همزمان با انتخابات دشمن شکن و سراسر عدالتخواهانه و حق طلبانه نظام ظفرنمون و همیشه دیروز جمهوری اسلامی ایران، در ملاقات گروه وسیعی از فرزندان ایثارگر مسوولان فداکار دشمن ستیز دولت نهم که در بسیج دانشجویی دانش آموزی و اعضای هیئت علمی و ایرانیان خارج از کشور تجلی یافته است، فرزند محمود احمدی نژاد دفتر یادداشت های خصوصی پدرش را همزمان با انتخابات منتشر کرد تا کوردلان بدانند که فرزند دولت کیست و چرا نباید به قول الهام، سخنگوی دولت کریمه، زرورق نشینان دولت را به دست بگیرند. خاطرات دکتر محمود بشرح زیر و بخاطر امانت داری بدون هیچ ویرایش و حذفی عندالله و در محضر ابا عبدالله الحسین منتشر می شود.
دست نوشته هایی برای چاه
از امروز تصمیم گرفتم همانند معصومان بزرگواری که در تنهایی پهناور خود سرشان را در چاه فرو و درد دل می نمودند، درد دل ها و مسائل های خصوصی خود را بر این کاغذ نگاشته و آنرا در چاهی بیندازم، باشد که این دل صاحب مرده که جز شوق بزرگان برای مذاکره چیزی ندارد، حرفی زده باشم. بر فرزندان اینجانب است که این نوشته ها را نه در زمان انتخابات، بلکه حتی بعد از مرگم هم منتشر نکنند، چون می دانند که من هیچ چیز را برای خود نخواستم و این امر همواره از قیافه ام معلوم بود. البته اگر فرزندانم در مواردی تشخیص دادند، اشکالی ندارد.
در هواپیما به یاد یار بر سینه زدم
در هواپیما در کنار عزیزان هیات دولت و خانواده برای دیدار از ملت قهرمان بجنورد بودیم. قلبم ناگهان گرفت و به یاد دوست افتاده و شعری سرودم که می گویم آن را بسوزانند، نمی خواهم به نام من بماند، ولی اگر ماند حتما با علی معلم چک کنند، تلفنی توافق کردم.
در هواپیما به یاد یار بر سینه زدم
همچو یک جیوه که مالیده بر آیینه زدم
ای محافظ برو آن ور که چنین ملت خوب
نوکرش را بشناسد که چو کابینه زدم
و یک شعر دیگر نیز سرودم به یاد تنهایی اباذر غفاری در ربذه که وقتی دشمنان با سنگ و چوب و زنجیر او را تکه تکه می کردند فقط آه می کشید و من در آن حادثه کلمبیا تنها سایه آقا و نفس گرم حق را پشت گردنم حس می کردم و چه نیکو سروده ام این تنهایی را که این شعر نیز برای ابد سوزانده شود( با علی معلم چک کنید)
در مدرسه کلمبیا رفتم دوش
دیدم دوهزار صهیونیست کرده خموش
ناگاه یکی گفت که ای دیکتاتوررررر( ر را بکشید)
لبخند زده به یاد یاران خودجوش
و شعر دیگری که نمی خواهم هیچ کس حتی فرزندان عزیزم بخوانند شعر زیر است که اولین بار در کاراکاس و به یاد بزرگ قبیله ما و آن که نامش بر پشتم خط می اندازد، سرودم و در تمام لحظات این شعر بدنم می لرزید و در پایان به دستشویی هواپیما رفتم که تمیز بود.
من به خال لب چاوز گرفتار شدم
به کاراکاس شده غرق در این کار شدم
خط تولید سمندی که مرا با او عهد
بستم و بابت امضاش چو خودکار شدم
شاعری هم البته توانایی های خودش را می خواهد. ما که ادعا نداریم، ولی در کشور ما همه می دانند که در شعر هیچ نباشیم اول کشور شاعر دنیا هستیم، ولی من هرگز چنین ادعایی نداشته و برای انتخابات نیز فقط اگر بطور کلی گفته شود که شاعر است، کافی است، وگرنه چشمان حقیقت بین ملت همه چیز را می فهمند. و این یک شعر درباره برادر و یار غارم دکتر الهام که نشانگر روحیه طنز و شوخ طبعی من نیز می باشد.
او نامه نوشت و گفتمش وام گرفت
صد نامه نوشت و شغل پارت تام(1) گرفت
الهام که پست می گرفتی همه عمر
دیدی که چگونه پست الهام گرفت
بیل و صندوق
خدمت به مردم غبار غم را از دل انسان می ستاید، مدتهاست که برای فراموش نکردن خودم شبها لباس نارنجی می پوشم و بیلی در دست می گیرم و به خانه همسایه می روم و زنگ می زنم، معمولا حاج خانم فاطمه تشریف می آورد و الهام را صدا می کنند و او می فهمد من مخفیانه غرق چه کاری بودم. خدایا چرا اسرار مرا پنهان نمی کنی، یا ستار العیوب! جز اینکه خواسته ام همیشه بوی خدمت بدهم، چیست این سر که دائم مرا انگشت نمای کلمبیا و نامیبیا می کنی؟
یادم هست در زمان تصدی شهرداری یک بار از راننده ام خواستم یک بیل بخرد و بگذارد داخل ماشین. راننده با تصور اینکه شوخی کرده ام قضیه را فراموش کرد، در حالی که ما اصلا شوخی با بیل نداشتیم و فوقش دست. چند روز بعد از راننده پرسیدم بیل را خریدی یا نه. راننده رفت و بیلی را تهیه کرده و پشت ماشین گذاشت. اما هنوز نمی دانست بیل به چه کار من می آید تا اینکه پس از دو هفته گشت شبانه در سطح شهر، هرچه صبر کردیم دیدیم باران نمی آید تا جوبی بسته شود و من بتوانم با آن بیل بازش کنم.
بالاخره مجبور شدیم با آتش نشانی تماس بگیریم و دو واحد آتش نشانی آمدند. بالاخره مثل دهقان فداکار از راننده خواستم پیراهنش را در، و آن را در سوراخ زیر پل نماید، و بعد آن دو تانکر آتش نشانی را ریخته و جوب بند آمد و من با آن بیل آب را باز کردم و پس از آن بسیاری از مردم سراغ من می آمدند و می گفتند این احمدی نژاد است، و برای من دست تکان می دادند و برای بازکردن جوب به من آدرس می دادند، و چند نفر از آنها گفتند اگر نامزد شدی برای انتخابات به تو رای می دهیم. من نگاه عاقل اندر سفیهی به آنها کردم، ولی آنها متوجه نشدند.
از پدرم هرگز پول نگرفتم
هیچ وقت یادم نمی آید که از پدرم پول گرفته باشم. همیشه پدرم می گفت به من بگو در ماه چقدر خرج داری تا به تو بدهم، و از من انتظار داشت هزینه ام را تعیین کنم، اما در خانه یک صندوق وجود داشت که برای روز مبادا نگه می داشتیم که اگر زمانی مشکلی پیش آمد از آن استفاده شود، مثل صندوق ذخیره ارزی بود، من هیچ وقت از پدر پول نگرفتم و همیشه خودم راسا از صندوق برمی داشتم، چون روز مبادا همان روز بود. و همین سیاست بعدها ادامه پیدا کرد.
کفش شماره چهل
فداکاری در روزهای انتخابات برای یک ملت لازم است، آن هم ملت بزرگی مثل ملت ایران که وقت انتخابات بزرگترین ملت جهان است. در یکی از سفرهای شهرستانی دیدم جوانی به کفش من نگاه می کند، دلم سوخت. پرسیدم اسمت چیست؟ گفت فلان چیز. اسمش را نوشتم، وقتی برگشتیم اتفاقا با دانشجویان ملاقاتی داشتیم که رفتار جالبی نکردند و یکی از اعضای بسیج دانشجویی پس از پایان جلسه کاغذی به من داد.
فردای همان روز وزیر پست و تلگراف و راه و ترابری را احضار کردم و کفشم را دادم تا برای آن جوان ببرند. کاغذ را هم دادم که مستقیما به دستش برسد. نیم ساعت بعد هم وزیر اطلاعات آمد و همدیگر را دیدیم و مسائلی برای حل مشکلات مسکن مطرح کردم. بعد از دو سال در نیویورک متوجه شدم که دانشجویی کفش مرا پوشیده، فهمیدم وزیر پست و تلگراف کفش مرا عوضی به او داده است. وقتی برگشتم، به وزیر اطلاعات گفتم آن کسی که نامش را دادم آزاد کند و برایش یک کفش شماره چهل بخرند. ولی وزیر اطلاعات گفت که آن جوان به جاسوسی برای اسرائیل اعتراف کرده است و پنج سال زندان گرفته است.
سنجاق دویست میلیون دلاری
من خیلی آدم صرفه جویی هستم و ضایع کردن نعمت الهی یکی از چیزهایی است که قلب مهربان و لطیف مرا می لرزاند. معمولاً وقتی مطلبی می خواهم بنویسم، چون می دانم کسی آن را نمی خواند، روی کاغذ باطله می نویسم، مثلا نامه به مرکل را پشت اسناد وزارت اطلاعات که باید خرد می شد نوشتم و فرستادم. باز هم خدا را شکر حتی پاکت را هم باز نکردند، وگرنه مسائلی پیش می آمد. من معمولا پاکت های نامه را آرام و با احتیاط باز می کنم که آسیبی نبیند و بعدا برای اینکه از آن پاکت استفاده شود، آن را می گذارم توی پاکتی بزرگتر و برای فرستنده پس می فرستم تا دوباره از آن استفاده کند و حتی شده است که یک پاکت ده بار استفاده شود.
یک بار پس از جلسه با حماس که کمک دویست میلیون دلاری را در عرض ده دقیقه به آنها داده بودیم، مشعل را بدرقه کردم، وقتی به سمت دفتر برمی گشتیم. یکدفعه چیزی به چشمم خورد، چند قدم عقب برگشتم، خم شدم و از روی زمین چیزی برداشتم، گرفتم طرف مسوول تشریفات. سنجاق کاغذ بود. سنجاق را دادم به مسوول تشریفات. گفتم لازم می شود، حیف است!
این یادداشت ها ادامه دارد….
1) منظور همان شغل پارت تایم است که چون مثل خیلی ها غرب زده نیستیم بدین صورت استفاده می باشد.