ابراهیم نبوی
مارلون براندوی بدبخت، جین فاندای بیچاره
ستاره های سینما وقتی روی پرده می آیند قدشان ده متر می شود، وقتی از های انگل نگاه می کنند انگار رهبرانی افسانه ای هستند، مثل جان وین عموی مردم می شوند و مثل چارلی چاپلین نجات دهنده محرومان، مثل ریتا هیورث و مریلین مونرو معشوق همه مردان می شوند و مثل مارلون براندو محبوب همه زنان. اما این ستارگان درخشان خیلی وقت ها از لای آشغالدانی ها، زیر دست پدر و مادری الکلی و روانی بزرگ شده اند، و خیلی اوقات در تمام سالهایی که ستاره های درخشان به نظر می رسند، وسط تراژدی و فلاکت زندگی می کنند. خیلی از این ستاره ها در بیست سالگی می درخشند، در سی سالگی در تاریکی پنهان می شوند و تا هفتاد سالگی در تنهایی زندگی می کنند. این هم زندگی تراژیک ده ستاره بزرگ سینما.
کلارا بو ، از پدری معتاد و مادری فاحشه در بروکلین به دنیا آمد، در سن شانزده سالگی مورد تجاوز پدرش قرار گرفت. در بیست سالگی ستاره بزرگ سینمای هالیوود در دهه ۱۹۲۰ شد، ده سالی ستاره بزرگ سینمای هالیوود بود، اگرچه بعد از سی سالگی همچنان دائم الخمر ماند و پایان خوشی نداشت. وقتی مرد، خیلی از اطرافیانش نمی دانستند او کلارا بوی باشکوه است.
ریتاهیورث ، پدرش رقصنده ای اسپانیولی و مادرش زنی رقصنده بود، از چهارده سالگی با پدرش روی صحنه می رقصید و پدرش خیلی جاها او را همسر خودش معرفی می کرد. تا هجده سالگی در پشت صحنه مورد تجاوز پدرش قرار می گرفت، برای همین در هجده سالگی با ادی ۴۱ ساله ازدواج کرد که او را به مردان دیگر قرض می داد تا از او ستاره سینما بسازد، ادی نام او را به ریتا هیورث تغییر داد. کم کم وارد سینما شد. شوهر دومش اورسون ولز گرچه شخصیت تازه ای از او ساخت ولی ازدواج شان سرانجامی نداشت. سومین ازدواج او با آقاخان محلاتی بود. او پنج بار ازدواج کرد و در پایان عمرش با آلزایمر از دنیا رفت.
سوفیالورن ، از پدر و مادری با دو فرزند که هرگز ازدواج نکردند به دنیا آمد، می گفتند حرامزاده است، مادرش سوفیا را برداشت و به خانه پدری اش رفت، جایی که او همراه با هشت بچه دیگر در یک تخت می خوابید. نوجوانی اش در سالهای جنگ و گرسنگی دائمی گذشت، موجودی لاغر و مردنی که به “خلال دندان” معروف بود. وقتی چهارده ساله شد، جنگ تازه تمام شده بود. در عرض یک سال خلال دندان یک دفعه از دختری لاغر و مردنی به زن ترین زن سینما تبدیل شد، همان سوفیالورن شد که تصویرش امروز در همه جا وجود دارد. معروف ترین زن تاریخ سینما شد و اسکار بهترین بازیگر زن را هم گرفت.
ناتالی وود ، ناتالی زاخارنکو توسط مادری بزرگ شد که می خواست از او ستاره سینما بسازد، از پنج سالگی به وسیله مادرش در سینما بازی کرد، مادری که او را مثل اسباب بازی توی دستش داشت، در پانزده سالگی مادرش او را دست فرانک سیناترای ۳۸ ساله و در ۱۷ سالگی دست نیکلاس ری ۴۳ ساله داد تا در شورش بیدلیل بازی کند. بعدا تراژدی روابط او با تجاوز دنیس هاپردر جریان فیلمبرداری شورش بیدلیل کامل شد. ناتالی وود که در سومین فیلمش شهرتی جهانی پیدا کرده بود، در سال ۱۹۶۶ خودکشی نافرجامی کرد و به سایه رفت و سی سال بعد بی سروصدا مرد.
ورونیکالیک الهه سینمای دهه ۱۹۴۰ هالیوود بود. اما در سال ۱۹۶۲ از آن زنهای بار بدبخت نیویورک شده بود که بخاطر همنوشی در بار تیپ میگرفت، وقتی در ۱۹۷۳ بخاطر هپاتیت و جراحت کلیه از فقر درگدشت، برای کفن و دفن الهه ۱۹۴۰ هالیوود از پول خیریه استفاده کردند. در کودکی در مدرسهاش در بروکلین بخاطر پرخاشگری و تهاجم به دختران دیگر از همه همشاگردیهایش کتک می خورد و از آن پس همیشه دچار توهم و شیزوفرنی بود. مادرش تصمیم گرفت از او ستاره بسازد. ورونیکایی که از نظر ذهنی عقب مانده بود در میامی به عنوان استعداد درخشان سینما پذیرفته شد. در هفده سالگی در اولین فیلمش بازی کرد، در نوزده سالگی ستاره هالیوود شد و در سی سالگی دنبال نقش های درجه سه می گشت. سه طلاق، یک فرزند مرده، بیماری روانی، الکلیسم، زیباترین زن دوران خودش بزودی معتادی با دندان های شکسته و درب و داغان بود.
اودری هپبورن ، وقتی در ۱۹۸۸ سفیر یونیسف شد گفت “من جوانی حقیری داشتم، تعداد انگشت شماری دوست، بدون هیچ تفریح، نوجوانی دشوار و ناامنی دائمی.” در ۱۹۲۹ در بلژیک از مادر بارونس آلمانی و پدر ثروتمند بریتانیایی، پدر و مادرش از فاشیستهای هیتلری بودند. پدرش او را رها کرد، مادرش از میان نازیها بیرون رفت و به هلند تحت اشغال گریخت، در یک زندگی همیشه گرسنه و همیشه ناامن و پر از وحشت. با دو برادرش همیشه گرسنه بودند، بیسکویت سگ میخوردند و همیشه دنبال غذا میگشتند، یک برادر دستگیر شد و به اردوگاه نازیها برده شد. اودری نیز مدتها در کمپ نازیها بود، در انتظار مرگ به دلیل گرسنگی بود که فرار کرد. شانس آورد که جنگ تمام شد و صلیب سرخ او را از مرگ حتمی نجات داد. در ۱۹۹۳ اودری هپبورن بعد از یک عمر همکاری خستگی ناپذیر با یونیسف برای کودکان درگذشت.
چارلی چاپلین ، چهار روز زودتر از هیتلر به دنیا آمد، پدر و مادرش بازیگر تئاتر بودند، پدرش الکلی بود، والدینش قبل از سه سالگی او از هم جدا شدند. مادرش هانا بعدها دچار بیماری روانی شد و در آسایشگاه روانی بستری شد، وقتی چارلی ۱۲ ساله بود پدرش مرد. چارلی دو برادر داشت، از یک مادر و دو پدر دیگر. چاپلین در سن بیست سالگی به آمریکا رفت، مدتی بازیگر دوره گرد بود و از ۲۵ سالگی کار خودش را با خلق شخصیت چارلی آغاز کرد. در همان ۲۵ سالگی در هر شش روز یک فیلم کوتاه ساخت که هر کدام از آن فیلمها یکی از آثار ماندگار فیلم کوتاه تاریخ سینماست. بزرگنرین شخصیت درخشان و اخلاقی تاریخ سینما یکی از بی اخلاق ترین آدمهایی بود که سینمای جهان به خود دیده است.
مارلون براندو ، در ۱۹۲۴ از مادری الکلی و پدری سردمزاج و سختگیر به دنیا آمد، بقول خودش مادرش ترجیح می داد مست کند تا به بچه هایش فکر کند. خواهرش گفته است همیشه در خانه سرزنش می شدیم، تحقیر می شدیم، تنبیه می شدیم و کتک می خوردیم، هیچ ربطی هم به کاری که می کردیم نداشت. همیشه کتک خوردن جای خودش را داشت. مارلون همیشه علاقه داشت مورد توجه مادرش باشد، همه کارها را می کرد تا او را راضی کند، اما پدر هرگز از آزارش خودداری نمی کرد. هرگز مورد ستایش پدر قرار نمی گرفت. یک بار وقتی به دنبال مادرش به بار می رود تا مادر مست را پیدا کند، پلیس او را صدا می زند تا مادر مست را از کف بار جمع کند و با خودش ببرد، در چهارده سالگی مارلون بازی را به هم زد، به پدرش گفت که اگر یک بار دیگر مادرم را کتک بزنی می کشمت. خشونت پدر تمام شد. مارلون در مدرسه روزهای سختی را گذراند، نمی توانست در مدرسه نظامی بماند و اخراج شد و بالاخره سر از سینما در آورد. جایی که قرار بودذمارلون براندو پدرخوانده آن باشد و بازیگری در سینما را تعریفی تازه ببخشد.
لوئیز بروکس ، هانری لانگلوا گفته بود: “گرتا گاربو رو ول کن، مارلن دیتریش رو بیخیال، فقط بچسب به لوئیز بروکس” لوئیز بروکس مظهر زیبایی زنانه طبیعت بود، با چتری مشکی و ابروهای صاف، زیبایی ستاره ها و زنانگی تحریک کننده. او در سن پانزده سالگی به عنوان یک “زیگفیلد” از کانزاس به نیویورک رفت. یک خرپول پیر بدجوری عاشقش شد، حسابی برایش خرج می کرد، با این همه لوئیز با هر مردی در هتل می دید روی هم می ریخت. همین بود که مستخدم هتل او را به عنوان یک زن حشری سیری ناپذیر توصیف کرد. بعدها لوئیز گفت در سن ۹ سالگی مورد تعرض یک مرد همسایه ۴۵ ساله قرار گرفته است. بعد از اینکه بروکس با بازی در فیلم “جعبه پاندورا” شهرت جهانی پیدا کرد، در هالیوود به عنوان یک زن بدنام معروف شد. زنی که “نشانده” است. به همین شکل لوئیز از ویچیتای کانزاس، ایالت پدریاش رانده شد و از پاریس مانده. به سرعت سقوط کرد و هیچ کس دیگر سراغش را نگرفت، اگرچه تا مدتها بعد از اینکه فراموش شد، هنوز بعضی از منتقدین سینمایی هنوز داشتند استعدادهای درخشان به فاک رفتهاش را کشف میکردند. او در سال ۱۹۸۵ در سکوت و بیسروصدا مرد.
جین و پیتر فاندا ، در ظاهر جین فاندا و پیتر فاندا برادرش به نظر بچه های خوشبخت هنری فاندای بزرگ بودند، زیبا، با استعداد، جذاب و زیر سایه پدری موفق در سینما، اما واقعیت این نبود. پیتر فاندا از تربیت پدرش چنین یاد کرد: همیشه ایراد می گرفت و هرگز تشویق نمی کرد. و جین می گوید، همیشه وقتی به من نگاه می کرد که می خواست بگوید داری چاق می شوی، لباس تنگ و کوتاه نپوش. فرانسیس، همسر هنری فاندا، نصف عمرش را بخاطر افسردگی در بیمارستان یا کنج خانه گذراند، اختلال شخصیتی دو قطبی داشت، به جنون کشیده شد و آخرش هم به تاریکی مطلق اتاق خواب پناه برد و فقط با پسرش که مورد علاقه اش بود ارتباط داشت. همیشه فوبیای چاق شدن داشت. به جین جوان می گفت: “هر جام چاق بشه با چاقو می برم و میندازم دور”، و جین در تمام عمرش با پرخوری عصبی درگیر بود. فرانسیس وقتی هنری خواست طلاق بگیرد، بخاطر بیماری روانی در بیمارستان بستری شد و در همانجا با چاقو گلوی خودش را برید و خودکشی کرد. هنری به جین و پیتر و دیگران گفت همسرش سکته قلبی کرده، جین سالها بعد حقیقت را در یک مجله خواند. وقتی که هنری با همسر سومش به ماه عسل رفته بود. پیتر با شلیک اسلحه به شکمش خودکشی کرد. یک سال بعد جان لنون در ترانه ای ماجرای مرگ پیتر فاندا را خواند.
سکانس آخر؛ آنها به جین فاندا شلیک می کنند
در آخرین صحنه فیلم “آنها به اسبها شلیک می کنند” وقتی گلوری با بازی جین فاندا قهرمان فیلم بعد از چند روز ماراتون رقص برای به دست آوردن غذا، از شدت خستگی و ناامیدی تصمیم به مرگ می گیرد، از شریک رقص اش، رابرت( با بازی مایکل سارازین) در خواست می کند که او را با شلیک گلوله بکشد. رابرت او را می کشد. پلیس می آید و او را دستگیر می کنند و از او می پرسند چرا گلوری را کشتی؟ رابرت معصومانه به دوربین نگاه می کند و می گوید: “خودش گفت.”