از آنجا

نویسنده

نگاهی به دو مجموعه شعر از محمود کیانوش

اندیشه های نیمه فلسفی…

محمود خوشنام

 

یک بار دیگر نیز گفته‌ایم که کارنامه پنجاه ساله کیانوش توانمندی های او را در حوزه‌های مختلف فرهنگی گواهی می‌کند. همه نمره‌ها، نمره قبولی است. اگر چه با هم تفاوت دارد.

بعضی نقد و بررسیهای ادبی او را ممتاز می‌دانند، بعضی دیگر ترجمه‌های او را در اولویت می‌بینند، و برخی نیز به دستاورد‌های شعری او نمره بالاتری می‌دهند.

خود او با آن که چیزی در این باره نگفته، ولی به نظر می‌رسد وارد قلمرو شعر که می‌شود احساس آرامش بیشتری می‌کند. هر چند که این آرامش را اندیشه به ناهنجارهای “جهان بی بنیاد” بر هم می‌زند.

 

 

 

یکی از دو کتاب تازه کیانوش، که خار و مروارید نام دارد، برای دریافت اندیشه‌های نیمه فلسفی شاعرانه او واسطه خوبی است، زیرا که گزیده‌ای از شعر‌های او را از پنجاه سال پیش تا کنون در خود دارد.

او شاعری است ذاتاً خوش بین به جهان و انسان، و اوّلی را به کام دوّمی نمی‌خواهد، ولی غالباً تجربه‌های عینی، خوش بینی او را مخدوش می‌سازد. به باور او سرگذشت “یحیی”‌ی پیامبر، سرنوشت آن گروه از “پسران آدم” است که با آن که پیام مهر و محبت بر زبان دارند، “سر”‌شان بر “بدن بی‌آزار” علم عصیان تلقی می‌شود. از این سرهاست که طوفان‌ها بر پا شده است. پس باید از بدن جدا شود تا نظم عالم به هم نخورد. چنین است که “سالومه‌ها” همه جا در کارند.

“رقص در پرده زر/ رقص بر صحنه خون/ می‌رود بالا، جامی/ و فرو می‌آید طاعون/

می‌دهد جولان نامی/ باد در غبغب می‌اندازد/ سالار جنون!…

یحیی! یحیی!/ ای چراغ پسران آدم/ دیده‌ها منتظرند/ تا به خون تو بیابد تعمید/

کودک تشنه خاک/ این شکمباره معمور پلید!” ( پسران آدم)

چیزی که بیش از هر چیز دیگر کیانوش شاعر را می‌آزارد، بیگانه ماندن- یا شدن- انسان‌ها از یکدیگر است. در شعر “سایه‌ها” از دوستی سر در گریبان که به یک “سایه آشفته بی‌سامان” می‌ماند، می‌پرسد که به کجا می‌رود. پاسخ این است که “به جایی نیست راهی!”

” خود خوب می‌دانی/ که در این جنگلِ خوف/ هرگز نمی‌یابی پناهی!…”

شاعر در واکنش، سبب را در بیگانگی‌ها می‌بیند:

” ما رهروان/ بیگانه‌های همزبانیم/ از سایه‌های یکدیگر ترسان، ولی باز/

در وحشت از تنهایی خویش/ با سایه‌های یکدیگر همداستانیم/ جز گشتن و بیهوده گشتن چاره‌ای نیست/ هستیم و در هستی همه گمگشتگانیم!”

حیرت و سرگشتگی انسان در جهان هستی از دغدغه‌های وقفه‌ناپذیر شاعر است و در اندیشه به این سرگشتگی است که پرسش نهایی را مطرح می‌کند:

“آیا کسی در فوق هستی/ دارد خبر از چند و چون این جهان‌ها/ می‌خواند آیا/

این داستان‌ها را یکایک/ با دقت خواننده‌ای آگاه و نقاد؟/

گر هست این کس/ وای، وای از بازی او/ گر نیست، از پوچی ما، فریاد، فریاد.” (داستان‌ها)

 

نسخه اشراق

فارغ از اینها، ولی شاعر انسانی است که “فراتر از ملکوت”/ بی گزندی از سیر زمان/ بی نیازی به پذیرایی گیرای مکان/ با خدا پرواز می‌کند: “ با خدا پروازی دارد گاه/ تا…. آه!” ( امّا من…)

حضور خدا در فضای شعری کیانوش کم نیست. یک بار هم در “آفتاب”، از خود در آمده و “با نگاه برهنه” خدا را دیده و خدا با زبان گنجشگ‌ با او سخن گفته است. سخنی که از سر راز داری نمی‌خواهد باز گو کند. ولی می‌تواند برای همه طالبان، نسخه‌ای “ اشراقی” بپیچد.

” بیدار شو… از خود درآی/ در آفتاب/ با نگاه برهنه/ بی انتظار، بی اضطراب بایست/

با خون/ با عشق/ در خلوت سکون/ همراه باش!/ خاموش، فراموش/ سرا پا نگاه باش!”

نسخه‌هایی از این دست برای غلبه بر اضطراب و سر گشتگی اگر چه مفید است، ولی تأثیرش با دوام نیست، شاید به یاری همین نگرش اشراقی است که شاعر خود یک بار به “ساحل رهائی” می‌رسد، یا فکر می‌کند که رسیده است. در پیش رویش، گسترده تا ابد، دریاست، “دریای بی کجایی”! فکر می‌کند که از “خوف و خون”، “ از شهر و تاریخ”، از شهرهای تاریخ، از طاعون، از “دوزخ جنون” برای همیشه گریخته است. این فکرها البته موقتی است. آن چه دائمی است همان خوف و خون و طاعون و جنون است!

“یک تن را کشتند، به انتقام/ یک تن را کشتند به آز/

یک تن، ده تن، صد تن، هزار تن را/ کشتند در جنگ/

یک تن را در همسایگی تو/ یک تن را در سرزمینی دیگر/

یک تن، ده تن، صد تن، هزار تن را/ زیر آفتاب/ در پناه شب/ در هر کجای خاک/

بر هر کجای آب/….. و بدین گونه یک روز از عمر تو گذشت!….”

حرف آخر کیانوش این واقعیت است که:

” تا بوده‌ایم، سوخته‌ایم/ و جز اضطراب شبها و روزهای نیامده/ جز خاطره دردناک یاران رفته/ جز خاکستر گذشته بی آغاز/ زاد و برگی نیندوخته‌ایم…”

و بعد آمدن و رفتن ما را- که دست خودمان هم نیست چنین تعریف می‌کند:

“چه جابرانه است آمدن/ چه ستمگرانه است زیستن/ و چه وحشتناک است مردن!”

گفتنی است که مجموعه خار و مروارید که برگردان انگلیسی شعرها را نیز در خود دارد، از سوی «نشر قطره» در تهران انتشار یافته است.

 

 

 

اندیشه گنگ در درنگ کوتاه!

و اما کتاب دوم کیانوش با نگاهی دیگر نام گرفته است. نه آن که در جهان بینی‌اش تغییری رخ داده باشد، بلکه همان را در قالبی دیگر- در رباعی- بیان کرده است. در واقع خواسته است با نگاهی دیگر به ساختار صوری و مضمونی رباعی بنگرد و ظرفیت‌های آن را برای بیان مفاهیم جدی‌تر بیازماید.

کتاب دیباچه‌ای دارد با عنوان سخن ناشر، ولی محتوای آن همان حرف‌های همیشگی کیانوش است. به نظر او رباعی که ابداعش به زمان‌های دور بر می‌گردد، تا زمان ما تازگی و اهمیت خود را حفظ کرده و “در منطق معنائی خود کامل است. صغرا و کبرائی دارد و نتیجه‌ای. تصویری است شعری از کشف معنائی در زندگی فردی یا اجتماعی انسان”. مضامین پیش پا افتاده را به خود راه نمی‌دهد. بسیاری از شاعران “بزرگ کلاسیک” اگر چه به ظاهر رباعیهای بسیار ساخته‌اند ولی در میانشان از دیدگاه معنا شناسی و سخن سنجی، “ رباعی اصیل” و با ارزش اندک است. مثلا مولوی نزدیک به دو هزار رباعی دارد ولی حتی یکی از آنها، به پای رباعی‌های خیام نمی‌رسد. نکته جالب دیگری که در دیباچه آمده و شاید که از ذهن ما دور مانده باشد، این است که خیام در ادبیات ایران تنها شاعری است که جز در قالب رباعی، شعری نسروده است. و رباعی‌هایی که با خاطر آسوده می‌توان از او دانست از صد فقره تجاوز نمی‌کند. گویی که بهره‌گیری از قالب رباعی نیز “تخصص” می‌طلبد. در زمانه ما خیلی‌ها در این قالب ازنو سر برآورده‌ “ تفنّن” می‌کنند بدون آن که ارزش معناِی رباعی را دریافته باشند. ایجازی که باید در فشرده‌ترین قالب‌ها، معنایی را تمام کند، کمر شاعران را می‌شکند. در دیباچه آمده که کیانوش با چنین دریافت‌هایی است که مجموعه رباعی‌های خود را “با نگاهی دیگر” نامیده است، یعنی که امروز هم می‌توان از دریچه رباعی به جهان و انسان نگاه کرد.

کیانوش رباعیات خود را در پنج بخش رده بندی کرده و عنوان بخشها را هم در یک رباعی سرآغازانه، جای داده است:

 

نگاه/ درنگ/ اندیشه/ نشابور/ و شیراز :

” مائیم و همین “ نگاه” حیرت در راه/ اندیشه گنگ در درنگ کوتاه

چه راد نشابور، چه رند شیراز/ از روح ترانه ماند و از تن، آه!

سایه‌ای از حیرت و وحشت و دلهره از سرنوشت انسان و جهان در رباعی‌ها همچنان، دست بالا را دارد. گویی شاعر همیشه انتظار فاجعه‌ای را دارد. ماه، “از بام سیاه شب ماتمزده با چشم جنون” در او می‌نگرد و احساسی “آخر‌الزمانی” بر او غالب می‌شود و از خود می‌پرسد: “آیا دل من منتظر فاجعه‌ای است؟”

“دلهره گذار” از اقیانوس هستی، دمی او را آسوده نمی‌گذارد:

” یک جاست اذان بلند و یکجا ناقوس/ هر منتظری است با صدایی مأنوس/

در ساحل هستی همه با هم درگیر/ از دلهره گذار از اقیانوس/”

شاعر در گلایه‌های خود گاه از مرز اعتدال فراتر می‌رود و زندگی را سراسر در “گریه و خون” می‌بیند. اغراقی است که با حسّ و حالی تأثیرگذار بیان شده است:

 

ضجه وجدان قرون!

در حیرتی از عمر که چون می‌گذرد،

بادی است که از دشت جنون می‌گذرد؛

از باغ نشاط و خنده گهگاهی و، آه

باقی همه از گریه و خون می‌گذرد.

ولی برای همه آه و ناله‌ها و دلهره‌ها، شاعر پادزهری نیز در آستین دارد. خشم و خروش که فرو می‌نشیند، رباعی دیگری سروده می‌شود:

شیرینی عمر با شتاب آلوده است،

با ناله کسی به عمر خود نفزوده است؛

آن کس که نشاطِ لحظه را در یابد،

از دلهره تلخ زمان آسوده است!

این همان پاد زهری است که خیام تجویز می‌کند:

تا دست ز اتفاق بر هم نزنیم؛

پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم؛

خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح،

کاین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم.

شاعر ولی خود کمتر از این پاد زهر استفاده می‌کند و ارزش “نشاط لحظه” را از یاد می‌برد. نگاه به ناهنجاری و “زشتی اوضاع جهان” نمی‌گذارد و راه نشاط را بر او می‌بندد:

من ضجه وجدان قرونم، چه کنم؟

تاریخ غم و آتش و خونم چه کنم؟

مجنون شدن از زشتی اوضاع جهان

سهل است که من نفس جنونم، چه کنم؟

درگیری‌های هسته‌ای، دغدغه خاطری برای شاعر ما نیز شده است، پیش بینی می‌کند:

آن روز که جنگ هسته‌ای در گیرد،

یکباره زمین چهره دیگر گیرد:

از شر وجود آدمی آسوده،

تنهایی عهد ازل از سر گیرد.

البته او برای دفع دغدغه‌های خود، و دستیابی به پاد زهر نشاط، راه‌ای رندانه‌ای نیز یافته است:

بنشینم و باده از رخت نوش کنم،

آواز خوش چشم تو را گوش کنم؛

فارغ شوم از دغدغه تلخ حیات،

خود را و گذشته را فرموش کنم!

مجموعه رباعی‌های محمود کیانوش را «انتشارات آفرینش» در تهران به بازار فرستاده است.

 

نقل از بی بی سی