چاپ ویژه ♦ کتاب

نویسنده
امیر عزتی

po_ezati_01.jpg

فیلمنامه چهره پنهان نوشته اورهان پاموک برنده جایزه نوبل، توسط عمر کارور به فیلم برگردانده شده و پر جایزه ترین و مشهورترین اثر تاریخ سینمای ترکیه به شمار می رود.

این ترجمه متعلق به یک سال قبل و پیش از این است که نویسنده جایزه نوبل راببرد. به همین اندازه هم در وزارت ارشاد اسلامی متوقف ماند و سرانجام به آن اجازه چاپ داده نشد.

هنر روز که پیش از این رمان همسایه ها اثر جاودانه زنده یاد محمود احمد را در بخش “چاپ ویژه” منتشر کرده بود، اکنون این فیلم نامه رادر اختیار خوانندگان خود می گذارد.

چهره پنهان شامل چهار فصل است که هر فصل آن در دو هفته منتشر خواهد شد. در انتهای کتاب نیز یادداشت نسبتاً بلند اورهان پاموک و بررسی فیلم ساخته شده بر اساس این فیلمنامه از نظر خوانندگان خواهد گذشت.

chehrepenhan_1.jpg

چهره پنهان

فیلمنامه

اورهان پاموک

ترجمه امیر عزتی

“هزاران هزار راز فاش خواهد شد، آن گاه که چهره پنهان آشکار شود”

شیخ فریدالدین عطار

منطق الطیر

فصل سوم، بخش دوم

شب غریبان

عکاس و ساعت ساز، با هم به طرف خارج قصبه قدم برمی دارند…

شب.

ساختمان متروکه و هراس آور یک انبار…

ساعت ساز قصبه، با ساعت بزرگ در بغل از جلو، و عکاس از پشت وارد ساختمان قدیمی می شوند.

انبار نسبتاً بزرگ است… از بالا به وسیله دو لامپ لخت روشن شده است…

در گوشه ای شمدهای آویخته شده روی بند… یک میز، چند چهارپایه… صندلی های شکسته بسته… دستگاه هایی نامشخص که با چادر پوشانده شده اند… یک بخاری، یک سه پایه، چند صندوق، یک کمد قدیمی و روی آن رادیویی قدیمی تر.

دو مرد دور میز نشسته اند: مامور آب و دوست صمیمی او.

ساعت ساز قصبه، آنها را به عکاس با حالتی که انگار چیزهایی نامفهوم را می خواهد نشان بدهد، توام با احساس برادری آشنا می کند.

ساعت ساز قصبه: سلام. این رفیق ما توی اداره آب کار می کند…

مامور آب: سلام… چهار سال شد… دولت گفت که مشکل آب قصبه را حل می کنم. یک روز مهندس ها و سیاست مدارها همه آمدند. کار شروع شد، یک هفته بعد هم مرا به عنوان نگهبان کشیدند آورند اینجا. ولی اینجا چیز قابل نگهبانی نیست. مرا اینجا فراموش کردند.

ساعت ساز قصبه: اما هر ماه به مرکز [استان] می رود و حقوقش را از بانک می گیرد….

مامور آب: اما یک روز یادشون می آید، یقین دارم.

ساعت ساز قصبه، دیگری را نشان می دهد. آدمی ریز جثه و نحیف. در حال به هم زدن قابلمه روی بخاری است.

ساعت ساز قصبه: این آقا هم دوست صمیمی ایشان است.

دوست صمیمی: سلام.

از روی فروتنی سلام می کند.

ساعت ها بعد.

نمای عمومی انبار، مشخص است که کسی- در این جای پرت و دور افتاده با لوازم شکسته بسته اش- زندگی می کنند.

قابلمه روی میز گذاشته شده، نان، بشقاب[های] کهنه شکسته، چنگال، چاقو، شیشه راکی، استکان ها…

در گوشه ای یک صندوق، روی آن ساعت…

هر چهار نفر دور میز نشسته اند.

دوست صمیمی، از روی هیجان و بی غل و غش حرف می زند.

دوست صمیمی: دکترها هر دارویی را به این آدم داده بودند، اما درد معده اش آرام نشده بود… وقتی این آدم مرد، معده اش را باز کردند و بهش نگاه کردند، داخل معده یک درخت عینهو سنگ ریشه انداخته بود… پسرش به اسم یادگاری این تکه چوب را گرفته، برای چاقوی جیبی اش یک دسته می سازد… سال ها بعد می خواهد با آن چاقو شلغم ببرد، به محض این که چاقو به شلغم می خورد دسته اش ذوب می شود.[سکوت] یعنی اگر دکترها به این بابا شغلم خورانده بودند، نمی مرد…

saatsazsg.jpg

ساعت ساز قصبه: [بی علاقه است] این هفته یک نفر تو بازی توتو سیزده آورد….

دوست صمیمی: گرگ زده به دهات بالا، یک بیوه زن را تکه پاره کرده…

ساعت ساز قصبه: اون چیزی که توی می گویی، خرس بوده…

مامور آب: یواش یواش گرگ ها به اینجا هم می آیند.

سکوتی کوتاه، احساس نگرانی.

ساعت ساز قصبه، ورق های بازی را از جیب بیرون می آورد، بی بی را نشان می دهد.

ساعت ساز قصبه: یالا، بیاید بازی کنیم.[1]

بازی می کنند.

روی میز شیشه مشروب، استکان ها، پول، ورق های بازی…

دوست صمیمی، برنده این دور شده، پول ها را جمع می کند.

عکاس دوباره از جیب خود پول بیرون می آورد.

مامور آب به دقت ورق ها را پخش می کند.

باز هم دوست صمیمی برنده می شود.

عکاس جرعه ای از راکی خود می نوشد.

ساعت ساز قصبه، از باختن خود عصبی می شود.

ساعت ساز قصبه: [به عکاس] تو هم می بازی، اما عین خیالت هم نیست… چون یک کیسه طلا داری… وقتی پول داشته باشی همیشه مغروری.

در بیرون دو مرد با پیش بندهای سفید در حال کشیدن یک اسب، آرام آرام[ به انبار]نزدیک می شوند.

تصویری خوفناک در تاریکی.

صدای سنگین نعل پاهای اسب.

در داخل، دوست صمیمی بار دیگر برنده شده است.

پول ها را جمع می کند.

صدای نعل ها به شکل واضح شنیده می شود.

ساعت ساز قصبه: قصاب ها! خدا لعنت شون کند!

قصاب و شاگردش، اسب در پشت سرشان، وارد ساختمان انبار می شوند…

مامور آب:[با سر به عکاس اشاره می کند] غریبه نیست، از خودمونه.

وقتی قصاب ها اسب را از کنارشان عبور می دهند، دوست صمیمی از جا بلند می شود.

با دستمال سفیدی که از جیب خود بیرون می آورد، چشمان اسب را می بندد.

اسب یک پوست و یک استخوان، ضعیف و پیر است.

دوست صمیمی: چشماتو ببند جانم، ببند اسب غمگینم، ببنند اسب غصه دارم… این طرف ها چیز دیدنی وجود ندارد.

akasasb.jpg

عکاس با دقت اسب را که به طرف قسمت پشتی برده می شود، نگاه می کند.

ساعت ساز قصبه سخت سرگرم ورق های بازی است.

اسب به پشت یک پرده[در فیلم: یکی از شمدهایی که روی بند آویزان است] کشانده می شود.

صدای واژگون شدنش شنیده می شود. شیهه ای نامفهوم می کشد.

ساعت ساز قصبه: [عصبانی، خشمگین] خدا لعنت تان کند… یک مشت کاغذ بی خاصیت[اشاره به ورق ها]…

مامور آب: با ورق ها حرف نزدن… بسه دیگه!

ساعت ساز قصبه: حرف می زنم، چون مغرور نیستم. وقتی می بازم حرف می زنم… من آدم هستم، سفره دلم را باز می کنم رفیق![درد دل می کنم]

noorposhtparde.jpg


بر اثر نوری که از پشت پرده می تابد، کم و بیش دیده می شود که قصاب ها در حال سر بریدن اسب هستند.

عکاس طاقت نمی آورد، از پشت میز بلند شده، دور می شود…

در گوشه ای، شروع به ور رفتن با رادیوی قدیمی که روی سه پایه قرار دارد، می کند.

آهنگی که به گوش می رسد نشان از حیاتی متفاوت و شاد در جایی دیگر دارد.

قصاب، از پشت پرده داخل می شود.

در دستش چاقویی که خون آن را با پیش بندش پاک کرده.

به عکاس سلام می کند.

قصاب: خوش اومدی.

میز قمار به هم خورده است.

ساعت ساز قصبه با ساعت بزرگ ور می رود، ساعت شروع به نواختن یک ملودی می کند.

مامور آب، به تنهایی در پشت میز، به دقت سرگرم رسیدگی به نتیجه قمار است…

در پشت قصاب و دوست صمیمی شمدها را جمع و برای اتو کشیدن آماده می کنند.

عکاس از دور آنها را تماشا می کند. مست، غمگین…

ساعت ساز قصبه، باز هم آهنگ ساعت را پخش می کند… موسیقی ناگهان قطع می شود. ساعت خراب شده است. ساعت ساز قصبه، با حرص ساعت را تکان می دهد، تاب می دهد.

ساعت ساز قصبه: ای خدا![ای داد بیداد!]

ساعت خراب شده را روی زمین می گذارد.

مستانه به پشت روی صندوق چوبی[در فیلم: نیمکت چوبی] دراز می کشد. سرش از انتهای صندوق، وارونه به طرف زمین آویزان می شود. با دستانش اشاراتی عجیب می کند و همزمان با صدایی مستانه حرف می زند.

ساعت ساز قصبه: وقتی دنیا را وارونه نگاه می کنم می فهم که [یک روز]همه لامپ ها زیر سیگاری[خاکستر دان] خواهند شد، همه میزها درخت، و همه آینه ها سر خواهد شد…[عکاس را مخاطب قرار می دهد] دوست جوان من تا آن موقع منتظر خواهد بود؟ مغرور است… آدم های مغرور انتظار می کشند… چون همیشه چیزهایی هست که بخواهند… کسانی که چیزی می خواهند انتظار می کشند، بگذار منتظر بمانند، اما من منتظر هیچ چیز نمی مانم!

عکاس، اندوهگین در حال نگاه کردن به ساعت ساز قصبه است.

مامور آب با دقت به حساب رسی ادامه می دهد…

ساعت ساز قصبه: منتظر شرط بندی توتو یا مسابقه ورزشی نمی مانم…منتظر شب نمی مانم…منتظر ساعت ها نمی مانم…منتظر زن ها نمی مانم…


derakht.jpg

[در فیلم: نمای عمومی از دو درخت لخت]

عکاس، به داستان خود ادامه می دهد

عکاس: [صدا] نه فقط روزهایی که انتظار می کشیدم، بلکه وقتی این قصه هم تمام شد باز هم به این فکر کردم.

hotelsobh.jpg

zankodakbimar.jpg

صبح.

تصویر عکاس که به طرف هتل خود می رود.

سکون و خلوتی قصبه.

احساس تنهایی…


عکاس: [صدا] چطور می توانستم از برگشتن زن به آنجا، قصبه ای که در آن انتظار می کشیدم، مطمئن باشم؟ … چرا انتظار می کشیدم؟ … [انتظار] چی را[می کشیدم]؟

باد در قصبه می وزد… برگ ها و کاغذ پاره هایی که به پرواز در می آیند….

عکاس: [صدا]در طول مدتی که انتظار کشیدم دیگر متوجه شده بودم که اطرافیانم و همه دنیا در حال تبدیل به جای کاملاً متفاوتی هستند. ولی باز هم امید بازگشت به خانه، پیش مادر و برادر بزرگ ترم را تا آخر حفظ کردم. دقیقاً چهار ماه و چهارده روز در آن قصبه انتظار آن زن را کشیدم. داشتیم به آخر زمستان طولانی نزدیک می شدیم. آخرین سکه طلایم را هم نقد کرده بودم.

در جاده ای پر از درخت و خیس، اتومبیل آبی رنگ زن به پیش می رود… مانند رویا، در مکانی نامعلوم…


هتل- مقابل هتل: رویارویی

اتاق عکاس.

دیوارها، پر است از تصویر هزاران چهره که ماه هاست از صد ها روزنامه و مجله بریده شده است.

به خاطر پوشانده شدن همه دیوارها از تصاویر چهره ها، اتاق هتل به مکانی هراس انگیز تبدیل شده است.

همه جا دسته دسته روزنامه ها، مجله ها، آلبوم ها…

و صفحه تلویزیونی که همیشه روشن است…

عکاس، پشت میزش نشسته …

سر و صورت و موهایش به هم ریخته، اصلاح نکرده، فرسوده… تا حدودی تغییر یافته… هنوز با اشتیاق از پنجره به بیرون، به مغازه ساعت ساز قصبه نگاه می کند.

تصویر مغازه ساعت ساز از پنجره هتل…

در مغازه باز شده و دو نفر از آن خارج می شوند.

اولی، ساعت ساز قصبه با ساعت زیبای بزرگ در دست، دیگری مردی درشت اندام…

به طرف هتل راه می افتند.

عکاس به آنها نگاه می کند، اما توجه زیادی نشان نمی دهد.

در دنیای خویش، حواس اش پرت است.

در زده می شود.

عکاس برمی خیزد. بریده روزنامه دم دست روی میز و سطل زباله را برداشته، در را باز می کند.

زن نظافت چی: آشغال ها را بگیرم.

عکاس روزنامه های بریده و سطل زباله ای را که در دست دارد، به او می دهد.

زن نظافت چی: اتاق را تمیز کنم…

عکاس: باشد…

عکاس در را به روی زن نظافت چی می بندد.

زن نظافت چی، با انبوه زباله هایی که در دست دارد، یک لحظه حیرت زده در جای خود خشکش زده، با خود حرف می زند. سپس در یک دست دسته روزنامه، در دست دیگرش سطل زباله، آرام آرام از پله ها پایین می رود.

سطل زباله را در گوشه ای می گذارد.

دسته روزنامه های بریده شده را، در گوشه ای از اتاق ورودی هتل[لابی]، روی یک سه پایه می گذارد.

همزمان آهنگی به گوش می رسد: ملودی ساعت بزرگ و زیبا… اما یک ملودی شکسته.

وقتی زن نظافت چی یک زیر سیگاری پر را برای خالی کردن در دست می گیرد، زن و ساعت ساز قصبه که در اتاق طبقه هم کف هتل روبروی هم نشسته اند، دیده می شوند.

روی سه پایه ای در برابرشان ساعت بزرگ و زیبا قرار دارد. ساعت ساز قصبه ژولیده و له شده، گناهکار به نظر می آید. ملودی شکسته ساعت خراب قطع می شود.


زن انگار کودک بیماری را نوازش می کند، دستی به روی ساعت می کشد.

زن: به خودت نگیر، ولی این تعمیر کردن نیست، تو این ساعت را کشتی…روح اش را بهش برنگرداندی…

ساعت ساز قصبه: خیلی روی این کار کردم… یک مدت چقدر قشنگ آهنگ می زد…

زن:[با اندوه آه می کشد] پیش خودم فکر کردم مغازه این ساعت ساز چقدر کوچک، ولی چقدر غم انگیز است… به خودم گفتم امانتی را که سپرده ام تماشا می کند و این کار را انجام می دهد[منظور تعمیر ساعت است].

ساعت ساز قصبه با شرمی درونی و عمیق در هم می رود.

زن: امانتی را تماشا نکردی؟

ساعت ساز قصبه: امانتی را؟[به تته پته می افتد] درست و حسابی نتوانستم…

زن خشمگین است، از این وضعیت ناراحت است. بلند شده و بالا و پایین می رود.

زن: ساعت ساز، به امانتی که دادم پشت کردی.

ساعت ساز قصبه:[گیج، محجوب]ولی دست من نیست که…

زن: چطور؟

ساعت ساز قصبه: یک پسر جوان… یک بار تماشا ش کرد، شیفته اش شد…

زن، متوجه روزنامه بریده شده و تصاویر چهره ها که زن نظافت چی روی سه پایه گذاشته، می شود.

دستش با حیرت روی دسته روزنامه ها، مجله ها، تصاویر چهره ها گردش می کند.

روزنامه، دسته کاغذ و چهره ها، زن را به یاد عکس هایی را که زمانی تماشا کرده و روزنامه ها انداخته است. به فکر فرو رفته است.

زن: چطور پسری است؟

zanchetorpesar.jpg


زن، در ابتدای پله هایی که به طبقه بالایی می رود ایستاده است…

به حرف های ساعت ساز قصبه، انگار که می خواهد چیزی را به یاد بیاورد، گوش می دهد… از روی غریزه یک لحظه به بالا، به بالای پله ها نگاه می کند.

ساعت ساز قصبه: پس نمی دهد… اهل اینجا هم نیست…یک لحظه ازش جدا نشده… مرتباً تماشا ش می کند… مرتب…

زن ناگهان به خود می آید: ساعت ساز قصبه او را نا امید کرده است… برای آخرین بار به ساعت نگاه می کند…

زن: می توانست به خیلی ها رویایی را که فراموش کرده بودند، یادآوری کند…

زن، مصمم، از هتل خارج می شود. به طرف اتومبیل آبی رنگ اش که در مقابل هتل منتظر است، می رود.

ساعت ساز قصبه با احساس گناه ساعت را برداشته و به دنبال زن می دود.

نزدیک اتومبیل به زن می رسد.

مرد درشت هیکل، در اتومبیل را برای زن باز کرده است.

ساعت ساز قصبه: راستش من هرگز شما را فراموش نکردم… امانتی را هم همین الان می آورم. نزدیک است، خیلی نزدیک است…

زن:[توجه اش جلب می شود] نزدیک است؟

ساعت ساز قصبه: بله، خیلی نزدیک است… پسره تمام روز تماشاش می کند… همه اش همین را نگاه می کند… منتظر است…

ساعت ساز قصبه که متوجه شده زن قصد دارد سوار اتومبیل شود، به دست و پا می افتد…

ساعت ساز قصبه:[با درماندگی] تشریف بیارید مغازه… یک ساعت دیگر هم دارم، تازه، خیلی قشنگ است…


zansavaroto.jpg

زن سوار اتومبیل شده است.

زن: چطور ساعتی است؟

ساعت ساز قصبه، از این که بتواند زن را به مغازه بکشاند هیجان زده است.

ساعت ساز قصبه: خیلی قشنگ است! می بینید…

ساعت ساز قصبه، با سراسیمگی دور زده و از در دیگر سوار اتومبیل می شود…

اتومبیل که موتورش به کار افتاده آرام آرام از کادر خارج می شود…

وقتی دوربین به آرامی به طرف بالا حرکت می کند، یکی از پنجره های هتل دیده می شود…

این همان پنجره ای است که عکاس ماه هاست پشت آن نشسته و انتظار زن را می کشد…

اما نحوه نشستن عکاس و زاویه دیدش، برای دیدن مغازه ساعت ساز که به شکلی اریب در مقابل هتل قرار دارد تنظیم شده و اتومبیل مقابل هتل دیده نمی شود.

عکاس، لحظه ای متوجه اتومبیل زن می شود که به طرف پیاده روی روبرو؛ به مغازه ساعت ساز نزدیک می شود.

عکاس که اتومبیل آبی رنگ را در برابر مغازه ساعت ساز دیده، بلند می شود، از پنجره به خوبی دیده می شود.

عکاس ناباورانه و با اشتیاق به اتومبیلی که به مغازه ساعت ساز نزدیک می شود، نگاه می کند…

ساعت ساز قصبه، از اتومبیل پیاده می شود، مقابل مغازه اش منتظر زن می شود.

زن، از در اتومبیل که مرد درشت هیکل برایش باز کرده خارج شده، به طرف مغازه ساعت ساز می رود.

مقابل در مغازه، زن یک لحظه از روی غریزه پا سست می کند…

شاید هم ساعت ساز قصبه چیزی به او گفته باشد…

زن به شکلی شهودی چرخیده، به طرف هتل نگاه می کند. عکاس را می بیند که از پشت پنجره هتل با اشتیاق او را نگاه می کند.


zanbargashte.jpg

زن، برگشته در طول پیاده رو به طرف هتل قدم بر می دارد…

چشمانش به پنجره هتل دوخته شده است.

او نیز انگار چیزی را که می بیند، باور نمی کند.

اما در چهره اش احساس کم رنگی وجود دارد که نشان می دهد این را از قبل می دانسته و انتظارش را می کشیده.

به طرف عکاس که از پشت پنجره به او نگاه می کند، می رود.

حال زن و عکاس در برابر هم قرار دارند.

در چهره زن ترحم، درد، عشق…

akasazppanjer.jpg


عکاس از پشت پنجره بسته، با حالتی ناباورانه به زن نگاه می کند. دستانش با تمام قدرت به شیشه فشار می آورد. به محض خیز برداشتن به سوی زن، شیشه می شکند. [در فیلم: با دست راستش محکم به شیشه می کوبد]

زن یک لحظه توقف می کند. انگار به خود می آید…

برمی گردد، با قدم هایی تند به طرف اتومبیل می رود.

زن: برویم.

saatsazghasabe.jpg

ساعت ساز قصبه، ساعت بزرگی را که در دست دارد روی زمین می گذارد. دوان دوان سعی می کند راه زن را بسته، او را متوقف کند.

ساعت ساز قصبه: لطفاً نروید! ماه هاست آنجا منتظر شماست… خواهش می کنم امانتی هم پیش اوست…

مرد درشت هیکل ساعت ساز را هل می دهد.

عکاس برای رسیدن به زن، به سرعت در حال پایین آمدن از پله های هتل است.

زن سوار اتومبیل شده است.

مرد درشت هیکل نیز سوار می شود…

موتور اتومبیل روشن می شود.

ساعت ساز قصبه: داره میاد…نروید، صبر کنید!

اتومبیل آبی رنگ حرکت می کند…

با دور شدن اتومبیل، عکاس در آستانه در هتل ظاهر می شود.

به دنبال اتومبیلی که دور می شود، نا امیدانه چند قدمی می دود.

وقتی مقابل مغازه ساعت سازی نزدیک ساعت ساز می رسد، می ایستد.

عکاس: کجا رفتند؟

ساعت ساز قصبه دیگر پکر شده است.

ساعت ساز قصبه: نمی دانم.


عکاس، درمانده به اطرافش نگاه می کند.

روی یک زمین تکه کاغذی مچاله شده… خم شده، برمی دارد.

عکاس: این چیه؟

ساعت ساز قصبه: آن خرسی که مرا هل داد داشت می خورد… شیرینی…

عکاس، کاغذ شیرینی را باز می کند.

بیتی را که درون آن نوشته شده، می خواند.

عکاس: گر تو ای دل طالبی در راه رو می‌نگر از پیش و پس آگاه رو

عکاس، طرف دیگر کاغذ شیرینی را برمی گرداند. یک برج ساعت در آنجا قرار دارد. سمبل یک شهر…

عکاس: برج ساعت!

به همدیگر نگاه می کنند. هر دو به یک چیز فکر می کنند.

ساعت ساز قصبه: آنجا نرو. خودت را قاطی این کار نکن…

عکاس به او گوش نمی دهد…

به سرعت از او جدا می شود.

عکاس، شب، در اتوبوس، در جاده ای بین شهری است.

اتوبوس در تاریکی به پیش می رود.

عکاس در نور داخل اتوبوس، به کاغذ شیرینی که در دستش قرار دارد، به تصویر برج ساعت نگاه می کند.

[در فیلم صدای زنگ ساعت]

نمای برج ساعت.


namayeborjsaat.jpg

1- در اصل kız kaçtı، نوعی بازی با ورق در ترکیه که با بی بی بازی می شود.

منطق‌الطیر عطار، فی التوحید باری تعالی جل و علا-حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت