علیرضا را همان روزها گم کردم. یعنی ناپدید شد که شد.
کار که تعطیل می شد، لباس کار را که آویزان می کردیم، منتظر من بود. همیشه من طرف راست او بودم. از خیابان روشندلان که دروازه شمیران را به انقلاب وصل می کند راه می افتادیم، از دروازه شمیران می گذشتیم و یکراست به سمت مجلس پایین می رفتیم. به مجلس و به خیابان ژاله( مجاهدین انقلاب اسلامی) نرسیده، سر کوچه یی خداحافظی می کرد و می رفت. من هم از همان خیابان می زدم و می رفتم تا از راه میدان ژاله و اکبرآباد و دلگشا و میدان کلانتری به خانه برسم. با علیرضا که برمی گشتم، چند دقیقه یی راه من درازتر می شد.
در ضلع غربی دروازه شمیران و اول خیابان روشندلان کارگاهی بزرگ ساخته بودند تا در آن کتاب های درسی دبیرستانی را تدارک کنند. من، به نظرم چهار تابستان در این کارگاه کار کردم. پیش از آن، این محوطه انبار تیر چوبی بود. یک سقف شیروانی روی انبار زده بودند که گرمای تابستان را دو برابر می کرد. زیر این شیروانی حدود صد جوان و نوجوان، کنار به کنار هم کتاب صحافی می کردند. چیزی شبیه به تولید انبوه کتاب،
آب یخ در سطل های چسب کاغذ، دلچسب ترین چیزی بود که در آن کارگاه یافت می شد. کولر و پنکه ممنوع بود، چون با کاغذ و چسب سازگار نبودند. از چه زمانی دارم می نویسم؟ تابستان های سال 43 به بعد.
در این کارگاه بیشتر کارها در دست بچه های پامنار و سرچشمه بود که از چاپخانه علمی آمده بودند. این بچه ها شکلی از احترام و تحمل را در برابر علیرضا رعایت می کردند. همین، از نظرهای دیگر با بقیه فرقی نداشت.
من همیشه طرف راست او بودم. چون پای چپ علیرضا نمی دانم چرا عادی نبود. با دست راست، بازوی من را محکم می گرفت. اگر من در کنار او نبودم، پا را باید بلند می کرد، آن را محکم به زمین می زد و با سنگینی قدمی به پیش برمی داشت. در این حال، زانوی پای چپ به درون خم می شد و تمام بدن او به تقلا می افتاد. ظهرها وقتی از ناهار برمی گشتیم، او جایی نشسته بود و یکی از همان کتاب های درسی را می خواند. کتاب را دوست داشت و من را او با دنیای تودرتوی کتاب آشنا کرد.
-هوگو در فرانسه و دیکنز در انگلیس مردم دنیا را با تصویرهای زشت زندگی آشنا کردند.
سر خیابان هدایت می پرسید؛«هدایت را می شناسی؟» از کجا باید می شناختم؟ می گفت؛«با کسی شوخی ندارد.» و بعد اضافه می کرد؛«اما این خیابان به نام او نیست ها،» و بلند می خندید. می گفت؛«داستایوفسکی خیلی از آدم ها ناامید است» و می گفت؛«بالزاک لج من را درمی آورد.» بالزاک؟ حالا چرا باید لج علیرضا را درآورد؟
یک بار از حرف هایش فهمیدم پدرش رفته بیروت. گاهی آب نباتی در می آورد و می گفت؛«بیروتیه.» شلوارش را نشان می داد و می گفت؛«بیروتیه،» کمربندش را می گفت؛«بیروتیه» و سیب های درشت و سرخ بساط میوه فروش را هم می گفت؛«بیروتیه» و… یک روز از حرف هایش دستم آمد که پدرش هم «بیروته». گفت؛«اگه می موند، اینا می کشتنش» و من نه فهمیدم «اینا» چه کسانی هستند و نه «چرا» باید او را می کشتند.
از او که جدا می شدم، تا شب دست چپم درد می گرفت؛ از بس از آن دست آویزان می شد.
یک روز از کوچه یی که همیشه از هم جدا می شدیم، پایین تر رفتیم. «می خوام یه چیزایی نشونت بدم» و تا نزدیک بهارستان رفتیم. نبش کوچه یی که حالا وزارت ارشاد است، سماور برلیان مغازه داشت. بعد عکاسی تهامی بود؛ این عکس اتابکه، این هم امین الدوله س. با انگشت جایی را در همان اطراف نشان داد و گفت؛ خونش اونجا بود. یکی را هم نشانم داد با سبیل کلفت و سفید؛ اینم عین الدوله س؛ شوهرعمه پدرم بود. عکس رضا خان هم بود. یواش گفت؛ اینم رضا ماکسیمه. بعدها فهمیدم چون با مسلسل ماکسیم می توانست تیر بیندازد.
پشت ویترین تهامی عکس زیاد بود. یادم هست صاحب عکاسی آمد که ما را رد کند. پیراهن سفید و کمربندی با نقش لنگر کشتی داشت. وقتی علیرضا را دید، سر تکان داد و برگشت. گفتم که بیشتر اهل آن طرف می شناختندش.
یک روز دیگر هم گفت؛ «اون رضا ماکسیم، بیشتر خونه ما رو گرفت. بقیه ش رو هم بعد از مصدق، پسرش.»
یک روز هم گفت که در روز 28مرداد، پدرش به مردم کمک کرده است؛ «مردم از جلوی ارتش فرار می کردند و از یک در وارد خانه ما می شدند و از آن در- کوچه های صفی علیشاه- جان خود را در می بردند.» گویا همان هم شد که از بقیه عمارت، یک قسمت- شامل یک خانه کوچک- برای خانواده علیرضا ماند و پدر ناچار به بیروت گریخت. مبهم، تعریف کرد که در همان قضایا بود که پای او لای در ماند، آژان شهربانی با پوتینش به در بسته کوبید و پای علیرضا را ناکار کرد.
عادت نداشت گوش کند. بیشتر می گفت؛ آن هم از چیزهایی که خودش می خواست بگوید. هرگز از من و خانه و خانواده ام نپرسید. چیزی بروز نداد که امروز بتوانم بگویم در دودمان قاجار کجای کار بود. حتی نام خانوادگی را هم نگفت؛ یا من اهمیتی ندادم که در یاد نگه دارم. یک روز پرسیدم؛ «تو با این وضع، چرا کار می کنی؟» که گفته بود ماندن در خانه و سر و کله زدن با مادری سختگیر و عصبی، اذیتم می کند.» روز دیگر از او پرسیدم آن همه کتاب را از کجا می آورد. گفت؛ «در انباری زیرزمین ما خیلی کتاب هست.»
خیلی از واژه های سیاسی و ادبی را اول بار از علیرضا شنیدم و این واقعیت تلخ را که در اساس هر نوشته اعتراضی و در هر اعتراض، یک بن مایه سیاسی هست.
خرداد سال بعد که به کارگاه برگشتم، علیرضا نیامده بود. دیگران هم خبر درستی نداشتند. چند بار آن مسیر را رفتم و به آن کوچه سر زدم. نشانی از او نیافتم؛ هرگز نیافتم آن گمگشته روزهای سخت نوجوانی سختم را.
منبع: اعتماد، چهارم آذر