مگر ما القاعده راه انداختیم؟
معصومه ناصری در وبلاگش “کافه ناصری” سخت به اسکات پلی، مجری برنامه شصت دقیقه تاخته است. به این دلیل که وی در گفتگوی خود با رئیس جمهور ایران، خطاب به او گفته است: “ آقای رئیس جمهور، شما چه فکری می کردید؟ مرکز تجارت جهانی یکی از حساسترین اماکن در قلب مردم آمریکاست و شما حتما می دانسته اید که حضور شما در آنجا برای بسیاری از آمریکاییها توهین آمیز خواهد بود. مردم آمریکا کشور شما را کشوری تروریستی می دانند که تروریزم را به سراسر جهان صادر می کند. شما حتما می دانسته اید که حضور شما بسیاری از آمریکایی ها را خشمگین خواهد ساخت”.
در این زمینه معصومه ناصری می نویسد:
ببینید. احمدینژاد است که باشد. من هم از این آقا خوشم نمیآید. ولی نمیدانم چرا کسی دقت نمیکند که این خبرنگار محترم مزخرف گفته است!
مگر ما بن لادن ساختیم؟ مگر ما القاعده راه انداختیم؟ مگر ما برجهای جهانی را ترکاندیم که حالا حضور یک آدم ایرانی در آنجا، هر کسی میخواهد باشد؛ باعث آزردگی خاطر آمریکاییها و توهین به آنها شود؟ از قضا؛ این کار یکی از افههای خوب سیاسی احمدینژاد بوده است و برخورد مقامات آمریکایی و رد این درخواست، کاملا غیرمنطقی است.
نه ما القاعده را راه نیانداختیم. ولی….
مهدی محسنی در وبلاگ “جمهور” به معصومه ناصری این طور پاسخ داد:
پاسخ معصومه اینست که حضور یک آدم ایرانی آمریکایی ها را عصبانی نمی کند. این حضور احمدی نژاد است و مهمتر از آن تفکری که این آدم نمایندگی اش می کند که برای آنها آزار دهنده است.
تفکری که هالوکاست را نفی می کند، وعده ی سقوط حکومت های غربی را می دهد و سخن از نابودی اسرائیل می گوید. اینها همان چیزهایی است که غربی ها را به یاد بن لادن و القاعده می اندازد.
احمدی نژاد از کشوری می آید که پرچم، نماد و هویت ملی آمریکا را به آتش می زنند، مرگ و فروپاشی نظامش را فریاد می کنند و اتفاقا رییس جمهورش بر خلاف سلف پیشین خود، محمد خاتمی؛ به این رفتارها افتخار می کند.
دوباره دیکته. از چوپانهای دروغگوی عصر دیجیتال!
نویسنده وبلاگ “یک کیوان” در وصف حال و هوای روز اول مهر نوشته است:
دوست دارم دوباره دیکته بنویسم. از چوپانهای دروغگوی عصر دیجیتال بنویسم. از دهقانهای فداکاری بنویسم که بیخیال گندم و جو و روستا و آبادی و کدخدا، توی میدون انقلاب دارند سیدی ماریا کری رو میفروشند.
از پترسهای فداکاری بنویسم که انگشتشون نه دیواره سد، بلکه تن و بدن زن و دختر مردم، توی صفهای طویل اتوبوس و مینیبوس و خیابانهای کثیف شهر رو پر میکنه. دوست دارم از بعبع گوسفندان حسنک که سالهاست توی این آبادی گم شدند بنویسم.
از کتاب بارون خورده کبری و تموم تصمیمهای بزرگی که بعد از خوندن تصمیم کبری گرفتم، بنویسم. میخواهم این روزها بچه بشم تا از اون روباههایی که برای زاغ و سار و اردک و مرغ عشق و بلبل و خروس و یابو و هر آنچه که میخزه و میپره، کمین کردند بنویسم.
اگر فکر می کنید اینجا کسی می شوید اشتباه می کنید!
کوهیار؛ دانشجوی دانشگاه صنعتی شریف است و وبلاگ “وسوسه ای برای بودن” را منتشر می کند. آخرین پست او ذکرخاطراتی ست در باره نحوه برخورد سال بالایی های دانشکده با ورودی های تازه که در نوع خودش خواندنی ست:
ورودی جدید بودم با یک دنیا ذوق و شوق آمده بودیم که صنعت مملکت را دیگرگون کنیم(دیگر قیر و گونی کردیم)، جشن ورودی ها که تمام شد با سال بالایی ها و ما توی دانشگاه چرخیدیم. عصر جمع شدیم توی چمن نشستیم برای معارفه.
ضمن معارفه گفتند که از پروفسور فلان عضو تیم طراحی بوئینگ دعوت کردیم لحظاتی تشریف بیارن و صحبت کنن براتون. البته جناب پروفسور دو روز بیشتر ایران نیستن و برنامه شون پره. برنامه معارفه ادامه داشت که دیدیم یک پاجرو وایساد و یک آقای با کلاس با همراهی چند نفر پیاده شد. شستمان خبردار شد که پروف همین است.
آمد و خوشامد گفت و شروع کرد به حرف زدن: اگر فکر می کنید اینجا چیزی یاد می گیرید و کسی می شوید اشتباه می کنید. کادر آموزشی اینجا افتضاح است. برای دانشجوها هیچ برنامه ریزی نیست و من اینجا هیچی واحد پاس نکردم و اگر کسی شدم به خاطر اینه که با پول بابام دانشگاه تگزاس درس خوندم. خلاصه آب پاکی ریخت روی دست و سایر اعضامون.
وطنم را گم کرده ام و صلاح اش را هم نمی دانم
نویسنده وبلاگ “بیننده” می نویسد که هیچکس از او در بازی بلاگی وطن دعوت به نوشتن نکرده است. با این حال می نویسد:
درمانده ام که نه تنها وطنم را گم کرده ام که صلاح آن را هم نمی دانم. می دانم که حکومتی، “بود” خود را به “نابودی” وطنم گره زده است ولی مانده ام که آیا نابودی آن حکومت به هر روش، نابودی وطن خواهد بود که هزاران سال پاینده بوده است؟!
من جوانی ام در این خانه مسخ شده حرام شد
بازی بلاگی وطن؛ این روزها به شکل یک اپیدمی درآمده است. طوری که مانی هم در وبلاگ “آگاهی” در همین موضوع نوشته است:
چقدر سخت است در لباسی که برای تو نیست ظاهر شوی. می خواهند تو را وارد قالبی کنند که هیچ وقت در شان و اندازه ات نیست از تمام جهات به تو فشار می آید. جهنم که می گویند این هست.
اه. چه دردمان است که در زادگاه خودت احساس امنیت نکنی. در وطن خودت دربه در باشی. نه نه. من این وطن را نمی خداهم. من این خانه را نمی خواهم. من جوانی ام در این خانه مسخ شده.حرام شد. اگر مادرم مرا در صحرای افریقا می زایید، اگر پدرم یک گاو پرست بود، باز هم این احساس را داشتم؟
آلبتوی ایتالیایی: افغانستان وطن من است
نگین حسینی در وبلاگ “روز+نامه” سفرنامه کابل خود را به همراه چند عکس تکمیل کننده، منتشر کرده است. در یکی از یخش های سفرنامه او، روایت آشنایی اش با مدیر ایتالیایی یک “ان جی او” ی توان بخشی را می خوانیم که می گوید ایتالیا برای او به منزله یک هتل است.
بنابراین افغانستان را وطن خود می داند که نزدیک به هفده سال است در آن اقامت دارد. این اظهار نظر آلبرتو وقتی شنیدنی ست که قریب به اتفاق بلاگرهای ایرانی که در بازی بلاگی وطن مشارکت کردند، دل خوشی از کشور محل تولدشان نداشتند و در حالی که ایتالیا برای آلبرتو هتل محسوب می شود برای بیشتر اینان؛ ایران سرزمینی بوده است که نه تنها شوری در آنان بر نیانگیخته، بلکه تمام انگیزه آنان برای زندگی را هم تباه کرده است:
پس از ورود به مرکز توانبخشی و ارتوپدی کابل، ابتدا با آلبرتو، رییس مرکز آشنا می شوم؛ ایتالیایی عجیبی که زندگی اش را وقف افغانها کرده است. از او می پرسم: بعد از 17 سال زندگی در افغانستان، حس می کنید وطن تان کجاست، ایتالیا یا افغانستان؟» با خنده می گوید: وقتی کلمه وطن را می شنوم، افغانستان در قلبم زنده می شود. او پدر و مادر پیری در ایتالیا دارد و سالی چند مرتبه به آنها سر میزند.
اما می گوید: من در خانه خودم در ایتالیا، انگار در هتل هستم. وطن من، افغانستان است!ا
آلبرتو خونگرم و مهربان و شوخ طبع است. ترافیک کابل را دوست ندارد و به قول دوستان افغانش، شب می آید به مرکز و شب می رود.
هیچکدام مان حواسمان نیست
آخرین پست وبلاگ “یک مرد” به حکایت محرومیت شمار زیادی از کودکان ایرانی از تحصیل اختصاص دارد:
انجمن حمایت از کودکان در آستانهی سال تحصیلی جدید بیانیهای صادر کرد که در آن از وجود یک میلیون وهفتصد هزار کودک محروم از تحصیل در کشور خبر داده بود. یک لحظه به این عدد فکر کنیم: یک میلیون و هفتصد هزار!
دلم میگیرد. برای خودم، خودمان و این دیار دلم میگیرد. درست است داریم توسعه پیدا میکنیم، درست است خیلی مشکل داریم، درست است … ولی این یعنی فاجعه، یعنی زمینهی ایجاد کلی آدم معتاد، کلی آدم بیمار، کلی آدم بیچاره، کلی …
داریم چه کار میکنیم. به مشکلات خودمان فکر کنیم و به مشکلات این آدمها. خیر سرمان از این مینالیم که چرا به حجاب گیر میدهند، چرا به صدای بلند ضبط ماشینها گیر میدهند، چرا به آزاد بودن روابط مرد و زن گیر میدهند، چرا …
هیچکدام مان حواسمان نیست اینجا دارد به چه منجلابی تبدیل میشود. نه واحدهای صنفی فعال، نه حزبهای درست و حسابی، نه انجمنهایی که بتوانند کاری کنند. گیر کردهایم وسط یک مشت آدم بدبخت مثل خودمان، یک مشت آدم که حتی تا جلوی دماغشان را هم نمیتوانند ببینند.
در این وانفسای نشریه خوب و حرفه ای
سیدرضا شکراللهی در “خوابگرد” فارغ از بازی بلاگی وطن؛ به معرفی ماهنامه تازه ای در وانفسای نشریات خوب پرداخته است:
انگار این یک واقعیتِ گریزناپذیر است که در فضای سیاسی حاکم بر مطبوعات، تنها راهِ بقا، پیش رفتن به سمتِ انتشار هفتهنامه و ماهنامه است، به جای روزنامههای دست و پاشکستهای که زندگی آنها هم به اندک جوهر خودکار یک قاضی بند است!
بهترین مثالِ نوظهور ممکن، هفتهنامهی «شهروند امروز» که بیشک با آن آشنا هستید. اما امروز روی دکهی مطبوعات، نخستین شماره از ماهنامهی «روانشناسی و هنر» را دیدم. پیشتر، علیرضا محمودی ایرانمهر حرفش را زده بود. و دیدن خود نشریه مشتاقم کرد برش دارم و یک هزار تومان پولش را بدهم. پشیمان نشدم.
روانشناسی با همهی گستردگیاش در زیرشاخههای گوناگون، برای بیشترمان جذاب است، و وقتی قرار باشد فرهنگ و هنر و ادبیات را از پنجرهی روانشناسی نگاه کنیم، قطعاً جذابتر.