گمگشته من

نویسنده

ghazizadehakba.jpg

علیرضا را همان روزها گم کردم. یعنی ناپدید شد که شد‎.


کار که تعطیل می شد، لباس کار را که آویزان می کردیم، منتظر من بود. همیشه من طرف راست او بودم. از خیابان ‏روشندلان که دروازه شمیران را به انقلاب وصل می کند راه می افتادیم، از دروازه شمیران می گذشتیم و یکراست به ‏سمت مجلس پایین می رفتیم. به مجلس و به خیابان ژاله( مجاهدین انقلاب اسلامی‎) ‎نرسیده، سر کوچه یی خداحافظی می ‏کرد و می رفت. من هم از همان خیابان می زدم و می رفتم تا از راه میدان ژاله و اکبرآباد و دلگشا و میدان کلانتری به ‏خانه برسم. با علیرضا که برمی گشتم، چند دقیقه یی راه من درازتر می شد‎.


در ضلع غربی دروازه شمیران و اول خیابان روشندلان کارگاهی بزرگ ساخته بودند تا در آن کتاب های درسی ‏دبیرستانی را تدارک کنند. من، به نظرم چهار تابستان در این کارگاه کار کردم. پیش از آن، این محوطه انبار تیر چوبی ‏بود. یک سقف شیروانی روی انبار زده بودند که گرمای تابستان را دو برابر می کرد. زیر این شیروانی حدود صد ‏جوان و نوجوان، کنار به کنار هم کتاب صحافی می کردند. چیزی شبیه به تولید انبوه کتاب،‎


آب یخ در سطل های چسب کاغذ، دلچسب ترین چیزی بود که در آن کارگاه یافت می شد. کولر و پنکه ممنوع بود، چون ‏با کاغذ و چسب سازگار نبودند. از چه زمانی دارم می نویسم؟ تابستان های سال 43 به بعد‏‎.


در این کارگاه بیشتر کارها در دست بچه های پامنار و سرچشمه بود که از چاپخانه علمی آمده بودند. این بچه ها شکلی ‏از احترام و تحمل را در برابر علیرضا رعایت می کردند. همین، از نظرهای دیگر با بقیه فرقی نداشت‎.


من همیشه طرف راست او بودم. چون پای چپ علیرضا نمی دانم چرا عادی نبود. با دست راست، بازوی من را محکم ‏می گرفت. اگر من در کنار او نبودم، پا را باید بلند می کرد، آن را محکم به زمین می زد و با سنگینی قدمی به پیش ‏برمی داشت. در این حال، زانوی پای چپ به درون خم می شد و تمام بدن او به تقلا می افتاد. ظهرها وقتی از ناهار ‏برمی گشتیم، او جایی نشسته بود و یکی از همان کتاب های درسی را می خواند. کتاب را دوست داشت و من را او با ‏دنیای تودرتوی کتاب آشنا کرد‎.


‎-‎هوگو در فرانسه و دیکنز در انگلیس مردم دنیا را با تصویرهای زشت زندگی آشنا کردند‎.


سر خیابان هدایت می پرسید؛«هدایت را می شناسی؟» از کجا باید می شناختم؟ می گفت؛«با کسی شوخی ندارد.» و بعد ‏اضافه می کرد؛«اما این خیابان به نام او نیست ها،» و بلند می خندید. می گفت؛«داستایوفسکی خیلی از آدم ها ناامید ‏است» و می گفت؛«بالزاک لج من را درمی آورد.» بالزاک؟ حالا چرا باید لج علیرضا را درآورد؟‎


یک بار از حرف هایش فهمیدم پدرش رفته بیروت. گاهی آب نباتی در می آورد و می گفت؛«بیروتیه.» شلوارش را ‏نشان می داد و می گفت؛«بیروتیه،» کمربندش را می گفت؛«بیروتیه» و سیب های درشت و سرخ بساط میوه فروش را ‏هم می گفت؛«بیروتیه» و… یک روز از حرف هایش دستم آمد که پدرش هم «بیروته‎». ‎گفت؛«اگه می موند، اینا می ‏کشتنش» و من نه فهمیدم «اینا» چه کسانی هستند و نه «چرا» باید او را می کشتند‎.


از او که جدا می شدم، تا شب دست چپم درد می گرفت؛ از بس از آن دست آویزان می شد‎.


یک روز از کوچه یی که همیشه از هم جدا می شدیم، پایین تر رفتیم. «می خوام یه چیزایی نشونت بدم» و تا نزدیک ‏بهارستان رفتیم. نبش کوچه یی که حالا وزارت ارشاد است، سماور برلیان مغازه داشت. بعد عکاسی تهامی بود؛ این ‏عکس اتابکه، این هم امین الدوله س. با انگشت جایی را در همان اطراف نشان داد و گفت؛ خونش اونجا بود. یکی را ‏هم نشانم داد با سبیل کلفت و سفید؛ اینم عین الدوله س؛ شوهرعمه پدرم بود. عکس رضا خان هم بود. یواش گفت؛ اینم ‏رضا ماکسیمه. بعدها فهمیدم چون با مسلسل ماکسیم می توانست تیر بیندازد‎.


پشت ویترین تهامی عکس زیاد بود. یادم هست صاحب عکاسی آمد که ما را رد کند‎. ‎پیراهن سفید و کمربندی با نقش ‏لنگر کشتی داشت. وقتی علیرضا را دید، سر تکان داد و برگشت. گفتم که بیشتر اهل آن طرف می شناختندش‎.


یک روز دیگر هم گفت؛ «اون رضا ماکسیم، بیشتر خونه ما رو گرفت. بقیه ش رو هم بعد از مصدق، پسرش‎.»


یک روز هم گفت که در روز 28مرداد، پدرش به مردم کمک کرده است؛ «مردم از جلوی ارتش فرار می کردند و از ‏یک در وارد خانه ما می شدند و از آن در‎- ‎کوچه های صفی علیشاه- جان خود را در می بردند.» گویا همان هم شد که ‏از بقیه عمارت، یک قسمت- شامل یک خانه کوچک- برای خانواده علیرضا ماند و پدر ناچار به بیروت گریخت. مبهم، ‏تعریف کرد که در همان قضایا بود که پای او لای در ماند، آژان شهربانی با پوتینش به در بسته کوبید و پای علیرضا را ‏ناکار کرد‎.


عادت نداشت گوش کند. بیشتر می گفت؛ آن هم از چیزهایی که خودش می خواست بگوید. هرگز از من و خانه و ‏خانواده ام نپرسید. چیزی بروز نداد که امروز بتوانم بگویم در دودمان قاجار کجای کار بود. حتی نام خانوادگی را هم ‏نگفت؛ یا من اهمیتی ندادم که در یاد نگه دارم. یک روز پرسیدم؛ «تو با این وضع، چرا کار می کنی؟» که گفته بود ‏ماندن در خانه و سر و کله زدن با مادری سختگیر و عصبی، اذیتم می کند.» روز دیگر از او پرسیدم آن همه کتاب را ‏از کجا می آورد. گفت؛ «در انباری زیرزمین ما خیلی کتاب هست‎.»


خیلی از واژه های سیاسی و ادبی را اول بار از علیرضا شنیدم و این واقعیت تلخ را که در اساس هر نوشته اعتراضی ‏و در هر اعتراض، یک بن مایه سیاسی هست‎.


خرداد سال بعد که به کارگاه برگشتم، علیرضا نیامده بود. دیگران هم خبر درستی نداشتند. چند بار آن مسیر را رفتم و ‏به آن کوچه سر زدم. نشانی از او نیافتم؛ هرگز نیافتم آن گمگشته روزهای سخت نوجوانی سختم را‎.‎

منبع: اعتماد، چهارم آذر