بوف کور

نویسنده

ماهیگیری از چیهواهوا

اوان. اس. کونل

ترجمه علی اصغرراشدان

 

 

سانتاکروزدرراس ساحل مونتری است، که حول وحوش صدمایل پائین تراز سانفرانسیسکوست. زمستان آدم زیادی تو سانتاکروز نیست. غیرازیک غرقه وپیشخوان رستوران، کرکره فروشگاههای جلوی پیاده رو اختصاصی کناره دریا پائین کشیده است. صندلیهای چرخ فلک بابرزنت سبزهمرنگ زیتون پوشیده است، درنیروگاه قفل ودرهای به سبک روکوکوی چرج فلک تخته کوب شده، اگر کسی اسبهای چوبی تیره داخل بدون سوار توفکر رونق تابستان فرو رفته راازسوراخ نگاه کند، به نظرش میرسداین حیوانات باعصائی جادوشده و ممکن است دیگر هرگزحرکت نکنند. گرت وخاک برق زینهارا تیره کرده و داخل شکاف بینی های جسورشان پاشیده شده.

تنها صداهائی که ممکن است درطول رمستان توجبهه آب سانتاکروز شنیده شود، صدای ماهیگیرهای ایتالیائی گم شده تو مه برابربازانداز درازو سیلی زدن موجها به کپه سمنت ها ودکه های رقصان در موقع بالاآمدن آب است. هرازگاه هم جیغ کشیدن یک کاکائی یا صدای چکمه هارو کناره لغزان وآمدن ساکت افرادی درطول ساحل و حرکت آهسته شان درکناره اقیانوس تیره مه آلودبه گوش میرسد.

رستوران “پندلتون” بازاست. قلموی سفیدرو شیشه اعلام می دارد: تاکو، فرجولز و انچیلاداز، خوراکهای توخانه تهیه شده که محتویات بیشترشان سبزی، لوبیاوگوشت یخته وپرورده شده تو فلفل است. متنی باحروف کوچکترگوتیک مصنوعی میگوید:“سه هابالاسپانول”، که غیرواقعیست. اسم مالک رستوران پیش از پندلتون است که میتوانست اسپانیائی صحبت کند. اماپندلتون تنها غذا پختن را ازش آموخت. به همین دلیل یک مکزیکی کوتاه خپله که تو ایستگاه تکزاکوی ““آیس دیلونز” به عنوان مکانیک کارمیکند، هنوزهم خوردن شامش را تورستوران ادامه میدهد.

مکزیکی هرشب درست بعدازساعت هشت وارد میشد، کنارپیشخوان می نشست و به اندازه بهت آوری از این خوراکها میخورد. اول سس تاباسکو را مثل سس گوجه روش می پاشید، بعدباآبجو خیسش میکردو فرو میداد. کمی احساس مستی وجکواربازی میکردو دو سه دلار می باخت، سکه ای تو ماشین بزرگ گرامافون می انداخت و همراه موزیک خیلی ملایم با خودش میرقصید، نوک انگشتهاش رامی لیسیدولخ لخ میکرد، تازمانی که پندلتون پشت دری را پائین میکشید، تلوتلو میخوردورقصش را درطول محوطه کوچک ادامه میداد. پس ازگذراندن سرشبی سرخوش، نیمه رقص کنان راه خانه را پیش میگرفت، یاسرآخر به طرف شهر برمیگشت.

مردی کوتاه وخپله بود و شبیه اردکی پرازتخم تاتی تاتی میکرد. چهره ای ساده شبیه سرپیکان یا بت “ تولتک “(سرخ پوست آمریکای جنوبی)داشت وتقریبا همرنگ ماسه داغ بود. انگشتهاش خیلی کلفت ترازدرازاش بودندو انگار مقصل نداشتند، تنها چروکهائی لازم برای خم شدن داشتند. بیشتر وقتها بوی گریس سردوشاش میداد، انگارشلوارش مقداری هوای تازه لازم داشت. پندلتون که خودش هم چندان بورا حس نمیکرد، اهمیت نمیداد. علاوه براین توماههای زمستان مشتری زیادی آنجا نبود.

هر غروب توهوای گرگ ومیش برای شام واندکی خوش گذرانی وارد می شد. آن شب باداشتن تمام خدایان جهان تو خودش پیداش شد، یک مکزیکی دیگر هم شبیه سایه ای دراز بلافاصله پشت سرش داخل شد، توذق پندلتون نزد. مرد جدید درازبود، خیلی دراز. شش فوت یا بیشتروخیلی سیاه تر، سیاه مثل یک زین عرق کرده زنگ زده بود. خوش تیپ، ساکت واحتمالاچل ساله بود. یکجوری ژیگولوبود. شلواردرازوکاملاچسبیده ش نشانه پاکمانی بودن وبرازنده تیپ خاصی ازمردهابود، آدم راوامیداشت فکر کند اسبی بزرگ وپر سرعت را به سادگی سواراست، نه صرفا به طرف یک زن، بلکه بیشتربه طرف چیزی دور و رازآلود میرفت و پیامی خاص یاچیزی شبیه آن رامیبرد.

چکمه های سیاه فوق العاده کوتاه ازبهترین چرم تامچ شلوارتنگش را پوشانده بود. یک پیرهن ابریشمی سفیدآستین بلند پوشیده بود، دکمه هاش تاسطح زیر سینه ش بازوآن را باابهام می نمایاند. موهای سینه ش چنان پرپشت بودکه یک صلیب میناکاری آنجاو رو پوستش آرام نمیگرفت.

هردو پهلو به پهلوکنارپیشخوان رو چارپایه نشستند. مرد دراز کلاه مکزیکیش راکه برداشت انگارنگران درهم ریختگی موهاش بود، کلاه را روچارپایه سوم گذاشت. موهاش شدیدا روغن مالی وشانه زده وهمه در خطوطی ازشقیقه هابه پشت گردن باریک سیاهش کشیده شده بودوبوی تندعطر سبزمیداد. سبیلی داشت که مبتنی به هیچ چیزی نبود، مگردورشته سیاه آویخته ازگوشه های دهن بخشنده ش که به نرمی نقطه هائی درحدود یک اینچ زیرچانه ش پایان میگرفت. انگارتو رستوران تنهااو فکر میکرد، چراکه بعدازآهسته مکیدن لبهاودرهم پیچیدن انگشهای خود، نشست وباتیرگی به جلوش خیره شد. مردکوچک برای هردوشان غذاسفارش داد.

شامشان راکه خوردند، مردکوچک جکواربازی کرد، مردغریبه یک سیگاربرگ کمی بزرگترازسبیلش ازجیب پیرهنش درآوردو کشید، باشست وانگشت اشاره ش باملاحظه ازکنارلبش برمیداشت، انگارمیترسید خراش بردارد. دود را که رهامیکرد، دوباره باهمان واسواس درست درنقطه قبلی دهنش می گذاشت. سیگارهیچوفت تکان تکان نمیخوردو مچاله نمیشد، بهش احترام می گذاشت. تنها یک تکه تنباکوی ازران قیمت بود. دود مرطوب وشیرین به سنگینی اوج میگرفت.

مکزیکی خپله ناگهان تیپائی به ماشین جکوار کوبیدوبابشره ای مطمئن به طرف دستگاه گرامافون سکه ای رفت که سکه ای توش بندازد. مرددراز در تمام مدت باچشمهای شروردرازنیمه بازکنارپیشخوان ماند وسیگاربرگ خوش بو رادودکرد. اصلابه اطراف نچرخید، تمام کاری که کردجابه جاکردن سیگارازکنار لبش بود. آشکارا مضطرب بود. موزیک پایان که گرفت، چند دقیقه ای بی حرکت درجاش ماند. بعدسرش را بلند کرد، گلوش مثل کفتردرحال جفتگیری ورم آورد.

پندلتون انگارکه چاقوئی تودنده هاش فرو رفته، مات تو یک زیرسیگاری را ابر کشید.

چشمهای مکزیکی بافشاربسته بودند. لبهاش مثل پلنگهای درحال درهم دریدن گوشت، ازرو دندانهاش دورشده بود. رگهای گردنش انگارمیترکیدند. فریاد درحال انفجارتو گلوش یادآوراعراب مغربی وعظمت سمبل اعراب و صدای دویدن پاهائی تو تمام بازارهای شرق بود.

آوازش آغازو پایانی نداشت. ناگهان و به سادگی رو چارپایه نشسته وبه شکلی رنج آورجلورا می نگریست.

مکزیکی خپله بعدازمدتی به پندلتون گفت “مواظب باش، مرد. “

 و به طرف بیرون در تاتی تاتی کرد. چند ثانیه بعدچارپایه مرددراز جیرجیرکرد. مناره بلندرا انگارکه تاجی بود، روسرش گذاشت ودوستش را توچارچوب در دنبال کرد.

شب بعدیک جفت توریست تو قسمت عقب شام میخوردندکه مکزیکیها داخل شدند. مثل شب قبل لباس پوشیده بودند، فقط پیرهن مردخپله سبز لیموئی بود. پندلتون متوجه ساعت مچیش شد، رومچش نبسته بود، رو آستین سبزپیرهن بسته ومثل حباب روغنی بادآورده بود. چارپایه های قبلی را گذاشتندو نیمساعته لوبیای پخته، تاکو و انچیلاداخوردند. مردخپله که مثل اجداد تولتکش به نظر میرسید، خنده نجیبانه مهربانی بیرون دادوبه طرف ماشین خودش رفت. اشتباه کردوچیزی نبرد، پیش ازانتخاب ترانه ای چند دشنام دادوبه دستگاه تیپا کوبید.

این مرتبه پندلتون گوش به زنگ بود، موزیک تمام که شد منتظر اولین جیغ شد. توریستها متوجه قضیه نبودند، فکرکردند حالانوبت آنهاست. ازبهت که درآمدند، سراپای هردورا نگریستند، زن بلند شد که بهترببیند. ترانه خوانی مکزیکی سیاه تمام شد. همه توانستند صدای بالاآمدن آب را که به نرمی اطراف ستونهای دکه را می شست بشنوند.

 دومکزیکی پول شان را پرداختندو بیرون زدند. مردخپله به طرف مه زرد کثیف و جیغ کاکائیهای شیرجه زننده رفت.

 زن خندیدوگفت “واسه چی؟ وحشتناکه، اون موزیک نبودکه!”

 هرکس زن را نگاه میکرد، می فهمید هنوزازخشونت مردشوم میلرزد. شوهرش هم وحشتزده بودومی خندیدوگفت:

“یکی پشت سراون یارو میباس یه کم طبل بزنه!”

بدون آگاهی از چگونگی بیانیه خاصش، باشست وانگشت اشاره ش دایره ای رسم کردکه بزرگی طبل را نشان دهد.

 زن دررا نگاه ودلسوزانه اخم کرد« میدونم مردبیچاره چشه، یه زن میباس وحشتناک بهش صدمه زده باشه. “

 پندلتون دایره جای آبجووجاهای سس تاباسکوازسطح لاک الکلی پیشخوان وجائی راکه دومرد غذاخورده بودندپاک کرد.

زن باخنده ای گفت “ما اهل شهر آیوا هستیم. “

 پندلتون هیچوقت توشهرآیوایاحتی باترن هم هیچ جائی ازحول وحوشش نبوده بود. رواین اصل پرسید “قهوه دوست دارین؟ “

شوهرزن گفت “اون دونفر، هرشب میان این جا؟ “

پندلتون نفهمید چراازاین مردکوچک اهلی خانه متنفرشد. شق رق راه افتادو ازهردوشان دورشد. دستهای پشم آلودش را رو باسنش گذاشت وگوش به توهم پیچی ومشت کوبی شبانه دریا سپردو یادآوری کرد:

“کی؟ اون دونفر؟ “

زن ومردمغلوب طرزبرخوداو، ناراحت هم را نگاه کردند.

  شب سوم مکزیکیها کنارپیشخوان که نشستند، پندلتون به مکزیکیئی که انگلیسی حرف میزد گفت “ به رفیقت بگودیگه زوزه نکشه. “

مکزیکی تولتک جواب داد “ خودت بهش بگو، هشت تاکو، چارتاآبجو و یه عالمه لوبیا، مرد. “

“فکرمی کنی اینجا کجاست، مردک، یه سالن لعنتی کنسرته؟ “

مکزیکی خپله دقیقه ای باابروهاش حرف زد، بعد هردوتوجه شان را متوجه مردساکت کردند که نگاه تیره ش به جعبه کلوچه های گوشت پیچ خیره مانده بود.

پندلتون جوری رودستهاش تکیه کردکه شانه هاش ورم آورد:

“حالانیگاکن پابلو، چیزی که بهت گفتم بهش بگو، همین الانم بگو. بهش بگو اون صدارو ببره. “

 این حرف مردخپله را عصبانی کردوصداش مثل خرناسه اوج گرفت:

“پابلو خودتی!اون مزخرفاتو به خوردمن نده!”

پندلتون عصبانی نبود، اماسبزیهای خردشده را مثل خشمگینهادراطراف تاکوی آنهاکه ریخت، تیغه فروشده تو چوب کنارشستش بودو درباره وضع اندیشید. هیچ چیزخاصی تو فکرش نداشت، اما ناگهان ساطور را پائین کوبیدو با دندانهای تو هم فشرده نگاهش به طرف دو مکزیکی خم برداشت.

مکزیکی خپله باعجله انگشتش را به علامت منفی تکان دادو به اسپانیائی به همراهش گفت” بیبی، دیگه آوازخوندن نه، نه دیگه!”

پندلتون انگارکه حرفش را فهمیده باشد، من من کرد”خیلی خب، توروخدا!”

دوست داشت به اسپانیائی چیزی بگوید، اماتنها گصبح بخیر، خدا حافظ، سینیوریتا” رامیدانست. وحالاانگارهیچکدامش به درد نمیخورد. کارش را دوباره از سرگرفت، امامشکوک ونه مطمئن به این که مکزیکی ساکت هم بگومگوی شان راشنیده باشد. بدون برگشتن به طرفشان اندیشه ش را توضیح داد:

“آدما واسه شام خوردن میان اینجا. “

“آبل. وی. شارپ”ئکه روزگاری کلانتر ناحیه بود و حالاتو یک خانه سالمندان زندگی میکرد، تنها تو چارچوب درپیداش شد. باخشم باخودش بگومگومیکرد. چارپایه ای کشیدوکنارمکزیکی دراز نشست، دومرتبه بالاواورا نگاه کرد، شیر داغ و کیک وافل سفارش داد. توفاصله ای که شربت توشیرمیریخت، دستگاه موزیک متوقف شدومکزیکی سیاه دوباره زدزیرآواز.

 پیرمردبلافاصله ازرو چارپایه پرید، خیزبرداشت وچند قدم فاصله گرفت، قاشق چایخوری تویکدست و شیرشیرین تودست دیگرش بود. عصبانی به پندلتون گفت “ من هیچ چی نمیشنفم!حرومزاده کرم کرد!”

مکزیکی تولتک که جکواربازی میکرد، اصلا گوشش بدهکارنبود، چراغهای سه دخترخوشگل راکه احتمالاکلی برنده ش میکرد، روشن کرده بود. رفیقش بازهم بیحرکت روچارپایه نشسته بودوانگارکه میتوانست عمق زمانی کوبنده رنجباررابه روشنی ببیند، رو به جلو خیره مانده بود.

پندلتون تاهشت یانه متوجه نشد که رستوران مشتریهای بیشتری رااداره میکند. حول وحوش یک نیم جین یا افرادبیشتری شام میخوردند، شایدهم بیشتر…

شبی فرارسیدکه مکزیکی تولتک مثل همیشه تاتی تاتی کردوداخل شد، هیچ کس دنبالش نبود. آن شب رستوران ناراحت بود. وسائل می افتاد. پندلتون میزهارا تمیز که میکرد، کشف کردچندجای یک لیست غذا بااتش سیگار سوخته. ده ونیم رستوران خالی بود.

پندلتون گفت “ هی، پابلو!”

مکزیکی تولتک نگاهی ترس آور بهش انداخت.

 پندلتون عذرخواست وگفت”خیلی خب، اسمت چیه؟ “

مکزیکی که بهش اهانت شده بودجواب داد “اسمت چیه؟ “

” رفیقت کجاست؟ “

“اون رفیق من نیست. “

 پندلتون رفت پائین پشت پیشخوان وکهنه خیسی را تو کاسه دستشوئی چلاند، کاملااتفاقی کاری کردکه هیچوقت تصورانجامش را نکرده بود. دریک شیشه آبجورابازکرد، به مکزیکی اشاره کرد که مجانیست. تولتک گرچه هنوز عصبانی بود، هدیه را باسرعت پذیرفت وگفت:

“فقط اونو دیدم، ازم پرسید کجا میشه یه غذای آبرومند خورد. “

 پندلتون میزی را پاک وانگارسرسری دندانش راتمیزکرد. زمان حضوراورا به اندازه کافی سبک وسنگین که کرد، گفت “فکرکنم غذای من خسته ش کرد. “

” نه، امشب اون مسته، مرد، کله ش ازرده بیرونه!”

پندلتون چند دقیقه منتظرماند وگفت:

“اون شبیه یه گاوبازه که یه وقتی تو”تیجوانا” دیدم، “ ویکتوریانوپوزادا” صداش میکردن. “

این قضیه نشانه پرسشی زیرکانه بود، چراکه مکزیکی خپله بعدازنوشیدن مقداری بیشترازآبجوی مفتی گفت “اون خودشوداماسو مینامه. “

 پندلتون به کسب مقداربیشتری اطلاعات فکرو وانمود به خستگی کرد، خمیازه کشیدووسائل را پرصدابه هم زد. فکرکردفردامکزیکی دراز که بیاد با نام صداش میکند.

“میدونی چیه؟ اون تنها میره و خیلی وقت روسنگای دریا وامیسته، ممکنه آماده شه که خودشو سر به نیست کنه. “

پندلتون گفت “بهش بگوجلومحل کارمن این کارو نکنه. “

 یک کپه مه نقره ای زردوماه بالاش، ازمیان جام در دیده میشد، اما دریا گم بود

پندلتون گفت “ این زمستونای سانتاکروز. “

 درصندوق یخ رابازویک آبجو برای خودش انتخاب کرد، درفاصله ای به اندازه کافی دورازمهمان به پیشخوان تکیه کردکه بیش ازآن احساس دوستی نکند. برچسب خیس راکند، به شکل گلوله تیره مرطوبی درآوردوتو سطل پرتش کرد” فکرکنم خوننده هاخیلی پول میسازن. “

مکزیکی خپله موذیانه نگاهش کرد “درباره چی حرف میزنی؟ “

 پندلتون سرش راخاراندو دوباره خمیازه کشیدو گفت:

“هوه؟ اوه. من فقط درباره اسم اون فکرمیکردم، یارو که باهاش اومدی تو. ” مکزیکی خندید وگفت “اینو میدونم. “

 پندلتون مدتی آبجوی خود را مطالعه کردوگمب گمب را گوش داد. هرکدام جوری صدامیدادکه انگاردررا توهم میکوبید. گفت:

“امشب آدم حس میکنه انگاریه چیزی تواقیانوس داره بلن میشه. یه کم تابستون دوست دارم.

” یه شهر پرازتوریست میخوای؟ بااون سوسیسا؟ تودیوونه ای. کله ت خالی شده. “

پندلتون باخود فکرکردکه مکزیکی بازهم بیشترتو مرزاهانت کردن به مردم تابستانی است. روی این اصل دوباره گفتگورا ماهرانه ادامه داد:

” یکی بهم گفت رفیقت اون شب تو یه نقطه نزدیک “کاپیتولا” یه کارآواز خونی واسه خودش دست وپاکرد. “

تولتک باحوصله اماتهیج شده گفت “نگاکن، من یارو رو فقط یه دوهفته پیش دیدمش. “

” حدس میزنم هیچوقت نگفت مال کجاست. “

” چیهواهوا، اون میگه یه شهرخشنه و پرازشن وماسه. اون چیهواهواجائی نیست. “

 ادامه صداهای کوبنده حالا جلو دربودندومه مثل یک شخص رو در روی جام درایستاده بود.

” اون چی کارمیکنه؟ “

مکزیکی دوشانه خپله کوتاهش را بالاانداخت.

“فقط سفربه اینور اون ور؟ “

مکزیکی هردودسش را بالابرد.

” اون کجامیره؟ “

“تموم چیزی که میدونم اینه که اون یه صدای خوبی داره. “

پندلتون گفت “اون عینهویه گرگ لعنتی دیوونه زوزه میکشه. واسه ماه زوزه میکشه. “

“اهه، صداش خیلی خوبه. خیلی وقتا پیش، اون پائین، توجنوب، توکوهها یه قاتل ویه زن رو دیدم که مث اون جیغ میکشید. “

 پندلتون درجعبه یخ را بازکردکه یک جفت آبجوبردارد. مکزیکی انگارکه پولش رامی پردازد، یکیش را قبول کرد. بعدازهرتونلی که آب به وجود می آورد، چنددقیقه ای قادربه شنیدن صدای نزدیک شدن قدمهای قابل شنیدنی میشدند. صدای پاهاازکناردرمیگذشت، اماهیچکس قابل دیدنبود.

” میدونی چیه؟ روز بعد یه پیرمردو آب آورده بود ساحل.

پندلتون گفت “که اینجور، دیریازود، همه چی میادساحل. “

مکزیکی سرش را تکان داد. جائی دور، طرف طلوع روز، قایقی کوچک بارها صدا داد. مکزیکی گفت “ چی شبی!”

پندلتون من من کردو دندانهاش را درهم فشرد.

” یه چیزو میدونی، آقا؟ اون داماسو، اون مکزیکی نیست. “

پندلتون گفت “من اینجوری فکرنمیکنم. “

“نه، واسه این که اون خون قدیمی داره. میدونی منظورم چیه؟ فکرکنم اون یه کولی اسپانیائی، یاازهرجاکه اونا اومدن هستش. اون به شکل غلط اندازی سیاست. به نظرمن اون مکزیکی نمیاد. یه چیزائی درباره اون وجودداره. ازاون گذشته، اون یه کم “کاستلانو” حرف میزنه. “

هردوشان این قضیه را تائیدکردند. پندلتون پرسید:

“اون درباره چی جیغ میکشه؟ یه دختر؟ “

“نه، نه چیزی مثل اون. “

” پس واسه چی اون لعنتی این کارو میکنه؟ “

 مکزیکی خپله علاقه ش را ازدست دادو باچارپایه وازجائی که پاهاش به زمین میرسید درگیرشد، پائین پریدوبه طرف دستگاه موزیک سکه ای دوید. سکه ای تو جای مربوطه فشردورنگهای فوق العاده مطالعه کردوحبابهای درحال پرپرزدن وبالارونده راتاناپدید شدن دنبال کردوشماره “ توکسدوجنکشن” راگرفت وروسطح سالن به اطراف تلوتلو خورد. انگشتهای خودرا لیسیدوباچنان وجناتی موج برداشت که آبستنی پنج ماهه به نظر می رسید. درحال رقصیدن به مخاطب خیالی خاصی گفت “کی میدونه؟ “

  شب بعدهم دوباره تنهاآمد. پندلتون قضیه را یادآوری که کرد، گفت:

” سیاهه هنوز مسته. “

 وشب بعدکه پرسید مستی یارو سه روزه میشود، مکزیکی جواب داد:

” داماسو دیگه مست نیست، اززیاده نوشی جوری مریض شده که رو سمنت خیس درازشده ورو چکمه هاش بالاآورده. خورشیدبالاکه بیاد، احتمالا خوب میشه. “

این قضیه درست تر بود، چراکه شب بعد هردوشان آمدندکه شام بخورند. تولتک خندید وخشتکش را بالاکشید، مثل همیشه ژولیده بودوبوی آدم میداد. همراه درازش بریانتین زده وسرووضعی خوب داشت ودوباره پیرهن ابریشمی سفیدپوشیده بود. عده ای دراطراف رستوران می پلکیدند. همانطور که انتظار میرفت، هردکه پربود. گرچه همه آنهادرحال خوردن، نوشیدن یاپرداخت پول بودند، به شکلی سرشان گرم به خودرسیدن بودوهیچکدام سربالانکردکه به ورود دومکزیکی توجه کند. هیچ وضع مشکوکی وجودنداشت وتنها این دونفر انگاربی توجه به همه چیز، به شکلی سیری ناپذیرمیخوردند، چند آبجو که نوشیدند، تولتک شروع کرد به بازی جکوارو داماسوبادستهای درازروپیشخوان روچارپایه درجاماند.

مدتی که گذشت، لامپهای دستگاه موزیک خاموش شدوسرآخرصدای موزیک فرو مرد. تورستوران صدائی نبود. مشتریها سردولاشده تاحد گم شدن توبازوهای مردسیاه را تماشان میکردند. صلیب ازهم باز شده واز بالای پیرهن کاوبوئیش بیرون زده وبه طرف جلووعقب لنگربرداشته بود. درانتهای زنجیر طلائیش میرقصیدومیدرخشید. مدتی درهمان حال برجا ماند. سرآخر سرش را بلندکردکه بیل را نگاه کند، به اندازه کافی پول درآوردوشمرد و گذاشت، کلاه مکزیکی رابابی حالی تویک دستش گرفت وبه طرف در تلوتلو خورد.

مکزیکی دیگرتوجه نکردو آبجو های بیشتر سفارش دادو همه را یک نفس سرکشید. سعی کردتوجه دخترجوانی بادمپائیهای نقره ای وپستانهای گلابی شکل که باخانواده ش شام میخوردراجلب کند. امادراین جریان ویا بازی دوباره جکوارچیزی دستگیرش نشد. ناگهان شب حوصله ش راسربردوبیرون زد.

شب بعدمکزیکی تنهاواردشد. ازش سئوال شد که همراهش بازدوباره مست کرده، گفت “داماسو گم شده. “

 پندلتون آخر های شب پرسید “توازکجامیدونی؟ “

مکزیکی گفت “اونو حس میکنم. “

 پندلتون مدتی ایستادو به پیشروی بالاآمدن آب که شبیه کوبیدن آهسته یک نفر برطبل مرگ خودرا به ستونهامیکوبید، گوش سپرد. پیشبندش را بازومثل همیشه لوله کردوزیرپیشخوان گذاشت. دستمال عرقگیررا ازدورگردنش بازو لوله کردوروپیشبند گذاشت. پیش ازپائین کشیدن پشت دریها، کارهمیشه ش را تکرارکرد، جلوجام درایستادوبیرون را نگاه وگوش کرد، هیچ چیزی بیشتراز آنچه انتظارداشت نه دیدونه شنید.

تولتک به تندی گفت “دوست دارم برقصم. ” وشروع برقصیدن کرد “میرم که تابستون دیگه این قضیه رو واقعا قطعش کنم. دیگه هیچ چی جذبم نمیکنه. ” باخودش رقص که میکرد، قدمهای کوتاه عجیب وناشیانه ازخودش درمی آورد، چهره پندلتون را مطالعه وتوصیه کرد “مسیح مقدس، اون گم شده. فراموشش کن مرد….. “