ماشاله خان کجاست

مسعود بهنود
مسعود بهنود

وقتی انقلاب شد، یا درست تر بگویم وقتی انقلاب داشت می شد، بندهای اخلاق، چند روزی شل شد. لاشه اخلاق یک هفته ای افتاد وسط خیابان شهرها و راه های دور، اما در میان غریو شادمانی مردم، با تدبیر عاقلان خیلی زود جسدها را برچیدند و شهر را تمیز کردند و خیلی زود خون از خیابان ها پاک شد. این زمان مردم دیری بود انتظار می کشیدند، کاخ هائی را که به نظرشان مجلل و افسانه ای می رسید و امروز محقرست و در برابر خانه نوکیسگان محقرتر، در گشوده می خواستند. به گمانشان با باز شدن در کاخ ها و ویران شدن سربازخانه ها و به آتش کشیده شدن خانه های امن ساواک و آزادی زندانیان، همه فرشتگان از آسمان ها به زیر می آیند و با آن ها سرود دیو چون بیرون رود می خواندند. به گمانشان بود که زندان ها مدرسه می شوند و شهرها که گورستان شده اند گلستان خواهند شد.

خوش دلان در غریو شادی خلق گمان کردند آن خشم و کینه ها، مجسمه گردانی و خونخواهی از ارتفاع خودکامگی بود یا چنین تفسیر می شد. وقتی در میانه زمستان رقصی چنان میانه میدان کردند، روزی که شاه می رفت، در صف دراز پمپ های بنزین روی قابلمه ها و های خود ضرب گرفتند، حال خود نمی دانستند. در آن شادمانی کس گمانش نبود که در غارت کاخ ها و خانه ها و بیرون ریختن عکس ها و نامه ها، چیزی از خلاف اخلاق دارد، کسی در اندیشه عدل و اخلاق نبود.

گمان می رفت این ذات انقلاب است که چاشنی شعار و خشونت دارد. این ذات انقلاب است که مرگ بر… دارد. پنداشته می شد این انقلاب است که خشک و تر سوختن دارد. اولین کسانی که به صدا آمدند روزنامه نگاران بودند، روزی در میان راه پیمائی های هر روزه که بی آن ها انقلاب انقلاب نمی شد خانمی جوان و باریک بر بلندی دیواری رفت و فرار زد چرا به من دشنام می دهید چون چادر به سرم نیست. چرا مرا طعنه می زنید. چرا علیه من شعار می دهید من هم یکی از شمایم… زنی باریک به هیات مهرانگیز کار بود. شنیدم که چند تنی فریاد برداشتند حالا زمان این سخن ها نیست دیو بیدارست.

در جمع نویسندگان و روشنفکران، زودتر از همه جا صدا برآمد که چرا “شعار از جلو می آد”، یعنی در راه پیمائی ها کسی جز شعار از پیش تعیین شده، بر زبان نیاورد. در مسجدی کنار خیابان آیزنهاور زمان [آزادی فعلی] می شد دید هادی طلبه جوان پدرکشته ای که نماز جمعه عید فطر را او از قیطریه راه انداخت و همیشه جمعی از طلاب را در کنار داشت و نشسته بود کنار جوی خیابان و شعار می نوشت و می داد تا ببرند. تا کس شعار اضافی ندهد. روزنامه نگاران پلاکاردی در دست داشتند که رویش نوشته بود “آزادی، خواست همگانی است” و یکی هم ذوق به خرج داده بود و تصویری از خسرو گلسرخی را با بیتی از شعر توپخانه وی برپا کرده بود. آقاهادی طلبه جوان فریاد زد به جای این کار حرفش را که پای دار گفت پلاکارد کنید و خودش از زبان گلسرخی فریاد زد “من نوکر امام حسین هستم”. روزنامه نگاران که رفیقان گرمابه و گلستان خسرو بودند زیر بار نرفتند و به سخن در آمدند. یکی از پیران وکیل وقتی دید کار دارد گره می خورد سینه جلو داد که بنویسید “تخلیه چاه با دهن شاه” دچار اختلاف نشوید و خودتان را راحت کنید.

و پخته مردی، جهان دیده مردی گفت “راست می گوید الان زمان شعارهای متفرق نیست، داغ ننگ کودتا و اختناق بر پیشانی مان خواهد زد. ندیدید بعد 28 مرداد چه شد…” این گفت و با بغض و شادمانی توام فریاد زد “شعار از جلو می آد”. پخته جهان دیده یک دست نداشت. مترجم دن آرام بود.

در آن زمان خون و جنون و انقلاب که با زیباترین کلمات وصف شد و همان شب های اول تا صبح اهل موسیقی و شعر زنده ماندند تا در زیر زمینی به دور از چشم فرمانداری نظامی ترانه ایران ایران… در گوشه ای دیگر از شهر شادمانان خانه های سرد و دل های گرم از انقلاب، گروهی دیگر، در تاریکی شب قوروق، می زدند و می خواندند سرم روی تن من نباشه اگر بیگانه بشه هموطن من… در حالی که خارجی در کار نبود اما از فکر و ذکر بیگانه هم می خواندند و می گریستند. وجدان ایرانی از میان قصه ها و تخیل ها و باورهایش دیو را به کنج کشانده و فرشته را در زیر درختی منتظر گذاشته بود، و می خواست تاریخ سازی کند اما افسانه پردازی می کرد. هیچ چیز جلودار تخیل و رویا نبود. شهر هر کلمه را چنان می شنید که می خواست، هر شعر را چنان معنا می کرد که خوش داشت و هر شکل را چنان می دید که در تصورش می گنجید.

در آن میان آمار جان می باخت، ده هزار می شد و هزار در یک گام به میلیون می رسید. حقیقت قربانی شد، هر زیرزمینی سردخانه ای تجسم می شد با صدها جنازه و فریاد، هر راهرو تاریکی اردوگاه مرگ خوانده می شد، هر خانه رها شده ای به نظر خانه امن ساواک می آمد و در پستوهایش گونی گونی ناخن کنده و تکه های سوخته بدن یافت می شد. تخیل و بافته های انقلابی رفت تا کشف ماشین آدم سوزی، تا فهرست مردان میلیارد دلاری، تا دستگیری ده ها شعبان بی مخ، و بازار افشاگری ها گرم. چه عجب اگر هفته بعد از پیروزی انقلاب، از نخستین گام های اصلاحی انقلابی فرهنگی به آتش کشیده شدن محله ای بود. و نشنیدن صدای جیغ زنان بی پناه و روسپیان معتادی که گناهشان این بود که مدرک فاجعه بودند و وجودشان شهر مردسالار بدنفس اهریمن خو را به یاد خود می آورد. سوزانده شدند تا دنیائی را پاک کنند که روسپی گری کوچک تر گناهش بود، گناه معصومیتش بود.

تنها شیخ صادق خلخالی نبود که بر این آتش می رقصید. مشتریان هر شبی شهرنو فریادشان فریاد شادمانی شان بلندتر بود. در آن میان کاوه گلستان بود که دوربین رها کرده تن سوخته روسپی پیری را بر دوش انداخته داشت می برد به بیمارستان. کسانی کشمکش داشتند که تن سوخته را از کاوه بربایند. و این همان شب بود که آقای.س عبای پدر را بر دوش انداخت و هفت تیر به دست آمده از مصادره سربازخانه ای را زیر کت پنهان کرد و رفت تا صاحب خانه مادرش را بکشد. و کشت. و فردا شبش بود که آقای.ب که حکم حبس ابد داشت و با ریختن دیوار زندان قصر آزاد شده و به خانه خواهر رفته بود، خود را به خانه همدست نامرد رساند، همان که در دزدی خیانت کرده و راز او، و محل دفن مسروقه ها را به ماموران آگاهی گفته بود. رفت تا سزای خیانت به عهدی را که با خون بسته بودند، در کف رضا بگذارد. او که به شریک نامرد ناتو دست نیافت تا وقتی زنده بود سبیلی تاب داد و می گفت گردنم بره گردنش را می برم. دو روز بعد از پیروزی انقلاب یک ریو ارتش شاهنشاهی دم در خانه رحمت رییس بود و دفتر و مهر کمیته انقلاب در دستانش.

وقتی دانشجویانی که مانند همه دانشجویان تمام جهان در دهه شصت، ضد امپریالیسم بودند از دیوار سفارت آمریکا بالا رفتند هیچ کس در شهر مخالف رفتارشان نبود، آیت الله خمینی این را می دانست که شرط گذاشت چپ ها و چریک ها از سفارت بیرون بروند و بچه مسلمان ها بمانند، وقتی پذیرفتند تائیدشان کرد و شد انقلاب دوم.

این ها اگر بد کردند، اگر هزینه ای سی ساله گردن ایرانیان گذاشتند، اگر هنوز مردم و خودشان – به قیمت زندانی که می کشند – دارند بهای آن تندروی جوانانه را پس می دهند اما صدای جامعه شان بودند، برآمده از بطن جامعه ای بودند که از یک سال قبل می خواند “بعد از شاه نوبت آمریکاست”.

حالا بعد سی و سه سال این جوانان موبایل در مشت، ژیگولوهای پیراهن سیاه، وقتی سیگارکشان و خنده کنان از دیوار سفارت بریتانیا در تهران بالا رفتند هیچ شباهتی به آن جوانان پائیز 58 نداشتند. لازم نبود منتظر بمانیم تا سه روز بعد اعلامیه بدهند که بازی خوردیم، از همان اول پیدا بود. شباهتی به میردامادی و اصغرزاده و بی طرفان و عبدی نمی بردند. شباهتشان بیشتر به ماشالله قصاب بود که وقتی دانشجویان سال 58 به سفارت آمریکا ریختند، آن جا با حکمی از سوی کمیته انقلاب، مامور حفاظت از آمریکائیان بود، و در عکس فاش شده دست به گردن با ویلیام سولیوان، در فرودگاه مهرآباد دیده شد. پشت سرشان هواپیمای چارتر نیروی هوائی آمریکا بود که داشت آمریکائیان را می برد، همان هواپیمای که امضای ورقه عبورشان تنها سند اثبات جاسوسی عباس امیرانتظام بود که 27 سال زندان کشید، به اسنادی که از آن صندوقچه پاندورا بیرون آمد بسیاری چنین شدند. راستی ماشاله خان کجاست؟