از اینجا

نویسنده

گفتا که شبرو است او…

زهرا رهنورد

اکنون، سخن بر سر رفتار با هنرمندان است، اما کلا بخشی از حاکمیت فعلی حیا را خورده و آبرو را تف کرده و این آبروی ریخته، از آن انقلابی است که آزادی یکی از مهم‌ترین ارکانش بوده است و خون‌بهای این آزادی، پیکر به خون خفته‌ی هزاران زن و مرد و جوان و پیری است که گلگون‌کفنی را به استبداد ترجیح داده‌اند. 

 

 

شاید آنها فراموش کرده‌اند که پایه‌ی هر جمهوری، آزادی بوده است و نمی‌خواهند بپذیرند دستاوردهای این انقلاب جملگی پس از تحقق استقلال و آزادی ست. 

اکنون سوال این است: آیا آقای جعفر پناهی و هنرمند دیگر آقای رسولف چه جرمی مرتکب شده‌اند؟ الا اینکه به این ترتیب مهم، یعنی به اولویت حق آزادی انسان، وفادار بوده و مثل هر هنرمند واقعی، با تنفس اکسیژن آزادی با ذهن متعالی و حق طلب خود در تمامی آثار، احترام ایران و هویت ملی و عاطفه و اخلاق و شرف و پاکدامنی را حفظ کرده و واقعیات، بودها و بایدهای زندگی اجتماعی ایران را دلسوزانه ارائه داده و برای ورود سینمای کشورش به عرصه جهانی خون دل خورده‌اند؟ 

آیا جعفر پناهی مجرم است و قلدرانی که او را با حکم عجیب و غریب شش سال زندان و بیست سال محرومیت از کار هنری محروم کرده‌اند، بیگناه‌اند؟ همان‌هایی که حتی تحمل سکوت را نیز نداشتند، می‌خواهند او را به سکوت وادار کنند! چرا که هر سکوتی سرشار از ناگفته‌هاست.

اگر در این جهان جعفر پناهی بی‌پناه است، آیا در روز بارپسین قاضی و حاکمیت در پناه خواهند بود؟ کدام پناه؟ 

آیا آنها نمی دانند که فکر و اندیشه و قلم در هیچ حصار و هیچ محکومیتی و تحت امر هیچ حاکمیتی از خلاقیت باز نمی‌ماند؟ جای آن است که به این بیت توجه کنند:

گفتم (شما بخوانید گفتند) که بر خیالش راه نظر ببندم
گفتا که شبرو است او زا راه دیگر آید

آیا نمی‌دانند که هنر و هنرمندی با دیکته و فرمایش کنار نمی‌آید، زیرا مخاطب هنر مردم‌اند که از کراهت دستور و باید فارغ‌اند؟ و هنر آن پرنده رهایی است که با دیکته و فرمایش کنار نمی‌آید و به بند گرفتار نمی گردد؟ و هنرمندان هنر‌فروش، حتی اگر چند صباحی با پول و رانت و حمایت دولتهای خودکامه برای خود شهرتی دست و پا کنند، مدالی بگیرند و کسانی را سرگرم سازند، اما منفور و مطرود ملت شریف ایران خواند بود؟ 

به یاد دارم زمانی که ساخت نهایی مجسمه مادر را به پایان رساندم، هنگام حرکت از آتلیه برنز‌ریزی تا محل نصب در میدان مادر، در راه به عنوان قاچاقچی محموله‌ی طلا! دستگیر شدم. ماجرا این بود که ماموری دلسوز اما ناآشنا به هنر، با بی‌سیم به همه‌ی پاسگاهها خبر داده بود یک زن همراه با محموله‌ی میراث ملی از جنس طلا و به ابعاد خیلی بزرگ، در حال خروج از شهر است! و البته این محموله‌ی طلا چیزی نبود جز مجسمه‌ی برنزی نرگس عاشقان (مادر). آن روز تا نیمه‌شب در پاسگاهی بازداشت بودم و پس از مدتی با روشن شدن اصل قضیه، به دستور رئیس‌جمهوری وقت، من و نرگس عاشقان آزاد شدیم و مجسمه را به میدان محسنی (مادر کنونی) انتقال دادیم. 

اگرچه در سرزمین ما، هنر آنچنان که باید قدر ندیده و بر صدر ننشسته و این حدیث مفصلی است از سرنوشت دردناک هنرمندان از زمان فردوسی بزرگ تا کنون؛ اما در عین حال، آن رفتار آزاد‌کننده‌ی حاکمیت بیست سال یپش است و این رفتار کنونی.
امروز حاکمیت به کجا رسیده و به کجا می‌رود؟

نقل از : وبسایت کلمه