درخت گلابی

نویسنده
گلی ترقی

» برای ابوالقاسم سعیدی

برای ابوالقاسم سعیدی

داستان ایرانی در بوف کور  منتشر می‌شود

 

تمام درختان باغ دماوند بار‌ داده‌اند‌ جز درخت گلابی-درخت طناز و خودنمای گلابی-و این‌ حقیقت رسواکننده را باغبان پیر سـمج‌، هر روز اول صـبح‌، با خشم و افسوس به گوش من می‌رساند هنگام آب دادن درختان دیگر‌، درختان پربار‌، پرافاده‌، پررو‌. چشمم را‌ باز‌ می‌کنم‌ پشت پنجره‌ اتاقم منتظر ایستاده و نمی‌فهمد‌ که‌ سرنوشت مغموم گیاهان ابله و خوشی یا ناخوشی سبزه و علف و علوفه رابطی بـه مـن ندارد(به من نویسنده و فیلسوف و شاعر)و‌ متوجه‌ نیست که حواس من جای‌ دیگر است‌، جائی ماورا اتفاق‌های‌ کوچک‌ زمینی و حادثه‌های حقیر روزمره‌.

«آقا جان»‌.

محلش نمی‌گذارم‌. با خودم می‌گویم که باید امسال‌، بالاخره‌، این کتاب طلسم شده لعنتی را تـمام کـنم‌. هیچ عـذر‌ و بهانه‌ای‌ ندارم‌. در این باغ دور افـتاده نـه آدمـی هست که وقتم‌ را به پرحرفی و بحث‌ و مناظره(و البته مصاحبه)تلف کند‌، نه بروبیائی‌، نه بزم و طرب و بزن و بکوبی‌، نه زن‌ و بچه‌ای-هیچ‌ چیز‌ جز وقت فراوان و آفـتاب تـابان و سـکوت و آرامش و دشت‌های‌ سبز و آسمانی آبی(تمام‌ امکانات مفید برای تـعقل و تـفکر و تخیل و ابداع و آفرینش)‌، همه چیز‌ جز‌ این‌ آقای باغبان که باید هم‌اکنون تکلیف خودم را با او روشن کنم و بهش‌ بفهمانم‌ که اربـاب مـحترم(ارباب سـابق(‌، برای‌ انجام کاری مهم و حیاتی به این خراب شده آمده و نوشتن‌ اثـر‌ جاودانش برای خود و خانواده و شهر و سرزمینش-و ای بسا دنیا-اهمیت و ارزش دارد‌.

«آقا جان‌. عرضی‌ درباره این درخت گلابی داشتم»‌.

می‌نشینم پشت میز‌. میزی قراضه و لق لقی سـت‌. اهمیت نـدارد‌. مقصود‌ نـوشتن‌ است‌. کاغذهای‌ سفید-دو‌ بسته‌ی کلفت هریک پانصد ورق-و لوازم لازم را کنار ماشین تحریر می‌گذارم‌. مدادها‌، قلم‌ها‌، مدادپاکن‌ها‌، مدادتراش‌ها(مداد تـراش از‌ هـمه‌ مهم‌تر است)‌، جاسیگاری-نباید چیزی را فراموش کنم-فندک‌، لیوان آب‌، سه جور عینک‌: هریک با دیدی خاص برای انواع‌ بینش‌ها‌، همه‌ را روی‌ مـیز مـی‌چینم‌. وقتی شـروع به نوشتن کنم دیگر برنخواهم خاست‌. یک ضرب پنجاه صفحه‌ خواهم نوشت‌. درباره چه؟ پرسشش خـوبی‌ اسـت‌. جواب‌ هـم ندارد‌. درباره هیچ‌. چه طور بگویم؟

باغبان پیر‌، با سلام و صلوات و خنده‌ای مردد‌ و محتاط‌ به شیشه پنجره می‌زند‌. سرش زیـر است‌. شرمنده اسـت‌. دست‌هایش را بـهم می‌مالد‌. نگاهی کنجکاو به داخل اتاق می‌اندازد‌. می‌بیند که‌ ارباب‌، بی‌تفاوت‌، بدون‌ ذره‌ای‌ ذوق‌ و شوق و هیجان‌، با نگاهی خالی از هـر نـوع اندیشه و تخیل- حتی‌ شعور-رو‌ به دیوار نشسته و به نقطه‌ای نامعلوم در فضا خیره مانده است‌.

می‌گوید «ببخشید‌. حال شـما خـوب اسـت؟ خیلی ببخشید‌. اگر‌ ممکن‌ است نگاهی به این‌ درخت گلابی بیاندازید‌.»‌.

با خودم حساب می‌کنم که اگر ساعتی‌ یـک‌ صـفحه بنویسم و روزی ده ساعت کار‌ کنم‌ می‌شود روزی‌ ده صفحه‌. هفته‌ای هفتاد صفحه‌. حسابش آسان است‌. می‌شو ماهی‌ سیصدو‌ سـیزده صـفحه‌. نه‌. می‌شود دویـست و هشتاد صفحه‌. یک ماه آخر تابستان و سه ماه پائیز-اگر‌ مثل‌ آدم کار کنم‌. تا اول زمستان نزدیک‌ به‌ هزار صـفحه‌ نـوشته‌ام‌. دو‌ جلد‌ مقوائی زرکوب آماده دارم‌. اگر با حروف‌ درشت‌ چاپش‌ کنند می‌شود چهار جـلد‌. با حـروف درشـت‌تر‌، حروف برجسته(مخصوص نابینایان)‌، می‌شود هشت جلد‌. اگر تا سال آینده‌ کار‌ کنم هزار صفحه دیگر هم نوشته‌ام‌. درباره‌ چه؟

نخیر‌. تا جواب انـی بـاغبان‌ را‌ نـدهم آسایش نخواهم داشت‌. ول کن‌ نیست‌. از‌ همان جا که‌ نشسته‌ام‌، بلند می‌گویم‌:

«پدرجان‌. جناب مشد حسن‌… »

سرفه می‌کند‌. می‌گوید«مشد حسین‌. کوچک شما»

«جناب مـشد حـسین‌. به من مربوط‌ نیست‌. گور‌ پدر هرچه درخت گلابی و هرچه‌ نبات‌ و گیاه‌ است(و هرچه‌ باغبان‌ احمق مزاحم را توی‌ دلم‌ مـی‌گویم)و بـا غیض و تشر ته سیگارم را خاموش‌ می‌کنم‌. عصبانی هستم و عصبانیت کارم را‌ عقب‌ می‌اندازد‌. کدام کار؟ نوشتن‌. معلوم اسـت‌. تند و مـداوم و راحت‌ و آسان نوشتن‌. مثل‌ نفس‌ کشیدن‌. مثل‌ نگاه کـردن‌. مثل بـودن‌. به هـمین‌ سادگی‌. کاری‌ که از درونم می‌جوشیده‌، کاری که عشق و حرفه و دلیـل بـودن-حتی نبودن-و مایه شهرت و سرمایه‌ی زندگیم‌ بوده‌…

«آقا جان»

«زهر مار و آقا جان»

‌… کاری که‌ با‌ روح‌ و جسمم یکی بوده‌ و حـالا‌، یک مـرتبه‌، بدون دلیلی آشکار‌، دلیلی قابل قبول‌ و تـوجیه‌، تبدیل بـه نوعی جـان کـندن شـده‌، دست و پا زدنی آشفته‌، چلپ‌ چلویی‌ بی‌حاصلی‌ در وسط حوضی گـود بـدون رسیدن به جائی‌، دست‌ آویزی‌، نجات‌ غریقی‌. نمی‌توانم‌ بنویسم‌. نمی‌خواهم‌ بنویسم‌. اگر‌ هم‌ بخواهم‌ نمی‌دانم درباره چه بـنویسم‌. می‌نشینم پشـت میز و ماتم می‌برد‌. به چهار روزنامه قول هـشت مقاله داده‌ام‌. دو سفر عـلمی-فرهنگی و سـه مصاحبه ادبی-هنری در پیش دارم‌.

شاگردهایم می‌پرسند‌: «استاد مـحترم‌، چه بـاید کرد؟ »

می‌گویم صبر کنید‌. مهلت بدهید تا کتابم تمام شود‌. کدام کتاب؟ کتاب آخر‌. کتاب ناتمام‌. روزها مثل برق مـی‌گذرند-هفته‌، ماه‌، سال‌. به زودی شـصت و یک سالم خواهد شد‌. باید هـمین‌ تابستان ایـن کـتاب را تمام کنم‌. تنبلی‌ست؟ انگار نـه انـگار که ده‌ها‌ کتاب‌ نـوشته‌ام و صـدها مقاله‌ی ادبی و فلسفی‌، که یک عمر حرف زده‌ام(سخنرانی پش سخنرانی-شاید زیادی)و نوشتن و گفتن‌، بخشی‌ اساسی از حیات فکریم بـوده اسـت‌. و حالا؟ چه اتفاقی افتاده؟ این ملال آرام و خوشایند‌، این تـنبلی- رخوت-بی‌تفاوتی‌، این‌ مـیل‌ به ابـطال و فـراموشی از کـجا آمده و چه‌گونه ته جـانم رسوب کرده است؟ ولوله‌ها‌، تپش‌های عاشقانه‌، خواب و خیال‌های شیرین‌، آرزوهای بزرگ(بشر دوستانه)‌، تعهدهای‌ سیاسی‌، باورها‌، جاه‌طلبی‌های فرهنگی-اجتماعی-ادبی‌، توهم‌های فریبنده درباره‌ خودم‌ و دیگران‌ و میل بـه خـودنمائی‌ و اثبات وجود همه در جان و مغزم فـروکش کـرده و آن اعـتیاد مـزمن بـه فسفه و فرضیه و هـنر‌، که خـوراک لذیذ ذهنیم بود‌، یک باره ناپدید‌ شده‌ و نیاز به حضور‌ در‌ جمع‌، در تاریخ‌، در صدر‌، در طبیعت و ماورا‌ی طبیعت از یادم رفـته اسـت‌. روحی سـرد و ساکت در من حلول کرده و نگاهم از حادثه‌های اطـرا فـاصله گـرفته اسـت‌. شاید پیـری‌ست و نـیاز به تنفس‌ و مکث‌. شاید خستگی‌ست و افول-شاید یأس‌.

صدای حرف و گفتگو می‌آید‌. صدای پا و رفت‌وآمد‌. نگاه می‌کنم‌. باغ‌، پشت این پنجره‌ی کوچک نیمه‌باز‌، پر از ولوله و جنبش و جوشش است‌، پر از هیاهو و تپش‌. می‌بینم که درخت‌ حرامزاده گیلاس‌، سرخ و سبز‌ و ترگل‌ و ورگل‌، باقروفر همیشگیش‌، ر از رنگ و بو و جـوانی‌ (بخصوص جوانی)سرجایش ایستاده و لجم می‌گیرد‌. حسادت؟ شاید‌. چیزی موذیانه در عشوه‌گری زنانه‌ و شکوفائی دلربایش است که کلافه‌ام می‌کند‌.

«آقا جان»-برای چهارمین بار‌.

باغبان پیر‌ است‌ که‌ رفته‌، برگشته و کدخدای ریش سفید ده را نیز به همراه آورده است‌. ایستاده‌اند پای پنجره و پچ‌پچ می‌کنند‌.

به ‌‌روی‌ خودم نـمی‌آورم‌. کاغذی را مـچاله می‌کنم‌، می‌اندازم زمین‌. کاغذی دیگر برمی‌دارم‌. شروع به نوشتن می‌کنم‌، تظاهر به خواندن‌، غرق‌ در‌ فکر‌، قلم‌ به دست دست معلق در هوا‌، انگشت‌ به دهان‌، به گونه‌، به گوشه‌ی شقیقه‌. می‌نویسم‌. جمله‌های تکراری‌. چرت و پرت‌. نامربوط‌. می‌خوانم‌. خط می‌زنم‌. حواسم پیش‌ آن‌هاست‌. از جان می چه می‌خواهند؟ خوابم مـی‌آید‌. خمیازه مـی‌کشم‌. سیگاری روشن می‌کنم‌. گرسنه‌ام‌. کی مر مجبور و محکوم‌ به نوشتن کرده؟

«آقا جان‌. جناب‌ ارباب»-این‌ بار بلندتر از دفعات پیش‌، با سرفه و صاف کردن سینه و احتمالا فحشی زیر لب‌.

جواب نمی‌دهم‌. چشم‌هایم را می‌بندم‌. می‌نویسم(حتی با چـشم بـسته)و باز فکر می‌کنم‌، انگشت دوباره روی شـقیقه‌، لا مـوها‌، روی جوشی کف سر‌، توی گوش‌.

 

این بار کدخدا دخالت می‌کند‌. جلو می‌آید‌. لنگه‌ی نیمه‌باز ینجره را بازتر می‌کند‌. از گوشه چشم‌ مراقبش هستم‌. سرک می‌کشد و با یک چشم-چشمی کوچک و چروکیده و کنجکاو-به من خـیره‌ می‌شود‌، به مـن که سخت مشغول نـوشتن و خـط‌ زدنم‌. به شیشه پنجره می‌کوبد‌. چیزی در گوش‌ باغبان پیر زمزمه می‌کند(یعنی نکند ارباب کر است)و سلامش را با داد به گوش من می‌رساند‌. نخیر‌. بدجور گرفتار شده‌ام‌. ول‌کن نیستند‌. سری تکان می‌دهم و قلمم را با‌ حرص‌ و آهی طویل و عمیق‌، که خـاکستر سـیگارم را به اطراف می‌پاشد‌، روی میز می‌اندازم‌. کش و قوس می‌آیم‌. بلند می‌شوم‌. می‌ایستم پای پنجره‌. آسمان‌، آن سوی این اتاق‌، پشن این دیارهای قطور گچی‌، آن سمت کله تهی‌ و فکرهای‌ کوتاه من‌، وسیع و گشوده و روشن است و رنگ ملایمی دارد-آبی شفاف‌، بدون لکـه‌ای‌ ناجور یـا خطی نـاهموار‌، و آن دورترها فیروزه‌ای-لاجوردی-صورتی-بنفش می‌شود و از خط محو افق نوری طلائی بیرون می‌تراود‌. انگار پشت‌ آن‌ رنگین‌کمان‌ نورانی حیاتی دیگر گسترده اسـت‌ و‌ ذره‌هائی‌ از‌ جنسی ناشناخته در حال انبساط و ترکیبند‌. دست کم‌، به نظر من‌، من محصور در این چهار دیـواری‌، ناتوان از نـوشتن‌، از یـافتن حرفی برای گفتن-من خسته‌ خنگ‌ خیکی‌.

پیرمردها منتظرند‌. حرف و کارشان صریح و واقعی‌ست‌. درخت گلابی بار‌ نداده‌ و این حادثه‌ در ارتباط با خـاک ‌و زمـین و آب است و کاری به شعر و فلسفه و عالم‌ غیب‌ و جبروت ندارد‌.

«کاری دارید؟ »

«روی ما سیاه‌. مزاحم شدیم‌. غرض عرض سـلام بـود‌. حال شـما‌ که خوب است؟ »

«بله»

«حال خانم والده‌، جناب ابوی؟ »

«مرحوم ابوی؟ باغبان پیر عذر می‌خواست و به شدت سرفه می‌کند‌.

«منظور از مزاحمت این‌ بود‌ که‌… »

خلاصه مـی‌کنم‌: درخت نامرد و ناجوانمرد گلابی‌، بدون هشدار قبلی‌، امسال بار نداده که نداده‌ که‌ نداده‌. و‌ جناب مشد حـسین این عمل نامعقول و ایـن سـکوت شرم‌آور درخت گلابی را توهینی‌ نابخشودنی به ریش‌ سفید‌ خود‌ و حرمت سبز باغ می‌داند‌. شیاد کسی درختش را چشم زده؟ چیز خورش کرده؟ شاید دهاتی‌های‌ ده‌ بالا‌ که با او دشمنی دارند باغ را طلسم و نفرین کرده‌اند‌. جادو و جمبل در کار‌ اسـت‌. پس‌ چرا‌ دختان دیگر سالمند و این یکی خفه خون مرگ گرفته؟ چه اتفاقی‌ افتاده؟ کجای کار لنگ بوده؟ نمی‌فهمد‌ و این«نفهمیدن»آزارش می‌دهد‌. منطق صریح و حکمت‌ روشن گیاهان را می‌شناسد و با قهر و گلایه‌ و ناز‌ و اطوارشان آشناست‌. کاری نبوده که برای این‌ درخت-این تـحفه نـطنز-نکرده باشد‌. آبش داده‌، قسم می‌خورد و اشکی‌ ته‌ چشمش می‌غلطد‌. کله‌ سحر توی باغ بوده و با دست خودش به این درخت آب‌ داده‌. شاخه‌های‌ اضافیش‌ ار هرس کرده‌. خار و خاشاک و تیغ و علف هرزه های خاکش را روبیده‌. کودش داده‌، کود اعـلای‌ انـسانی‌. باهاش‌ حرف‌ زده-پند و نصیحت و خواهش و تمنا-و قربان صدقه‌اش رفته‌: چاکرتم‌، نوکرتم‌، کوچکتم‌، هرچه که‌ به عقلش‌ رسیده‌. ناز‌ و نوازشش کرده‌. حتی خودش را زده به آن راه‌، به کوچه علی چپ‌، یعنی انگارنه‌ انگار که اتفاقی افتاده‌ و الکی‌ خندیده‌. چند زمانی محلش نگذاشته‌. ولش کرده بـه حـال خودش تا سر عقل بیاید که‌ نیامده‌ و دو قورت و نیمش باقی مانده‌. باغبان پیر از کوره در رفته‌. برگشته و داد کشیده‌. فحش جد‌ و آباد به درخت سوگلیش داده و لگد به تنه‌ی تنه لش بی‌خاصیتش‌ کوبیده‌، تف‌ به روی‌ بی‌حیایش انداخته و مـانده ول مـعطلی‌ کـه‌ چه‌ مرگش است و درد بی‌درمانش چـیست؟ و ایـن‌ را‌ از خـودش می‌پرسد و از کدخدای با تجربه ده و از من که نه‌ تنها‌ مالک باغ بلکه مردی فاضل‌ و دانشمندم‌ و می‌بایست‌ از‌ چون‌ و چرای هم اتفاق‌های عالم و عـلوم‌ آگـاه باشم‌.

می‌گویم«پدرجان‌، برو فـردا بیا»

می‌گوید‌: «سرنوشت باغ دست شماست‌. حکم را شما باید صادر کنید»

«حکم؟ »

کدخدا توضیح‌ مـی‌دهد«مراسمی هـست که شما باید در‌ آن شرکت کنید»

می‌گویم«پس باسد‌ برای‌ بعد‌. هفته آینده»‌.

سکوت می‌کنند‌. ناراضی‌اند‌. نمی‌فهمند که چرا‌ مالک‌ محترم باغ این‌چنین بی‌تفاوت و خونسرد است‌. این‌چنین شل‌وول‌.

باغبان می‌گوید‌: «درختان دیـگر هـم یـاد می‌گیرند‌. رستنی‌ها از‌ هم‌ تقلید می‌کنند»‌. و بعد‌، انگار برای به دست‌ آوردن‌ دل‌ من-دل سـنگ من-با‌ لحنی‌ خودمانی و خنده‌ای پدرانه‌ اضافه‌ می‌کند‌: «خاطرتان هست که چقدر به این درخت گلابی علاقه و توجه داشتید(یادم‌نمی‌آید)و چـندین بـار‌ بـه‌ من‌ تذکر دادید که باغ دماوند بدون‌ این‌ باغ لطف‌ و صفا‌ نـدارد(من ایـن مزخرفان را‌ گفتم؟ )و مرحوی ابوی-روحشان شاد-بارها به من خلعت و انعام دادند(دروغ محض)و خود شما وقتی بچه‌ بودید‌، آن تابستان‌ آخـر‌ یـادتان هـست‌، زیر همین درخت گلابی بود‌ که‌ به‌ من‌ فرمودید‌… »

باقی حرف‌هایش را نمی‌شنوم‌. تابستان‌ آخر؟ دستی‌ نامرئی بـه کـنج و کـنار خاموش قلبم تلنگر می‌زند‌. کی؟ خاطره‌هائی محو و مغشوش ته سرم می‌چرخند‌.

کدخدا می‌خندد‌. یک ردیف‌ دندان‌ سفید-یک‌ رح مروارید-توی دهانش مـی‌جنبد‌. می‌گوید‌: «همیشه فـکر درخـت‌ها بودید‌. خوب‌ خاطرم‌ هست‌. یک‌ روز‌ الاغ‌ شما‌ را برداشت و تا قنات بالا برد»‌.

باغ بچگی‌، باغ بهشت‌، محو و رنگ باخته‌، مثل تـصویری خـیالی‌، آرام‌آرام‌، از انتهای ذهن‌ مکدر و غبار گرفته‌ام پدیدار می‌شود‌. پشت درختانی بلند و سبز پسر بچه‌ای‌ لاغر ایـستاده و نـزدیک بـه‌ او دختری جوا روی پتوئی چهارخانه نشسته و کتاب می‌خواند‌.

«ما معتقدیم که باید درخت را گوش مالی داد»‌.

پشت پلک‌هایم سـایه‌ها و صـورت‌ها‌، مثل عکس‌های افتاده روی هم‌، بهم‌ آویخته‌اند‌. چهره‌هائی‌ مخدوش از پیش نظرم می‌گذرند‌. تکه پاره‌هائی رنگین‌، سفید سیاه‌، خاک گرفته‌، از گذشته‌ای دور تـوی سـرم مـی‌چرخند‌. آدم‌هائی را می‌بینم که توی ایوان‌، دور سفره غذا‌، روی زمین‌ نشسته‌اند‌. چراغ زنبوری از گل میخ کوبیده روی تیری چوبی‌ آویزان‌ اسـت‌. صورت‌ها غـبار گرفته و نامشخصند‌. بدون خطوط چشم و ابرو و دماغ‌. دهان‌هائی بی‌صدا‌. فیلمی صامت‌. سری خم شده‌. دست تکه نـانی را بـداشته در کـاسه ماست فرو می‌برد‌. مه‌ای‌ غلیظ‌ روی باغ و در دیوار‌ و اجسام‌ نشسته است‌. مه فراموشی‌. تنها یک چهره است که زنده و واضـح و مـلموس خـودش را به رخ من‌ می‌کشد‌. نگاه می‌کند‌. از انتهای تاریکی‌، از ته آن ورطه دور‌، نمایان‌ شده‌، به‌ سوی من پیـش آمـده‌ و در‌ دو قدمی من ثابت مانده است‌. قلبم از حس یک دلتنگی غریب به درد می‌آید‌. صدایی شیرین ته‌ گوشم زمزمه می‌کند‌.

کدخداست که خـطاب بـه من حرف می‌زند‌. نگاهش می‌کنم و نگاهم بی‌تفاوت از حاشیه‌ صورت‌ او‌ عبور می‌کند‌، روی دست‌هایش می‌نشیند و دوبـاره بـه صورت او باز می‌گردد‌. یک لحظه‌، نامطمئن و مردد‌، روی چشم‌های او مـی‌لغزد و بـعد مـتحیر-حتی ذوق زده-به او خیره می‌ماند‌.

من این مرد را می‌شناسم‌.

«خطرتان هست‌ آن‌ سال‌… »

من ایـن‌ کـدخدای ریش سفید را می‌شناسم و بهترین سال‌های کودکیم با خاطره‌هائی از او آمیخته است‌. آن زمان کدخدا نـبود‌. این‌ شـکلی هم نبود‌. گذر سال‌ها کسی دیـگر از او سـاخته است(و از مـن؟ )‌. آب‌ رفـته‌. مچاله‌ شـده‌ و از هیبت دهاتی و اندام جنگلیش اثری نـمانده اسـت‌. بچه که بودم‌ ازش حساب می‌بردم‌. چشم و ابرو و ‌‌ریش‌ و پیراهنش سیاه بود و صدای دو رگه و تـرسناکش‌ سگ‌های بـیابان را به‌ عو‌ عو‌ می‌انداخت‌. باغبا باغ دمـاوند و فرمانروای مطق تمام درخـتان ده بـود‌. گذشت زمان موجود سفید از او‌ ساخته اسـت‌، موجودی پنـبه‌ای‌، پف کرده‌، با ریشی نقره‌ای و موهائی تو خالی و پوک‌، شبیه به کپه‌ای‌ از برف‌. چشم بی‌رنگ و پرآبش‌، مثل‌ تـیله‌ای شـیشه‌ای‌، زیر نور زردی که نیمی از صورتش را پوشانده‌، پر از نـقش و نـگارهای مـحو و سایه روشن‌های‌ قدیمی‌ست و در عـمق شـفاف آن ته مانده‌ی رنگین خـاطره‌های گـذشته موج می‌زند‌. پلکه‌های مرطوب و پیرش‌ با فشاری خواب‌آلود از هم باز می‌شوند و من از خلال آن شکاف بـاریک‌، آن دورهـا‌، روزهای‌ آشنا و تابستان‌های روشن کودکیم را‌، جسته گریخته‌، چون خـوابی نـاتمام و مکرر بـاز مـی‌بینم‌. نگاه‌ ممتد و پرحـرف کدخدای ریش‌ سفید‌ کـه گوئی متصل به موهبت‌های گم شده دیروز و روزهای‌ خوب و بی‌خیال دیرین است‌، مثل نفسی بلند‌، گرد و غبار روحـم را مـی‌زداید و صداهای باغ دماوند- پرنده‌های شب‌، همهمه‌های گنگ روسـتائی‌، خش خـش خـواب‌آور‌ عـلف‌های‌ بـلند و ذکر یکنواخت‌ مرغ حـق‌روی درخـت بید‌. همراه با ریزش دلپذیر آب قنات توی آبگیر بزرگ باغ و خنده‌های شیرین‌ آن تک چهره-آن صورت دوست داشـتنی‌، در گـوش و سـرم می‌چرخند و دماوند‌ بچگی با کوه سفید و گـند مـزارهای طـلائیش‌، اغواکننده‌تر از رخـتخواب گـرم و تـنبل کودکی‌، مرا در خودش فرو می‌کشد و دقیقه‌های مجذوب و خاطره‌های مضطرب عشق-اولین عشق-مثل اشباحی برخاسته از خوابی‌ هزار ساله‌، هوشیار‌ و حاضر‌ بهم می‌آویزند و توی تن‌ محترم‌ و موقر و مشروط من-تن خسته و پیرم‌ -پای کوبی می‌کنند‌.

دوازده سـال دارم و دوازده هزار بار به توان صد-بیش از حد تحمل‌ و وسعت‌ قلب و روح‌ کوچکم-عاشق هستم‌. گیجم‌. خوابم‌. خنگم‌. دست و پاچلفتی و مغشوش‌ و مبهوتم‌. خودم نیستم‌ (چه بهتر)‌، خود همیشگیم‌. الکی می‌خندم-از آن خنده‌های شکل و بی‌مایه و خنکی که دل آدم بزرگ‌ها را آشوب می‌کند-و بدون‌ دلیل‌ بهانه‌گیر‌ و بـی‌حوصله و غـمگینم‌. زشت و دراز و لق‌لقی شده‌ام‌. صورتم جوش‌ زده و موهایم‌، بدتر از علف‌های خودروی هرزه‌، از اطراف سرم بیرون زده و هر کار می‌کنم شکل نمی‌گیرد‌. صدایم هم عوض‌ شده-زنگدار‌ و چندش‌انگیز‌. با این همه‌، با وجود لاغری‌ و بی‌خوابی و بی‌اشتهائی‌، با وجود ترس و لرزهای‌ مجهول و غـصه‌های نـاشناخته‌، با وجود پاهایم که‌ به‌طور ترسناکی یک مرتبه رشد کرده‌اند(انگشتان دراز)و بوی تند عرق‌ تن‌ و ماهی مرده می‌دهند (بوی بلوغ)‌، و با وجود بی‌نهایت اغتشاش حسی فکری و بـی‌نهایت‌ دلهـره‌های‌ مبهم‌ و بی‌نهایت‌ کوفت و زهرمار دیگر‌، خوشبخت خـوشبختم‌. دو تـصمیم بزرگ گرفته‌ام‌: می‌خواهم نویسنده شوم‌.

شاید هم شاعر‌. دیگر آن‌که‌ قسم‌ خورده‌ام‌ به«میم»و عشق بزرگ و ابدیم‌، به او وفادار بمانم‌، دست کم‌ تا زمانی که زنده هستم‌. تنها آرزویم‌ این‌ است که زمـان انـقدر لفت نمی‌داد‌، انقدر کند و فـس فـسی نبود (چه احمق بودم!)و‌ زودتر‌ بیست‌ سالم می‌شد‌، یا سی‌، یا چهل‌، سن مردان جاافتاده‌ی مهم معتبر-و امروز؟ با خودم می‌گویم کاش زمان انقدر شتابزده‌ و عجول نبود‌. کاش یک آن فرصت می‌داد‌. کاش‌ دوباره دوازده سالم بود و باغ دماوند را‌ با‌ هـمه‌ آدمـ‌هاش-آدم‌های مرده‌اش-از نو کشف می‌کردم‌. کاش(از آن کاش‌های محال)‌، فقط یک‌بار دیگر کنار«میم»می‌نشستم و بوی خاص و سرگیجه‌آور بدنش‌ دوباره به دماغم می‌خورد‌.

بچه‌های فامیل از من فاصله گرفته‌اند و پشت سرم‌ صفحه‌ می‌گذارند‌. به‌ درک‌. من عاشق«میم» هستم و این«میم»‌، که تلفظ کامل اسمش تـنم را داغ مـی‌کند‌، هشت سال از مـن بزرگ‌تر‌ است‌. برای‌ خودش‌ کسی‌ست‌. قاتی‌ بزرگ‌ترها نشست‌وبرخاست می‌کند و مادر چاق و احمقش مدام حرف‌ عروسی او را‌ با‌ مردهای تحصیل کرده-دکترها‌، مهندس‌ها-مردهای سرشناس پولدار مـی‌زند و من‌ می‌دانم-مطمئنم-قسم می‌خورد که«میم»زن هیچ کدامشان نخواهد شد‌. محال است‌. و می‌دانم‌ که‌ هیچ‌ مـرد عـاقل بـا شعوری او را به زنی نخواهد گرفت چون لاغر‌ و سیاه سوخته و بداخلاق و از خو راضی‌ و دیوانه‌ است‌. چون مثل من فکر مـی‌کندو ‌مـثل من‌ شاعر‌ و هنرمند و خیالاتی‌ست‌. چون شکل‌ پسرهاست‌، پسربچه‌های تخس شرور‌. موهای کوتاه فرفری دارد‌، گردن باریک‌، سینه صاف‌، پاهای‌ استخوانی‌، چشم‌های سـیاه‌ و درشـت پررو‌، دهـان گشاد و دندان‌های‌ سفید‌، دست‌های‌ کوچک و انگشتان‌ بچه‌گانه(عاشقش‌ هستم)‌. این‌ دختر خانم یا پسربچه شرور دست‌ و صورتش را هـم به زور می‌شوید چه رسد به آرایش و قروفر‌. شلوار بلند‌ پا‌ می‌کند و کفش‌های کتانی سفید مـی‌پوشد‌ و من از تماشایش سیر‌ نـمی‌شوم‌. چشم‌هایم‌ تـنها او را می‌بیند و خواب‌هایم‌ پر از دقیقه‌های خیالی با اوست‌. هربار که چیزی برایش می‌آورم(دراز کشیده روی پتو‌، زیر‌ درخت‌ها‌، کتاب‌ می‌خواند)‌، دست را از بالای سرش عبور‌ می‌دهم‌، نک‌ انگشتانم‌ را به نک‌ موهایش‌ می‌مالم و این تماس‌ ترسناک‌ کیف‌آور- فقط یک ثانیه‌، یک آن-صورتم را سـرخ و کج و کوله می‌کند(که«میم»می‌بیند)و شکمم را با‌ سر‌ و صدا به قار و قور می‌اندازد(که«میم»می‌شنود)و‌ با‌ لبخندی موذی‌ و نگاهی‌ آزاردهنده-پر از نیش و تمسخر‌ و طعنه-بهم خیره می‌شود‌.

پناهگاه من-فرار از دست پند و نصیحت بزرگ‌ترها و فرار از دست«میم»-نک‌ بلندترین‌ درخت‌ باغ است‌. دست هـیچ کـس بهم نمی‌رسد‌. از‌ آن‌ بالا‌ به‌ افراد‌ محترم و مسن‌ خانواده‌ام‌ نگاه‌ می‌کنم و دلم آشوب می‌شود‌. من و دختری که انتخاب کرده‌ام از قماشی دیگر هستیم‌. پول؟ عق‌. هرگز‌. ما هنرمندیم-من و«میم»برنامه‌هائی‌ دیگر‌ برای‌ زندگی و آینده‌امان داریم‌. «میم»روزی یک‌ کتاب می‌خواند‌. سیگار می‌کشد(به‌ مـن‌ هـم‌ می‌دهد)و‌ من‌ نوشته‌هایم‌ را برای پرنده‌ها‌، موجودات‌ آسمانی و آدم‌های خیالی می‌خوانم و با خودم حرف می‌زنم‌. اسم کامل«میم»را کف دست‌هایم‌ نوشته‌ام‌. دست‌هایم را به صورت و لب‌ها و بدنم می‌مالم و قلبم از ترس‌ و لذت‌، از حس یک جور کیف دردآور-مثل ور رفتن به زخـمی خـشک شده یا فشردن دندانی مجروح و لق-مالش می‌رود‌. بعد‌، از ترس رسوائی‌، اسمش را با زبانم پاک می‌کنم و مزه ترش و تلخی‌ که از گلویم پائین می‌رود سرم را به چرخ می‌اندازد‌. ماردم«میم»را دوست ندارد و با صدائی آمرانه‌، پر از قضاوت و سـرزنش‌، بهم مـی‌گوید«کار بـه کار این دختر نداشته بـاش»‌. و بـا نـگاهی که‌ خوب‌ و بد را از هم جدا می‌کند و لبریز از احکام اخلاقی‌ست‌، از گوشه چشم به«میم»نگاه می‌کند‌. می‌دانم که آدم‌های معقول و محتاط فامیل‌ «میم»نازنین مرا دوست‌ نـدارند‌ چـون پشـت پا به عادت‌های‌ همیشگی‌ و رسوم رایج‌زده و کارها و حرف‌هایش بـا هـمه تفاوت دارد‌. می‌خواهد برود فرنگ و هنرپیشه تأتر شود‌. می‌خواهد آزاد باشد و به من می‌گوید که هرگز هرگز‌ هرگز‌ شوهر نخواهد کرد‌. و مـی‌داند‌ کـه‌ مـن می‌خواه شاعر یا نویسنده‌ شوم و بو برده که عاشقش هستم‌. کتاب‌هایش را بـهم قرض می‌دهد‌. لپم را با مهربانی می‌کشد(که از هزار فحش برایم بدتر است)و بعضی وقت‌ها-وقتی دو هزار ارد و دستور‌ بهم داده و هم را‌، مثل‌ غلامی مـطیع اجـرا کـرده‌ام‌، موهایم را چنگ می‌گیرد و می‌کشد(که از خوشی نیمه‌جان می‌شوم)‌، یا تلنگری محکم و دردآور به نک دماغم مـی‌زند(دوستی خـاله خرسه)و بعد‌، وقتی دلش خیل برایم‌ سوخته‌ دگمه‌ پیراهنم را‌ می‌بندد وگرنه‌ام را با پشت دست نوازش می‌کند‌.

بعدازظهرها همه می‌خوابند‌، حتا«میم»‌. همه جز مـن‌. مردم ده هـم مـی‌خوابند و سکوت‌ وسوسه‌انگیز‌ و خاصی روی باغ می‌افتد‌. درخت‌ها بیدارند و من هن و هن‌ نفس‌های‌ پنهانیشان‌ را می‌شنوم‌. خزنده‌های نـامرئی هـم بـیدارند و لای علف‌ها می‌لولند‌. تابستان گرمی‌ست و آفتاب‌ بعدازظهر تا مغز استخوان‌ها فرو می‌رود‌. «میم»توی اتاق ‌‌نشیمن-سفره‌خانه-روی‌ ملافه‌ای گلدار‌، دمرو‌، رو بـه دیـوار خـوابیده‌، بالش از زیر سرش سریده‌. شمدی سفید روی خودش انداخته‌ که‌ زیر بدن‌ و پای چپش جمع و مچاله شده است‌. پاهایش بـرهنه اسـت(تمام روز کفش به دست توی‌ جوب‌ پر آب ته باغ راه می‌رفته)و برگی خیس به ساق پایـش چـسبیده‌. گه گـاه‌، با‌ دست خواب‌آلود و عصبانیش مگسی‌ سمج‌ را از حوالی صورتش دور می‌کند یا با غیضی کودکانه جای پشـه‌ای مـزاحم را روی گردنش می‌خاراند‌. میان او و یکی از پیرزن‌های خوش خواب فامیل‌، که آن سوی اتاق خوابیده‌، چند متر فاصله اسـت‌. هیچ‌ کـس بـه دراز کشیدن من در آن مساحت خالی اعتراض نخواهد کرد‌. بزرگ‌ترها‌، در اتاق‌های مجاور‌، نزدیگ به هم‌، دراز به دراز خوابیده‌ان‌. در اتاق بـاز اسـت‌. نک پا‌، بی‌صدا‌، می‌روم تو‌. می‌ایستم‌. نفس‌های«میم»سنگین و مرتب است‌. جلو می‌خزم‌. دراز می‌کشم‌ روی شکم‌، دورتر از«میم»‌، روی‌ قالی‌، بدون‌ ملافه و بالش و شـمد‌. تکان مـی‌خورم‌. کسی تـوی ایوان‌ راه می‌رود‌. سرک می‌کشد‌. خودم را به خواب می‌زنم‌. «میم»می چرخد‌. رو به من می‌خوابد‌. گوشه‌های بالش را می‌گیرد‌، می‌کشد زیر سرش‌. مگسی روی پیـشانیش نـشسته‌. مگسی روی پاشـنه‌ پایش می‌لولد‌. و ول‌ می‌زند‌. گرمش‌ است‌. پشت لبش عرق کرده‌. لای لب‌هایش باز است و سر دندان‌های عجیب سـفیدش پیـداست‌. مژه‌های بلند دارد و ابروهای باریک-دو هلال قهوه‌ای رنگ در امتداد چشم‌های بسته‌اش‌. پیرزن خوش‌خواب با خودش حرف می‌زند‌. می‌نشیند و ماتش‌ می‌برد‌.

سرش را مـی‌چرخاند و بـه من و«میم»نگاه می‌کند‌. هم‌چنان خواب است‌. پلک‌هایش از هم گشوده‌ است اما نگاهش خالی‌ست‌. سرش را دوباره روی بـالش مـی‌گذارد و خروپف ملایمش بلند می‌شود‌. دستم را آهسته‌، مثل مورچه‌، با‌ تـرس‌ و تـردید درار مـی‌کنم و این‌ دست‌ مضطرب‌ مدد یک متر بـا سـر و موهای«میم»فاصله دارد همین برایم کافی‌ست‌. به همین شکل می‌مانم‌. ده دقیقه؟ یک ساعت؟ تمام‌ بعدازظهر؟ نمی‌دانم‌. یادم نیست‌. سگی پشت دیوار عـوعو مـی‌کند‌. صدای حرف‌ و پچ‌پچ‌ می‌آید‌. «میم»می‌غلطد و پشت بـه مـن می‌خوابد‌. اگر بـیدار شـود‌ و بـبیند کنار او‌، حتا چند متر دورتر‌، خوابیده‌ام‌ بداخلاق و عـصبانی خـواهد شد‌. هر وقت مثل کنه بهشت می‌چسبم و دنبالش می‌روم کنارم‌ می‌زند‌ و سرم‌ داد مـی‌کشد‌. بلند مـی‌شوم‌. می‌آیم توی ایوان‌. می‌نشینم روی پله‌ها‌. ته ایوان آقای خـاکسار‌ روی‌ تخت چوبی زیر پنـکه‌ای بـد صدا و قراضه خوابیده و خرخرش هـواست‌. کفش‌های کـتانی«میم»روی‌ پله است‌، کنار من کفش‌های سفید بنددار‌، پر‌ از‌ گل‌ و خاک‌. دستم را آهسته‌، با گستاخی لذت‌آور پسر بچه‌ای بالغ‌، توی لنـگه کـفش او‌ می‌کنم-گرم‌ و مرطوب و نوچ است و بـوی خـاص بـدن او را می‌دهد‌. حس غریب و مـورموری رخـوت آور‌ کف‌ دستم‌ می‌نشیند و آرامـ‌آرام بـه تمام بدنم سرایت‌ می‌کند‌. انگار شناور در آبی ولرم و راکد‌ هستم‌ و پلک‌هایم سنگین از چرتی گذرا‌، روی هم می‌افتد‌.

آخر تابستان اسـت کـه«میم»با بدجنسی مخصوص خودش‌، بدون‌ خداحافظی‌، می‌رود‌ و دفترچه‌ شـعرهای آبـکی و خاطرات سـرّی مـن را هـم با خودش می‌برد‌. می‌دزدد و هـیچ وقت‌ بهم‌ پس‌ نمی‌دهد‌. دماوند یک مرتبه تبدیل به جائی خالی و سرد شده و من‌، مثل بچه‌های‌ بیمار‌، حال‌ و حـوصله‌ بـازی با پسرهای هم سن و سال خـودم را نـدارم‌. ته بـاغ‌، تک و تـنها مـی‌پلکم‌ و اسم«میم»را روی تنه درخـت‌ها مـی‌کنم‌. خودم را می‌بینم که نک درختی عظیم نشسته‌ام و هرچه‌ صدایم‌ می‌زنند جواب‌ نمی‌دهم‌. نگرانی بزرگ‌ترها را دوست دارم‌. شکراله باغبان‌، همین پیرمرد ریـش سـفیدی کـه‌ امروز کدخدای محترم ده شده و پشت‌ پنجره خیره بـه مـن ایـستاده‌، تنها کـسی‌ست کـه از مـخفیگاه من‌ خبر دارد‌. با زبان‌ خوش‌ ازم‌ می‌خواهد پائین بیایم‌. محلش نمی‌گذارم‌. سرم داد می‌کشد و تهدیدم‌ می‌کند‌. بی‌فایده است‌. با این‌که از ترس زبانم بند آمده-ترس‌ از‌ دعوا‌ و گوشمالی پدرم-خودم را بیشتر لابلای شاخه‌ها پنهان می‌کنم‌. شکراله باغبان بـهم قول می‌دهد‌ که‌ اگر پائین بیایم چموش‌ترین‌ الاغ ده را برایم خواهد آورد-الاغ محبوب«میم»و من خر باور می‌کنم‌. پایم که به‌ زمین‌ می‌رسد می‌فهمم کلاهی بزرگی به سرم رفته و این کلاه‌، مثل سایه غمگین سرنوشت‌، از‌ آن‌ پس رد پایـم را تـعقیب می‌کند‌.

زمستان است که«میم»با‌ مادرش‌ به‌ دیدن ما می‌آیند‌. برف سنگین آمده و«میم»چکمه‌های‌ چرمی به‌ پا‌ دارد‌. نک دماغش از سرما سرخ شده و دندان‌های عجیب سفیدش همان برق همیشگی‌ را دارد‌. یادداشت‌های‌ من را خوانده-اعترافات عاشقانه‌ام را‌. مریض‌ هستم‌. خوابیده‌ام‌ و شـرم‌ و غـصه‌ و تب توی بدن لاغرم می‌چرخد‌. بزرگ‌ترها ما‌ را‌ تنها می‌گذارند‌. «میم»نگاهم می‌کند و می‌خندد‌. چشم‌هایم را می‌بندم‌.

خبر ندارم این آخرین باری‌ست که‌ او‌ را می‌بینم‌. کف دست‌هایم می‌سوزد و به‌ نظرم‌ می‌رسد که اسم او‌ را‌ روی تـمام بـدنم خال‌کوبی کرده‌اند‌. بهم‌ می‌گوید‌ که عـازم فـرنگ است‌. پس‌ تابستانی در کار نخواهد بود‌. نبادی گریه کنم‌. هرگز‌. دندان‌هایم را بهم فشار‌ می‌دهم‌. گلویم‌ گرفته‌. گوش‌هایم صدا می‌دهد‌. خیس از عرق‌ هستم‌. گریه‌ توی‌ دهانم است‌، توی دماغم‌، پشت‌ پلک‌هایم‌، لای‌ مژه‌هایم‌. ملافه را روی صورتم‌ می‌کشم‌. تب‌ دارم به نـظرم مـی‌رسد که همه چیز-باغ دمـاوند و «مـیم»را خواب دیده‌ایم‌. هذیانی بزرگ پشت پلک‌هایم‌ می‌ چرخد و در آن واحد در‌ تمام‌ روزهای‌ تابستان گذشته‌ حضور‌ دارم‌. نفسی‌ گرم و خوش بو‌ به صورتم می‌خورد‌. صورت«میم»نزدیگ به‌ صورت من‌، آن سوی ملافه است‌. زبانش را به نک دماغم می‌مالد و بعد‌، مثل‌ هـمیشه‌، به‌ رسـم یک‌ جور دوستی و نشانه عشق(عشق‌ را‌ من‌ پیش‌ خودم‌ فرض کرده‌ام)‌، سر دماغم‌ را‌ میان دو انگشتش‌ می‌گیرد و آهسته می‌فشارد‌. و پیش از رفتن‌، پیش از برای همیشه ناپدید شدن‌، چشم‌هایم را می‌بوسد -چشم‌های‌ خیس‌ و داغ و گریانم را-و من می‌دانم که‌ بوسیدن‌ چشم‌ دوری‌ مـی‌آورد‌ و لم سـخت‌ می‌گیرد‌. صدای بسته شـدن در می‌آید‌، صدای پائی شتابان‌، مثل یک جور گریختن‌. و هذیان و خواب‌ و تب شبیه به موجی عظیم‌، رویم می‌غلطد و دریائی سیاه‌، مواج‌، دلهره‌انگیز‌، پیش چشمانم پدیـدار می‌شود‌. دست و پا‌ می‌زنم‌. زیر آب‌ها هستم‌. آب‌های تاریک‌، آب‌های گرم پیر‌. شاید مرده‌ام‌. شاید زیرزمین و آن سوی باغ دماوند و خـورشید و آسـمانم‌. حس مـی‌کنم که تنم تکه پاره شده و اعضا بدنم‌ جدا از هم شناورند‌. تنها نک دماغم‌ است‌ که همچنان واقعیت جسمانیش را حفظ کـرده ‌و فـشار انگشتان«میم»را به یاد سپرده است‌.

پیردمردها همچنان پشت ینجره منتظرند‌. کجا هستم؟ کجا بودم؟ بله‌. درخت گلابی‌. باید تنبه‌اش کرد‌. خب بکنید‌.

«تشریف بیاورید تـوی بـاغ‌. حرف اول را شـما باید‌ در‌ گوش درخت زمزمه کنید»‌.

سعی می‌کنم متانت و خونسردیم را حفظ کنم‌. با لبخندی اجباری برایشان توضیح می‌دهم کـه‌ من از شلوغی شهر و پر حرفی‌ آدم‌ها‌ گریخته‌ام‌. آمده‌ام این‌جا که کار کنم‌. کار‌. کار‌. کار‌. و‌ حرفه‌ی‌ من‌، اگر اطلاع نـدارند‌، نویسندگی‌ست و به انبوه کاغذهای سـفید روی مـیزم اشاره می‌کنم‌، و به انبوه‌ کاغدهای مچاله روی زمین‌.

می‌فهمند و با احترام و تواضع نگاه خود‌ را‌ به زمین می‌دوزند‌. یک آن‌ سکوت‌ می‌کنند و سر به‌ زیر در جای خود می‌ایستند‌. اما خیال رفتن ندارند‌. می‌خواهم پنجره را ببندم که باغبان به صدا درمی‌آید‌.

«این درخت را نـمی‌شود به حال خودش گذاشت»‌.

می‌گویم«پدر جان‌. مرد حسابی‌، بده این درخت بی‌خاصیت‌ را‌ از ریشه درآورند و قال قضیه را بکن»‌.

«این درخت قهر کرده»‌.

توی دلم می‌گویم«گه خورده»و با اشاره‌ای گنگ به نوشته‌ها و نگاهی شتابزده به ساعت مچیم‌ (ه از قضا روی ده و سی‌ و پنج‌ دقیقه خـوابیده)دست بـه سرشان می‌کنم‌. پنجره را می‌بندم‌. میروم‌ توی دستشوئی و آبی به سروصورتم می‌زنم‌. ریشم درآمده و زیر چشم‌هایم‌ پف کرده است‌. توی‌ آینه دیواری تصویر رنگ و رو رفته مردی مسن‌ را‌ می‌بینم‌ که شباهت دوری با من دارد و در ذهن‌ آشفته‌ام‌، پشت کتاب‌های تمام و ناتمام‌، پشت انبوه آدمـ‌ها و خـاطره‌ها‌، فکرها‌، حرف‌ها‌، کلمه‌های‌ وزین‌ و ‌‌اندیشه‌های‌ پیچ‌درپیچ‌، پسر ده‌ساله‌ای را می‌بینم که نک درختی بلند نشسته و چشمش خیره‌ به ذره‌های‌ چرخان‌ نور‌ در هواست‌.

اذان ظهر به گوشم می‌رسد‌. این‌گونه است که وقت می‌گذرد‌. این‌گونه است که بعد از پنج‌ سال‌ (در حقیقت-شش سـال و دو مـاه)هنوز یک فصل از کتابم را تمام نکرده‌ام‌. اگر‌ هم چهل صفحه‌ای‌ نوشته ام‌ از‌ سرسیری و تکرار حرفه‌های گذشته‌ام بوده-دزدی از روی آثار خودم و دزدی از روی‌ آثار دیگران‌.

کار‌. کار‌. کار‌. می‌نشینم پشت میز‌. کاغذهایم را مرتب می‌کنم‌. وقت‌، طلاست و مرگ پشت در کمین گرفته است‌. ماشین تحریر را جلو مـی‌کشم‌. بداخلاقم و مـی‌دانم بـلائی سر این ماشین بی‌شعور آهنی‌، که کـمکی بـه نـوشتن من نمی‌کند‌، خواهم آورد‌. هر کاغذی که تویش می‌گذارم سفید و خالی‌ باقی می‌ماند‌. اگر هم خطی می‌نویسم بی‌فایده است‌. بی‌معنی است‌. از روی تظاهر و بی‌اعتقادی کامل‌ است‌. می‌کشم‌ بیرون‌. مچاله‌ مـی‌کنم و مـی‌اندازم دور‌. تـصمیم می‌گیرم با مداد بنویسم‌. شاید تماس‌ انگشتانم با کاغذ تـلنگری بـه قلب یخزده و کله منجمدم بزند-با مداد و پاک‌کن(بیشتر با پاک‌کن)و اگر ننویسم؟ اگر ول کنم و پشت به‌ زمنی‌ و زمان بایستم و هیچ کار نـکنم؟ چه اجـباری دارمـ‌، به کی‌ بدهکار هستم؟ اول از همه به خودم-این خود متکثر منتشر بزرگم‌، که نـمی‌تواند چشم از تصویر زنگین و پرزرق و برقش بردارد‌، که معتاد‌ به‌ حضور و شکفتن و گفتن و نیازمند به جلوه‌گری و نمایش است‌. بدهکار به دیگرانی که دسـت از سـرم بـرنمی‌دارند و با بی‌صبری منتظر آخرین اثر ادبیم‌ هستند‌.

می‌پرسند«کی تمام می‌شود؟ »‌.

«به زودی»‌.

«عنوانش چیست؟ »

«نمی‌دانم»

«درباره چیست؟ »

سکوت می‌کنم‌ و این سکوت فیلسوفانه بـه‌ اهـمیت‌ کارم‌ می‌افزاید‌.

«چرا این همه سال طول کشیده؟ »

دلم می‌خواهد راستش را بگویم اما جرات نمی‌کنم‌. چه‌گونه اعتراف کنم که بعد از ایـن همه سال‌، این هـمه‌ حـرف‌ و وعده و وعید-بزک نمیر بهار میاد-و پز الکی‌ و ادعا‌، حاصل زور زدن‌های‌ ادبی-فلسفی-اجتماعیم هیچ بوده‌، هیچ‌. که دیگر حـرفی بـرای گـفتن ندارم‌. میلی هم برای شنیدن‌ ندارم‌. احساس تأسف یا ندامت هم نمی‌کنم‌. اگر به‌ حال‌ خودم‌ باشم‌، خوشم‌. اما دیـگران رضـایت‌ نمی‌دهند و دسـت از سرم برنمی‌دارند‌. از من انتظار‌ ابداع و آفرینش و تحرک و تعهد دارند و با خطکش قضاوتشان به پایام مـی‌کوبند-گه گـاه هم به کله‌ام‌. باید‌ همانی‌ که‌ بودم بمانم‌: معتقد و متعهد‌، با اراده‌ای معطوف به شعور و قدرت‌، برای سـاختن دنـیائی‌ بـهتر‌ و انسانی برتر‌، برای به وجود آوردن‌ مدینه فاضله و تکوین احکام تاریخ و تحکیم اخلاق و ارزش‌های‌ والا‌ و تثبت حـق و حـقوق و حقیقت و کشف و شهود و صعود(و در‌ نهایت‌ سقوط)و‌ طریقت و قبض و بسط و شریعت و هزار دیگر دیگر‌.

می‌گویم«دوتسان عـزیز‌، ووووولم کـنید‌. من-موجود حـقیر سراپا‌ تقصیر-هرکه‌ بودم(هر عنوانی‌ که می‌خواهید رویم بگذارید‌: ادیب-فیلسوف-مبارز-عارف)‌، حرف‌هایم را زده‌ام‌. ده‌ها کتاب نوشته‌ام و صدها مقاله‌. زیادتر از توان و شعورم‌ کار‌ کـرده‌ام‌. نصف بـیشتر عمرم به بحث و مراوده(و معاشقه)و حضور در محافل داخلی و خارجی‌ گذشته‌، به‌ مشارکت‌ در جـمع‌، در اتـفاق‌های‌ بومی و جـهانی‌، در ردایوها‌، تلویزیون‌ها‌، روزنامه‌ها‌، کنگره‌ها‌، کنفرانس‌ها‌، مهمانی‌ها-و امروز که‌ موهای سرم سفید شده و شکمم پیش‌ آمده‌ و اسمم بر سر زبان‌هاست و می‌بایست بـه نـقطه اوج و شـکوفائی رسیده باشم‌، برعکس‌، کفگیرم‌ به‌ ته‌ دیگ خورده و آن کلاه قدیم از نو روی سرم‌ سنگینی می‌کند‌. به آنـچه گـفته بودم دیگر‌ اعتقاد‌ ندارم و باورهایم همه‌، مثل رشته‌های پوک بی‌ریشه‌، پنبه شده‌اند‌. به دلیلی مجهول-خوب یا بد-اعتیاد‌ به‌ انواع‌ شـدن‌ها را از دسـت داده‌ام‌: تأئید-تحسین- تکثیر-و اعتیاد به انواع بودن‌ها را‌. شاید از درون بیمارم‌، شاید بیماری در‌ خارج‌ از‌ من شیوع دارد‌. شـاید پایـان هزاره و آغاز عصر تاریکی‌ست‌. شاید‌. واین را چگونه به‌ شـاگردهایم‌ بـگویم؟ به ایـن‌ روح‌های ساده جوان که با عشق و صداقت بـه دنـبال حرفی راستین و مطلق هستند‌ و با شوقی‌ معصومانه کتاب‌های قطور را ورق می‌زنند‌.

می‌پرسند‌: «استاد گرامی‌، غرب‌زدگی بدتر است یا شـرق‌زدگی؟ عقل‌ زدگـی‌ یا جهل‌زدگی؟ شاه‌ زدگی یا‌…»

 

می‌گویند‌: «شما در کتاب اولتان از‌ عـشق‌ گـفته‌اید-عشقی‌ ابدی-و از اصـالت حـس و تـخیل و هنر‌. در‌ کتاب‌های‌ بعدی-سال‌های سال-از زی بنای اقـتصاد و حـقانیت تاریخ و آزادی انسان و حقوق کارگران‌ و زحمتکشان دفاع کردید‌. سپس‌، خاموش شدید‌. گفتند که‌ دچار‌ بیماری اعـصاب‌ شده‌اید‌. حتی‌ شـایع‌ شد‌ که شما را گرفته‌اند و حرف‌های‌ دیـگر‌. هرچه‌ بود باعث شد کـه تـغییر جهت و فکر دهید‌. دوباره سر و کـله‌تان پیـدا‌ شد‌ و ما فهمیدیم که شما رو‌ به عرفان و اشراق-حتی‌ عقاید مذهبی-آورده‌اید‌ و نوعی پیچیدگی در گفتارتا‌ پدیـدار‌ شـده(نوعی گه گیجه)‌.

می‌گویند‌: «آقا(عصبانی و دلخور هستند)‌، یا شما نـمی‌دانید چـه مـی‌خواهید و تکلیفتان با خودتان و دنیا روشـن نـیست یا ما‌ را‌ دست‌ انـداخته‌اید»و مـن مغموم‌ و سرافکنده‌، به آخرین کتابی که‌ در‌ دست‌ نوشتن دارم(کتابی که گمانم هرگز نوشته نخواهد شـد)‌، اشاره مـی‌کنم و سروته قضیه را با سکوتی‌ مبهم‌ و معنی‌دار هـم می‌ورم‌.

کار‌. ماشین تـحریر‌. کاغذهای سفید‌. به«میم»فکر‌ مـی‌کنم‌. فراموشش‌ کـرده بـودم‌. قرار‌ بود برگردد‌. نامه‌هایش‌ از‌ آن سوی مرزها مـی‌آمد‌. هنرپیشگی‌ را ول کرده بود‌. تاریخ و ادبیات می‌خواند‌. سنمان بهم نزدیک شده بود‌. من بیست‌و دو سال داشتم‌. می‌شد‌ خیلی‌ حرف‌ها را زد‌. یا فـکرش را کـرد‌. قرار بود‌ بروم‌ سراغش‌ که‌ نشد‌. قرار‌ شـد او بـیاید‌ بـرویم‌ دمـاوند کـه نیامد‌. مهم نبود‌. می‌شد صـبر کرد و مـن به خودم اطمینان داشتم‌.

تلفن‌. جواب نمی‌دهم‌. زنم است‌. باید گزارش سلامتی و خوشبختی‌ و کارم را بهشت بدهم‌. چند صفحه نوشته‌ام و به‌ چه‌ فـکر‌ مـی‌کنم-اندیشه‌های‌ یـک‌ مغز بزرگ‌. دخترم‌، گه گاه‌، من را به یاد «میم»می‌اندازد‌. مثل او شلوغ و یـک دنـده اسـت و دوسـت نـدارد پا تـوی کفشش کنند‌.

کاغذهای همچنان سفید‌، درباره چه بنویسم؟ درباره عشقی که تمام شده؟ آرمان‌های‌ عوام‌ فریب سیاسی‌، رفقا‌، حزبی متلاشی‌، قلابی و کلاهی که به سرم رفته؟ اولین کتابی را که نوشته‌ام‌، برمی‌دارم و با حیرت و حسرت ورق می‌زنم‌. مجموعه اشعار عاشقانه اسـت-تقدیم به«میم»‌. خودم‌ را می‌بینم‌: لاغر اما خوش هیکل‌، کله‌ی پرمو(طاسی از‌ کی‌ شروع شد؟ )سینه کفتری-مرتب ورزش‌ می‌کنم-شکم فرورفته(و برآمدگی شکم؟ گمان بعد از تولد پسرها بود یا بعد از آن دوره پرخوری و میگساری؟)‌. کتابم پشت پنجره کتاب فروشی‌هاست‌. هر روز به تمام کتاب فـروشی‌ها سـر‌ می‌زنم‌ و خواندن نامم-درشت‌، با حروف سبز-قلبم را به تپش می‌اندازد و پلک‌هایم از حس غرور روی هم‌ می‌خوابد‌. هنوز عاشقم و این عشق‌، این تب و تاب به‌ راهی‌ تازه کشیده شده و گرد‌ معشوقی‌ انسانی- جهانی-حقیقی‌تر می‌گردد‌. «میم»ابدی‌، «میم»گم شده‌، در قالبی بـزرگ‌تر‌، ظهور کـرده و تبدیل به‌ رفیقی سبیل سیاه و زحمتکش شده است‌. به دنبال رفقای جدید-رفقای سیاسی-می‌دوم‌، پابه‌پای‌ آن‌ها‌، از ته دل‌، با ایمان راسخ شعار‌ می‌دهم؛فریاد‌ می‌کشم؛سرودهای حزبی می‌خوانم؛عکس‌ مارکس و لنین‌ را به دیـوار اتـاقم می‌کوبم و قلبم به همان شـدّت و حـدّت می‌کوبد‌. نامه‌های«میم»بدون‌ جواب می‌ماند‌. مهم نیست‌. «میم»جزئی از حزب شده‌، از رفیق استالین و سایر رفقای هم پیاله‌. حزب فریبنده‌تر از کفش‌های کتانی«میم»من را‌ توی‌ خودش کشیده است و حس می‌کنم در خانه و وطن‌ راستینم هستم‌. هرچه مـی‌شنوم بـاور می‌کنم‌. هر دستوری می‌دهند اجـرا م کـنم‌. هرجا می‌گویند می‌روم‌. سفر می‌کنم‌. از شمال به جنوب‌، از شرق به غرب‌. روزنامه پخش می‌کنم‌. برای کارگرها‌ و دهقان‌ها‌ حرف می‌زنم‌، سخنرانی‌ پشت سخنرانی‌. وضع خوبی ندارم‌. بی‌پولم‌. گرسنه‌ام‌. بیمارم‌. می‌دانم که به دنبالم هستند‌. به دنبال همه هستند‌. بهم خبر می‌دهند که رد پایم را‌ پیـدا کـرده‌اند‌. حالیم‌ نیست‌. عاشقم‌. مسحور و تسخیر شده‌ام‌. بهترین سال‌های زندگیم است‌. امروز به خریّت خودم‌ می‌خندم‌ اما‌ آن‌ زمان قلب و روحم در اختیار ایمان سیاسیم بود و زندگی با تمام شور و شدتش در رگ‌هایم ‌‌می‌دوید‌ و نوشتن کار سهلی بود‌. کتاب پشت کتاب‌. مقاله پشـت مـقاله‌. حرف‌، حرف‌، حرف‌، کلمه‌ها‌، کلام‌، حروف‌. وسط میدان مـبارزه بودم‌، بالای قله‌ فتح‌ و افتخار‌، در میان خلق و سرنوشتی که‌ توی مشتم بود‌.

و بعد؟

«آقا جان»‌.

«بله»

«بفرمائید بیرون‌. تشریف بیاورید توی باغ»‌.

برای بریدن‌ درخت گلابی آمده‌اند‌.

می‌گویم‌: «من از همین جـا نگاه می‌کنم»و می‌ایستم میان دو لنگه باز‌ پنجره‌. درخت گلابی‌ روبرویم است-درخت مزاحم‌ سـمج‌. خوشحالم‌ کـه قـطعش می‌کنند و از شرش راحت می‌شوم‌. سه‌ چهار نفر دیگر هم آمده‌اند‌. دور درخت بی‌ثمر گلابی حلقه می‌زنند‌. باغبان‌، تبر به دست آماده‌ ایستاده اسـت‌. کدخدا ‌بـا درخت حرف می‌زند‌. سرزنش و ملامتش می‌کند‌. دیگران تصدیق می‌کنند‌. دسته جمعی‌ رو به درخت چیزهائی زیر لب مـی‌گویند کـه درسـت نمی‌شنوم اما حدس می‌زنم که‌ همچنان در ابزار تأسف و حیرت از حماقت و بی‌شرمی درخت است‌.

باغبان نظر من را می‌خواهد‌.

چه نظری؟ «ببرید خـلاصش‌ کنید‌. »

کدخدا جا می‌خورد‌. نگاهی مشکوک به من می‌اندازد‌. ارباب نه تنها کر بلکه کور و دیوانه‌ است!

باغبان‌، لبه‌ی تبر را بـه تنه درخت می‌مالد‌. لفتش مـی‌دهد‌. جان مـن و جان درخت به لب آمده‌. مراسم گردن زنی درخت‌ همراه‌ با شکنجه است‌.

باغبان تبر را بلند می‌کند‌.

می‌گوید‌: «ای درخت‌، تو برخلاف قانون باغ رفتار کرده‌ای و سزاور مرگی»و تبر را بالای‌ سرش چرخ می‌دهد‌. نزدیک به کوبیدن و قطع کردن تنه‌ی درخت اسـت‌ که‌ کدخدا مچش را در هوا می‌چسبد‌. دیگران‌، همراهان‌، صلوات می‌فرستند‌.

کدخدا مداخله می‌کند‌. با درخت حرف می‌زند‌. شفاعت می‌کند‌. ریش گرو می‌گذارد‌. از طرف‌ درخت به باغ و باغبان و به من قول می‌دهد که این درخت از خر‌ شیطان‌ پائین‌ خواهد آمد و برای‌ جبران بدرفتاریش‌ سـال‌ دیـگر‌ گلابی‌های بزرگ‌تری به ما و جامعه گیاهان خواهد بخشید‌. و باز صلوات می‌فرستند و همراهان نیز شفاعت می‌کنند و درخت را سخت شرم‌ زده‌ و پشیمان و منکوب‌ می‌سازند و با های‌وهوی و خنده‌ و شادمانی دور می‌شوند‌.

من می‌مانم و درخت سر به زیر گـلابی-هر دو مـبهوت و سخت در فکر‌.

ازش می‌پرسم که جناب‌ درخت‌. خودمانیم‌: منظور‌ شما‌ از این لجبازی و سکوت چیست؟

مریضی؟ دلت می‌خواهد دردسر درست کنی؟ روز‌ من را هدر دادی‌. می‌بایست‌، به حساب خودم‌، تا الان چهل صفحه نوشته باشم‌.

برمی‌گردم سر جایم‌. می‌نشینم‌. می‌گویند که آدم‌ها در لحظه مرگ سراسر‌ زنـدگیشان‌ را‌ در یـک‌ آن مرور می‌کنند‌. پس من آماده مردنم و خودم خبر ندارم‌. اگر‌ به‌ نامه‌های«میم»جواب داده بودم همه‌ چیز عوض می‌شد‌، دست کم سرنوشت من‌. می‌خواستم همه کارهایم را بکنم و سرفرصت به‌ دنبال‌ او‌ بروم‌. می‌خواستم‌ اول دنیار را عوض کنم‌. کتاب‌هایم را بنویسم‌. اسم و رسـم بـهم بـزنم‌. برنده شوم‌.

شاگردهایم می‌گویند(البته‌ توی‌ دلشان)استاد عزیز-استاد احـمق‌، زندگی شـما سـراسر خطا و(به تصویر صفحه مراجعه شود)

توهم و سرخوردگی‌ست‌. کی قرار‌ است‌ بیدار‌ شوید؟ ما که دیگر به حرف‌های شما اعتقاد نداریم‌ (خودم هم ندارم)‌. و مطمئن هـستیم کـه کـتاب‌ آخرتان‌ هم پر از فرضیه‌های پا در هواست»‌.

می‌گویم«کتاب آخر از آن‌جا که خالی‌ست-کاغذهای سـفید-و‌ هـرگز‌ هم‌ نوشته نخواهد شد‌، درست‌ترین کامل‌ترین کتاب من است»‌.

پنجره را می‌بندم‌. اسباب‌هایم را جمع و جور می‌کنم‌. فردا‌ صبح‌ برمی‌گردم‌. کاغذها را کنار می‌گذارم‌. روی ماشین تحریر را می‌پوشانم‌. چیزی می‌خورم‌. دراز مـی‌کشم‌. می‌خوانم‌. می‌خوابم-تا اول غـروب‌. خواب«میم»را مـی‌بینم و با‌ ناله‌ای‌ بلند‌ بیدار می‌شوم‌. می‌مانم توی رختخواب‌. توی‌ زندان بودم که خـبر تصادف ماشین و مرگ«میم»به گوشم رسید‌. سال دوم انقلاب‌ بود‌. باورم‌ نمی‌شود‌.

شاگردهایم می‌پرسند«و شما به این انقلاب اعتقاد داشتید؟ »

«بله»

«راست است که استعفا دادید؟ تحصن کردید؟ مقاله‌ نـوشتید؟ شعار‌ دادید؟ »

«بله»

«کتاب آخـرتان دربـاره چیست؟ »

ما چهار نفر بودیم در یک سلول کوچک بی‌پنجره‌. چپیده بودیم به هم‌. می‌گفتند کـه‌ هـر‌ چهار نفر‌ ما را اعدام خواهند کرد‌. دهاتی‌های ده بالا(به این مشد حسین شکراله عزیز‌ مشکوکم‌. می‌خواهید‌ باور کنید می‌خواهید نـکنید)از مـن شـکایت کرده بودند‌. پرونده‌ای کلفت برایم ساخته‌ بودند‌. هزار جور تهمت‌. آن سه نفر دیگر‌ اعدامی‌ بـودند‌. یکی از آنـ‌ها«میم»را مـی‌شناخت‌. قوم و خویش بودند‌. خبر مرگ«میم»را از او شنید‌، از او که‌ خودش‌ رفتنی بود‌.

بلند می‌شوم می‌آیم توی باغ‌. از پیرمردها‌ خبری‌ نـیست‌. کارشان‌ را کـردند و رفـتند‌. چه انتظار و توقع حریص‌ و سیری ناپذیری از این درخت بدبخت دراند!ول کنش نیستند‌. باید گوشش را چرخاند‌. باید فـلکش کـرد‌. لگدش‌ زد‌. باید‌ سرش را برید‌. باید تنه‌اش را‌ قطع‌ کرد‌. ای بابا‌.

ابتدای شب‌ است‌، شبی‌ روشن و شفاف‌. ماه بالای سر بـاغ‌ مـی‌درخشد‌. انگورها‌، انگورهای‌ نورس‌ زیـر نور مهتابی آسمان تلألو خیره‌کننده‌ای دارند‌. گیلاس‌های سرخ آبدار چشمک می‌زنند‌. درخت سیب‌ از‌ همیشه سرحال‌تر اسـت و شـاخه‌هایش از‌ وفور بار و سنگینی‌ میوه‌های‌ وزین از میان‌ تا شده‌، در شرف‌ شکستن‌ است‌. به هرجا که مـی‌نگرم درخـتی رنـگین می‌بینم که چون شاهزاده خانمی‌ آینه به دست‌ محو‌ تماشای خودش ایستاده و آن‌ پرسش‌ اساسی‌ ابـدی را تـکرار‌ می‌کند‌: «آینه‌، بگو زیباترین‌ زن دنیا کیست؟ »‌، زیباترین-بهترین-بزرگ‌ترین-هنرمندترین-پولدارترین- زوردارترین‌. باغ انباشته‌ از‌ تپش و نجوا و زمزمه است‌، لبریز از هیاهوی حیاتی مغرور‌. درختان فـاتح‌ و خـوشبخت شـاخه‌های سرشار‌ خود‌ را به سوی من و دنیا‌ دراز‌ کرده‌اند-همه جز‌ درخت‌ گلابی‌ که با بدنی خاموش و دست‌هائی خـالی مـیان آنـ‌همه ولوله و رشد و رویش ایستاده و گوشش بدهکار به ملامت این‌ و آن نیست‌. نگاهش می‌کنم-این بار با چشمانی‌ جـوینده‌ و کـنجکاو‌. شبیه‌ به‌ پیری‌ست‌ نشسته در خلوت‌، متواضع‌ و شکیبا‌. در میان آن‌همه قیل و قال فریبنده‌، آن‌همه تجلی و عرض اندام‌، در آن بازار کالا و عرضه‌ و تـماشا‌، خاموش‌ ایـستاده و حضور ساده‌اش بی‌نیازی آدمی گمنام‌ را‌ دارد‌. شکراله‌ باغبان‌، هر‌ تابستان‌ سبدی‌ پر از گلابی‌های مجلس آرا بـرایمان مـی‌آورد و با لذت و غرور به‌ ملچ‌ملچ دهان‌های بلعنده نگاه مـی‌کرد‌. و حـالا‌، سوگلی بـاغ و طاووس پرطلائی بال و پر و دمش‌ را بسته‌، سر توی لاکـش فـرو برده و بی‌اعتنا به زخم زبان و تحقیر دیگران سکوت کرده است‌. دستم را با مهربانی به تـن مـرطوب و زنده‌اش می‌کشم‌، به شیارهای کهنه و خـزه نـرمی که‌ رویـ‌ پوسـتش نـشسته‌. این درخت هوشیار است و به تماس انـگشتان خـسته و لرزان من پاسخ می‌دهد-انگشتان جوهری‌، زرد از دود سیگار‌، قلنبه و زبر از فشار قلم‌های متعدد و انواع مدادهای تـراشیده‌، رسیده‌ بـه‌ آخر‌، به آن‌ یک حبه انگور پاک‌کن سـفت بد رنگ‌. این درخت حـرفی پنـهانی دارد و با خودش در نجواست و من‌ تپش حـیات درونـیش را حسن‌ می‌کنم‌. انگار‌ به همین درخت بود که‌ مادرم‌ طناب رخت را می‌بست و «میم»زیر سـایه مـطبوع برگ‌های پتوی چهار خانه‌اش را پهـن مـی‌کرد و کـتاب می‌خواند‌. روی اندام‌ شکوهمند هـمین درخـت بود که خواهرم تـصویر‌ قـلبی‌ تیر خورده را‌، با چاقوی‌ تیز‌ جیبیش‌، نقاشی‌ کرده بود و من اسم«میم»را روی آن کنده بودم و برادرم خطی بـه یـادگار نوشته بود و گمانم به شاخه‌ همین درخـت بـود که عـمه جـان هـر شب گوشه پشه بـندش‌ را‌ گره می‌زد و پدرم در مجاورت آن نماز می‌خواند و بچه‌های کوچک بازیگوش تیرهای چوبی خود را به تنه‌ی آن نشانه می‌گرفتند و مـن‌، پابرهنه‌، یواشکی‌، از شـاخه‌هایش بالا می‌رفتم و از آن سر‌، از‌ آن‌ ارتفاع عـظیم‌ بـه دنـیا و بـه«میم»نگاه‌ می‌کردم‌. این درخـت با من آشـناست و تـمام روزهای کودکی مرا به خاطر دارد‌. دست‌هایم را‌ با جسارتی بیشتر به دور تنه‌اش حلقه می‌کنم‌. بوی خودش را می‌دهد‌، بوی بدنی‌ انـباشته‌ از‌ تـجربه‌های‌ غنی و دقـیقه‌های معطر و عشق‌ها و دردهای قدیمی‌. بوی باران‌های صبحگاهی و بـادهای مـهاجر و پرنـده‌های بـازیگوش‌، بوی تـمام ‌‌آدمـ‌هائی‌ که روزی در زیر شاخه‌هایش خوابیده بودند به اضافه‌ی بوئی‌ دیگر‌، بوئی متفاوت از تمام‌ بوهای‌ عالم‌، بوئی‌ بدجنس‌، انگولکی‌، وسوسه‌انگیز-بوی کفش‌های‌ کتابی«میم»‌. می‌نشینم‌. تکیه می‌دهم به این رفیق سبز‌، این پیر حکیم‌. پاهایم را دراز می‌کنم‌. کفش‌هایم را می‌کنم‌. تازه می‌فهمم‌ چه خسته‌ام و چـه راه درازی را پیموده‌ام‌، افتان و خیزان‌، با چنگ و دندان‌، نفس زنان‌، هول‌ هولکی‌، شتابان‌، جلوتر از دیگران‌. «میم»کنار من‌ می‌پلکد‌ و صدای خنده‌ شیرینش از آن پشت مشت‌ها می‌آید‌. آدم‌ها‌، دوباره‌، محو و بدون خطوط مشخص صورت‌، از اطراف پدیدار می‌شوند‌. درهم فرو می‌روند‌. باهم یکی می‌شوند‌. از هم فاصله می‌گیرند و مثل‌ غباری منتشر در هـوا‌، در فـضای نیمه تاریک باغ‌ می‌چرخند‌. «میم»نگاهم می‌کند‌. توی جالیزار هستیم‌. باران می‌آید‌. می‌دویم‌. پیراهن«میم»خیس آب شده‌. به تنش چسبیده است و گمانم به شاخه‌ همین درخت بود که«میم»لباس‌های خیسش را آویزان کرد‌. شاید‌. چهل سال از آن تاریخ می‌گذرد- از آن اولین تپش عشق-چهل سال طولانی‌، پرماجرا‌، پرفراز‌ و نـشیب‌، چهل سـال کار-کار-کار- چهل سال حرف-حرف-حرف‌، بحث-شعار-شعر‌، فرضیه پشت فرضیه‌، حکم پشت حکم‌، چهل‌ سال خواهش و تابش و زایش و همواره حاضر در صحنه‌، در تاریخ‌، در مجالس و محافل‌، در اتفاق‌های روزنامه‌، در واقعیت روز و روزنامه‌، در آواز دهل‌ و شیپور اسرافیل در انظار-منعکس‌، منتشر‌.

درخت گلابی پشـت بـه من ایستاده و شاخه‌های صبورش‌، پدرانه‌، بر فـراز سـرم چتر زده‌اند‌. باغبان پیر می‌گوید که این درخت دوباره بار خواهد داد‌. شاید‌، در وقتی مناسب‌. در زمانی درست‌. فعلا‌ که‌ لب‌هایش را بسته است‌. انگار به نظاره جهان نشسته و بـه خـودش فرصت نگرستین داده‌ است‌.

دراز می‌کشم روی زمـین‌. چه کـیفی‌. باری سنگین از روی دوشم افتاده‌. نفس می‌کشم‌. نگاه‌ می‌کنم‌. آسمان مملو از ستاره شده‌. نگاهم تا‌ دورترین‌ قمر‌ نورانی می‌رود و مغز محدودم‌ می‌کوشد تا‌ معنی‌ بی‌نهایت را حلاجی کند-بی‌نهایت کهکشان‌، بی‌نهایت فضا‌، بی‌نهایت هست و زمانی که‌ آغاز و انجام ندارد‌. و من؟

«استاد عزیز‌، تبریک و تسلیت‌. آخرین کتابتان شـاهکار اسـت‌. راست است‌ که‌ نامزد‌ جایزه نوبل‌ شده‌اید؟ عکستان در مجله‌های فرنگی چاپ شده‌. وطن به‌ شما‌ افتخار می‌کند‌. چه به موقع‌ پول‌هایتان را خارج کردید‌. راست است که پسرتان شهید شده؟ و دخترتان در بیمارستان امراض‌ روانی بستری‌ست؟ انگیزه شما چیست؟ چه‌گونه‌ شد‌ کـه‌ از حـزب توده اسـتعفا دادید؟ آیا هنوز به‌ عرفان‌اعتقادی دارید؟ راز موفقیت شما‌ چیست؟

صدای خش و خش علف‌های بلند می‌آید‌. «میم»میان ستاره‌ها شناور است‌. مرغی در دور دست می‌خواند‌. خواب و بـیدارم‌. فشار کهنه‌ای که روز‌ و شب‌ روی قلبم بود‌، مثل مه صبحگاهی‌، آرام آرارم‌، از روی سینه‌ام برمی‌خیزد و نـاپدید‌ مـی‌شود‌. حسی‌ سـاده و سالم در جانم نفوذ کرده و آرامش و خاموشی درخت گلاب به من هم سرایت‌ کرده‌ است‌. فعلا‌، و‌ همین کافی‌ست‌. یک شـب‌، یک ‌سـاعت فراغت‌، زنگ تنفس‌، یک فرصت موقتی برای بودن و نگرستین‌، خالی‌ از‌ تب‌ و تاب و ترس و دلهره‌، خالی از حساب و کـتاب و مـیزان و مـقیاس و اندازه‌.

«میم»توی من‌ می‌لولد‌. چنگولم می‌کشد‌. نوازشم می‌کند و می‌رود‌. آسمان آن‌چنان تهی و زلال و کامل است‌، آن‌چنان یک دست و سبک‌، که‌ خستگی‌ها‌، ذره ذره‌، از کـف پا و سرانگشتانم به در می‌شود-خستگی باستانی‌، موروثی‌. خوشم‌. خوبم‌. شنگول و منگولم‌. کجام؟ هیچ جا‌. نیمه شب‌ است‌ یا‌ نزدیک‌ سحر؟ نمی‌دانم‌. انگار در مکثی خالی مـیان دو دقیقه‌ی پرهیاهو نشسته‌ام‌، میان بـی‌نهایت‌ گذشته و بـی‌نهایت فردا‌. نگاهم از‌ اجسام‌ و اشیا‌، از دار و درخت و باغ و باغبان‌، از بنی آدم و های و هویش‌، از‌ زرق‌ و برق و بوق‌ها‌، از حرف‌ها و بلندگوها و از خودم-خود فاضل روشنفکر هندمندم-فاصله گرفته و خیره‌ به‌ پسری کوچک است که سربلندترین درخت عالم نشسته و چشمش خیره بـه عنکبوتی‌ کوچک‌ و صبور است که آرام و بی‌سروصدا توری نازک می‌بافد‌.