دریا زبان دیگر دارد

نویسنده
محمد حیاتی

» بوف کور/ داستان ایرانی

شیطونه می‌گه دل به دریا بزنم و شیرجه برم تو دلش. هرچه بادا باد. مزه‌ی اشک می‌ده، اونقده شوره که بی‌اراده اشکم در می‌آد. تندتند چشامو پاک می‌کنم کسی نبینه. دست خود آدم که نیس. بالا سرمو نیگا می‌کنم، نور خورشید مستقیم می‌ریزه تُو چشام. دنیا چندبار جلو چشام سیاسفید می‌شه. می‌گردم بلکه صورتمو تو آب ببینم، ولی چشام می‌سوزه از آفتاب هنوز، تازه یه موج آرومی هم هست که هی می‌ره و می‌آد، شاید هم اصلن درست نباشه اسمشو بذارم موج. هر چی که هس، خنکه. خوب که خیره می‌شم، یه چیزی هم همراش می‌ره و می‌آد. یه صورت که هی کش می‌آد و جمع می‌شه. مثه نقاشی های روی بادکنکا. پر، خالی، پر، خالی، تا این‌که بوم… می‌ترکه. دیگه نه باد می‌شه نه کم باد. دیگه گلوت خسته نمی‌شه از باد کردنش، درد نمی‌گیره. دیگه مثه قبل، از بس بادش می‌کردی، یه چیزی عین بغض نمی‌شینه تو گلوت. بغضت دیگه نمی‌ترکه، بادکنک می‌ترکه. چرا، بادکنک که ترکید، بغض آدم هم باهاش می‌ترکه. خلاصه، خنکه و من دلم می‌خواد مث یه سنجاقک از روش پرواز کنم تا اونم بیاد دنبالم، ولی نه این‌که بهم برسه ها، نه. هی برم و بیام تا از پا بیفتم و خودمو بندازم تو دلش. خودمو نمی‌گم. سنجاقکو می‌گم. یعنی خودم وقتی که شدم سنجاقک. اون‌وخ اونم منو بر می‌گردونه سر جای اولم. بالم خیس می‌شه. حالا کی منو پرواز بده؟ از سر جام پا می‌شم. چش می‌دوزم به اون دوردورا. این‌جا بین دریا و آسمون مرزی نیس. یه جفت ابروی محو می‌بینم که یکی هفتی یکی هشتی بال می‌زنن و پشت خطی که بین دریا و آسمون نیس، گم می‌شن. کسی می‌زنه رو شونه‌هام. رو شونه‌های خودم، نه سنجاقکه. چه فرقی می‌کنه؟ من هم الان خیسم. بر می‌گردم. لبات تکون می‌خوره. دست بردار!

-…!!!

حرف که می‌زنی، صداتو صاف می‌شنوم، ولی با یه ارکستر از زیرصداهای محو و گنگ: سُر خوردن تایرای یه ماشین روی جاده‌ی لیز و بارون خورده؛ یه ماهی که داره دست و پا می‌زنه و می‌خواد بپره تو آب؛ صداهایی که می‌شنوم هیچ‌وخ مال جایی که باید باشن نیستن. چطور بگم؟ یعنی من این‌جام ولی صداهه مال یه زمان دیگه‌س، یه جای دیگه. من نمی‌خوام بشنوم، خودشون حمله می‌کنن. جداجدا هم نه ها، با هم. یهویی. راهشو پیدا کرده‌م. محلشون نمی‌ذارم. بیشتر وقتا خودمو می‌زنم به اون راه، به نشنیدن. عین همین حالا. خیله خب. چی می‌گی؟

“کجایی؟”

“چیه تو دستت؟”

گموبایله.گ

“این که شبیه صدفه. سر به سرم می‌ذاری؟گ

“گوش ماهیه.”

“خب؟گ

“حیف که یه طرفه‌س.”

“یعنی چی؟گ

“فقط اون حرف می‌زنه. وراجه یه کم.”

“اون؟”

داد می‌زنی: “دریا.”

یواش‌تر. شنیدم. بعضی وقتا خوش‌مزگی‌ت گل می‌کنه، کاریش هم نمی‌شه کرد. گوش ماهی رو می‌ذاری بغل گوشم. دستمو می‌ذارم رو دستت که رو گوشمه. گوش می‌دم. یه نوار کاست خالی، نواری که حتا یه بار هم که شده توی دستگاه نرفته تا کسی چیزی روش ضبط کنه. دریغ از یه هن و هن خشک و خالی. چه‌م شده این دفعه؟ خوشحال باشم که دیگه از گروه کُر خبری نیس؟

“شنیدی؟”

“آره.”

نشنیدم. تو هم ذوق زده‌تر از منی که هیچ ذوق زده نیستم. گوش ماهی رو می‌دی بهم. بعدش هم برو که رفتی. آدما دستاشون به گوشاشونه، انگار هر کدوم دارن یه پیغام محرمانه رو مخابره می‌کنن. هی سراشونو تکون می‌دن. این‌ور و اون‌ور و بالا و پایین. چه خبرتونه؟ قیافه‌هاشون جدیه. آفتاب صورتاشونو مچاله کرده. با هیشکی شوخی ندارن…

… گوش ماهی رو از تو گوشم در می‌آرم. نمی‌دونم چرا همیشه همه‌چی رو غلط غولوت برام ترجمه می‌کنه. چه پدرکشتگی با من داره؟ توی قابلمه که روی گازه، صدای مردی که عین حاجی فیروز حرف می‌زنه و خیابونا از دستش ذله‌ن و اونم محل نمی‌ذاره و یه بند می‌گه: «نون خشکی». پشت پنجره‌ی اتاقم، صدای تپش یه قلب، تپ تپ، یه قلب کوچیک ها، نه از این بزرگا که هیچ صدایی ازشون در نمیاد. اما خیلی با هم اُختیم. گاهی وقتا به خودم نهیب می‌زنم که چه مرگته؟ حق داره طفلک. باید ممنون هم باشی که عوض شرشر بارون، صدای خر و پف گنجشکا رو می‌شنوی. دو تاش یکیه، نیس؟ تا دلت هم بخواد جای دریا صدای یه نوار کاست خالی رو بشنوی. بهش حق می‌دم. اون مقصر نیس. شاید من حسمو جا گذاشته‌م تو قطاری که قراره تا ابد صدای سوت آخر بازی رو پرت بده تو هوا. من صدای سوت قطارو می خوام، نه سوت داورو. آره… آره، این هم ممکنه… شاید من فکرم این‌جاس و اون دوست داره فکرش جای دیگه باشه. اون این‌جا و من ناکجا… تا حالا به هیشکی اینو نگفته‌م. تو اولیشی. آخریش؟ نمی‌دونم. اما الان راحت و بی‌خیال چش دوخته‌م به اون مرغ دریایی و دارم صدای راه رفتنشو تو دلم حدس می‌زنم. خیلی حال می‌ده. این‌که صداها بیان و من پسشون بزنم و خودم فکر کنم به یه صدای دیگه. همونی که می‌خوام. گوش ماهیه رو که بهم دادی روی سینه‌م می‌ذارم. می‌خوام مطمئن بشم قلبم هنوز می‌زنه. بعد مثه هدفون گوشمو باهاش می‌پوشونم. چه ترانه‌ی قشنگی پخش می‌شه از این کاست. ملایم. هیچ. چرا؟…

شبا تا نمی‌ذاشتمش بغل گوشم، خوابم نمی‌برد…

چیزی نمی‌گفت.

وای… وای… غرق شدم… کمک کنین…

انگار یه تنگ آب تو گلوش گیر کرده بود و فریاد می‌زد… صدای آب می‌اومد که انگار مث فواره از دهنش می‌پرید بیرون. مثه آدمی که انگشت می‌کنه تو حلق خودش تا بیاره بالا. می‌خواد یه حرفی بزنه، یه چیزی بگه، مگه نه؟ حالم هیچ خوش نیس. از دس این گوش ماهی شبا خوابم نمی‌بره. می‌دونی چیه؟ هر شب صدای غرق شدن یه نفرو می‌شنوم. یه نفر که هیچکدوم از اون قبلیا نیس…

نمی‌شنود. یعنی خوب نمی‌شنود. نه این‌که خودش را به نشنیدن بزند، نه. الان هم دو بچه‌ی بازیگوش دزدکی آمده‌اند توی اتاقش تا وسائلش را بازرسی کنند. دنبال چیز خاصی هم نیستند. فقط مسئله این است که کمی غیرعادی است و مثل باقی هم سن و سال‌هایش نیست. این دو تخم‌جن هم کنجکاو شده‌اند و می‌خواهند بدانند چه چیزی را توی اتاقش قایم کرده. سر بریده‌ای مثلن. چون یک روز که تعقیبش می‌کردند دیدند دستش را مشت کرده و دنبال خلوت دنجی می‌گردد. مدام پشت سرش را نگاه می‌کرد مبادا کسی دنبالش کرده باشد. اولی می‌گفت: “زده به گنج.” دومی هم تا می‌آمد جمله‌ی “اصلن به قیافه‌ش نمی‌خوره.” را تمام کند، تودهنی محکمی می‌خورد. همه‌ی کارهایش مرموز است و با هیچ احدی حرف نمی‌زند. این دو تا وروجک هم حق دارند قوه‌ی تخیل‌شان گل بکند و مثل بازرس‌ها راه بیفتند دنبالش و ببینند ماجرا از چه قرار است. با چه زحمت و بدبختی کلید اتاقش را کش رفتند. اگر بفهمد هر کجا که هست، آب دستش باشد زمین می‌گذارد و راهش را کج می‌کند می‌آید خانه. این دو تا هم کاسه‌ای زیر نیم کاسه‌شان است. می‌خواهند تا یارو نرسیده قال قضیه را بکنند. اولین چیزی که چشم‌شان را می‌گیرد کتاب‌هایی است که گوشه به گوشه‌ی اتاقش پخش شده‌اند و آن‌ها هم قرار گذاشته‌اند اثر انگشتی چیزی باقی نگذارند. دومی دست می‌برد یکی از کتاب‌های توی قفسه را بردارد که صورتش سرخ می‌شود. زل می‌زند توی چشم اولی و می‌خواهد بزند زیر گریه که اولی دوباره دستش را عقب می‌برد که دومی مجبور می‌شود سکوت کند و گریه را توی دلش بریزد. آرام خود را کنار می‌کشد و می‌چسبد به دیوار. لحظاتی همانجا می‌ایستد و اولی با حوصله اتاق را وارسی می‌کند. پشتش به دومی‌ست. دومی دست می‌برد به سمت یکی از قفسه‌های کتابخانه و لیوان آب را بر می‌دارد که صدای رعد و برق لرزه بر اندامش می‌اندازد و لیوان از دستش می‌افتد و زمین خیس می‌شود. از ترس می‌نشیند. اولی رو بر می‌گرداند و نگاه خشم‌آلودش را می‌پاشد توی چشم‌های او.

شلوار دومی را می‌گیرد و می‌کشد تا مجبورش کند بلند شود. کف دستش خیس می‌شود.

صدای کشیدن سیفون می‌آید، آن‌قدر سنگین و مهیب که انگار دارد هر چه را که دم دستش هست می‌بلعد و به زیر می‌برد. دومی می‌زند زیر گریه و اولی دستش را به سر و صورت او می‌مالد و گردنش را می‌گیرد و هلش می‌دهد. دزدکی آمدند و حالا مثل برق می‌زنند به چاک.

دیگه خسته شدم. هر چیزی که بویی از آب برده باشه برام صدا می‌تراشه. سیفون رو که می‌کشم، همه‌ی اونایی که غرق شدن و دارن غرق می‌شن و قراره که غرق بشن، دسته جمعی تو گوشام ونگ می‌زنن. پارچ و لیوان و ظرفشویی و آکواریوم و خیلی چیزای دیگه تو سرم فریاد می‌شن. از آب و ظرف و ماهیا بدم می‌آد، از آدما. انگار هیشکی صدامو نمی‌شنوه…

•                                                                                                                                                  

انگشت سبابه، دکمه را فشار می‌دهد و مدتی نگه می‌دارد، دکمه‌ای که رویش طرح مربعی‌ست. صدای آدمی می‌دهد که موقع حرف زدن آب به گلویش پریده. یک گوش ماهی می‌افتد روی میز و مثل فرفره می‌چرخد.

 

درباره نویسنده

محمد حیاتی، نویسنده و مترجم جوان را بیشتر با ترجمه هایی که در زمینه ادبیات داستانی از او منتشر شده است می شناسند. با این وجود، او داستان هایش را در نشریات ادبی کشور منتشر کرده است.