بوف کور به داستان ایرانی اختصاص دارد
سمت راستم رو نگاه میکنم. ازدحام داره راه میره. قطار شب رو نباید هیچ کاری بهش داشت. هیچوقت هم سر موقع نمیاد. مثل شلاقی که روی بدن اسب میخوره همونطور که مستقیم میاد مستقیم هم میره. این اسب رو همیشه دایی میگفت. میگفت همیشه میدونی داره میاد، نزدیک میشه، همیشه میدونی که تو نباید هیچ کاری بکنی ولی همیشه غافلگیرت میکنه و تو فقط میتونی لبه کلاهت رو بالا بزنی و رد شدنش از روی ریل ها رو تماشا بکنی حداکثر واگنهاش رو بشمری… یک… دو… سه…
وسط دو تا ناودون ایستادم. فاصلهام رو تنظیم میکنم. بپا که خیس نشی. یک جوری اینجا ایستادم که انگار یه سوزنبانی هستم که هیچ کاری نداره به جز اینکه همین جوری اینجا بایسته. سمت چپم خبری نیست. چند متری خالیه و بعم هم یه دیوار. دور و برم رو نگاه میکنم، همینطوری سرسری دنبال یه قطاری میگردم که بیاد و از زیر دوتا ناودون رد بشه. خورشید هم که اصلا معلوم نیست کدوم گوری رفته. تنها چیزی که باقی مونده یه ضربدره که من وسطش ایستادم.
ریزعلی داره به خونهاش بر میگرده. هیچوقت هم نمیرسه. در اون شب نا تمام روی ریل های نمناک قدم میزنه. هی راه میره هی راه میره ولی هیچوقت به هیچ کجا نمیرسه. هیچوقت هم متوجه هیچ مشکلی نمیشه. تمام عمر ریزعلی همون یه شب بوده.
راست میایستم. مثل یه سوزنبان خوب. خورشید نیست ولی حتما باید یه قطار پیدا بشه که از زیر دو تا ناودون رد بشه آخه بدون قطار که نمیشه سوزنبان بود. دایی لبه کلاهش رو بالا میزنه و میگه به جز ساعت باید حافظهتم خوب باشه بچه. یه کلاه لبهدار هم حتما میخوای و یه جفت چشم سوزنبانی… چقدر خوب همش یادم مونده… هیچوقت یه کلاه لبهدار واقعی نداشتم همونطور که هیچوقت نفهمیدم چشم سوزنبانی یعنی چی.
دور وبرم رو نگاه میکنم. کل میدان دید چشم هام رو مرور میکنم. نگاهم رو از همون مسیری که اومده برمیگردونم انگار یه فیلم VHS رو عقب بزنم. Pause میکنم. حالا دارم نگاهش میکنم. درست وسط ریل ایستاده، همون ریلی که در دوردست هاش آناکارنینا خودش رو روی ریل میاندازه… همون ریلی که در پشت سر من آناکارنینا سوار قطار میشه. حس میکنم که قطار آنا از کنار من رد میشه و من اون سوزنبانی هستم که آناکارنینا از واگن چهارم براش دست تکون میده و حالا تنها کاری که میتونه انجام بده اینکه راست بایسته و به روبرو خیره بشه. در دور دست ها صدای خرد شدن بدن آنا توی صدای ترمز قطار گم میشه… Pause میکنم. باز هم دارم نگاهش میکنم با چشمهای سوزنبانیم نگاهش میکنم. حالا دیگه هیچ قطاری از روی ریل رد نمیشه تنها چیزی که باقی مونده یه سوزنبانه که باید زیر دو تا ناودون بایسته، فاصلهاش رو تنظیم کنه، بپاد که خیس نشه… Play رو میزنم… خورشید چی شده؟ وقتی همه جا اینقدر خوب روشنه دیگه چه نیازی به خورشید هست؟ Zoom میکنم… دور وبرش رو نگاه میکنه. دنبال خورشید میگرده یا قطار؟ از هیچکدوم خبری نیست. پاهاش رو جفت میکنه. حس قشنگی به من دست میده. دوستش مثل یه تابلوی جهتنما کنارش ایستاده : 24 درجه غربی
ازدحام دیگه اصلا شبیه خودش نیست. شیرینی کشمشی میخورم. کهنه شده، چربه، وقتی انگشتهام رو بهم میمالم حس قشنگی به من دست میده. کشمشها رو زیر دندونهام له میکنم. دوباره نگاهش میکنم. تا کی میخواد روی ریل بیاسته؟ حافظهام رو کنار میذارم و خوب نگاهش میکنم. دستهای چربم رو به این کاغذ میمالم. بوشون میکنم. دستهام بوی زیتون میدن… کم کم نگاهم میکنه باید خودم رو مشغول کنم. ولی سوزنبانی که باید همین جوری روی یه راهآهن متروکه بایسته باید چطوری خودش رو مشغول کنه؟ Pause میکنم تا با خیال راحت فکر کنم. میخوام با دست هام کاری انجام بدم. اول از همه این کاغذ رو مچاله میکنم… ولش میکنم تا بیافته زیر پاهام. چطوره دستهام رو پشت کمرم غلاب کنم، ولی اینطوری شبیه سوزنبانهای پیر میشم. فکر میکنم که دستهام رو کنار بدنم آویزون کنم و بشکن بزنم ولی این هم در شان یه سوزنبان وظیفهشناس نیست. آخ-حالا نگاهم کرد، خود بخود Play شد این دفعه-رش دستهام رو روی جیبهام میذارم جوری که انگار توی جیب هام هستن نه روی جیبهام هیچم به روی خودم نمیارم که دستهام روی جیبهام هستن نه توی جیبهام. حالا حافظه رو هم روشن میکنم. باید چیزهایی رو به خاطر بسپارم ۱- موهاش رو زیر روسریش مرتب کرده اونقدر مرتب که مرتب بودن جلوی دیدن شدن رنگشون رو گرفته. حس قشنگی به من دست میده. نگاهم می¬کنه. داره اذیت میشه ولی این تنها حسی نیست که بهش دست میده، آدمی که فقط اذیت بشه روی ریل قطار نمیایسته… ولی خسته میشه… تا حالا اینقدر به چشم های یه سوزنبان کارکشته زل نزده.
Pause میکنم… دست¬هام رو بو می¬کنم… توی بویی که میده هم بوی زیتون هست هم بوی شیرینی کشمشی. دست¬هام رو از جیب¬هام بیرون میارم. Play میشه (کنترل دست کیه؟) آناکارنینا رمان انگلیسی رو ورق میزنه. ریز علی به تاریکی روبروش نگاه میکنه و سوت میزنه. صدای سوتش همه کوهستان رو پر میکنه از زیر چند تا سنگ رد میشه… از روی کیلومترها ریل به من میرسه از زیر دو تا ناودون خط عوض میکنه توی کوپه قطار به گوش آنا میرسه… آنا سرش رو از روی کتاب بر میداره… داره به چی فکر میکنه؟ وسط دو تا ناودون ایستادم… فاصلهام رو تنظیم می¬کنم. بپا که خیس نشی. دوباره نگاهش می¬کنم. فکر هم می¬کنم. سعی می¬کنم این دو تا کار رو هم زمان انجام بدم. دکمه Pause رو فشار میدم. ۲- قدش از من کوتاه تره ولی ایستادنش از مال من بهتره. غافلگیرم میکنه، یه دفعه زل میزنه تو چشم هام. من هم همه قطار های دنیا رو از یاد میبرم و زل میزنم بهش… حس قشنگی به من دست میده.
ریزعلی چند تا سنگ ریزه برداشته. پرتشون میکنه جلوی پاش و بعد با لگد شوتشون میکنه توی تاریکی روبور… طرق!!! سنگ ریزه¬ها روی ریل¬ها میافتن روبروی ریزعلی فقط ریل وجود داره فقط ریل وجود داره… فیلم رو عقب میزنم… سنگریزه¬ها از توی تاریکی پیدا میشن، جلوی صورت بی حس ریزعلی بالا میرن و توی دست ریزعلی گم میشن… ریزعلی از صفحه محو میشه حالا باید Pause کنم. نور صفحه رو تنظیم میکنم ۳- پوست صورتش خیلی روشنه. حتی بودن اینکه خورشیدی وجود داشته باشه… آنا برای دفعه بیست و یکم یه پاراگراف رو میخونه و حس میکنه بازم باید بخونه… باز هم خودبخود Play شده… دکمه Pause رو میزنم. شبیه آدم هایی شده که ذهنشون خیلی شلوغه… یعنی به چی فکر میکنه؟ روسریش رو مرتب میکنه وبرای حرف های دوستش سر تکون میده. دوستش مدام میگه : ۲۴ درجه غربی ۲۴ درجه غربی… باید از روی ریل کنار بره. بوی زیتون میاد، اینو قشنگ حسش میکنم. ساعتم رو نگاه میکنم، مثل ساعت کار میکنه. دست¬هام رو. از جیب هام در میارم میگم : خانم از روی ریل برید کنار ! هنوز داره به ۲۴ درجه غربی لبخند میزنه… بلندتر میگم : خانم! لطفا از روی ریل برید کنار ! ازدحام از کنارم رد میشه، شبیه علامت تعجب شده. آنا کتاب رو کنار میذاره ( لازمه بگم بازم خودش Play شده؟) بوی زیتون کوپه رو پر کرده. میخوام جلو برم. باید از روی ریل کنار بره. قطار شب هم که هیچوقت به موقع نمیرسه… باید پستم رو ترک بکنم. هیچ کاری به قطار شب نداشته باش بذار از کنارت رد بشه… روی این کاغذ نوشتم دایی همیشه این رو میگفت. فکر میکنم اون قطار که به هر حال مستقیم میره. Pause میکنم. دایی انگشت سبابهاش رو روی پیشونیم میزنه و میگه : یه سوزنبان وظیفهشناس… بقیهاش رو خودم میدونم : هیچوقت پستش رو ترک نمیکنه… باید بهش بگم… فکر میکنم اون قطار لعنتی که بهر حال راه خودش رو میره… یه دختر هشت نه ساله همین جوری نگاهم میکنه… نگاهش میکنم… میگه میای با من چاربرگ بازی کنی؟ Play میشه. دوستش رو نمیبینه… ریزعلی میایسته… آنا داره به چی فکر میکنه؟ حالا همه انرژیش رو توی نگاهش گذاشته… فکر میکنم اگر قطار از روی ریل رد بشه؟ وبعد تصویر جلد آناکارنینا توی ذهنم نقش میبنده… قطار نباید از روش رد بشه… وسط دو تا ناودون ایستادم. فاصله م رو تنظیم میکنم. بپا که خیس نشی! ریزعلی به دهقان فداکار تبدیل شده… برای اولین بار به خونه ش میرسه( خودش این رو نمیدونه) آنا برای ریزعلی دست تکون میده… شاید حالا خیلی بیشتر قدر زندگیش رو بدونه… ریزعلی برای همیشه به خاطرات بچه های چهارم دبستان اضافه میشه…
دنبال خورشید میگردم. هیچ کجا پیداش نمیکنم. دستهام رو توی جیبهام میذارم. در امتداد 24 درجه غربی یک دختر و یک تابلوی جهت نما در حال دور شدن هستند. وسط دوتا ناودون ایستادم. فاصلهم رو تنظیم میکنم. بپا که خیس نشی. فکر میکنم تنها چیزی که کم دارم یه کلاه لبهداره. من یک سوزنبان وظیفهشناس هستم.