آذردخت بهرامی از اوایل دهه 1370 با مطبوعات دمخور بوده و با نشریات متفاوتی همکاری کرده است. وی از 1367 با شرکت در کلاسها و جلسات “هوشنگ گلشیری” در گالری کسری قصه نویسی را جدی گرفت و بعدها درکلاسهای طنز ابراهیم نبوی هم حضور پیدا کرد. البته برای امرار معاش انبوهی فیلمنامه و نمایشنامه هم نوشته، اما قصه نویسی را با وسواس و سخت گیری خاصی دنبال کرد که امسال با دریافت جایزه کتاب سال منتقدان و نویسندگان مطبوعات به ثمر نشست. در تهران پای حرف های او نشسته ایم…
گفت و گو با آذردخت بهرامی، برنده جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات
خدا را شکر جایزه گلشیری را نگرفتم
آذردخت بهرامی متولد 1345 متأهل، ساکن تهران و فارغالتحصیل رشته ادبیات نمایشی از فرهنگسرای نیاوران [1369] است. از سال 1371 با کار در مجله آدینه وارد دنیای مطبوعات شد و از میانه همین دهه با انتشار داستان های کوتاه در مجلات، فصلنامههای ایرانی و خارجی و سایتهای اینترنتی شروع به قصه نویسی کرد. او تا امروز مجموعه داستان “شبهای چهارشنبه” و “زندگی جمالزاده” را منتشر کرده و کتاب “زندگی فرخی یزدی” را زیر چاپ دارد.
بهرامی در کنار قصه نویسی به فیلمنامهنویسی برای سریال و جُنگهای تلویزیونی و طنز نویسی و نمایشنامهنویسی برای رادیو نیز پرداخته و تا امروز بیش از 100 اثر در این زمینه به رشته تحریر در آورده است. وی مجموعه داستان های “سنگواره”، “دلبری با خال دیچیتالی” و یک مجموعه نمایشنامه رادیویی را آماده چاپ دارد. با او درباره کتاب “شبهای چهارشنبه” که اخیراً برنده جایزه کتاب سال منتقدان و نویسندگان مطبوعات شد، گفت و گو کرده ایم….
فکر میکنید خانمهایی که “شبهای چهارشنبه” را میخوانند چقدر از توهمات شخصیت شکاک و البته دوستداشتنی زن داستان ممکن است تاثیر بگیرند؟ اگر پرداخت خوب داستان شما را در نظر بگیریم و این که قصه بعد از خوانده شدن برای مدتی در ذهن خواننده تجزیه میشود میبینیم که در خواننده زنی که حتا به شوهرش شک هم ندارد میتواند به نوعی ایجاد شک کند.
نکند شما نگران بدآموزی داستان هستید! از شوخی گذشته، شک نیست هر داستانی خواننده را به این فکر وامیدارد تا خود را به جای شخصیت اصلی بگذارد. شاید بتوان گفت داستان باید چنین کاری با خواننده بکند و در ذهن او چنین تصوری ایجاد کند. اما من خودم تا به حال با چنین موردی برخورد نکردهام. از خوانندگان (چه حرفهای، چه عام، چه اهل ادب و قلم) کسی به من نگفته با خواندن این داستان مثلاً به شوهرش شک کرده. به نظر من همهی شوهرها آنچنان نازنین هستند که نمیتوان و نباید به آنها شک کرد! این داستان هم صد در صد تخیلی است و برای تفنن نوشته شده است. از خوانندگان محترم تقاضا میکنم این نکته را در نظر داشته باشند!
ایده داستان “شبهای چهارشنبه” چطور به ذهنتان رسید؟ شاید اولین سوالی که برای خواننده پیش میآید این باشد که آیا این اتفاق برای خود نویسنده افتاده؟ اصلاً اساس کدام یک از داستانهای این مجموعه، اتفاقهای واقعی اطرافتان بوده است؟
ایده این داستان زمانی در ذهنم نقش بست که در منزل یکی از اعضای فامیل ورقپارهای دیدم که قسمتی از یک یادداشت روزانه بود. بعد تقریباً با سه ورژن و سه زاویه دید متفاوت آن را نوشتم و در ورژن سوم، دیدم نامه مناسبترین قالب برای این داستان است و سپس شروع به نوشتن کردم و ورز دادن ملاطهای داستان.
به طور کلی اساس همه داستانهای من تخیلیاند، کاملاً تخیلی. ولی از وقایع ریز اطرافم خیلی استفاده میکنم.
شخصیت سیمین داستان لیدا…. با واقعیت عاطفی واکنشهای زن در جامعه ایرانی ـ که البته مختص زن ایرانی هم نیست ـ چندان تطابق ندارد. این که یک زن برای باردار شدن از شوهرش مشکل دارد و شوهرش هم عاشق بچه است ولی با این وجود به نوع رابطه مرد با زن همسایه و دخترش هیچ واکنشی ـ احساسی یا منطقی ـ نشان نمیدهد غیرقابل درک است. اگر فضای داستان در روستا جریان داشت شاید میشد کمی آن را با واقعیت بیرونی انطباق داد ـ که البته باز هم برای من قابل باور نیست. چند زن را دور و برتان سراغ دارید که این اندازه در عین آگاهی سکوت کنند و دم هم نزنند؟ انگار ما با یک داستان به شدت زنانه که از واقعیت خیلی عقب است مواجهیم.
لابد از خودتان میپرسید که چرا سیمین خیانت همسرش را نمیبیند؟ نکند بهره هوشی کافی ندارد و نمیفهمد چرا وقتی دیگران با شاهد و مثال به او گوشزد میکنند، باز هم مقاومت میکند؟ باید گفت مشکل از ضریب هوشی او نیست. سیمین همه چیز را میداند اما درمقابل این واقعیت تلخ دارد مقاومت میکند و آن را به رسمیت نمیشناسد و به دورترین و تاریکترین گوشههای ذهنش میراند. این عکسالعمل طبیعی او برای مقابله با جهان بیرونی و حفظ ساختمان زندگی خویش است. او در مقابل هجوم حقیقتی که اگر رهایش کند، ساختمانی را که در ذهن دارد، ویران میکند ـ ساختمانی که او طی سالیان دراز با مصالح امیدها و آرزوها و ظریفترین عواطف خویش آن را ساخته است ـ مقاومت میکند. اگر ساختن چنین ساختمانی اینقدر آسان بود که بشود به سادگی به ویرانیاش رضا داد، اصولاً انسانها چگونه میتوانستند ادامه بدهند؟ معمولاً هر انسانی پس از چنین خسرانی، دچار چنان وضعیتی میشود که جهان با تمام زیباییهایش برایش پوچ و بیمعنا میشود. چه برسد به این که این انسان مونث باشد، آن هم انسان مونث شرقی، آن هم از نوع ایرانیاش با آسیبشناسی ویژه خود؛ که جدایی و طلاق، معمولاً برایش عوارض متعدد اجتماعی، مالی، حقوقی، خانوادگی و هزار عارضهی دیگر ایجاد میکند. چون نقش اجتماعی او کاملاً وابسته به شوهر است. برای همین است که “سیمین” این داستان، حقیقت را به عقب میراند و مدام میگوید که من و شوهرم همدیگر را دوست داریم و مدام کدها و نشانههایی که حاکی از بیمهری شوهرش است، پس میزند و به نشانههایی که حاکی از عشق دارد، دل خوش میکند.
به نظر من همین تناقض درونی است که ارزش داستانی دارد و خواننده را به تفکر وامیدارد. انسان موجودی متناقض است و عکسالعملهای او همیشه تابع منطقی واحد نیست. عکسالعملهای عاطفی انسان چندان جنبه حقوقی ندارد. سیمین دارد از عشقش دفاع میکند.
این از جهان داستان، اما در جهان واقع هم با این نظرتان چندان موافق نیستم. خیلی زنها را میشناسم که میدانند شوهرشان چنین خصوصیات اخلاقی دارد، و برخلاف سیمین این داستان، دیگر احساس عشقی هم برایشان باقی نمانده، ولی سکوت اختیار کردهاند و دم نمیزنند. البته این که چرا این روش را انتخاب کردهاند، برای من هم جای سوال دارد. ولی انگار راه برگشتی برای خودشان نمیبینند. شاید از جدایی و مُهر طلاقی که بر پیشانیشان میخورد میترسند، یا دلشان نمیخواهد به خانه پدری برگردند. یا از عکسالعمل جامعه و اطرافیان و حتی نزدیکانشان ـ پس از متارکه ـ میترسند، به هر حال، به نظر من متأسفانه از اینگونه زنان زیاد داریم.
در داستان “کالمه” هویت کسی که زن را مخاطب قرار میدهد مشخص نیست. در طول داستان خواننده بلاتکلیف است که بالاخره این کسی که زن با او مکالمه دارد و البته معلوم است که از توهم زن برآمده چه کسی است؟ همزاد زن ـ وجدان زن ـ است یا خیال مردی که در زندگی او بوده یا…؟!
امروزه ثابت شده تفکر چیزی نیست به جز گفتگوی مستمر با خود. در مورد شخصیت این داستان، همین جریان تفکر است که به خط روایی داستان شکل میدهد. در شخصیت این داستان، هم تفکر وجود دارد، هم احساسات، هم خرد و هم تمام خصایل و ویژگیهای دیگر انسانی که در روایت این داستان، به مقابله با یکدیگر پرداختهاند. واقعیت این است که در هر آدمی یکی از این غولهای درون موفق به تسخیر قلعه وجود انسان میشود.
اما در مورد داستان کالمه، به نظرم این خیلی بد است که نویسنده خودش را به نوشتهاش سنجاق کند و من تا به حال در مورد داستانهایم هیچ جا صحبت نکردهام. ولی در اینجا و فقط همین یک بار میگویم که در واقع شخص دیگری در آن خانه حضور ندارد. این خود دیگر زن ـ یا بگیریم وجدان زن ـ است که دارد با او حرف میِزند. شخصیت دوم زن که ناظر بر رفتار و اعمال اوست. (در جایی میبینیم که زن ظرف محتوی غذا را با عصبانیت به سوی راوی پرتاب میکند و ظرف به مبل خالی برخورد میکند. پس کسی روی آن مبل ننشسته و یک شخصیت خیالی است که دارد با او حرف میزند و اینقدر هم خوب او را میشناسد.)
در ادبیات داستانی سه، چهار سال اخیر زنان بیشتر از قبل مجال بروز پیدا کردهاند و با خارج شدن از دو گانه مکرر اثیری ـ لکاته به عنوان شخصیتهایی کلیدی مطرح شدند. از طرفی به نظر میرسد بعد از “ چراغ ها را من خاموش میکنم” ـ زویا پیرزاد ـ و روبرو شدن این جریان با استقبال جوایز ادبی در اثر تکرار و تقلید ـ آگاهانه یا نا آگاهانه ـ ادبیات داستانی ما در این زمینه به نوعی به عدم خلاقیت و تکرار سوژهها رسیده است. نظر شما در این زمینه چیست؟ و این که اصولاً تا چه اندازه مسالهی جریانسازی جوایز ادبی را قبول دارید؟ فکر نمیکنید آثار برنده شده در این جوایز به داستاننویسان امروز این پیام را داده که این آثار میتوانند الگو باشند؟
واقعیت این است که هر کسی کار خودش را میکند. ممکن است جوایز ادبی یا ترجمه آثاری از زبانهای دیگر، در ادبیات ما موجهایی ایجاد کند و تأثیر بگذارد. اما پس از مدتی، موجها میخوابند و آثار بیریشه حذف میشوند. همیشه همین طور بوده. فراموش نکردهایم که با ترجمهی آثار مارکز، با سونامی عظیمی از علاقمندان رئالیزم جادویی، مواجه شدیم. خب موج خوابید. خسارتهایی داشت، درسهایی هم داشت. پس از آن هم زندگی ادامه پیدا کرد. بنابراین جایی برای نگرانی نیست.
داستان و رمان، به رغم عناصر آگاهی، دانش و تکنیک همیشه یک جنبه ناخودآگاهانه هم دارد که تقلیدپذیر نیست. و اتفاقاً همین بخش از اثر هنری است که مهر صاحب اثر را دارد و به داستان تشخص میبخشد. پس محال است بتوان با تقلید اثری در خور آفرید.
اگر روندی که شما میگویید، منجر به پا گرفتن الگوهای منجمدی در ادبیات ما بشود، و قالب ثابتی پیدا کند، من هم مثل شما تأییدش نمیکنم. اما بعید میدانم چنین اتفاقی بیفتد. زنان داستاننویس ما تازه شروع کردهاند و هنوز فرصتی برای تکرار خود پیدا نکردهاند. مگر چند سال است که عدد نویسندگان زن فزونی گرفته است؟ تا همین چند سال پیش، وقتی صحبت از نویسندگان زن میشد، همه فقط میگفتند “سیمین دانشور”، اما خوشبختانه امروز با فهرست بلندبالایی از نویسندگان زن مواجهیم که هیچ کس نمیتواند آن را ندیده بگیرد.
در اکثر داستان های زنانه دهه 1370 زن خیانت میبیند در حالی که در این مجموعه تنها زنان نیستند که خیانت میبیننند بلکه خیانت زن به مرد و دیگر خیانتهای غیر زناشویی نیز دیده میشود. نگاه خودتان به مقوله خیانت چگونه است؟
خیانت یکی از مضامینی است که همیشه توجه مرا جلب کرده و میکند. مهم نیست این خیانت از طرف زن به مرد باشد، یا از طرف مرد به زن. در این فکر نیستم که ثابت کنم مردها خائن هستند یا زنان. ولی مضمون خیانت زمینهای ایجاد میکند که به نوعی بزنگاه بسیاری از عواطف انسانی محسوب میشود. مثل لبه پرتگاهی، مشرف به درهای عمیق، تاریک و پر رمز و راز؛ که زیباییشناختی خاص خودش را دارد و در عین حال در شرایطی اتفاق میافتد که در جامعه، موازین حقوقی مناسبی برای گذشتن از بنبستهای عاطفی وجود ندارد. خیانت در داستان میتواند فرصتی باشد برای شکستن کلیشههای منجمد اجتماعی.
از نظر شما بحران به وجود آمده در رمان و داستان کوتاه ایرانی از کجا ناشی می شود؟ (نزول کیفی آثار، کاهش آمار کتابهای منتشر شده، عدم انتشار آثاری که شاید بهتر بوده اند…)
به نظر من در نوشتن رمان و داستان کوتاه بحرانی وجود ندارد. بلکه جامعه فقط خیلی آرام دارد مضمحل میشود و این بجران اجتماعی به همه گوشه و کنارهای اجتماع اثر گذاشته. وقتی کالایی تولید میشود که مشتری ندارد، معلوم است که بازاری مغشوش خواهیم داشت. پس اگر بحرانی هست، بحرانی است اجتماعی که به همه جا سرایت کرده و میکند.
اما من به آینده امیدوارم. ما بالاخره از این ورطه هم خواهیم گذشت. خانمی را میشناسم که معتقد است به جز کتاب درسی، لزومی ندارد کتاب دیگری برای دخترش بخرد! و ظاهراً هم تا به حال برای دختر 13 سالهاش هیچ کتاب و مجلهای نخریده! اما خانمی را هم میشناسم که به هر مناسبتی که باید به کسی هدیه بدهد، یک کتاب هم روی هدیهاش میگذارد. او از کتاب، به جای کارتتبریکی که اغلب مردم روی کادو میگذارند استفاده میکند و معتقد است باید کتاب را اینگونه وارد زندگی مردم کرد. فکر میکنم مادر اول از مادر دوم خواهد آموخت.
”شبهای چهارشنبه” در مسابقهی اینترنتی بهرام صادقی جایزهی دوم را کسب کرد. در اولین دورهی جایزه روزی روزگاری نیز برنده جایزه بهترین مجموعه داستان کوتاه شد. در جایزه منتقدان و نویسندگان هم به همین ترتیب. عدهای هم عقیده داشتند شما به عنوان یکی از شاگردهای گلشیری و درست به همین دلیل از شانسهای اول دریافت جایزهی گلشیری هم هستید. پیرامون جایزه گلشیری این سالها حرف و حدیثهای فراوانی وجود دارد. بحث باندبازی در جوایز ادبی و به خصوص جایزه گلشیری را قبول دارید؟
خب، خدا را شکر، دیدید که جایزهی گلشیری را نگرفتم!
با این عقیده موافق نیستم که در اهدای این جایزه، باندبازی و اینجور چیزها دخیل است. این عکسالعمل ذهنهای وامانده و متوهم به وجود توطئههای دائمی است. میتوان اسامی بسیاری را نام ببرم که ناقض این فرضیه وجود توطئه هستند. و متأسفم که بعضی از ادیبان و روشنفکران ما اینقدر تنگنظرند و اینقدر بیکارند که برای حاشیه این جشنوارهها و جایزهها این همه وقت و نیرو بگذارند.
در گذشته، فقط در مراسم ترحیم بزرگان، نویسندگان و صاحبنامان ادب و هنر را میدیدیم. حالا باید شکرگزار باشیم که در جشن رمان و داستان همدیگر را به شادی میبینیم. حالا چه فرقی میکند چه کسی جایزه میگیرد. مهم این است کسی جایزه میگیرد که دغدغهاش ادبیات است. قدیمها میگفتند سلمانیها وقتی بیکار بشوند، سر یکدیگر را میتراشند. حالا حکایت ماست. نمیشود با یک جایزه جای خالی تمام چیزهایی را که یک نویسنده به آن احتیاج دارد پر کرد.
بعضیها فکر میکنند با اهدای یک جایزه به یک نویسنده، تمام حقوق نویسندگان دیگر را از آنها سلب کرده و به نویسندهی برگزیده اهدا میشود و از این بابت عصبانی میشوند. اما من فکر میکنم این نیرو باید صرف مطالبات اساسی دیگری بشود، مثل بازار نشر، حقوق مؤلف، فرهنگ کتابخوانی و… جایزه تعیین کننده همه چیز نیست. چه بسیار آثار برحستهای که جایزه نگرفتهاند اما هیچ از بزرگی و اهمیتشان کم نشده. مگر قرار است تاریخ ادبیات ما را از روی تاریخچهی جوایز ادبی بنویسند؟
در مورد بخش دیگر سوالتان، فکر میکنم ریشه همه حاشیهها، از جمله حاشیهای به نام شاگردان گلشیری، همین جاهای خالی باشد. بعضیها طوری رفتار میکنند که انگار شاگرد گلشیری بودن خطایی نابخشودنی است.
آقای کربلاییلو بعد از برگزاری جایزهی مهرگان ادعا کرد که او و دوستانش در حال ایجاد جریانی تازه در ادبیات داستانی ایران هستند و این که ”دورهی شاگردهای گلشیری تمام شده است”. نظر شما به عنوان یکی از شاگردهای گلشیری دربارهی این اظهار نظر چیست؟
با این حساب، حالا که دوران شاگردهای گلشیری تمام شده، بهتر است راجع به گذشتهها حرف نزنیم! ولی خودمانیم، اصلاً این شاگردان گلشیری چه کسانی هستند و یا چند نفرند؟ چه کتابهایی دارند؟ چه داستانهایی نوشتهاند؟ اصلاً این دوران از کِی آغاز شده و چه مدت دوام داشته؟
ظاهراً در مورد این باند مخوف، تنها چیزی که اهمیت ندارد، آثارشان است. آیا آثار نویسندگان مذکور، دارای مؤلفههایی هستند که مخصوص خودشان باشد؟ اصلاً چرا نباید به نقد این آثار پرداخت؟
مسئله اینجاست که وقتی چند نویسنده چند سالی با هم کتاب میخوانند، نقد میکنند، تحلیل میکنند، از یکدیگر میآموزند و پس از چند سالی همه به نوعی مطرح میشوند. از این روند چه نتیجهای میتوان گرفت؟ اگر قبول کنیم که در تشکیل این محفل، انگلیسیها دست نداشته و ندارند! باید بپذیریم که فعالیتهای این محفل در خور توجه بوده است، همین و بس. اما اگر اسیر توهم توطئه شویم، چارهای غیر از نتیجهگیریهای عجیب و غریب نخواهیم داشت. من که آرزو میکنم دهها دوره اینچنینی برپا شود. نه این که مثل حالا، منسوب بودن به این محفل، جرم محسوب شود.
فکر میکنید اگر به جوایز ادبی راه پیدا نمیکردید در حال حاضر چه جایگاهی در ادبیات داستانی ایران داشتید؟
مگر کسی که به جوایز ادبی راه پیدا کرده چه جایگاهی دارد؟ من اسم یکی از برندگان یکی از همین جوایز ادبی را پیش از اهدای جایزه نشنیده بودم. راستش پس از آن هم نشنیدم. حالا اگر شما از من بپرسید مثلاً ایشان چه جایگاهی دارند، چه جوابی میتوانم بدهم؟
واقعیت این است که جوایز ادبی در ایران مراحل اولیه و بسیار تجربی را طی میکنند. نیما میگوید آینده است که جایگاه یک اثر و نویسندهی آن را تعیین میکند. پس دیگر چه جای نگرانی؟ هر کسی کار خویش میکند و بار خویش میبرد. البته من به جوایزی که گرفتهام، افتخار میکنم و سپاسگزار داوران هستم و منظورم به هیچ وجه کاستن از قدر و منزلت این تلاش زیبا نیست.
از نظر شما گرفتن جایزه و برگزاری جوایز ادبی، که البته در ایران سابقهی طولانی ندارند، تا چه اندازه بر فرایند داستاننویسی در ایران، آثار منفی یا مثبت میتواند داشته باشد؟
جوایز ادبی به نوعی عکسالعمل جامعه نسبت به اثر هنری هستند. واقعیت این است که جامعه یکسان و همگون نیست؛ از تمایلات، سلیقهها و صداهای متعدد و متفاوت تشکیل شده است. کاش روزی برسد که هر کدام از این سلیقهها عکسالعمل مخصوص به خویش را داشته باشند. ممکن است عکسالعمل سلیقه عام چندان مورد پسند من نباشد، اما چرا ناشران آثار پرفروش و عامهپسند به نویسندگان این ژانر، جایزه نمیدهند؟ به این ترتیب وزن هر کدام از این سلیقهها در جامعه روشن میشود؛ نیازها شناسایی میشود تا بدانها پاسخ داده شود. پس هر جایزهای پاسخ به یک نیاز خاص محسوب میشود و قرار نیست جوابگوی تعیین جایگاه برای هر نویسندهای باشد.
من فکر میکنم تأثیر مثبت جوایز ادبی روشن کردن حیطه و وسعت این نیازهاست و خواننده میتواند بفهمد برگزیدگان کدام جایزه به سلیقه او نزدیک هستند. به هر حال فراموش نکنیم که جایزه دادن و جایزه گرفتن امری نسبی است و به انتشار آثار در یک حیطه زمانی خاص محدود است. مثل امسال که تعداد آثار منتشر شده ـ به دلایل نگو و نپرس ـ اندک بود.
اما در مجموع به نظر من، جوایز ادبی بر روی نشر و تیراژ و حتی دلگرمی اهل قلم تأثیر مثبت میگذارند. من که اثر سوئی نمیبینم؛ یک عده بدون مزد و بدون منت، با تمام توان تلاش میکنند و کاری را به سرانجام میرسانند که در جوامع دیگر، بر عهده یک موسسه است. به چنین انسانهای نازنینی، چه چیز، به جز تشکر و خسته نباشید میتوان گفت؟
تا کنون آثارتان تا چه اندازه مشمول سانسور شدهاند؟
خوشبختانه مجموعه داستان “شبهای چهارشنبه” مشمول هیچ تغییر و سانسوری نشد. البته باید بگویم از ابتدا به توصیه دوستان، چهار داستان این مجموعه را جدا کردم، چون بسیار بدبین بودم، ولی حالا که این اتفاق خجسته برای کتابم افتاد، امیدوارم بتوانم آن داستانها را در مجموعه داستان بعدیام، منتشر کنم. آرزو میکنم این اتفاق خجسته در مورد کارهای بقیه دوستان هم بیفتد و همه بدون مشکل آثارشان را چاپ کنند.