پس‌گشت

نویسنده

» داستان منتخب هفته

 

اولیس/ داستان خارجی –لوری مور، ترجمه علی اصغر راشدان:

در طول سال ها سومین بار بود که درباره چگونگی برگزاری جشن تولدی مفید برای پسر آشفته اش حرف می زدند. خیلی کم اجازه آوردنش را میافتند. همه چیز می توانست به سلاحی بدل شود. همه چیز باید رو میز جلوئی گذاشته می شد، بعد در صورت لزوم دستیار گنده بلوندی میاورد، امکان برندگی احتمالی چیزهای جلو دستش را وارسی می کرد. پت یک سبد مربا آورده بود، تو شیشه بود و اجازه نزدیک آوردن نیافت.

پت گفت “قضیه رو فراموش کردم”، شیشه ها از مرباهای رنگارنگ مثل مربای تمشک و انجیر پرشده بودند، انگار از ادرار آزمایش مریضی باحالی رو به وخامت پر شده بودند. زن فکر کرد “انگارمصادره ای هستن”. چیزهای دیگر برای آوردن پیدا می کردند.

پسرش دوازده ساله که بود گیجی اش شروع شد، کاملا زیرلب من من می کرد، مسواک زدن دندانهاش را کنار گذاشته بود. شش سال از زندگی کردن پت با آن ها گذشته بود. عشق آنها نسبت به پت طولانی و متزلزل بود، با نوبت های پنهان اما نه پایدار. پسر پت را به چشم ناپدری نگاه می کرد. زن و پت با هم پا به سن گذاشته بودند، این قضیه روی زن تاثیر بیشتری گذاشته بود. با پیرهن های سیاه اندکی پاره و گیس های حالا خاکستری و رنگ شده رو به بالا سنجاق شده و با رشته هائی مثل خزه های اسپانیائی آویخته. یک بار که پسرش لخت و تو جایگاه خواب شبش بود، النگوها، گوشواره ها، روسری و تمام ابزار آرتروزش را از خود دور و تو یک صندوق آکاردئون چفت دار زیر تختش گذاشت و به پت گفت “خوش بگذرون”. اجازه نداشت موقع ملاقات آنها را با خود داشته باشد. روی این اصل دیگراصلا ازشان استفاده نمی کرد - نوعی هم بستگی با کودکش. یک بیوگی تازه بر فرق بیوگی اش اضافه کرد-برخلاف زن های دیگر هم سن اش (که شدیدا سعی می کردند زیرپوش های پریده رنگ زنانه بپوشند و ازجواهرات درخشان استفاده کنند). حس کرد آنها تلاشهائی مزخرفند. داخل دنیائی شبیه یک زن آمیش یا احتمالا بدتر از آن، وارد مرحله ای شد که پرتو بهاری نابخشنده یک مرد آمیش هم چهره ش را میزد. میرفت که پیر باشد، بگذار شهروند تماما تکامل یافته کشوری پیرباشد!

 پت دیگر نگفت “برای من تو همیشه خیلی قشنگ به نظر میرسی.”

پت تو رکود اقتصادی اخیر کارش را از دست داده بود. در برهه ای آماده بود باهاش زندگی کند اما به دلیل گرفتاریهای ناجوری که پسرش به جود می آورد خود را پس کشید و گفت دوستش میدارد اما نمیتواند فضای مورد نیازش را در زندگی و خانه او پیدا کند. (پسرش را سرزنش نکرد، یا این کار را کرد؟)، پت آشکارا و با نشانه هائی ترش مزه چشم طمع به اطاق جلوئی داشت که پسردر موقع تو خانه بودن با پتوهای بزرگ و پیمانه های خالی بستنی، یک ایکس باکس ودی وی دی ها توش زندگی می کرد.

دیگر نمیدانست پت کجا میرود، گاهی چند هفته یک جا. فکر میکرد حرکتی از مراقبت و وابستگی است. بعدتر دیگرنپرسید و سعی کرد اهمیت ندهد. یک مرتبه آنقدر تشنه تماس شد که به سالن استرسدترس تو همان حول و حوش رفت که تنها گیسهاش را شسته باشد. چند مرتبه به طرف بوفالو راه افتاده بود که برادرش و خانواده او را ببیند، تو بخش امنیتی فرودگاه به جای استفاده از ماشین جستجوگر از محفوظاتش استفاده کرد و سرگردان شد.

تو دیدارهائی که با پسرش داشت پسرش فریاد میکشید “پت کجاست”. داروها را عوض کرده بودند، جوش ها صورتش را گلگون، ورم آورده و پهن کرده بود. دارو را دوباره عوض کرده بودند. گفت:

“پت امروز مشغول بود، خیلی خیلی زود، احتمالا هفته دیگه میاد.”

 دچار سرگیجه مادرانه شد، اطاق دور سرش چرخید، خراشهای باریک رو بازوی پسرش انگار گاهی اسم پت و پدر از دست داده ش را هیجی میکردند. خراشها به شکل جبری رو پوستش حکاکی شده بودند. تو چرخ فلک چرخان خانه، آن خطوط سفید تنیده زمخت مجموعه نقاشی اردوگاه، مثل وقتی جوانها کلمات پیس و فاک را رو نیمکتهای پیک نیک و درختها به شکلی خشک میکندند. سی، سه چهارم یک میدان. بریده بریده ها و وارونگی یک زبان بود. حکاکی پسرش خوشایند دخترها بود، خیلی از دخترها خودشان هم حکاک بودند، گاهی هم پسری بین شان دیده میشد، روی این اصل پسرش تو گردهمائی گروه مشهور شد که نه اهمیت میداد و احتمالا متوجه هم نبود. هیچکس نگاه که نمیکرد، گاهی کف پاهای خود را با کاغذ ساعت های صنعتی میکند. پسرش تو گروه وانمود به کف خوانی خطوط دست دخترها میکرد، رسیدن غریبه هائی و پیشروی به سوی افسانه ها را یادآوری میکرد. آنها را توئمانسها می نامید. هرازگاه تقدیرخود را در میان کنده کاریهای آنها میدید.

 حالا با پت بدون شیشه مربا و با کتابی با کاغذ لبه ملایم درباره دانیل بون به دیدن پسرش میرفتند. کتابی که اجازه بردنش را داده بودند، از قفسه کتاب خودش بیرون کشیده بود. گرچه پسرش باورمی کند کتاب پیامهائی براش خواهد داشت، این را نیز باورخواهد داشت که داستانیست درباره شخصی خیلی قدیمی. داستان درباره اندوه و قهرمان گرائی خودش بود، در برابر هر شکل طبیعت بکر، شکست و ربوده شدن، زندگی خودش هم میتوانست روی کتاب مزین شود که پوششی شریف بود برای الهام افسانه هائی در باره خود او. سرنخ هائی در کلمات بین صفحه ها با شماره هائی مثل نود و هفت،هشتاد و هشت و چهارصد و شصت وشش تا سن خود اواضافه میشد. میتوانست پوششهای ارجاعی دیگری هم برای هستی ش وجود داشته باشد. همیشه وجود داشت.

 با هم کنار میز دیدارکننده ها نشستند، پسرش کتاب را کنارگذاشت و سعی کرد به هردوشان لبخند بزند. هنوز تو چشمهاش شیرینی بود، شیرینی ای که باهاش متولد شده بود، حتی با مسخرگی هم میتوانست پیکانی از رسوم پراکنده باشد به طرف آنها. یکی موهای گندم گونش را کوتاه کرده بود، یا نهایت تلاشش را در انجامش به کار برده بود. احتمالا افراد مسئول مدت درازی نخواسته بودند قیچی نزدیکش باشد و با سرعت موهاش را زده، پریده و فاصله گرفته، دوباره نزدیک شده، موها را چسبیده و زده و بازعقب پریده بودند. به این دلیل آنطور به نظر میرسید. پسرش موهای مواجی داشت که باید با دقت زده میشد. حالا دیگر به پائین افشان نبود و به سرش نزدیک بود. به شکل گوشه هائی بالا پریده بود که جز مادر برای هیچکس خوشایند نبود.

پسرش از پت پرسید “خب، توکجابودی؟”

پت گفت “سئوال خوبیه”، انگار مقولاتی را که از قضیه دورش میکردند ستایش میکرد. مردم تو چنان دنیائی میتوانستند از نظرروانی سالم باشند؟

پسرپرسید “دلت واسه مون تنگ میشه؟”

پت جواب نداد.

“شبای تاریک مویرگای درختا رو نگا که میکنی، به من فکر میکنی؟”

“فکر میکنم آره.”

 پت به عقب و او خیره شد، طوری که از جا تکان نخورد:

“من همیشه امیدوارم که تو خوبی و رفتار اونا اینجا باهات خوبه.”

“به ابرا و همه چیزائی که تو خودشون دارن خیره که میشی به مامانم فکر میکنی؟”

پت دوباره ساکت ماند. پسر با تغییر وجنات به طرف مادرش که برگشت، بهش گفت “بسه دیگه.”

پسرگفت “بعدازظهر کیک داریم، واسه اینکه روز تولد یه نفره.”

زن خندید و گفت “خیلی نایس میشه.”

“البته بدون شمع، یا چنگال. ما باید تنها خامه هاشو با دست بقاپیم و تو چشما مون بچپونیم تا کور شیم. هیچوقت درباره چی جوریش فکرمیکنی، وقتی شمعا روشنن، زمان ساکت وا میسته، حتی وقتیم که دود بیرون میدن؟ اون مثل آتش عشق شعله وره. هیچوقت فکر میکنی واسه چی اینهمه آدم مجبورن فکر کنن سزاوار نیستن، اونهمه چیز واسه شروع کردن چیقد مزخرفه؟ واقعا فکرمیکنی یه آرزو میتونه واقعی بشه، اگه هیچوقت همیشه همیشه همیشه همیشه همیشه اونو به کسی نگی؟”

 تو برگشت به خانه، زن و پت تو ماشین یک کلمه رد و بدل نکردند. هر وقت به دستهای سالخورده پت نگاه میکرد که به شکلی آرترزی فرمان را چسبیده بودند و شستهای آشناش با شکلی اندک میمون وار رو به پائین رها بودند. متوجه جای خیلی بدی شد که هردوشان درآن بودند، گرچه ناامیدیهاشان جداگانه و مشترک نبود، زخمه ی فشار اشک را تو چشمهای خود حس کرد.

دفعه پیش پسر سعی کرده بود آن کار را بکند، به گفته دکتر طرز کارش به شکلی بیمارگونه مبتکرانه بود. باید موفق میشد، یک هم قطار بیمار، دختری از گروه، در آخرین دقیقه متوقفش میکند. خونهائی بوده که باید روش تی کشیده و پاک میشد. مدتی پسرش تنها دردی گیج کننده میخواسته، به مرورخواسته چاله ای در خود بکند و به داخلش بگریزد. زندگی برای او پر از جاسوسها وعملیات جاسوسی بود. هرازگاه خیلی راحت میگریختند و کسی باید روی رشته آلیاژهای رویا تعقیب شان میکرد، تو کوههای صبحهای زود به مفهوم طلوع دنبالشان میکرد و برپایه تناقضات درونی همه را با هم فراری میداد.

توفانی از دورعرض وجود میکرد، در میان زیگزاک هدفمند ابرها برقهای سریع میزد. زن نیازی به چنان تصویر نیرومندی که میتوانست افقها را بلرزاند نداشت، از پیامها و کدهای شکسته پر بود و ادامه داشت. برفی بهاری با رعد و برق و ترک خوردگی شروع به باریدن کرد. پت برف پاک کنها را روشن کرد، توانستند از میان نیم دایره ها جاده تاریک شونده جلوشان را هرازگاه ببینند. زن متوجه شد دنیا خلق نشده که تنها با اوحرف بزند، همچنین با پسرش. گاهی وقتها اتفاقهائی پیش میامد. درختهای میوه زودتر به شکوفه نشسته بودند-مثلا باغهای بنفشی که ازشان گذشته بودند. گرمای نارس مانع زنبورها بود، اندکی میوه میماند. بیشترشکوفه های رقصان تو این توقان شدید فرو میریختند.

به خانه که رسیدند و داخل شدند پت خود را تو آینه راهرو نگاه کرد. احتمالا نیاز داشت مطمئن شود هنوز زنده است و شبحی را نمی بیند.

با امید به این که بماند پرسید “یه نوشیدنی دوست داری؟ یه کم ودکای خوب دارم. میتونم واسه ت یه سفید روسی نایس درست کنم.”

پت مردد گفت “فقط ودکا، خالص.”

 فریزر را بازکرد تا ودکا را پیدا کند، دوباره که بستش لحظه ای ایستاد، عکس های مغناطیسی ای را که رو در یخچال چسبانده بود نگاه کرد. پسرش بچه که بود از بیشتربچه های دیگر شادتربه نظر میرسید. تو شش سالگی خندان بود و پچپچه میکرد. دست و پاهاش را مثل ستاره های انفجاری به اطراف میپراند. دندانهاش با فواصل کامل و موهای عسلی فرفریش میدرخشید. تو ده سالگی تو فکرفرورفتگی مبهم و وجنات پر وحشتی داشت، گرچه هنوز برقی تو چشمهاش بود وعموزاده های دوست داشتنیش کنارش بودند، اینطوربود. توهجده سالگی خپله و بازوهاش دور پت حلقه بود. و آنجا، تو گوشه، دوباره یک کودک و درآغوش پدرخوش تیپ و باوقارش بود. پدرش که به یادش نمیاورد، خیلی پیش مرده بود. تمام اینها باید پذیرفته میشد. زندگی به معنی یک کپه لذت رو کپه دیگر نبود، به معنی امیدواری به درد کشیدن کمتربود. بازی امید شبیه بازی ورق بود روی امیدی دیگر. آرزوئی برای مهربانی و بخششهائی که شبیه شاه و ملکه تو پیچ وخم بازی ظاهر میشدند. آدم میتوانست کارتهای خود را نگاه دارد یا بیندازد: همه شان به یک طریق و بی هیچ ملاحظه رو میز میفتادند. مهربانی، جز برای آسیب زدن داخل آنها نمی شد.

“تو یخ نمیخوای؟”

پت گفت “نه، نه. متشکرم.”

 دو گیلاس ودکا را رو میز آشپزخانه گذاشت. رو به روی پت رو صندلی فروکش کرد. گفت “شاید کمکت کنه بخوابی.”

پت یک قلپ که مینوشید گرفتار بیخوابیش میکرد، گفت:

“نمیدونم، شاید کاری بکنه.”

زن گفت “میخوام این هفته بیارمش خونه.لازمه برگرده خونه ش، حیاطش، اطاقش.اون واسه هیچکس خطرناک نیست.”

پت بیشترنوشید، پرصدا مزمزه کرد. زن دید پت نمیخواهد وارد قضیه شود، حس کرد انتخاب دیگری ندارد. حرف خود را دنبال کرد:

“شاید تو بتونی کمک کنی. اون چشمش به توست.”

پت با پرتوئی از خشم پرسید “کمک،چه جوری؟”

وجرینگ جرینگ برخورد گیلاسش رو میز بلند شد. زن با احتیاط گفت:

“هرکدوم میتونیم بخشی از شبو نزدیک اون بگذرونیم.”

 تلفن زنگ زد. تلفن رادیو دیواری خانه جز خبرهای بد هیچ چیز نداشت، روی این اصل صدای زنگش خاصه شبها همیشه زن را میلرزاند. لرزش خود را فرو نشاند، هنوز شانه هاش خم بود، انگار منتظر ضربه ای بود. ایستاد و بعد از زنگ سوم جواب داد “آلو!“، قلبش تپید. آدم طرف دیگرخط گوشی را گذاشت.عقب کشید و روصندلی فروکش کرد و گفت:

“فکر کنم یکی شماره رو اشتباه گرفته بود. بازم ودکا دوست داری؟”

“فقط یه کم. بعد میرم.”

زن گیلاس پت را پرتر کرد. نیازش را به پت گفته بود، نمیخواست مجبورش کند. منتظر میشد که حرفهاش را نظم دهد، نه شبیه بعضی دوستهای بدجنسش که دایم بهش اخطار میکردند. معتقد بود پت جنبه عمیق خوب دیگری هم دارد، زن همیشه صبورانه منتظر آن جنبه بود. چه کار دیگری میتوانست بکند؟ تلفن دوباره زنگ زد. پت گفت:

“شاید فروشگاههای تلفنی هستن.”

“من از اونا متنفرم. آلو!”

 چیزهائی بلندتر تو گوشی گفت. تلفن کننده گوشی را که گذاشت، صفحه روشن گوشی را که احتمالا شماره تلفن کننده را آشکارمیکرد، خیره نگاه کرد.

 برگشت ونشست، گیلاس ودکای خود را پرتر کرد و گفت:

“یکی از آپارتمان تو اینجا تلفن میکنه.”

پت باقیمانده نوشیدنیش را عقب خیزاند، “من باید برم.”

این را گفت و بلند شد. زن دنبالش رفت. دم در دستگیره را چسبید و با تندی چرخاند، زن نگاهش کرد. پت در را تمام قد بازکرد و جلوی آینه را گرفت.

پت گفت “ شب بخیر”

وجناتش چهره عوض کرد، انگار متوجه جائی در دوردست شد. زن دستهاش را دور پت حلقه کرد که ببوسدش. پت ناگهان سرش را چرخاند، دهن زن رو گوش پت فرو نشست. پت این حرکت گریزان را که انجام داد، زن به خاطر آورد پت ده سال پیش تو اولین دیدارشان این کار را کرده بود. پت آن زمان حالتی رمانیتک داشت.

زن گفت “ازاین که باهام اومدی متشکرم.”

“شومام خوش اومدی.”

 این جواب را داد و پله هارا با عجله پائین و به طرف ماشینش که تو پیچ جلو خانه پارک بود رفت. زن سعی نکرد تا ماشین همراهیش کند و در را بست. تلفن دوباره شروع به زنگ زدن که کرد، در را قفل کرد.

 رفت تو آشپزخانه. بدون عینک هویت تلفن کننده را شناسائی نکرده بود، وانمود کرده بود از خانه پت تلفن شده. بهرحال آن را بدل به واقعیت کرده بود، جادوئی سیاه و حدسی درست و فریبی رندانه بود. حالا خود را آماده و پاهاش را رو زمین محکم کرد.

 تلفن پنج بار زنگ که زد تو گوشی گفت “آلو؟”، تابلو پلاستیک، جائی که باید شماره ظاهرمیشد ابری بود، انگار رو صفحه ورقه ای از لایه نازک پیاز رو پیاز، یا تصویری از پیازبود. تصویری رو بالای دیگری.

با صدائی بلند گفت “شب به خیر”

 چه توفانی در پیش خواهد بود؟ چنگال یک میمون. یک بانو. یک ببر.

اصلا و ابدا هیچ چیزی نبود….