بوف کور

نویسنده

ساعدی نامه نویس…

حسین جنتی مهر

از کتاب “طاهره طاهره ی عزیزم”،

نامه های غلام حسین ساعدی به طاهره کوزه گرانی

 

طاهره ی عزیزم

گذشت روزگاران اگر همه چیز را کهنه و فرسوده می سازد بر آن چه که بین من و توست، سایه ی پوسیدگی و مرگ نینداخته است. هنوز همه چیز بین من و تو جوان و سالم و شکوهمند است. به یک نوع همدلی و همزبانی رسیده ایم. حرف همدیگر را می فهمیم و احساس می کنیم که صمیمیت ما بی رگ و ریشه نیست. و اگر دیگران چنین چیزی را باور نکنند ما دو تا باور کرده ایم. بی هیچ الایشی با همدیگر ساخته ایم و اجر و مزد ان را از لذتی که دنیای صفا و دوستی به هر دو تایی مان می بخشد گرفته ایم.

لحظه های تند و تیز عاشقانه تمام می شود، امیدواری های بی نتیجه به نتیجه می رسد یا نمی رسد. به هر وصرت همه چیز را پایانی پیش می آید و آدم ها احساس می کنند وجود دیگران برای شان جهنمی است. چرا که دریافته اند و نرسیده اند و دست خالی مانده اند. ما این صمیمیت را بی هیچ نظری برای هردو نفرمان نگه داشته ایم.

پذیرفت واقعیت های وجود همدیگر، چنین هدیه ای را به ما بخشیده است، خیال بافی ها را کنار گذاشته ایم همین هستیم. و همان که بودیم. همه را تا امروز نگه داشته ایم. لذت دوستی کمتر از لذت عشق نیست. و ما بی آنکه عشق را فراموش کرده باشیم به دوستی هم رسیده ایم. چه چیز ما از هم جدا و سواست. کودکی را با هم اغاز کرده ایم و من چه بسا در این خیال می روم که با هم زاده شده ایم و بزرگ شده ایم. ما اگر جدا از هم بزرگ سالیم و حتی پیر،کتار هم مثل دو کودک سرمست زندگی و شادی های زندگی می شویم.

امید می بندم که این صفا و صمیمیت هیچوقت پایان نپذیرد. من در راه سختی تلاش می کنم و از خیلی لذت ها چشم می پوشم. و تو به خاطر من و با هر نیت و روش من اگاهانه می سازی. این بزرگترین لذت و پاداش من است.

تو اگر تا دیروز محبوب و عزیز دل من بودی، امروزه روز علاوه بر اینها دوست یکرنگ و فداکار من هم هستی. تو خیلی چیزها یاد خواهی گرفت، کتاب ها خواهی خواند. زیرا برای مجاهدت در راهی که پیش گرفته ایم بیش از همه دانایی لازم است و آگاهی. و من که حالا برای چندمین بار از تو جدا می شوم تا باز با کاغد و قلم در بیفتم این امید را هم دارم که تو پناه همیشگی من باز به انتظار من خواهی نشست.

به امید روزی که تلاش های ما پر ثمر گردد.

دست ات را می بوسم.

غ

 

 

نگاه…

مرگ، دفتر مهجوری و مشتاقی را برای ساعدی بست. اما برای طاهره باز هم مرور خاطره هاست. ساعدی در 8 آذر 64 در آخرین رویایش میدید که “غلا” به طاهره می نگرد و طاهره نگاهش را از او بر می گرداند، نگران زیر لب می گوید: “طاهره، طاهره عشق تو مرا کشت.”

ده روز بعد طاهره پشت برگی از تقویم خو می نویسد: “ فوت ساعدی جمعه 8 آذر ماه”. چنین سرد و خاموش!؟ اما وقتی می شنوی طاهره هنگام شنیدن مرگ غلام شتابان و جگرسوخته برای کندن اعلامیه مرگ او، برای نگهداشت آخرین یادگار او تا پیر در مارالان می رود و وقتی بریده های روزنامه را که در آن ها مطلبی راجع به ساعدی چاپ شده با چه سلیقه ای جمع و مرتب کرده است(ص10). با خود می گویی چه بر او گذشته است؟

این نامه ها را ساعدی نمایشنامه نویس نمی نویسد، بلکه ساعدی عاشقی می نویسد که عشق از نوجوانی بر دل و روح او نقش بسته است، عشقی که جان پرورد سالیان ارزوسوز است. نامه ها با “طاهره ی عزیزم” و… آغاز می شود و با “پایت را می بوسم” و… پایان می گیرد.

طاهره برای ساعدی نه زنی آرمانی، که زنی است واقعی که باید همدم و سنگ صبور او باشد. او را در ذهن خود نمی آفریند. بلکه لمس می کند. او را تصور نمی کند، او را می بیند، با او حرف می زند و حرف می زند در خلوت و نه رویا. بر روی کاغذ از او خواهش و تمنا می کند و مانند همه ی مردمی که در کنارشان بزرگ شده است از او می خواهد به خاطر او شمع روشن کند و برایش دعا بخواند.(ص52)

درون مایه نامه های سال 32 تمنای محبت است. غلام تازه جوان احساس می کند که معشوق نیز دل در گرو او دارد. تمنا می کند و بارها می نویسد: “قلب مرا نشکن، محبت مرا بپذیر” (ص18). گاهی تردید می کند: “ شاید دلدار داری و معشوق داری، اگر چنین است خدا مرا بکشد” (ص21). احساساتی می شود، خدا و خاقانی، اوژنی ژوزف و رومان خمینز را بر عشق خود گواه می گیرد. در نامه ها با شرحی کوتاه از زمستان کودتا می گذرد و به امید و شیرینی عشق می پردازد. از صداقت و پاکی خود می گوید، اما هنوز بعد از چند نامه نه لبخندی است، نه کلامی؛ طاهره به چه می اندیشد؟ ایا پاسخی داده است؟ نمی دانیم. همه خاموشی است و سکوت. چقدر بچه می شود: “اگر من دروغ می گویم…خدا مرا بسوزاند و خاکستر کند” (ص28)

“تو ازار می کنی، آزار. آزار می کنی. بدین جهت خون خواهی خورد و خون خواهد خورد کسی که با تو باشد.” (ص329). این آه و نفرین دامنگیر طاهره شد تا سراسر عمر خون خورد از مهجوری و مشتاقی. در همین نامه ترس از اسم و رسم طاهره و دلزدگی معشوق سبب می شود نام “غلا” را در پایان نامه ننویسد (ص33). و باز در انتظار یک اشاره.

غیرت عشق او را چنان به جوش می آورد که “یک ان تصمیم می گیرد یا گلوی او را بفشارد یا با خوردن تریاک” به زندگی خود پایان دهد. چرا، چون با مرد بیگانه حرف زدن را عاشق پر تمنا بر نمی تابد. (ص37) هزار فکر و خیال می کند: از من بیزار است؟ مرا فریب می دهد؟ اگر چنین باشد می کشمش، نه شاید مرا دوست دارد. یک سال گذشت، نه سلامی و نه پاسخی. چنان غیرت او می جوشد که از معشوق می خواهد “درس نخواند”(صص 40 و 43). در نامه پایانی این سال، دل معشوق بر او نرم و مهربان شده است.” تو که از همه کس به من مهربان تر بودی… می دانم تو هم مرا دوست داری… خودت حساب کن من و تو چه محبت پاک نسبت به هم داریم… رشته ی محبت ما برای همیشه گره خورده است. (صص 42 و 40)

بعد از این نامه ها در حدود 8 سال (سال 32 تا 40) دست ما خالی است و بی خبریم. چه بر سر ان دو رفته است؟ باز تمنای محبت یا انتظار نامه ای و دیداری؟ مضمون نامه های سال 40 به بعد همه شوق دیدار و چشم به راه پاسخی بودن است. عشق و امید و کلافگی. غلام می داند که نامه ای نمی فرستد. “با وجود این هر لحظه منتظرم، هر وقت پست می اید و به دیگران نامه می اورد من مشتاق و مبهوت می مانم(ص44) عاجزانه خواهش می کند. جوابی نیست که نیست. می نویسد و می نویسد، چنان که نامه هایش از شمار بیرون است. سردرگم و اشفته از این رفتار طاقت سوز، چشم به عید دارد تا همراه با بهار، دیداری تازه کند.

دیدن پدر او را چندان شاد نمی سازد. “ دور و برش نگاه می کردم. خدایا می توانست تو را همراه آورده باشد؟” چه توقع عبثی! دلنگران با خود می گوسد: چه می کند؟ بیمار نیست؟ هنوز بر سر پیمان است؟ ازرده خاطر نیست؟ معذور است و شرم دارد سرراست احوالپرس طاهره باشد: “از تبریز پرسیدم. گفت همه چیز مثل سابق است فرقی نکرده. دوباره پرسیدم که مطمینی؟ جواب داد که مطمین مطمین. آرامشی حس کردم. همه چیز مثل سابق. تو هم هستی، مثل سابق هستی.” (ص49) خواننده ی همدل با نامه ساعدی می پرسد چرا طاهره از جواب دادن به نامه ها سرباز می زند، ولی نامه نویس می دادند و دم بر نمی آورد.

سرانجام جوابی می رسد. چه حالی دارد ان لحظه که نامه را دریافت میکند! با شوق و شتاب باز می کند و می خواند. هیچ چیز از حال ان لحظه ی او نمی دانیم، اما مطمینیم که حالش سوای هر روز است. بار دیگر انتظار و امید. باز چند روز بعد خبر می دهند که نامه دارد. “با عجله رفتم. اما نامه از تو نبود. پدرم نوشته بود.” این “اما” تفاوت دو مهر را نشان می دهد: مهر فرزند، مهر عاشق. از نامه ی پدر شاد نگشت.

عید نزدیک است. اشتیاق او هر لحظه بیشتر شعله بر می کشد. امید او در بهار می شکفد: “درخت من سیب خواهد داد” (ص 54). لحظه ی دیدار نزدیک است. این نوروز چه کند می آید و چه زود می گذرد. “ ازحالا غصه این را می خورم که چگونه می توانم از تو جدا شده و دوباره به سرباز خانه برگردم.” امید وصال دوری جانفرسا  را تحمل پذیر می سازد: به امید روزهای شادی که در پیش خواهیم داشت، دوری مجدد را به جان خواهم پذیرفت.” (ص56)

 بیشترین نامه این مجموعه در سال 41 نوشته شده که دوران شکوفایی ساعدی نمایشنامه نویس است.

گله و شکایت از اینکه هنوز او را بر آتش  انتظار “حداقل جواب کوتاهی” نشانده است. آخر عهد کرده بود که هر پانزده روز برای غلام نامه بنویسد. (ص59) سرانجام طاقتش طاق می شود. نامه ای می نویسد فریادوار، تنها نام طاهره را می نویسد، بیش از 300 بار. (نامه ای که طرح دل انگیز روی جلد کتاب شده است).

سرنوشت از آغاز برای او درد هجران رقم زده و تا دم مرگ این درد با اوست. در یکی از همین نامه شکوه و شکایت از دلدار است. نمی دانیم چه بر آن دو گذشته است که ظاهره تصمیم بر فراموشی این عشق گرفته است و از او می خواهد که دیگر برایش نامه ننویسد. عشقی که از کودکی ریشه گرفته و بالیده و درختی تناور شده است. “خاطره های دوران کودکیم. همان سپیده دم ها که جلوی خانه تان گل می پاشیدم و به انتظار دیدنت…”(ص97). و “از همان پانزده سال پیش، رفتار تو همیشه چنین بوده است.” (ص64) “مثل ایام بچگی هنوز به من فکر می کنی؟” (ص70).

دو هفته بعد گویا دل معشوق نرم شده است چون تصمیم دارد چند روزی به دیدار او برود، “صحبت کند و فکرهایی” دارد(ص66) کسی نمی داند گله گذاری است یا حرف از وصل دایم.

از زلزله می گوید و با احساس یک جوان شهرستانی از ترس مردم تهران. “مردم ننر و لوس تهران از ترس این که گزندی به ایشان برسد هنوز می ترسند…” آهر سراسیمه است. هم ازرده از جدایی است و هم جگر سوخته ی مصیبت زدگان. اما بعد از همت مردم می گوید که کوششان به حکومتی های متظاهر به نوع دوستی نیست و چگونه به یاری همنوعان خود می شتابند. “اما مردم، خود مردم کوچه و بازار هر چه می خواهند خودشان جمع می کنند و سوار کامیون ها می شوند می روند مناطق زلزله زده” (ص 67).

در نامه 20/6/41 از اصرار آل احمد و پرویز داریوش که نمایشنامه ی گرگ ها را به ترکی هم بنویسد می خوانیم. و می خوانیم غلا و طاهره با یکدیگر دیدار کرده اند. از گرگ ها سخن گفته اند و “صحبت هایی” که در نامه پیشین وعده کرده بودند. اما در نامه ها این راز سر به مهر مانده است.

از نوشتن تک نگاری ایلخچی در کویر و از چاپ قصه ی راز سخن می گوید. اما مهمتر، خبر خوشی است که می خوانیم: “ از تو ناکزد عزیزم خواهش می کنم که برایم نامه بنویسی.” (ص70) پس نامزد شده اند. درد دوری چنان او را کلافه کرده است که روزهای خوش دیدار در نوروز 42 مثل خواب به نظرش می آید. (ص72).

در یکی از نامه ها به اشاره و بسیار کوتاه  از دیدار و مضمون سخنانش می گوید “و یادت هست که هر وقت از علایق روحی خودمان صحبت می کردیم همه اش از او (مادربزرگ) می گفتم…” و “این هم شماره ی تلفن 303787” (ص75). پس غلام نامه می نویسد و طاهره تلفن می زند، اما بسیار کم. پروای چه دارد؟!

طاهره “تو از نوشتن نامه پرهیز داری”. اما تلفنی صحبت می کنی. “ فردای آن روز که با تو صحبت کردم” و “امشب با تو صحبت خواهم کرد.” (صص77-79) گمان می برم ترسی در دل داری و یا می ترسی که قلم از کف برود، انچه در دل داری بگویی و خاطر غلام را پریشان تر سازی. هیچ چیز برای او به اندازه ی تو مهم نیست جتی توقیف نمایشنامه اش. بدرک (ص80) “نگاه تو را با این دنیا و مافی ها عوض” نمی کند. (ص21)

از قهر و اشتی، از مهربانی و بخشودگی گفته اند: ان که نیاز دارد غلام است و آن که عذر دارد طاهره است و کسی نمی داند. “…و بی توجه به دیگران تنها از خودمان حرف می زنیم. من این جوری را خیلی دوست دارم. دفعه اول نبود که تو با مهربانی با من خداحافظی می کردی.” (ص 82). پس چند بار با هم دیدار داشته اند و در خلوت تنها از خود گفته اند و بس.

جسته و گریخته می فهمیم که طاهره با تاتر و عکس مانوس است. “ چه قدر دلم می خواست که این جا بودی و این کار را می دیدی. عکس هایی که برایم گرفته بودی همه اش به درد خورد.” (صص 83و84) دم به دم منتظر نامه یا خبری بودن انتظار را عادت و خوی او کرده است: “می دانستم که نخواهی نوشت ولی من همین جوری منتظر بودم.” (ص 84)

در جایی پاسخ ننوشتن طاهره را می توان حدس زد: “امیدوارم که خودت را بتوانی قانع کنی و برایم نامه بنویسی. مطمین باش که نامه ها مستقیمان به دست خودم می رسد. با همان قراری که گذاشته بودیم” (ص86). پس نگرانی طاهره از این بوده که اگر آن چه در دل دارد بر کاغذ بیاورد، بیگانه بخواند و این عشق این راز سر به مهر افشا شود. آخر اسم و رسم دارند.

فریاد ساعدی از دست جماعت روشنفکر به اسمان بلند است. و طاهره ی تیزبین او را پیش از این از روشنفکران ایرادی و پرمدعا برحذر می داشته: “رویهم رفته عوام الناس و مردم از نمایشنامه خوششان امده بود و روشنفکران معاصر با آن خصوصیات  مخصوص به خود ایرادات عجیب و غریب گرفته بودند… چه فدر حق به تو می دهم طاهره، تو خیلی روشن تر و اگاه تر از من هستی… همان ادم مزخرفی که من تعریف اش می کردم و تو می گفتی آدم سالم و به در بخوری نیست؛ همان کسی که مدت ها دو نفری در تبریز با هم ترجمه می کردیم” (ص88) چقدر طاهره مراقب غلام است.

طرفه آن که غلام تحصیلکرده و روشنفکر غیرتی می شود و دچار اوهام و خیالات “از بابت کلاس درسی که ان جا مشغول هستی. باز همان فکر ها و خیالات سیاه که اشنا هستی.” (ص89) پیش از این نیز از او می خواهد که نرک درس و مدرسه کند.

همه چیز خوب است. تازه از تبریز آمده است. طاهره را با دل و جان دیده است، چه ها که نگفته اند. تا مدتی از این دیدار توش و توان یافته است. “سرزنده و سالم خواهم بود” چون لحظه ی دیدار نزدیک است. “تاریخ امدنت را هر چه زودتر به من خبر بده” “تهران فصل پاییز خوبی را می گذارند، ما همدیگر را خواهیم دید.” (صص 90 و 92). این دیدار انجام نمی گیرد چون هفته بعد می نویسد: “این در و آن در می زنم که پولی تهیه کنم و وسایل سفر و ماموریتی درست کنم و ده پانزده روزی پیش تو بیایم. افسرده و کسل هستم؛ راستش نمی دانم گرفتار چه هستم. دیدار تو مرا زنده و امیدوار خواهد کرد.” (ص93) به هر بهانه ای و در هر فرصتی نامه می نویسد، مشتاق و نگران. “نیم ساعت پیش نامه دیگری برایت پست کردم.” (ص94)

باز هم ضربه ای از جماعت روشنفکر ان چنان کاری است که او را یکجانشین کرده. “زخم زده بودند. زخم های ناروا… این دفعه نشسته ام تا حدت و عمق زخم جوش بخورد و تو نبینی اش. می خواستم تمام تهمت ها را، افتراهای ادبی را برای تو… بازگو کنم” (ص96) دلیلی ندارد که در این سخنان تردید روا داریم، چون برای محرم خلوت خود یعنی طاهره می گوید نه برای غیر.

خبر ناخوشایندی او را به لرزه در می آورد: عهد شکنی طاهره. در این جا اندکی بیشتر پی می بریم که بر او چه رفته است: “ مهم تر از همه، من و تو سوگند خورده ایم. سوگند خورده ایم که تا آخر عمر به هم وفادار باشیم. اگر این کار را بکنی، سوگند را تو شکسته ای. و من این چنینی بی وفایی را از طرف تو باور ندارم و می دانم که هیچوقت چنین نخواهی کرد.” (ص97) اما طاهره ماند و ماند و ماند… در نامه بعد در می یابیم که معشوق قهر و عتاب کرده است و عاشق باز التماس و نیاز و حتی “از ترس طاهره جرات فرستادن قبض” هدیه را ندارد.

تنها در یکی از نامه هاست که ساعدی در هیات یک روشنفکر با طاهره سخن می گوید: “کتاب ها خواهی خواند. زیرا برای مجاهدت در راهی که پیش گرفته ایم بیش از همه دانایی لازم است و اگاهی.” (ص100)

سرانجام بیست سال بعد، طاهره جواب نامه ها و تمناهای غلام را با رفتن به دنبال او می دهد. همه جور بار جدایی را به دوش می کشد الا جدایی این دنیا و ان دنیا. از کسی و چیزی دیگر پروایی نیست. بگذار قصه ها نقل کنند از این عشق سودایی. بر سنگ گور بنویسید: “ارام جای کسی که میان استخوان های گوهرمراد آواز می خواند.” تا بماند از گزند نگاه ها. از زبان ها. ای سنگ به آن ها “بگو از آنچه که ننوشتم.”

منبع: مجله جهان کتاب

 

کوتاه از نویسنده:

غلام‌حسین ساعدی با اسم مستعار گوهرمراد (1364-1314 ش)، در تبریز به دنیا آمد. در 1323 به دبستان بدر تبریز و در 1329 به دبیرستان منصور رفت. سال 1330 آغاز فعالیت سیاسی ‌او بود، در1331، مسئولیت انتشار روزنامه‌های فریاد، صعود و جوانان آذربایجان را به عهده گرفت و به درج مقاله و داستان در این سه روزنامه و روزنامة دانش آموز چاپ تهران، پرداخت. بعد از کودتای 28 مرداد32 دستگیر و چند ماه زندانی شد. در 1324 به دانشکدة پزشکی تبریز وارد شد و سال‌ بعد با مجلة سخن هم‌کاری کرد و کتاب‌های مرغ انجیر و پیکمالیون را در تبریز انتشار داد. از این سال به بعد شروع به نوشتن و منتشر کردن نمایش‌نامه و داستان‌های کوتاه کرد. در 1341 با کتاب هفته و مجلة آرش هم‌کاری خود را شروع کرد. در واقع پر بارترین سال‌های عمر ساعدی از سال‌های 1343ـ1342 شروع می شود. به خصوص سال‌های 1346ـ1345 سال‌های پرکاری ساعدی است. تنی‌چند فضای خاص یک دوره را می‌سازند که از اواسط 1330 تا نیمة 1350 ادامه دارد. غلام‌حسین یکی از سازندگان فضای روشنفکری ایران است. در سال 1353 با هم‌کاری نویسندگان معتبر آن روزگار دست به انتشار مجلة الفبا زد.

در فاصلة دوره‌ای سی ساله، که از سال 1332 شروع می‌شود و به 1363 پایان می‌یابد، ساعدی بیش از شصت داستان کوتاه نوشته است. ساعدی هفت رمان نوشته است که سه‌تای آن کامل است و چاپ شده؛ توپ؛ غریبه در شهر و تاتار خندان. این آخری را در زندان نوشته است.

از آثار داستانی او: خانه‌های شهرری؛ شب نشینی باشکوه؛ عزاداران بیل؛ دندیل؛ مرغ انجیر؛ واهمه‌های بی نام و نشان؛ ترس و لرز؛ گور و گهواره؛ شکسته بند؛ شکایت؛ مهدی دیگر؛ سایه به سایه و آشفته‌‌‌‌حالان بیدار بخت را می‌ توان نام برد.

ساعدی نمایش‌نامه‌های زیادی نوشت و منتشر‌کرد: کار با فک‌ها در سنگر؛ کلاته‌گل؛ چوب به دست‌های ورزیل؛ بهترین بابای دنیا؛ پنج نمایش نامه از انقلاب مشروطیت؛ آی با کلاه،آی بی‌کلاه؛ خانه روشنی؛ دیکته و زاویه؛‌ پرواز بندان؛ وای بر مغلوب و آثار دیگری که هنوز تعدادی چاپ نشده‌است.