نگاه دیگر

نویسنده

مروری در دفتر هوا طعم قهوه می دهد                                     

خسته از دویدنی بی پایان

 

جلال سرفراز

می خواهم راوی آرزوهای بزرگ باشم

راوی شادی های نیامده

حکایت های ناگفته

اما میان آرزوهای بزرگ, و واقعیتهای تلخ فاصله یی بس دراز است. شعری که از زندگی مایه می گیرد , نمی تواند بر  واقعیت تلخ چشم بپوشد. بگذارید اینجا و آنجا از زبان خود »راوی« هم بشنویم :

«یک جای کار می لنگد انگار/ همه دست به عصا راه می روند/ حتی روزگار» نکته ی جالبی ست. تصویری از واقعیت روز.  آدم های دست به عصا روزگار را هم دست به عصا کرده اند.«پلیس رد محبوبه های شب را دنبال می کند». «نوسانات ارز غرور شهسواران را برمی انگیزد». «ثبات قیمت زمین مالکان را در ردای خود یکپارچه می کند»… «افزایش سهام به قهرمانان متحجر مدال تازه یی می دهد». «در سرزمین به خون کشیده و کبود» « تقویم پر از خش خش برگهایی ست که می خواستند آزاد باشند/ اما اسیر نه». « چشم ها از هراس فردا پر». « حالا که باد هم کلاه نظامی دارد», « از لبهای دوخته فریادی بر نمی آید»…

نمونه هایی از این دست در اینجا و آنجا, نشانی از توجه شاعر به دگرگونی های پس از انقلاب است. جایی که نوسانات ارزی غرور شهسواران را بر می انگیزد, باد هم کلاه نظامی بر سر دارد, و محبوبه های شب نیز در امان نیستند. در این چارچوب فضای غم انگیز خانه دیدنی ست:

میز را چیدم

با گلهایی که دوست دارد

با نسکافه یی که عطر تلخش کمی شیرین است

و ترانه یی که پر از خاطره است برای ما

صدای پایش از پشت دیوارهای آهنی می آید

طاقتم طاق می شود

پشت میز می نشینم

به فنجان قهوه نگاه می کنم

به گونه ی مجسمه یی سنگی ام

که روزی صاعقه یی سیاه

به اینجا پرتابش کرده است

کدام دست این واقعه را بر دامن شب کشید

که با هیچ رنگی ستاره باران نمی شود

 نگاهی زنانه از درون خانه. صدای پای شخص غایب از پشت دیوارهای آهنی… از این ساده تر نمی توان واقعیت تلخ را از درون و بیرون  خانه تصویر کرد. آیا در چنین فضایی باز هم  می توان به آرزوهای بزرگ باور کرد, و به امید شادی های نیامده, و حکایتهای ناگفته نشست.؟ شاعر چنین خواستی دارد, و به  رغم همه ی دشواری ها بر ضرورت  امید تکیه

 می کند.

دفتری از شعرهای پوران کاوه را ورق می زنم: هوا طعم قهوه می دهد. نشر ابتکار نو,

 هوا و طعم قهوه؟ کنجکاو می شوم.آیا خوش خوشک در خیابان نادری قدم می زنم؟ لبخندی بر لبانم می نشیند. چه بوی خوشی داشت قهوه در آن سالها و آن روزها. می نشستیم  و قهوه یی سفارش می دادیم. گاهی نیز  با سوگواران در پرسه یی نابهنگام می نشستیم و قهوه یی می نوشیدیم.چنین عنوانی یادآور قهوه ی قجر هم هست. جادوی واژگان گاه در همین یادآوری هاست.

بررسی یک دفتر شعر گاهی کاری ست بسیار دشوار. کتاب را ورق می زنی. شعر به شعر, و جمله به جمله, پیش می روی. جایی درنگ می کنی, داغ می شوی با یک جمله, غرق می شوی در یک تصویر.  روی یک شعر بیشتر تمرکز می کنی.  مفتون واژه ها می شوی. ازآن می گذری. به سراغ شعر دیگر می روی. و بقول سعدی بوی گلت چنان مست می کند که دامنت از دست می رود. هر شعری گشاینده دریچه یی ست  به گوشه یی از زندگی. گوشه یی پنهان که آشکارش ببینی. کشفی در خود. مثلن عمری بر تو گذشته و نمی دانی:

چقدر این راه سبز

شبیه کوچه های کودکی من است

این باد سردرگم

که به سمت موهای تو در تکاپوست

و آفتاب چقدر آشناست

آیینه اما شبیه هیچ کداممان نیست

 

 

شاعر به عمر رفته اشاره یی نمی کند. می نویسد: آیینه شبیه کودکی ما نیست. چرا آینه, و نه تصویر؟  بی اختیار در جایگاه شاعر قرار می گیری. چشم ها را می بندی و  سال ها و سال ها به عقب بر می گردی. به زمانی که آیینه می توانست شبیه کودکی ات باشد. شاعر به آیینه ی کودکی خود اندیشیده است. و خواننده شعر به کودکی خودش باز می گردد. با درکی که یک کودک از آینه می تواند داشته باشد. شعرهایی هستند که نه داعیه ی زبان دارند و نه در کار فرم اند, مستقیم از زندگی مایه می گیرند, انگیزه یی می شوند که   به زندگی خودمان برگردیم, و نه الزامن به زندگی شاعر. به قول معروف از دل بر می آیند و بر دل می نشینند.  بدینسان حسی غریب در درون شاعر شکل می گیرد و در ذهن خواننده ادامه می یابد..با شعری لبخند می زنی و با شعری دیگر به خاطره یی بر می خوری , یا غرق در تردیدی می شوی که از رنجی درونی مایه می گیرد:

آیا رز سرخ همچنان زیباست

با این همه زخم خار

بر انگشتانم؟

شاعری که با خودش صمیمی ست, می تواند با همه صمیمی باشد. شعرش از خصوصی ترین لحظه های زندگی اش مایه می گیرد, و گاهی خصوصی ترین لحظه های زندگی خواننده  را هم باز می تاباند. با بیانی تازه , به شکلی که در جای دیگری ندیده یی, و نخوانده یی. یعنی گذشته از این پیوند حسی میان شاعر و خواننده , در شعر اتفاق تازه یی افتاده است:

فصل بهار را از تو می دزدم

یک دوره ی چند جلدی می شود

خوانش سطر سطر و واژه واژه ی آن کافی ست

که یک عمر بهارانه سپری کنم

من تنها به پیراهنم فکر می کنم

که از بهاران تو گلباران می شود در همه ی فصول

باز هم شکل دیگری از بیان.تصویری.  چنین بهاری در سطر سطر و واژه واژه  تازگی دارد. ازدید مفهومی نیز

شور و امیدی در این شعر موج می زند. اما در شعری دیگر حرف دیگری  مطرح می شود. یادآور نوعی پشیمانی و سرخوردگی.

چگونه ماجرا آغاز شد؟

چه دست مرموزی با آب دهان ما را به هم چسباند؟

آن تور سفید پوسیده چرا به من مربوط می شود؟

کی در خطوط کف دستم نشستی

و پنهان از خیاط زبردست محله

انگشتانت را به حلقه یی دوختی؟

تا کجا دنبال تو می آیند پاهایم؟

باور نمی کنم

شیشه یی دارد می شکند

و چل گیسی رها

شاعر برای پایان بندی شعرش از افسانه ی چل گیس و دیو مدد جسته است. چنین شعرهایی تصویری از شرایط دشواری ست که  بر زن  امروزی تحمیل می شود. روزگاری فروغ به گونه یی زبان به اعتراض می گشود. و امروز پوران و دیگران. در این میان شیوه ی بیان است که تغییر کرده: کاری که در شعر رخ می دهد, و باید رخ دهد. در غیر این صورت می توان گفت که شاهد اتفاق تازه یی نیستیم.

در شعرهای پوران گاه  به رویایی شیرین بر می خوریم, در زیباترین شکل تصویری:

.«من تنها به پیراهنم فکر می کنم/ که از بهاران تو گلباران می شود»

و گاه به کابوسی تلخ:

«بخار می شوم

از روی انبوه کتابها و استخوان مردگان دور می شوم

از سیاره یی که فضایش را  160 سانتی متر اشغال کرده ام

فرار می کنم/ از نیم قرن بدهکاری به زمین

می دوم/ می دوم/ می خواهم به انتهای ماراتن برسم…

خسته از دویدنی بی پایان/ اسلحه را روی شقیقه ام می گذارم

به خودم فرمان ایست می دهم و شلیک می کنم…»

مرگ اندیشی بخشی از ذهنیت شاعران این دوران است, که از دیدی فلسفی مایه نمی گیرد, بلکه زمینه یی اجتماعی دارد,.خسته از دویدنی بی هنگام…, در مسیر دایره واری که هیچ بهاری بی جنجال و بی کشتار نیست. در شعر پوران کاوه اما اگرچه اندیشه ی مرگ سنگین است, اما به پادرمیانی عشق بیشتر می توان دل بست:

« برای زنده ماندن/ همیشه پای یک نفر وسط است»

« مرگ از ته جنگل صدایم می کند/ من که تسلیم نمی شوم تا تو نیایی/ تا کرکس ها غارتم نکرده اند/ تا مورچه ها رژه نبسته اند/ تا چکه چکه هنوز لیز نخورده ام / روی دست روزگار/ و هنوز خیسم از رویا/ صدایم کن…»

پوران در یکی از شعرهایش می نویسد:

زمانی داستانی بودم که پایان خوشی نداشت

اندوه این پایان در برخی از شعرهای کتاب تازه ی پوران کاوه ملموس است, با جمله هایی از این دست:

او رفت

با تمام خاطره های بزرگم

من جاماندم

که خاطرة کوچک او بودم

چنین حسرتی می تواند پیش زمینه ی نوشتن شعری شده باشد که ظاهرن آغاز خوشی را نوید می دهد: دنبال این ستاره ها را بگیر و بیا. عنوان شعر از رویایی زیبا پرده بر می دارد. رفتن و پیوستن.

همة خط کشی ها را می دوم

تمام خط خطی ها را دور می زنم

می رسم به سرزمین کاکتوس ها

به دره های نیم سوخته

که روزی پر از پروانه های رنگی بود

از اینجا چقدر به بازارچه های مرزی مانده؟

چقدر مانده به حل سوء تفاهم های جامانده

چقدر تا رسیدن به صبح؟

دور افتاده ام از تو

همة خط کشی ها را دویده ام

تا به تو برسم

تا رویش نگاه در بدرم

از میان هزاران لبخند و طرح و تجسم

در ادامة راهی که تو شتابان رفتی

همة غیرممکن ها را آمد ه ام

تا به تو برسم

باران می آید

دف می زنم و پای می کوبم

دیگر تا خوشبختی فاصله یی نیست

تو گره کراواتت را محکم کن

من هم بند کفش هایم را…

نمی دانم چرا به یاد فیلم آمریکا آمریکای الیا کازان افتادم؟ فیلمی که بیش از چهل سال پیش در ایران به نمایش درآمد, و هنوز خاطره اش با من است. رویای مهاجرت به آمریکا. دنیای نو… چنین رویایی در این سی سال اخیر در جامعه ی ما  به شدت بیشتری جا باز کرده است. مهاجرت در دوران کنونی پدیده یی نیست که بتوان بازتاب آن را در شعر این روزگار ندید. دل کندن از همه چیزی که عمری با آنها زندگی کرده یی, و پیوستن به پاره ی جدا شده ی خود در آمریکا سرزمین کاکتوس ها و بازارچه های مرزی… یا در جای دیگر این جهان پر آشوب.. نسلی ست که غیرممکن ها را پشت سر می گذارد. دف می زند و پای می کوبد تا به پیشباز آینده یی نامعلوم بشتابد.در چنین آینده یی بستن کراوات ممنوع نیست.

» دیگر تا خوشبختی فاصله یی نیست/ تو گره کراواتت را محکم کن/ من هم بند کفش هایم را «

درست که دقت کنیم, می بینیم که چه طنز تلخی در این شعر پر از دف و پایکوبی نهفته است. شاعر همه ی خط ها و خط کشی ها را دور زده , در ذهن خود از میان راه های شیری و ستارگان می گذرد, تا به دوردستی در آن سوی جهان بپیوندد. سرنوشتی محتوم برای نسلی که در وطن خود هیچ امیدی به پشت سرگذاشتن غیرممکن ها نمی بیند.

با شعر می توان، و باید پیوندی حسی، و حجمی برقرار کرد. چنین پیوندی با منطق دودوتا چهارتا جور در نمی آید. حال و هوایی ست که از شاعر می گذرد، و در واژگان محبوس می ماند. کشف این حال و هوا نیز ذهنیتی شاعرانه می خواهد، که در پرسه ها و دگرگونی های ذهنی، گاه تند و گاه با تانی, ممکن می شود. در واقع خوانندة شعر جایگزین شاعر می شود، یا باید بشود، که بتواند به واژگان  زندگی دوباره ببخشد. حتی توان کشف چیزهایی را داشته باشد که ممکن است شاعر به آنها نیندیشیده باشد.

در یکی از همین زمستان ها

مثل خرگوشی سفید

خود را لابلای برف ها جا گذاشتم

به خواب رفتم

پس از زمستانی چند

کسی صاحب لنگه کفش گمشده یی را صدا می زد

به ناچار

پاهایم را درون برف ها پنهان کردم

خود را پیچیدم لای شعر و نقاشی

و آنقدر سایة آبی پشت چشمهایم زدم

که علف های دشت

وحشت زده فریاد زدند

که لحاف آسمان پاره شده

و تکه یی از آن پایین افتاده

ناگهان صاعقه زد

باران آمد

تمام شب را کنارم ماند

و برایم ترانه خواند

چشم که گشودم

باریکة آبی در بیراهه بودم

باران مرا جا گذاشت و خود به دریا رسید.

ای کاش

برای دریایی شدن

همسفری مهربان تر داشتم

نکته ی پایانی این شعر به عنوان جمله یی مستقل به یاد ماندنی ست : ای کاش برای دریایی شدن/ همسفری مهربان تر داشتم. چنین جمله یی می تواند در ذهن خواننده جا بگیرد, و ماندگار شود. اغلب ضرب المثل های فارسی سطری از یک شعر هستند. از این گذشته می توان بر خیال انگیزی این شعر تکیه کرد. چنین شعرهایی با یک بار خواندن تمام نمی شوند. وسوسه ی بازگشت و جستجو را به همراه می آورند. در خط و سطر و سطح محدود نمی مانند. حجمی از خیال در خود دارند. فضایی می سازند که گستره ی نگاه را می طلبد.

گاهی هر شعربه تنهایی می تواند محملی. برای اندیشیدن باشد. در دفتر «هوا طعم قهوه می دهد» از این دست شعرها کم نیست, همچنین برخی ویژگی های زبانی و تصویری, دگردیسی های شاعر به پدیده های گوناگون در شعر, وسوسه های کلامی,  تربیت ذهنی شاعر در فاصله گیری از وزن, و برخی شگردهای متداول در شعر و غیره, که متاسفانه در این یادداشت نمی توان به همه ی آنها پرداخت. این یادداشت را با یکی از زیباترین شعرهای کتاب «هوا طعم قهوه می دهد» به پایان می برم:

در وزیدن اردی بهشت ماه/ تو نسیمی هستی با چهره یی زیبا/ و من گیاهی کوچک و منتظر/ کنار همه ی برکه ها/

گاه می نوازی ام/ گاه سیلی تلخی می زنی ام/ گاهی هم زیرکانه رد گم می کنی/

راستی ای نسیم آشنا/ اگر خشک کردن اشک های من نبود/ ولگردی های تو را چه سود؟

این بار بغض خود را نمی شکنم/ تا تو را شکسته باشم/ می خواهم برای یک بار هم که شده/ برنده ی این بازی باشم/…/سایه ی انفجاری بزرگ گلویم را می فشارد