ساعت هنوز 6 نشده؛ هوا تاریک است. با زنگ تلفن از جا می پرم؛ صدای زنگ پر از دلهره است؛ صدایی آن سوی سیم می گوید: “من دیگر رفتنی شدم، دیر یا زود شما نیز می آیید”. پیش از آنکه بتوانم حرفی بزنم می گوید: “حلالم کن” و: “امید واهی نده، 9 سال گذشت و این چهارشنبه، آخرین چهارشنبه من است و…”
دو سالی بود صدایش را نشنیده بودم؛ انتظار تلفنش را در آن سحرگاه نداشتم، هرچند میدانستم شماره تلفنم را از دوستی خواسته. بهت زده بودم. هیچ نگفتم؛و او رفت تا من و همکارانم همچون چند سال اخیر، به هر ریسمان و روزنه کوچکی چنگ بزنیم به امید بخشش خانواده ای که 9 سال است داغدار قتل فجیع عزیزی هستند و باز با مادری حرف بزنیم که لباس سیاهش را بعد از مرگ شهلا از تن در می آورد؛ همان زمان که ما خبر رقص شهلا را بر بالای چوبه دار می نویسیم.
ناباورانه برمیگردم به روزهای پس از آزادی از زندان و تلفن های گاه و بیگاهش. دیگر همه می دانستند پشت سیم ها شهلا جاهد است که هر بار زنی زندانی را معرفی میکند و من و همکارانم این زنان را به وکلایی که رایگان وکالت میکردند و اکثرا به موسسه راهی و شادی صدر.
زنانی که اکثرا به دلیل فقر اقتصادی، توان اخذ وکیل نداشتند و یا فقر فرهنگی و عدم آشنایی با حقوقشان، آنها را قربانی جامعه ای خشونت زده و مردسالار کرده بود. از زنی که نهایت مجازاتش در قانون 2 سال بود و به 15 سال زندان محکوم شده بود تا زنی که به دلیل دفاع مشروع در انتظار چوبه دار بود. متهمانی که حقوقشان رعایت نمی شد. راستی مگر حقوق شهلا به عنوان متهم رعایت شد؟ مگر کسی به ابهامات موجود در پرونده اش پاسخی گفت؟
و باز عقب تر برمیگردم؛ دو هفته ای پس از انتقال از بازداشتگاه مخفی، که او را در زندان اوین دیدم. زمانی که انفرادی بودم، او بود که با خانواده و وکیلم تماس می گرفت و خبر میداد؛ زنی که آوازه عشقش و جنایت خیابان “گل نبی” را بارها شنیده و خوانده بودم و این بار در بند 2 پایین، رو در رویش از عشق او می پرسیدم و قتل “لاله” ای که بی گناه پر پر شده بود و دو کودکی که با دیدن صحنه جنایت، روح و روان شان به هم ریخته بود و….
هنوز با سخن ازعشق اش، چشمانش برق میزد و هنوز می گفت به خاطر عشق اش هر کاری می کند، شاید باور نداشت مردی که عاشقانه می پرستد، صحنه جان دادن و رقصش بر بالای دار را با خونسردی به تماشا بنشیند و سپس سوار هواپیما شده و عازم کشوری شود که نگاه هیچ مردمی او را ملامت نخواهد کرد.
او پشیمان نبود از اینکه به گفته خودش “به درخواست مردی که عاشقش بود، قتل را به گردن گرفته بود”، اما او عاشق بود و سرشار از احساس و زندگی، زندگی او عشقی بود که از 13 سالگی شناخته بود و جانش را نیز برای این عشق داد.
شهلا جاهد چه قاتل، چه غیر از آن، یک انسان بود؛انسانی حق حیات داشت؛ حیاتی که خدا به او داده بود و بندگان خدا در پس قوانین اسلامی از او ستاندند. او رفت و از او قصه عشقی ماند و بس. اما برای من و روزنامه نگاران و فعالان زنان و فعالان سیاسی که گذارشان به بند نسوان زندان اوین افتاده از او تصویر زنی ماند که در چهاردیواری زندان و در اوج بی پناهی خودش، تلاش میکرد پناهی باشد و کمکی و صدایی؛ صدای آشنایی برای خانواده های نگران ما.
او نه قهرمان بود و نه سمبل، بلکه یک قربانی در جامعه مردسالار ما بود، نماد زنان “سایه”.او قربانی قانون و جامعه شد بدون اینکه همان قانون و محکمه از “مرد” این داستان دردآور بپرسد “چرا”. بدون اینکه خانواده داغدار “لاله” که تنها تسکین خود را در مرگ شهلا می دانستند، از “مرد” مشترک او و دخترشان بپرسند چرا و تا بدانجا پیش بروند که بر حضور این “مرد” در صحنه اعدام او مشروعیت بخشند.
نماد زنان “سایه” در حالی رفت که نمایندگان مجلس کشورش مدتهاست در تکاپوی رسمیت بخشیدن به قوانینی هستند که حقوق او و امثال او را نادیده می گیرد و به مردان بیش از گذشته اختیار می دهد که زنانی را به “سایه” بکشند.
او رفت وپرونده اش در دستگاه قضایی ـ هرچند که بسته شد ـ به دلیل ابهاماتی که هرگز پاسخی بدانها داده نشد به خیل عظیم پرونده هایی پیوست که در افکار عمومی باز می مانند.
شهلا جاهد رفت و رفتنش زنگ خطری است برای همه ما که مبادا همانگونه که در بند 2 زندان زنان اوین پیچیده، اعدام های دیگری در پیش باشد و حکومت از فضای آشفته سیاسی فعلی برای پایان بخشیدن به زندگی زنانی که سالهاست بلاتکلیف در زندان به سر می برند سواستفاده کند. با یک تیر دو نشان بزند؛ آن هم در حالیکه به علت شرایط ویژه یک سال و نیم گذشته، حجم بالای بازداشت ها و فجایعی که رخ داده، دیگر کمتر به این نوع اعدام ها اعتراض می شود؛همچنان که در قضیه شهلا جاهد شاهد بودیم. ضمن آنکه با سوق دادن افکار عمومی به سوی این پرونده ها و اعدام ها، توجه به زندانیان سیاسی و وضعیت نامساعد انان را هم کاهش می دهد.
شهلا به خاک سپرده می شود و من می اندیشم چند قربانی دیگر در انتظار صبح چهارشنبه ای هستند تا “ذبح” قوانین نابرابر و ناعادلانه ای شوند که سی و یک سال پیش جرمی عمومی را به جرمی خصوصی تبدیل کرده و انتقام جویی را جایگزین اصلاح متهم.
قتل در اکثر کشورها، از جرایم عمومی است و صدور حکم مجازات به گذشت یا شکایت شاکی موکول نمی شود، بلکه مجازات معینی دارد؛اما در ایران ما جرمی خصوصی محسوب می شود؛ یعنی خانواده داغداری که عزیزی از دست داده باید درباره “مرگ و زندگی” یک انسان، ولو قاتل تصمیم بگیرد.در اصل مجازات قتل در کشور ما جنبه انتقام جویی دارد نه اصلاح متهم یا جامعه.تاوان نقص قانون در کشور ما را دو طرف میدهند؛ خانواده قاتل و خانواده مقتول، اگر گذشتی باشد قاتل بی مجازات می ماند و اگر گذشتی نباشد، خانواده قاتل داغدار می شوند و انسانی دیگر اما این بار آگاهانه و عامدانه، جان از دست می دهد و چرخه خشونت همچنان ادامه دارد.