درآمدی بـر معناشناسی رمان بانوی لیل نوشتهی محمد بهارلو
ارسطو کلام معروفی دارد مبنی بر این کـه مؤنث بـه دلیـل فقدان خصوصیاتی معین مؤنث است. عکس این کلام نیز صادق است: مذکر به دلیل فقدان خصوصیاتی معین مذکر است. اما اگـر منظور از خصوصیات معین قابلیتها و ارزشهای معنوی خاصی باشد، که فقط جنس مذکر از آن برخوردار است، در آن صورت کـلام ارسطو آب برمیدارد؛زیرا ذهن بـرتر مـبتنی بر جنسیت نیست، و اصل عقل، طبعا، مذکر محسوب نمیشود. بیشتر نحلههای مکتب انتقادی اصالت زن صفات «ثابت و قطعی» جنسی را برنمیتابند و برآنند که نوعی سخن مؤنث را بسط دهند که از لحاظ مفهومی ساخته و پرداختهی نوع جنسیت تلقی نشود. بنابراین باید وجود هر نوع اقتدار یا حقیقت مـذکر و مؤنث را نفی کرد، و ادبیات یکی از عرصههای اصلی اعتدال و انصاف است که در آن هر اصالتی، قطع نظر از جنسیت آن، تصویر میشود؛البته اگر نویسنده بخواهد جانب اعتدال و انصاف را بگیرد.
در رمان بانوی لیل، نوشتهی محمد بهارلو، خواننده با نـوعی «زن نـویسی» روبهروست، اما زن نه در مقام «ابژه»یا«مورد شناسایی»که عنصری خاموش و منفعل است، بلکه به عنوان انسانی فعال مایشا که سلطهی مردانه را برنمیتابد و راوی، صرف نظر از جنسیت او، ناگزیر از نوشتن دربارهی عمل و سرنوشت اوست. کانون روایت رمان دختری است به نام مروارید کـه خـودش را از شعاع زاویهی دید راوی دور نگه میدارد، و با گریز و پرهیز در پی حایلی میان خود و فضای داستان است. او در برابر این سلطهی مردانه، فضای ایدئولوژیکی محیطی که در آن به سر میبرد، دایما در فکر تمهید شگرد و پنهانکاری است؛زیرا به رغم هـمجنسان خـود باور ندارد که این جسم زن است که سرنوشت او را رقم میزند. شگرد او تردید و انکار و نفی است، چرا که در مقابل اقتدار بیرحمانهی نظمی قرار دارد که خود را وارث یا حاصل آیین و سنت و طبیعت میداند. راوی برای راه پیدا کردن به عـمق وجـود مـروارید، باحضور در فضایی که داستان در آن جریان دارد، در حـقیقت بـه عـناصر و آحاد حاکم بر آن فضا نزدیک میشود. مسیری که راوی، و کمابیش خواننده، برای شناخت مروارید می پیماید تا حدی عمل او را توجیه میکند. اینطور به نظر میرسد که نویسنده نـیز طـرف او را مـیگیرد. اما آیا جنایت توجیهپذیر است؟ چگونه میتوان جنایت را موجه جـلوه داد؟از حـیث جرمشناسی، جنایت نتیجهی فرایند پیچیدهای است که بدون توجه به مقدات یا اسباب و موجبات آن داوری دربارهی ماهیت آن مقدور نخواهد بود. بهعبارت دیگر انگیزهی جـنایت فـقط از طـریق پرتو افکند بر ابعاد جامعهشناختی و روانشناختی آن روشن خواهد شد؛بهویژه اگر همچون راویـ رمان در نظر آوریم که جنایت در محیطی اتفاق میافتد که انصاف و عدالت در آن لگدمال شده باشد.
ساختار روایی بانوی لیل بر مـحور قـتل آموزگار دهـی کوچک در یک جزیرهیدر رمانJ بانوی لیل، نوشتهی محمد بهارلو، خواننده با نوعی«زننویسی» روبهروست، اما زن نه در مقام«ابژه» یا «مورد شـناسایی»که عـنصری خاموش و منفعل است، بلکه به عنوان انسانی فعال مایشا که سلطهی مردانه را برنمیتابد و راوی، طف نظر از جنسیت او، ناگزیر از نـوشت دربارهی عـمل و سـرنوشت اوست.
بی نام جنوبی میچرخد، و راوی که جانشین آموزگار مقتول است و تازه پا به جزیره گذاشته است نـاخواسته درگـیر مـاجرایی میشود که از آن گریزی ندارد. سر کردن در آن ده غریب و جاگیر شدن در اتاقی که جنایت در آن رخ داده است حس کنجکاوی راوی را برمیانگیزد و او را وامیدارد تـا دربـارهی انـگیزهی جنایت به کند و کاو بپردازد. آنچه اهالی به راوی میگویند جستوجوگری او را برای رازگشایی به شک و بدگمانی درمـیآمیزد و گـرهگاههای داستان را پیچیدهتر میکند. خواننده، مثل راوی، باید صبور باشد، و با چشم و گوش نیز ازچه میبیند و میشنود، از کلاف سـردرگم مـعما، سرنخ را بـیابد. نویسنده به گونهای متن را نوشته است که خواننده را مقید به یک فشار ذهنی برای برقراری ارتباط بـا مـتن و سرعت بخشیدن به روند خواندن کتاب میکند. به عبارت دیگر، خواننده حضور خودش را در اثر، به طور ضمنی، حس مـیکند و اغـلب بـا راوی همانندسازی میکند؛زیرا نویسنده ابایی ندارد که حضور خود را، به عنوان نویسنده نشان بدهد و خواننده را با ابعاد و لایـههای ماجراء حـتا با شگردها و فوتوفنهای نویسندگی، آشنا سازد
بر اساس این ساختار روایی، ما با یک رمان «پر ماجرا»آنگونه کـه مـیخاییل بـاختین گفته است، سر و کار داریم؛یعنی استفاده از مکانهای زیاد که ماجرا در آن گسترش پیدا میکند. هر مکانی، به رغم شگفت و اسـرارآمیز بـودن آنـ، جزیی مربوط و به هم پیوسته از فضایی است که رمان در آن جریان دارد. در این فضای گسترده، یا زمینهی رنـگین، زمان بـرگشتناپذیر و مکان متغیر است. زمان، حیث روایت، در حال جریان دارد، اگر چه ماجرایی که نقل میشود (به تصویر صفحه مراجعه شود) به گذشته راجـع اسـت؛اما گذشته در حال روایت میشود. در فصلهای سیزدهگانهی رمان، جابهجا، اشاره میشود که راوی (نویسنده)به گذشته باز نمیگردد، بلکه گـذشته را در زمـان حال روایت میکند. این کیفیت استفاده از زمان صـرفا یـک شـگرد روایی نیست، بلکه تاکیدی است بر مضمون رمان که بـه یـک قلمرو زمانی خاص محدود نمیشود.
بهارلو سعی دارد نشان بدهد که هر متن ادبی-در این جا رمان -لاجرم بـا«نظامهای ارزشی»-اخلاقی، عرفی، سنتی و قـانونی- رابطه دارد. به این معنا یک رمـان را مـیتوان حاوی گونهای«ارزشیابی»در مـورد یـک هنجار-مثلا رابـطهی زن و مرد یا تضییع حقوق زن-تعبیر کـرد. نویسنده در ارزیـابی خود از عناصر این هنجار به «نهانسازی»یا«برجستهسازی» دست میزند؛ البته بی آنکه حضور او به عنوان یک نظریه پرداز احـساس شـود. تاکید بهارلو بر شخصیت مروارید و واکنش کور و جـنونآمیز او، در حقیقت، نمایندهی وجدان به خلجان درآمـدهی زنـی است که دیگر تمکین و تـسلیم و زار و زبـون بودن را بر نمیتابد. طغیان و خشونت او پاسخی است بر خواهشهای لجامگسیختهی مردانهای که نامحدود است و امکان هـر گـونه تجلی حس زنانه-عاشقانه و مادرانه-را در زن سرکوب مـیکند. او در واقـع نـوعی«سپر بلا» یا«قهرمان قربانی» در جـامعهی سـنتی مردسالار است، وتراژدی شخصیت او در همین اسـت. اما خـشم و عناد او صرفا به انگیزهی شخصی محدود نمیماند. فقط بر ضد مردانی نیست که قصد تسلط و تملک بـر او را دارنـد-بلکه پدر و ناپدری او را نیز دربر میگیرد، یعنی همهی آن کسانی کـه در پیـ«کهنه و نو کـردن»جنس زن هستند.
در حـقیقت بـانوی لیل فقط در روایت هیجانآمیز لایـهی ظاهری داستان-نشان دادن راز قتل-خلاصه نمیشود، بلکه تاکید آن بر لایهی زیرین داستان-تصویر کردن عواطف درونی مروارید-است که به مراتب از نـشان دادنـ راز قتل عمیقتر، یا درواقع رازآمیزتر، است. در فضای بسته و پر رمـز و راز داسـتان، نویسنده زمـینهای امـن فراهم مـیآورد و مروارید را به اعـتراف وامیدارد. ظاهرا اجـباری در این اعتراف هست، بی آنکه فشار نویسنده را بر مروارید احساس کنیم، زیرا که مروارید آرامش خود را در این اعتراف میبیند. به عبارت دیگر، مروارید اعـتراف مـیکند
نویسنده بـه گونهای متن را نوشته است که خواننده را مقید بـه یـک فـشار ذهنی بـرای بـرقراری ارتـباط با متن و سرعت بخشیدن به روند خواندن کتاب میکند.
تا هشدار بدهد، نه به این انگیزه که از داستان گرهگشایی-رازگشایی-بکند، بلکه چنان که گفته شد او اجبار به اعتراف دارد.
اما اعتراف، آن هم اعتراف زنی مانند مروارید، در فضای بـستهی رمان به هیچ وجه نمیتواند نامحدود باشد، و خواننده میتواند دریابد که مروارید همهی رازهایش را اعتراف نکرده است. این محدودیت در اعتراف شاید ضعف رمان شمرده بشود، اما در عین حال قوت آن نیز هست. اعتراف به ناتوانی و خطا-از آن بـالاتر اعـتراف به جنایت-آن هم به انگیزهی هشدار، نشانهی شهامت و قدرت است. (اعتراف مروارید هیچ شباهتی به اعتراف فرنگیس، معشوق استاد ماکان در رمان معروف چشمهایش، ندارد، زیرا فرنگیس از فداکاری و قربانی کردن خود در زنده کردن حماسهی استاد ماکان سخن میگوید). محدودیت اعتراف مروارید، آن هـم اعـتراف زنانه-که عرف سنتی منعش کرده است-دوگانه است، به این معنی که مروارید دو بار اعتراف میکند: یک بار برای ذکریا-که داوطلبانه سپر بلای مروارید میشود تا او از مهلکه جان دربـبرد-و بـار دوم نزد ملای پیر ده تا هـشدار مـروارید را برای پیشگیری از وقوع جنایتی دیگر به دیگران منتقل کند. این اعتراف دوگانه، شخصیت مروارید را، آنگونه که واقعا هست، به ما معرفی میکند، و احساس رقت و همدلی خواننده را نسبت به او برمیانگیزد.
مروارید، آنجایی که احساس مـیکند بـاید حرف بزند، سکوت را میشکند، زیرا که راضی نـیست کـس دیگری به جای او، آن هم یک زن، قربانی شود، یا حتا کس دیگری راه او را دنبال کند، چرا که راهش را بینتیجه یافته است. او سرانجام با مردی عقل باخته، بی خبر، جزیره را ترک میکند، و اینطور به نظر میرسد که مرتکب عـملی مـیشود که خودش زمانی به شدت نکوهش میکرده بهارلو سعی دارد نشان بدهد که هر متن ادبی-در اینجا رمان-لاجرم با «نظامهای ارتشی»-اخلاقی، عرفی، سنتی و قانونی-رابطه دارد.
است. رفتار او در سراسر رمان غیرمتعارف و شگفت مینماید، و چهبسا بتوان شخصیت او را جنونآمیز تعبیر کرد. مهمترین وجه شخصیت او، که هـمدلی خـواننده را برمیانگیزد، قربانی بـودن اوست، اگر چه در ظاهر قویتر از محیط خود به نظر میرسد.
اما همانگونه که اشاره شد اعتراف مروارید نامحدد نیست، و ما در اعـتراف او با کتمان بخشی از هویت زنانهای روبهرو هستیم که علت آن در سلطهی اخلاق و رفتاری اسـت کـه بـر زنها اعمال میشود، زیرا هر گونه پردهدری، در جزیرهی بستهای که رمان توصیف میکند، میتواند فاجعه به بار بیاورد. از همین رو خواننده اعتراف مـروارید را نـه از زبان خود او بلکه از زبان دیگری- ملایم پیر ده-میشنود، و چه بسا بخشی از محدودیت اعتراف او بـر اثـر هـمین نامستقیم بودن، با واسطگی، باشد. اما آنچه به نظر نامتعارف میآید فرجامی است که نویسنده برای مروارید، در متن رمان، رقم زده است: گناهی کـه بیکیفر میماند. شاید از منظر نویسنده مروارید گناهکار نباشد، و چنانکه در فصل پایانی رمان میخوانیم گناه او بـه گردن خودش به تـنهایی نـیست، بلکه به گردن همهی آدمهایی است که او، مطیع و سرسپرده، درمیانشان زندگی میکند. شاید هم درواقع مروارید بالاترین عقوبتها را میبیند و در بیان کیفر او همین بس که او ناچار از ترک سرزمین زادوبومی خود است، آن هم با وجدانی معذب و نادم از کـردهی خویش، زنی که سعادت خصوصی را درنیافته و زندگیاش از آغاز جزای گناه ناکردهای بوده است.
در حقیقت، بانوی لیل«نمایش ذهنی» (mental representation) یک امر اجتماعی-یا اصل عرفی و اخلاقی- است. نویسنده کوشیده است تا در دنیای داستانی مخلوق خود انفعال و استیصال دیر سال زنانه و بیش از همه سـتم مـضاعفی را که در نظامی ابتدایی و بسته بر زنان اعمال میشود توصیف کند و خواننده را بافرایندهای روانشناختی گونهی بدوی سیاستشناسی جنسی آشنا سازد. درواقع نویسنده هم بر تفاوت جنسی به عنوان یک واقعیت زیستشناختی تاکید می کند و هم سـتم مـضاعف زنانه را امری ساخته و پرداختهی نظامی کجمدار و ناهنجار نشان میدهد، اگرچه نگاه اصلی نویسنده به مناسبات و باورها و آیینهای کهنه و پوسیدهی اجتماعی، یعنی همان ستم مضاعف، معطوف است.
بخش مهمی از رمان صرف تصویر کردن مناسبات قومی و قبیلهای مردم و فرهنگ عامیانهی آمـیخته بـه افسانه و خرافهای شده است که آدمهای اصلی رمان در متن آن گذران میکنند، یا به عبارت دیگر در چنبر آن گرفتار آمدهاند. این مناسبات و فرهنگ هم زندگیساز است و هم عقیمکننده و بازدارنده، اگرچه اغلب آدمها، هر یک به نحوی، با عوارض تـباهکنندهی آن سـروکار دارند. درواقع ایـنطور به نظر میرسد که همهی آدمـهای رمـان، بهویژه مـروارید، در وضعیتی غیرعادی به سرمیبرند، اگرچه خودشان چندان وضعیت خود را غیرعادی نمیدانند، یا اگرمیدانند به نحوی با آن کنار آمدهاند، یعنی وضعیت خود را به صورت یک «وضع عادی» پذیرفتهاند. از همین رو اگر ایـن آدمـها بـه اعمال خارقالعاده و شگفتی دست میزنند-آنگونه که در اعمال طغیانآمیز و کـور مـروارید میبینیم- به هیچ وجه سادهدلی و معصومیت آنها را نفی نمیکند. خشونت و قصاوت فقط مختص گونهی خاصی از آدمها نیست چنانکه ناباکوف در وصف آدمهای دو رمان معروف داسـتایوسکی-برادران کـارامازوف و جـنایت و مکافات-میگوید: «آدم سانتیمانتال ممکن است در اوقات فراغت درندهخویی تمام عیار باشد… روسوی سانتیمانتال کـه ممکن بود از اندیشیدن به فکری پیشرو به گریه بیفتد، فرزندان خونی متعدد خود را به نوانخانهها کارگاههای مختلف سپرد و هرگز ککش هم نـگزید. پیردختری سـانتیمانتال ممکن اسـت طوطیاش را تر و خشک کند و به خواهرزادهاش سم بخوراند. سیاستمداری سانتیمانتال ممکن است روز مـادر را فـراموش نکند و رقیبش را بدون لحظهایتامل از میان بردارد. »
باری، علاقه یا احساس کنجکاوی راوی، یا بخشی از خوانندگان، به قاتل رمان بانوی لیل شاید از این جـهت بـاشد کـه نویسنده او را در زیر فشارهای تحملناپذیر نظامی معیوب، بهعنوان یک انسان ناخوش و قربانی، توصیف میکند. طبعا در روحـیهی چـنین آدمـ محروم و به بند کشیدهای اقدام به دریدن حصارها و حجابها، ولو بهصورت فردی، گونهای تشعی و رضایت خاطر محسوب میشود. این طـغیان فـقط غـریزی و روحی نیست، بلکه کاملا واقعی است و مرتبط با وضع معیشت و زندگی اوست، و قابل تعمیم به زنـهای مـشابه او نیز هست. نویسنده، به ویژه در فصل پایانی رمان، بر آن است تا خواننده را در برابر وجدان خود، رودر رو بـا نـوعی داوریـ دردناک و ناگزیر، قرار دهد. این پرسش مقدّر راوی و نویسنده است: چگونه میتوان قربانی را به کیفر رساند، در موقعی که قربانیان دیـگری در راهـند؟در برابر این پرسش چه کسی میتواند بیطرف و بیاعتنا بماند؟انتخاب عنوان کنایی رمان و تقدیم آن بـه مـادر نـویسنده نمایندهی حساسیتی است که به هیچ وجه (به تصویر صفحه مراجعه شود) نمیتواند بیطرفانه باشد.