چند شعر از سه شاعر امروز
دو شعر از محمدعلی شاکری یکتا
• نوروزانه
من باورم نشد
بهار
از شیب یک سپیدهدم تازه میدمد.
اخبار را شنیدم.
گفتند:
فردا که سال
تحویل میشود
دنیایتان پر است
از رنگهای زندهی آرامش
و صلح،
فشفشهای است
که آسمان خدا را
به جشن سالیانهی ما رنگ میزند.
گفتند:
دیگر نشیب زاری جانها
آواز کوچه باغیتان نیست.
دنبال سبزهزار نگردید
ما، آن بهار نافهگشاییم.
مثل گلوله بر تن آهو
در باورم نشست
این ابرهای فسفر و خاکستر
هرگز خیال ندارند
باران که زد بهار ببارند.
تنها
فریاد کودکان به من آموخت
گلدانههای شادی دنیا را
باید برای جشن درختان
در قلب مهربان زمین کاشت.
باید برای اول نوروز
شعری بلند خواند
شعری که رنگهای سیاه را
میترساند
سکوت این شب برفی را
میترساند
و هُرم آتش ما
مثل نُتی
در گوش کودکان جهان میپیچد.
• هیتلر، کنار رود سن
هیتلر صدای قشنگی داشت
وقتی که آواز میخواند
تمام پنجرهها بسته میشدند
و مرگ
از پشت سیم خاردار سرک میکشید
تمام ناقوسها
پرندگان را میترساندند
(…
…)
و کولیان
از ترس آنکه نمیرند
خود را به دانوب میانداختند.
هیتلر صدای قشنگی داشت
و خوب
خوب
تمام نتها را میدانست
وقتی که آواز میخواند
دیوار «پرلاشز» فرو میریخت
نقاشهای «مون مارت»
بیرنگ میشدند
ایفل به ابرها پناه میداد.
باور کنید دروغ نمیگویم.
یک روز
در باغ پشت «نوتردام»
پلیس جوانی
به من نگاهی کرد
و رود سن به سادگیاش خندید
وقتی شنید
هیتلر صدای قشنگی داشت.
اول، باور نکرد.
دوم، خیال کرد.
سوم، سنگینی خیالش را
همراه خود کشید
و با پرندهای که در سرِ من بود
تا انتهای سمفونی باد مغربی
همراه شد و ما
هر دو
به احترام کسانی که
آواز پیشوا را
هرگز
هرگز
هرگز
نمیشنوند
کمی سکوت کردیم.
سه شعر از هومن عزیزی
• آتشبس
آتش بس نمیکند در آتش بس
که سیم خاردار میروید از چهار جهت
و آسمان چادر صلیب سرخ است
و زخمهای پانسماننشده را بمب به تکههای مساوی تقسیم میکند
صدایی نیست…
در جذبهی صدای کلفتی که بمب دارد صدایی نیست…
جز بوق جیپها و تانکهای گلآلود
و ریشههای زخمی طبیعت
وگِل که قُلقُلکنان عروج میکند!
گلآلود خون شتک زده به دیوار آرامش
و سیم خاردار که محاصرهی غمگیناش را غروب کامل میکند!
زیر لولهی تانکها و شیههی تفنگها
چارزانو و مؤدب نشستهایم
بچهها را در گُل میخوابانیم…
بوی باروت و خستگی میآید
و خمیازههایی که سازمان ملل میکشد…
• بهار
بهار بیدندانی که به خانهی من آمد
گرسنهتر از آینه بود (…)
آینه مرا بلعیده بود
همهی شکلم را
تا مرا در آلبوم گم کرده باشند
روح با سر تراشیده عکس میگیرد
کارت پایان خدمتش را در آینه میاندازد
تا بهار
چاردست و پا
شعر بخواند
حالا نمیدانم
کدام طرف آینه
دوستت دارم.
• جای دستهایم
من مهاجرم
پوستی سفید دارم که با تغییر مد دیگر قشنگ نیست
چشم هایی آبی که با تغییر کشور دیگر معمولی ست
و شعرهایی که با تغییر زبان دیگر نیازی به پاکنویس ندارند
من مهاجرم و پلیسها قدرم را خوب میدانند
کلهی سیاه مهاجران را … مرا….
زین پوتینهاشان نگه میدارند
و صورت شان در لنز دوربین لبخند بشردوستانه میزند
من مهاجرم
دستهام را از پشت میبندند در بیمارستان
و سرمم را به تخم چشمهام تزریق میکنند
دود از سیاهی سرم بلند میشود
از سیاهی که چشمم میرود
سیاهی که روزگار…
من مهاجرم
و پیوندهای محکمی با تاریخ دارم
بخشی در موزه است
و بخشی جای دستهایم بر سنگهای معابد و کاخها.
دو شعر از مهناز یوسفی
1
رنگباخته از دهان
به دهان
به ریههای مصنوعی یک مغز
فکر میکرد تا از حواسش دور بمیرد
فکر میکرد میتواند در این سرزمینِ دور بمیرد
فکر میکرد اختلاف سنگینیست
قرارداد دلار با تن
با ملافههای سیاه
روی اولین جنازهی صبح.
2
فرق میکرد فرق میکرد تمام فکری که زنم
فرق میکرد با ارزش تمام سرم از تنم
تمام سرم توی دو تا دستم
فرق میکرد عصبی شدهام یا فکریام
چه اهمیتی؟
زندگی سربازی که قدرت تصمیمش را از دست داده رو به دشمن
سر سوزن خوابی توی جوب
یا در تمام بحرانهای معاصر
یا از تمام اخباری که در تلویزیون، سراسری میمُرد
چه اهمیتی؟
وقتی هنوز توی اتاق
یک لنگه جوراب من تنهاست
فرقش تمام پای مصنوعی متّفق از لگنم
فرقش تمام پولهای خرج شدهی دوا، دکتر، اعصاب و اصولا بدنم
فرقش زنی که اهمیت میداد میخندید
و دندانش را در قهقهه فرو میکرد