بوف کور/ داستان ایرانی - امیرحامد دولت آبادی فراهانی:
باورم شده بود که نویسنده هستم. هر شب تا پاسی از شب بیدارم می ماندم و تایپ می کردم. لپ تاپم این امکان را به من داده بود تا به جای سیاه کردن کاغذ، حافظه آن را اشغال کنم. فقط می نوشتم. بدون اینکه حتی یکی از آنها چاپ شده باشد. بیش از ۴۰ داستان کوتاه و بلند نوشته بودم. فکر می کنم آنها برای چاپ حداقل۵ مجموعه داستان کافی باشند. من آن مجموعه داستان ها را چاپ می کردم، ولی در خیالم. در خیالم جوایز متعدد را درو می کردم. برای جشنواره های متفاوت ارسالشان می کردم و نفر اول می شدم. با بزرگان داستان نویسی ایران قرار ملاقات می گذاشتم. البته خود آنها به من پیشنهاد قرار ملاقات می دادند. از محمود دولت آبادی گرفته تا احمد غلامی. به مجالس مختلف هم دعوت می شدم تا با منتقدان داستانهایم صحبت کنم. خلاصه بهترین نویسنده جهان بودم. در هر سبکی هم توانایی نوشتن داشتم. مثلا در یک جشنواره داستانی نوشته بودم در سبک داستان های ارنست همینگوی مثل پیرمرد روی پل یا حتی یک داستان بسیار کوتاه. یا اینکه مثل صادق هدایت مبهم و گیج کننده، زیبا و فلسفی مثل بوف کور. مثل هوشنگ گلشیری اول شخص های زیبایی خلق می کردم مثل عروسک چینی من. البته، این زیبایی ها را در واقعیت می ساختم. تعداد افرادی که آنها را می خواندند به ۳ نفر هم نمیرسیدند. تنها ۲ نفر. در ابتدا آن ۲نفر من را زیاد تشویق می کردند و در واقع به من روحیه الکی می داند. اما بعد ها فکر کنم که سر وقتشان را بیهوده نمی بریدند. به همین دلیل، در عمل من هیچ نظری درباره آثارم نمی شنیدم. اما به خیال خودم آنها واقعا استثنایی بودند.
ایده های زیادی برای نوشتن داشتم. مثلا همین. آنها را در ذهنم همانند نوزادی متولد می کردم. پرورش می دادمشان. اما متاسفانه نمی توانستند پله های ترقی را زیر پا خورد کنند. گاهی اوقات می ترسیدم که مبادا این ایده ها به ذهن کسی برسد و او با این سوژه ها به جاهایی که من فکر می کنم برسد.
این کابوس بیش از هر چیزی من را عذاب می داد. مثلا با هیچ کس، البته به غیر از آن ۲نفر در مورد ایده هایم صحبت نمی کردم. جالب است بدانید که آن ۲نفر تنها از وجود ۱۵ داستان من باخبر هستند. الباقی تنها در حافظه همین لپ تاپ در حال نگهداری هستند. حتی از این می ترسم که نکند روزی این لپ تاپ دیگر روشن نشود و مجبور بشوم بی خیال همه آنها شوم. آخر آنها تنها دوستان من در زندگی بودند و هستند. این را از اعماق وجودم فریاد می زنم: تنها دوستانم. تنها دوستانم که پیش از خواب با آنها به روی سکوهای متفاوت می رفتم و می روم. حتی برای گرفتن جایزه نوبل ادبیات که از بین ایرانیان تا به حال هیچ کس موفق به کسب آن هم نشده است. هرچه که بیشتر به دور و اطراف نگاه می کنم کسی را بهتر از آنان برای اعتماد کردن پیدا نمی کنم. آنها تنها رفیق هایی هستند که پشتم را خالی نمی کنند و نخواهند کرد وگفتم، من را روی بلند ترین سکوها هدایت می کنند.
واقعا دلیل منتشر نکردن آنها را متوجه نمی شدم. نمیدانم شاید می ترسیدم که این خیال ها به واقعیت تبدیل شوند و من دیگر نتوانم آنها را یاد بیاورم؛ یا شاید هم می ترسیدم کسی با آنها که نزد من از احترام بسیار بالایی برخوردار هستند با بی احترامی رفتار کند؛ شاید هم می ترسیدم کسی بگوید که من آنها را دزدیده ام. هرچه که هست من نمی خواهم این ها را منتشر کنم. حتی دوست ندارم با کسی در موردشان صحبت کنم. می خواهم فقط مال من باشند. فقط با من صحبت کنند. فقط پشتیبان من باشند. شبها پیش از خواب فقط در خاطر من باشند و در خیال من پرسه بزنند.
نمیدانم کدام نانجیبی یکی از آن ۱۵ داستان را به دوستان خود داده بود. این را من هیچ وقت دقیقا نفهمیدم. در حالی که به نظر من کاری بس ساده است. من این موضوع را با قلبم دیدم و احساس کردم. میدانید چطور؟ یک مرتبه که در خیالم می خواستم با همان داستان در مجلسی حاضر شوم و منتقدان شناخته شده کشور شروع به تحسین کردنمان بکنند، متوجه بی قراری داستان شدم. احساس کردم که این داستان دیگر مال من نیست. تنها به من تعلق ندارد. شاید در خیال چند نفر دیگر هم پرسه می زد. متوجه تحسین های سنگین حاضرین شدم. سریع بلند شدم و مجلس را با عجله ترک کردم. البته برای اینکه سوءتفاهمی پیش نیاید پیش تر پوزش طلبیدم. سراسیمه از خیالم بیرون پریدم. لپ تاپم را روشن کردم و بااو شروع به صحبت کردن کردم. نمیدانم نامردها چه بلایی سرش آورده بودند. به او خندیده بودند. مسخره اش کرده بودند یا بی محلش کرده بودند. شاید او را متعلق به خودشان کرده بودند. حسابی ترسیده بودم. هرچه تلاش کردم سر صحبت را با او باز کنم، نشد که نشد. شدیدا ناراحت بود و زخمی.
در اطاق را بستم. لپ تاپم را خاموش کردم. لامپ مهتابی را هم. فقط یک لامپ کم مصرف روشن کردم. نور اطاق ناگهان از نصف هم کمتر شد. پنکه را هم روی دور کم گذاشتم. شروع کردم به قدم زدن در اطاق. متوجه پر کشیدن خیالم می شدم. هرچه گشتم تا آن داستان را پیدا کنم موفق نشدم. بیشتر تمرکز کردم. بلاخره پیدایش کردم. ناگهان گریه ام گرفت. فکر کنم او هم داشت گریه می کرد. چند خیال دیگر هم دور و برش پرسه می زدند. تا به این لحظه هیچ وقت دلم به این اندازه نسوخته بود. احساس کردم بخشی از وجودم را آن خیال های آلوده از بدنم بیرون کشیده اند و دیگر توانایی نفس کشیدن را ندارم. سریع جلو دویدم و آنها را دور کردم. دست در گردنش انداختم و اشک هایش را پاک کردم. او را در آغوش کشیدم و برگرداندمش. هنوز داشت گریه می کرد. گفتم: نترس من اینجا هستم. تو دیگر فقط مال من هستی. مال خود، خود، خودم. گفت: نه، من دیگر تنها برای تو نیستم. خیلی های دیگر صاحب من هستند. میخواستم بروم و هردوتایشان را بسمل کنم. ولی به این نتیجه رسیدم که این مشکل خود من است. من نباید آنها را به آن۲نفر می دادم. تصمیم گرفتم خودم را به خاطر این کار نابخردانه ام تنبیه کنم. خودم را از دیدن و فکر کردن به عزیزترین هایم در زندگی به مدت ۱ هفته منع کردم. بی نهایت مشکل و طاقت فرسا بود. در طول آن ۷روز در باستیل زندانی بودم.
نمیدانید در این هفت روز بر من چه گذشت. حتی تصمیم گرفتم مثل صادق هدایت نامه ای با عنوان - دیدار به قیامت. ما رفتیم و دل شما را شکستیم- بنویسم بگذارم روی میز. بهترین لباسم را بپوشم. تمام درها را ببندم و شیر گاز را باز کنم. شانس آوردم که این فکر در ششمین روز به ذهنم رسید، و توانستم ۲روز از آن مهات بخواهم و در واقع دورش بزنم.
خدا را شکر که آن یک هفته گذشت و الآن من پیش شما هستم و شما تنها در خیال من جولان می دهید. توی این دنیا، من اگر شماها را نداشتم، نمیدانم چه باید می کردم؟ چگونه باید زندگی می کردم؟ اصلا توانایی زندگی کردن را داشتم؟. به قول استاد محمود دولت آبادی:” احساس می کنم دشوارترین کارها برای نویسنده ـ دست کم برای من ـ زندگی کردن است. واقعا چگونه باید زندگی کنم؟ همیشه احساس کرده ام بلد نیستم زندگی کنم”. احتمالا بدون شما این سؤال هم برای من یک پیش می آمد. حال برایم سؤالی پیش آمده: آیا همه نویسنده ها به داستان هایشان مثل من می نگرند ؟ آیا آنها هم از اینکه نوشته هایشان فقط مال خودشان نباشد ترس دارند؟. نه، آنها اینطور نیستند. چون اگر اینطور بودند مثل من اجازه نمیدانند که کسی حتی برای یک لحظه به آنها فکر کنند. واقعا چطور دلشان می آید داستان های به این قشنگی و زیبایی را چندین بار در نشریه های ادبی، سپس در قالب کتاب، تازه بعد از آن هم توی سایت های متفاوت منتشر کنند؟. حالا که بیشتر فکر میکنم، میبینم که باید در روابط خیالی ام با آنها تجدید نظر کنم.
عزیزانم، ساعت ۲ بامداد است و دیگر دوست ندارم سرتان را به دردآورم. الآن دیگر لپ تاپ را خاموش می کنم تا راحت بگیرید بخوابید. راستی امشب به خاطر اینکه من زیاد اذیتتان کردم و نگذاشتم بخوابید، در خیالم با شما کاری ندارم. امشب می خواهم به آخرین نوشته ام که دارم کلمات آخرش را تایپ می کنم فکر کنم و با آن جوایز متفاوت را پارو کنم. شاید با این هم موفق به کسب نوبلی دیگر شوم.
شب خوش
درباره نویسنده
امیرحامد دولت آبادی فراهانی متولد ۱۳۷۲ در اهواز، داستان نویس جوانی است که آثارش در برخی از مطبوعات ادبی کشور منتشر شده است.