقض های درونی یک شخصیت زنده را ندارند. مرد قصه عشق روی چاکرای دوم، دکتری شیاد و بدچشم است که می کوشد از زنی که مستاجر او است سوءاستفاده کند. شوهر پری در قصه «من به توان تو» مردی است بی ادب که رفتارش با پری و خانواده اش رفتاری زننده و تحقیرآمیز است. مردهای قصه «هاروت و ماروت» همگی جانورهایی هستند که شهوت جلوی چشم هایشان را گرفته است. در تمام این قصه ها تمرکز تنها روی یکی از وجوه سرشت مردانه است و به همین دلیل است که می گویم مردها هرگز با مجموع تناقض های رفتاری شان به حریم ساختاری قصه ها راه نمی یابند. البته در این بین همان طور که قبلاً گفتم قصه «با تشدید روی جیم» به خاطر حضور پدر راوی، یک استثنا است. هرچند نویسنده سردستی از کنار این شخصیت که قدری با دیگر مردهای قصه ها متفاوت است، گذشته و او را در چند جمله خلاصه کرده است. پدر راوی در این قصه سال ها راز گذشته مادر را در دل نگه داشته. وقت مشاجره او تنها سکوت می کند و مهره های شطرنج به هم ریخته را دوباره می چیند و سال ها بعد ناگهان منفجر می شود و راز بدکاره بودن مادر را برای دخترش افشا می کند و این راز زندگی دختر را به هم می ریزد. «با تشدید روی جیم» قصه یی است که در آن بحران و دوپارگی تا حدی در زبان نیز اتفاق افتاده و زبان را دچار تنشی هرچند اندک کرده است.
بحران زنانه در شکلی محافظه کارانه
اما هرچه مردها با شکل های قراردادی و کلیشه یی شان بیرون از ساختار و شکل قصه های مجموعه «عشق روی چاکرای دوم» مانده اند، نویسنده و پرداختن به بحران و آشفتگی های درونی زنان قصه هایش تا آنجا که توانسته جسارت به خرج داده است و گاهی حتی از مرزهایی که برخی نویسندگان پشت آنها توقف می کردند و جلوتر نمی رفتند گذشته است هرچند این جسارت، در چارچوب شکل روایی محافظه کارانه قصه ها، در هم شکسته است. از نمونه های موفق اما حرام شده این جسارت، حرکت در اعماق ذهن راوی قصه «من به توان تو» و شخصیت مادر، در قصه «با تشدید روی جیم» است.
راوی «من به توان تو»، راوی زخم خورده ای است که به تلافی این زخم و برای فراموشی آن خود را به عمد آلت دست دیگران قرار می دهد. اما روابطش با هیچ کس «یکی دو ماه بیشتر» دوام نمی آورد. او یک روز توی آینه خود را به شکل «دختری موسرخ که کک و مک گونه هایش را پوشانده» می بیند. این دختر همیشه با راوی است و نمود روح دوپاره و پرتنش او. اما همین حضور دوپارگی به شکل دختری موسرخ که همیشه به راوی چسبیده است، تنش دختری در آستانه جنون را در چارچوب یک قرارداد بارها به کار رفته داستانی، بی رمق کرده و زبان را از آغشته شدن به این تنش و جنون، دور نگه داشته است. نویسنده در عین تلاش برای نزدیک شدن به عمق تنش، کوشیده است بر روایت آن کنترل داشته باشد و همین کنترل محافظه کارانه، روایت را از تکه تکه شدن و شکاف برداشتن حفظ کرده و اجازه نداده است شکل و زبان قصه ها، عمق بحران را آشکار کنند. اینجاست که جسارت راوی به بن بست فرم می خورد و حرام می شود. شاید بتوان گفت این جسارت بیشترین ضربه را از نحوه روایت و همچنین موقعیت های داستانی خورده است که پتانسیل درونی پذیرش آن را نداشته اند و آن را به شدت پس زده اند. گویا جسارت در میانه راه با هراسی مواجه شده که مستقیماً با موقعیت بیرونی قصه ها مرتبط است. هراسی که از بیرون در ناخودآگاه قصه ها رخنه کرده و آنها را از پیشروی بیشتر در روح و جسم شخصیت ها و زبانی کردن این پیشروی جسورانه بازداشته است.
پشت نقاب تاریخ
جست وجو در حاشیه های پنهان مانده تاریخ رسمی، رویدادهای جزیی که در پشت حوادث بزرگ تاریخی پنهان شده اند، تقابل تاریخ و واقعیت و حضور عنصری فرا واقعی و ماوراءالطبیعی، مضمون هایی است که در سه قصه «غم میان بادهای موسمی»، «به چهل روایت دخترانه» و «هاروت و ماروت» به آنها پرداخته شده است. مضمون هایی که البته جدید نیستند و نمونه هایشان اتفاقاً در رمان ایرانی فراوان است. «به چهل روایت دخترانه» آشکارترین شکل درآمیختن تاریخ و افسانه و همچنین تقابل تاریخ با دغدغه ها و بحران های زندگی معاصر و در عین حال گره خوردن این دو به یکدیگر است. بهترین جای قصه آنجاست که آشکار می شود دو استاد رقیب، جدل بر سر فرضیه یی تاریخی را بهانه تسویه حساب های شخصی شان قرار داده اند و همین موضوع، اقتدار دانشگاهی شان را درهم می شکند. گرچه در این قصه هم فرم و نحوه روایت، عمق شکاف این اقتدار درهم شکسته را آشکار نمی کند. بحران دانشجویان این قصه، شکل دخترانه تری از بحران زنان به ظاهر جا افتاده یی است که بحران شان را در پس نقاب خشک استادی پنهان کرده اند اما آنجا که نقاب ها می افتد فرم قصه، دستپاچه و عجولانه جای شان را می گیرد و چهره های از نقاب بیرون افتاده را می پوشاند. قصه «هاروت و ماروت» با تمام قصه های مجموعه «عشق روی چاکرای دوم» متفاوت است. بنیان این قصه، حکایت معروف دو فرشته ای است که به عذاب الهی دچار و در چاه بابل گرفتار شدند. جهان این قصه، بر خلاف دیگر قصه های این مجموعه، کاملاً مردانه است، گرچه در این قصه هم مردها همان طور تک بعدی هستند.
قصه، فضایی کابوس وار دارد که آن را از فضای دیگر قصه های مجموعه متمایز می کند هرچند مضمون آن بیشتر شبیه حکایت هایی با نتیجه اخلاقی است.
منبع: روزنامه اعتماد
♦ در باره نویسنده
ناتاشا امیری : جوایز ادبی
داستان نویس، متولد 17 شهریور سال 1349است. وی داستان نویسی را از سال 74 بعد از آشنایی با غزاله علیزاده شروع کرد. اولین مجموعه داستان او با نام “ هولا… هولا” سال 80
برنده اول داستان اولیهای خانه داستان شد و نامزد جوایز بنیاد گلشیری و یلدا نیز بود. تک داستان “ما سکوت” برنده اول جایزه سراسری مجله عصر پنج شنبه شد و تک داستان “آن که شبیه تو نیست” برنده داستان مردمی سایت سخن صد سالگی صادق هدایت. از وی رمان “با من به جهنم بیا” توسط نشر افق منتشر شده است و به تازگی نیز مجموعه داستان کوتاه “عشق روی چاکرای دوم” توسط نشر ققنوس پس از جرح و تعدیل های زیاد مجوز چاپ گرفت و روانه ی بازار کتاب شد.