درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند/ به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند/ یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کـُند/ کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
شعرهایی از هوشنگ ابتهاج، خسرو باقرپور، شهلا بهاردوست، سیمین بهبهانی ، منظر حسینی، علیرضا سیف الدینی، محمد علی شاکر، محمود فلکی و شمس لنگرودی
هوشنگ ابتهاج
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کـُند
کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
دل خراب من دگرخراب تر نمی شود
که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند
گذرگهی است پر ستم که اندرو به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
چه چشم پاسخ است از این دریچه های بسته ات
برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند
خسرو باقرپور
کولاژِ ماه و پلنگ
رنگِ دریا می پرد!
وقتی فارغ از آبی ی خاموش خویش
مبهوتِ آمدنِ ماه می شود.
اندوهِ ژرفِ دَرّه های جهان را
انبوهِ استخوانِ پلنگان
پُر می کند
و ماه هنوز
در کارِ جادوی پلنگِ جوانی است
که مغرور وُ مُصَمَّم
قُله را دارد
برای جهیدن
فتح می کند.
آی ماه، آی ماه،
آه!
شهلا بهاردوست
فصلها وُ خرگوشها
دایره ها رنگ وُ وارنگ
عقربه ها مست وُ ملنگ
روی ِ رویاها، چکّه های انار، لمیده با تیک تاکها
لابلای ِ بوته ها خرگوشها کنارِ ردّ پاها
جفت جفت تا مزرعۀ بلال دُو می زنند
پُر شده زمین از تپشهای زرد
غروب آمده کنارِ رود
روی نیمکت یاد تو هی ی پیچ می زند.
حالا،
از بالای تپّه باد سُر خورده، دست به دامنم می برد
پشتِ جیغ ِ من صدای خنده ات نمی رسد
شاید ایستاده ای اینجا، پیچیده ایم سیگاری، با هم دود می کنیم؟
شاید روی ملافه های ِ خیس خوابیده ایم؟
شاید باهم تیک تاک می کنیم؟
اینجا سیب ها رسیده اند
امّا از وقت رفتنت آفتاب ندیده اند
آنجا سکوتی دلتنگ تا نیمه شب می دود
به خوابت می رسد، غلت می زنی، پس می زنی، نمی پَرَد
با زنگِ تیک تاکها دست دراز می کنی، چرخ می زنی
چرخ چرخ عبّاسی، خدا اونو نندازی!
دایره ها رنگ وُ وارنگ
عقربه ها مست وُ ملنگ
روی ِ رویاها افتاده عکس ماه، لمیده با عقربه ها
عقربه ها هی دُور، تا آنور فصلها می روند
آه ه ه فصلها
فصلها با خرگوشها، با ما، تکرارکنان روی ِ تپّه می دوند
سبز، سرخ، زرد، سفید
تا جایی کنار عقربه های بی طاقت وُ خرگوشهای بازیگوش
دستهای ما بی فاصله تیک تاکی را کوک
در شیرینی خطهای مماس، آرام ما را نوازش می کنند.
تیک، تاک
تیک، تاک
تیک، تاک
از خواب می پرم، با یادت پَر، پَرپَر می زنم
هامبورگ، 17 سپتامبر 2008
سیمین بهبهانی
بازی چرخ
چه شد که خورشید تیره شد
زتیرگی های آه تان
ستاره را چشم خیره شد – چه بوده آیا گناه تان ؟
چه دست بردارتان کشید
شکسته گردن چه گونه اید
چرا تبرا نمی کنید زحکم بیدادگاه تان ؟
چنین که این حلقه ی تناب
فکندتان درچم عذاب
برون شد از کاسه چشم تان
کبود شد روی ماه تان
قلم زدستم برون کنید-
زبس که نقش ستم کشید
سیاه شد کاغذ سپید چو روزگارسیاه تان!
به خاک خفتید گم تبار
نشان تان نیست برمزار
کسی ندانست سمت وسو
چه بوده در رای و راه تان.
II
کنون خطابی دگر کنم
نفوس را با خبرکنم
ازین حکایت که دست جور فکنده درقعر چاه تان
چو موج، مشتاق و توسنید
که چنگ برساحل افکنید
حذر! که خرسنگ ساحلی کند به زخمی تباه تان
زمانه بس بیضه بشکند
میان دستارکیدتان
دگرچه باید زمانه را
اگرنباید کلاه تان ؟
12 مرداد 1387
منظر حسینی
کوچ….
از دریا ها بود که سر بر آوردی
با بوی نمکزاران ِ شور
ماسیده بر اندامت.
یافتم آنگاه
کلماتی را
که از جنس الفبای سرزمین دیگری بودند
و نشاندمت بر شانه های خورشیدی بی تاب
تا به خانه ات آورم.
گردنبندی از همهمه آبی بنفشه ها
بر گردنت آویختم
انگورهای جوان را به نخ کشیدم
و شرابی هزاران ساله را
به دها نت فرو پاشیدم
اثر ا نگشتا نت را
در خاطره دستانم
جاودانه،
حک کردم
و رد پای آمدنت را
که تداعی طپش قلب ِ ترسان ِ خرگوش ها بود
در قاب خالی اطاقم
آویختم.
نفس های هزاران زنجره جوان را
به گلوگاه زخمی ات
ریختم
دروازه ها را بر پشت تو بستم
و سربازان خشونت طوفان را
پاسدار آن کردم…..
چیستی!
که این همه برای ماندن اصرار می ورزی
با آ نکه
اسب های کوچ
با سم ضربه های خود
زمین را
خالکوبی می کنند ؟
برو!
روزهایت سپید باد
چون کمرگاه ِ برفی ِ قو ها……….
علیرضا سیف الدینی
به غربت زده ها
این منم ،خانه خودم
من هم همیشه مثل همۀ اسم ها ازرنگم عقب می مانم دراین زبان
چراپس آن خانه روی سیاه می ماند؟
شاید برای همین می گفتم دوربه خانه می ماند
حالا که نزدیک ِ دوررسیده ام خانۀ من نیست
سفربه من می ماند
من به سفرمی مانم
دراین سفر نمی مانم
من این جا کارمی کنم ؟ تنهام آن خاک گریه می کند
من این جامست می کنم؟ تنهام آن خاک گریه می کند
من این جاعشق می کنم؟ تنهام آن خاک گریه می کند
روی خودراه می روم
روی خودآب می روم
روی خودخواب می روم
بی آینه حرف می زنم:
این منم، خانۀ خودم.
آنکارا ،2005
محمد علی شاکر
اینجا خانه آرام است
ودلتنگی های جهان درون قاب عکسی خوابیده است
ودرون ذهن خویش فریادمی زند
وگاهی دلتنگ می شود…
اینجا کوچه ها همیشه می مانند
باپاهایی برهنه ازدویدن بسیار
با لبهایی که بوسیدن فراموش می کنند
وگاهی صدایی درون زمان می پیچد
که خاطراتمان را مرور می کند
خاطراتی را که شیرین ترین ترانه بود
روی اتاقهایی که کوچکترین کودکان را درآغوش گرفته بود
یادت می آید
پشت همین پنجره ها صدا می زدیم : پریدن گنجشکهای پریده را…
یادت می آید
مرغ عشقهایی که هرروز
به تعدادانگشتهایمان می شدند
هرروز
قفس می بریدند
نفس می پریدند
اینجا کسی دلتنگ می شود
که اول شعرهایش یادتنهایی هایمان می افتد
اول ترانه هایش یادبازی هایی که هیچوقت تمام نشد
کودکی که مانددرون هزارسئوال نپرسیده ازگلو
کودکی که بزرگتر هم شد
ولی ندانست کجای جهان خورشید را پنهان کرده بودند
وستاره های اتاقمان مسافرکدام دریای آبی شدند
اینجا کسی دلتنگ می شود
که همیشه سوار بربالهای قناری
بوی شرجی گرفته بود
بوی رویایی که دور سرش می چرخید
راستی !!! یادت هست هفت سین
حافظ را به خانه می آوردیم وباز
هزاربارکوچه های شهر را می دویدیم با هم
فرارمی کردیم ازسایه هایی که سکوت بودند و
سایه هایی که ترانه
دنیا اصلا شبیه هیچکس نیست
شبیه هیچ ترانه ای نیست
شبیه کودکی هایی که پشت هم می گذرند وبه ما نمی رسند
به گرد ما نمی رسند
دیگر کسی نمی آید نوازشمان کند
درون اتاقی که ما بودیم
کاش پشت همان پنجره ها مانده بودیم
وفریادمی زدیم : “گنجشکهایی که پریده بودند”
ومارا با خود می بردند تا امروز نیاید
وامروز انگارمشقهای هرشبم دیرمی شود
بازجمعه ها سرد است
تافردا که توباشی
ومن تورانگاه کنم
وآوازهای مرغ عشق های کوچک را تکرارکنیم
کاش
پنجره ها رابسته بودیم …
محمود فلکی
هنوز فکر میکنم
هنوز فکر میکنم
به درختی که از من پایین افتاد
وقتی تنم در خاطرهی برهنهات پیچید.
هنوز فکر میکنم
به خیابانی که از هجوم برگ
انتهای خود را گم میکرد
وعبور،
در بیمرزی ِ زمان
زبان باز میکرد.
هنوز فکر میکنم
به دهانی که بر نسیم میغلتید
و هرچه رخت در مسیر مادینگی
از ریخت میافتاد.
هنوز فکر میکنم
به پوستی که بر عرق مینشست
و کشتی ِ دزدان
در اقیانوس ناف
به آهستگی دچار میآمد.
هنوز فکر میکنم
به ابتدای درختی که
در انتهای اقیانوس
فانوس ِ همیشهی غارها میشد.
هامبورگ- نوامبر 2006
شمس لنگرودی
پنجاه و سه ترانه ی عاشقانه 1 بی تابانه در انتظار توام غریقی خاموش در کولاک زمستان. فانوس های دور سوسو می زنند بی آن که مرا ببینند آوازهای دور به گوش می رسند بی آن که مرا بشنوند. من نه غزالی زخم خورده ام نه ماهی تنگی گم کرده راه نهنگی توفان زادم که ساحل بر من تنگ است. – آن جا که تو خفته یی شنزاری داغ که قلب من است.