از اینجا

نویسنده

برای شهلا جاهد و لاله سحر خیزان ….

بهاره رهنما

 ماجرای شهلا جایی تمام این  سال ها در گوشه ای از ذهنم مانده بود و با لغاتی مثل اخلاق , تعهد ,خیانت , عشق , خشونت , گناه و بی گناهی با وجود میل وافر و سعی ام به عدم قضاوت هی هر از گاهی زنده می شد و می آمد جلوی نظرم. 

 

 

 سه سال پیش برای دیدن از زنان زندانی اوین با جمعی از دوستان به آن جا رفتیم. مناسبتی بود نمی دانم چه؟ اما منسوب به حضرت علی (ع). آن روز کبری  هم بود , همان کبرایی که مادر شوهرش را کشته بود و خیلی های دیگر. یادم هست مجری برنامه خانومی بود که به خاطر کشتن شوهرش در نوبت اعدام قرار داشت. و البته شهلا….  بیشتر مراسم هم  روی دوش شهلا و برنامه ریزی های او می گشت. برای من که در همه عمرم معروف بودم به حلقه اتصال دوستانم و روابط عمومی آشنایان و زود جوشی و چه و چه… آن روز اتفاق عجیبی افتاد. در مقابل شهلا خودم را باخته بودم. از نگاه  پر تاثیرش با آن چشم های عسلی و مژه های بلند ریمل زده می ترسیدم. نه شاید هم ترس نبود اما نمی توانستم با او ارتباط برقار کنم. کم حرف شده بودم و وقتی آمد و لطفی کرد و چیز هایی در مورد چشم هایم گفت مثل دختر مدرسه ای های خجالتی سرخ شدم. بی شک زن تاثیر گذار و عجیبی بود. الان هم که دارم این یادداشت را برای او یا به بهانه او می نویسم نمی دانم آنهمه عقب نشینی آن روزم برای چه بود؟ آنهمه فاصله گرفتن و… نمی دانم حالا فقط به یک جواب می رسم و آن هم این که شاید از همان قضاوتی که گفتم می ترسیدم. خوب یادم هست که شهلا, آن روز  رفت بالای سن و متنی در مدح امیر مومنان خواند. مدحی با شور و جذبه فروان در تحریر های صدایش و تکان دادن دستهای زنانه  سفیدش در هوا که هنوزهم جلوی چشم هایم موج می خورند.

 وقتی جوان تر بودم نگاهم به دنیا خیلی سیاه و سفید بود.تا قبل از بیست و پنج سالگی یا چیزی در همین حوالی همه مفاهیم دنیا را در همین دو رنگ می دیدم. اما سی سالگی برایم پرده های عجیبی را کنار زد. پرده های که دیگر بیشتر اشیا و مفاهیم و موجوداتش خاکستری بودندو حتی گاه رنگی. گاه حتی سرخ و سبز و بنفش و….

 در این دنیای رنگارنگ بود که دو باره به ماجرای این دو زن نگاه کردم. داستان لاله و شهلا و در داستان شهلا عشق نفرینی او را از سیزده سالگی به یک آن روز ها “قهرمان” مرور کردم و در کنارش  تصویر انتطار بی پایان لاله برای دیر رسیدن های همسرش به خانه یا نیامدن هایش و صبوری او در تحمل این دور ی ها را حس کردم. بعد یادم آمد وقتی تازه ازدواج کرده بودم. در زیرزمین نقلی در خیابانی از خیابان های قلهک خانه ای داشتیم و من هر از گاهی محمد خانی را می دیدم که پر هراس و پیاده کوچه را گز می کرد و من که آن روز ها دوستش داشتم همیشه سلام می کردم و او هم همیشه چیزی شبیه جواب سلام زیر لب می داد. با عجله و قدم های بلند می رفت. نمی دانستم واقعن که  چرا انقدر اضطراب   دارد… بعد ها که داستان بر ملا شد. فهمیدم خانه ای که برا ی شهلا گرفته بود, در انتهای همان کوچه خانه ما بود….وقتی خبر را شنیدم هنوز سی ساله نبودم. هنوز رنگ ها همان سیاه و سفید بود ند و من که خودم تازه مادر شده بودم از تصور دو طفل معصومی که ظهر از مدرسه برگشته اند و با جسد غرق به خون و مثله شده مادرشان مواجه شده اند تا مدت ها خشمگین و هراس زده بودم و دعا میکردم قاتل لاله سحر خیزان به جزای عمل وحشتناکش برسد….

بعد ها در سی و چند سالگی ام نمی دانم کجا فیلم همکار عزیزم “ مهناز افضلی ” را دیدم و آن جا بود که دیدم, بنا به حریمی که برای این پرونده , قاثل شده اند ,بسیاری مساثل مربوط به این پرونده از اذهان عمومی پنهان مانده بود و آن جا بود که  من هم  تردید کرد م  که شهلا حتی اگر قاتل هم باشد دست تنها نبوده. شواهد ی بود حاکی  از وجود مردی در صحنه قتل و البته همین ابهامات بود که پرونده این فاجعه را سال ها به تعویق انداخت. تا قاضی پرونده به حج رفت و سرنوشت شهلا با وجود خستگی بسیارش از این همه بلاتکلیفی ,به دست قاضی دیگری سپرده شد که استنباط او بر قاتل بودن شهلا بود….

و به قول پیمان چه بار سنگینی , شکر که هرگز قاضی نیستیم بر هیچ محکمه ای.

شهلا جاهد در طول این مدت پدر و برادرش را از دست داد. بماند که قضاوت خانواده سحر خیزان را هم نمی شود کرد که شاید  آرامش این بچه ها را در کشیدن آن صندلی می دانستند. جایی خواندم گذشت از قصاص , آنقدر عمل بزرگی است که همه گناهان اولیای دم را این گذشت ازخون عزیزشان پاک میکند  و می برد. دیروز سوار آژانسی بودم. پسر راننده میگفت:” تو درگیری کسی و کشتم اما خانواده اش لجظه آخر رضایت دادن. اونا خیلی بزرگوار بودن اما من دیگه زنده و مردم واسه خودم و اطرافیانم یکیه. این از مرگ سنگین تره خانوم رهنما  می فهمین؟و من سکوت کردم چون واقعن خیلی چیز ها را نمی فهمم و ترجیح می دهم قضاوت شان نکنم. شهلا در آخرین عکسی که از او دیدم دیگر پیر شده بود دیگر حوصله رنگ کردن ناخن ها و مو هایش را که حالا کمی سفید شده بود نداشت و در نگاه او فارغ از قاتل بودن یا نبودنش ,دیگر من زنی خسته  را می دیدم که به پای عشق سوخته بودو تمام شده بود….

شهلا فقط یک بار به این فتل اعتراف کرد و آنهم بعد از دیداری با  تنها عشق زندگی اش محمد خانی در حیاط اوین و در یک شب بارانی و ظاهرن رمانتیک این تصمیم را گرفت. شنیده های بسیاری حاکی از آن است که محمد خانی این تقاضا را از او کرده است…شهلا اما نگاهی دارد در یکی از عکس های دادگاهش به محمد خانی که معنی تاوان را برایم سخت زنده می کند. او قاتل بود یا نبود , تاوان عشق را پس داد تاوانی که برای زن عاشق سرزمین من تاوان باید و غیر قابل گذشتی است. زن سرزمین من برای عشق تاوان می دهد از مرگ و پیری و تف و طرد و لعن تا اعدام….

 شبی که قرار بود شهلا اعدام شود تا صبح خوابم نبرد. یادم افتاد وفتی روزگاری که سیاه و سفید می دیدم هنوز جمعی از دوستان دعوتم کردند تا برای گرفتن رضایت از اولیای دم برویم. پایم به رفتن نبود و نرفتم. بر عکس پرونده دل آرا که همه یعی خودم را کردم و نشد و شاید این جا باید یک خسته نباشید قرا به آقای خرمشاهی وکیل این دوپرونده مجهول بگویم….صبح بیدار شدم از پیمان که او هم نگران بود چیزی نپرسیدم. و  برای کاری  باید جایی می رفتم  و رفتم ,تا رسیدم  پرسیدم اعدام شد؟ گفتند: آره و سکوت……

می گویند شهلا دردقایق آخر فقط پرسید: “ناصر هم راضیه که منو بکشنن؟”و وقتی شنید که او فقط به همین قصد آمده دیگر سکوت کرد و هنگام رد شدن از کنارش حتی دیگر نگاهش هم نکرد…این در حالی است که با ز شنیده ها حاکی از آن است که در تماس های تلفنی  هفته پیش ,محمد خانی به شهلا قول داده بود تا پای چوبه دار  هم که ببرندش , او نهایتن رضایت  اولیای دم را خواهد گرفت و…

شهلا سکوت کرد و حتی به اصرار وکیلش برای گفتن جملاتی در لحظات  آخر تسلیم نشد.شاید چون باز خام قول عشق شده بود…. در آن سحر گاه ,حضور ناصر محمد خانی به عنوان یکی از مصران بر مجازات اعدام , شهلا را تمام کرد…شاید  نیازی به چوبه دار نبود , محمد خانی مسافر بود باز هم عجله داشت وشک ندارم که باز هم اضطراب و  شنیده ام که  بعد از اجرای مجازات  فقط گفت:” آرام شدم “!!!

…سکوت شهلا مرگ قلبش را زودتر از لگد زدن به صندلی دارش رقم زد. شهلا بعد از آن سوال تمام شد….

روز اعدام شهلا با روز تولدم یکی بود. و  نیز با روز  دیگری , روزی که مجموعه هفت داستان عاشقانه من برای چاپ بعد از مدت ها کار و ادیت به نشر چشمه سپرده شد. و جالب است که مر دهای این هفت داستان عجیب شبیه مرد داستان لاله و شهلا یند و البته زن های هم یک وجه اشتراک بزرگ با شهلا و لاله , دارند :آن ها نیز سخت عاشقند و ترک خورده از عشق… اما زن های کتاب من هرگز بر سر مردی نمی جنگند ,  بل که عشق آنها را بهم نزدیک می کند… در تقدیم کتاب نوشتم: برای پریا و دخترکان سرزمینم که هیچ نمی دانم آرزو کنم روزی عاشق بشوند یا نشوند؟

اما ته دلم می دانم که آرزو می کنم در این سرزمین هیج زنی عاشق نشود. حلاوت عشق بر زن ایرانی هیچ با تاوانش برایری نمی کند. هیج…

بعد از تحریر:همان  شب بی حوصله و به اجبار بزرگتر هایمان , در جمع خانوادگی تولد من در رستورانی هستیم , خواننده پیر می خواند: غمگین چو پاییزم از من بگذر…. پیمان دستم را فشار می دهد. نگاهش میکنم , چشم هایش نم زده اند… آرام می گوید: یاد شهلا افتادم خدا رحمتش کنه…