چاپ ویژه ♦ کتاب

نویسنده
امیر عزتی

فیلمنامه چهره پنهان نوشته اورهان پاموک برنده جایزه نوبل، توسط عمر کارور به فیلم برگردانده شده و پر جایزه ترین و مشهورترین اثر تاریخ سینمای ترکیه به شمار می رود.

این ترجمه متعلق به یک سال قبل و پیش از این است که نویسنده جایزه نوبل راببرد. به همین اندازه هم در وزارت ارشاد اسلامی متوقف ماند و سرانجام به آن اجازه چاپ داده نشد.

هنر روز که پیش از این رمان همسایه ها اثر جاودانه زنده یاد محمود احمد را در بخش “چاپ ویژه” منتشر کرده بود، اکنون این فیلم نامه رادر اختیار خوانندگان خود می گذارد.

چهره پنهان شامل چهار فصل است که هر فصل آن در دو هفته منتشر خواهد شد. در انتهای کتاب نیز یادداشت نسبتاً بلند اورهان پاموک و بررسی فیلم ساخته شده بر اساس این فیلمنامه از نظر خوانندگان خواهد گذشت.

فصل دوم

شهر ِ مرده ها

“هزاران هزار راز فاش خواهد شد، آن گاه که چهره پنهان آشکار شود”

شیخ فریدالدین عطار

منطق الطیر

shaharmordefd.jpg

درختان خشک ِ مرده.

نمای عمومی شهر ِ مرده ها.

سحرگاهی مه آلود. [در فیلم: رفتگری جارو بر دوش عبور می کند]

عکاس از[میان سکوهای] بازار هفتگی خالی عبور می کند.

کوچه های خلوت. اندوه بار…

عکاس در برابر درب منزل پدری لحظه ای درنگ می کند، در را می کوبد.

در خانه پدری

جسد دراز کشیده پدر.[در فیلم: چاقویی روی سینه جسد قرار دارد]

عکاس در کنار سر جسد می نشیند.

دستش به سوی چهره پدرش دراز می شود. چشمان مرده باز است.

دست عکاس پس کشیده می شود.

نمای عمومی خانه پدری از بیرون.

عکاس، روی تخت نیمکتی رها شده، به خواب رفته است.

مادر وارد می شود، آرام به کناره تخت تکیه می دهد.

دستش با محبت و به نرمی روی گونه پسرش گردش می کند.

مادر: اینجا نخواب، سرما می خوری.

minsm.jpg

مادر، برادر بزرگ تر، عکاس در کنار میز صبحانه نشسته اند. یک رومیزی بسیار تمیز.

فقط برادر بزرگ تر در حال خوردن چیزهایی است.

مادر: [به عکاس] صورت ات مثل خاکستر شده.

سکوت.

عکاس: این صدا چیه؟

برادر بزرگ تر: صدایی نمی شنوم.

عکاس: چشم های بابام بسته نمی شه.

برادر بزرگ تر: برای بستن چشم های بابام…

مادر: شما نگران نباشید، چشم های پدرتان بسته خواهد شد… همیشه دلش می خواست این طوری باشه. همه مان در کنار یک میز…

چکمه های پدر، گوشه ای در کنار دیوار.

مادر: تو هم دیگر اینجا می مانی… کارهای زیادی هست که باید انجام داد… این هفته به گوسفند داری می روید هر چی هست و نیست، باید فروخت و خلاص شد…

از چهارچوب پنجره دو مرد درشت هیکل و ترسناک دیده می شود که وارد باغچه[حیاط] منزل می شوند. همراه شان یک تابوت، بر شانه های شان طناب و آویز… عروس از پنجره آنها را می بیند.

عروس: آمدند.

همزمان با بلند شدن پسرها از سر میز…

مادر: هیچ کس نباید در تشیع جنازه چشم های شما را خیس ببیند.


گورستان

نمای عمومی مردمی که در اطراف گور جمع شده اند.

بانگ دعوت پیشنماز: فاتحه!

برادر بزرگ تر و عکاس، برای خواندن دعا دست های شان را باز می کنند. مرد مسنی که وارد گور شده، کناره کفن را در قسمت صورت باز می کند.

مرد مسن: پسرهاش کجان، پسرهاش کجان؟ بیارید شون اینجا.

پیرمردی عکاس را بر سر مزار پدر می آورد.

پیرمرد: خوب نگاه کن، این پدر تو است؟

عکاس:[به آرامی] بابام…

پیرمرد: نشنیدم. یک بار دیگر بگو.

عکاس: بله، پدرمه، این پدر من است!

[در فیلم: نمای عمومی از کوچه های خلوت و دراز قصبه]

در راه گوسفند داری

عکاس و برادر بزرگ ترش در روی خط آهن راه می روند.

عکاس هنگام عبور از پل خط آهن به لاک پشتی را که به پشت افتاده، می بیند. ایستاده و آن را برمی گرداند.

برادر بزرگ تر: انگاری باید پدر من کس دیگری می بود، نه این آدمی که عاشق آن زن عجیب و غریب شد. به خودم قبولاندم. عصرها وقتی به خانه برمی گشتم، به خودم می گفتم این خانه ما نیست… فکر می کردم تو هم همین احساس را داری، برای همین از استانبول برنمی گردی.

عکاس: نمی دانستم.

برادر بزرگ تر: وقتی زن را اولین بار دیدم، فکر کردم فامیل یکی از کارگرهای گوسفند داری است. معلم بود… شوهرش هم معلم بود… زن یک معلم چه کاری در یک گوسفند داری می تواند داشته باشد؟

در دشتی باز[در فیلم: در مزرعه از میان چند مترسک] راه می روند. در دوردست ها قطاری ظاهر می شود، نازک و طویل. [در فیلم: برادر بزرگ تر لحظه ای در کنار یکی از مترسک ها ایستاده، برمی گردد و قطار را نگاه می کند] قطار سوت اش را به صدا در می آورد. غرّش موتور قطار…

برادر بزرگ تر: بابام می گفت؛ برای سوخت مدرسه بهشون هیزم می دهم. می گفت زن وسواسی، هر روز دفتر حساب را کنترل می کند… شروع کرد به هر روزه رفتن به گوسفند داری.

برادر بزرگ تر در جلو، عکاس در پشت وارد گوسفند داری می شوند.[ در اطراف شان حیوانات، یک تایر بزرگ تراکتور، حلبی های زنگ زده، پاتیل های مسی… پارس سگ ها…(این قسمت در فیلم به چند دقیقه بعد منتقل شده است) ]


ساختمان گوسفند داری

عکاس پشت میز پدرش نشسته است.

انگار که می خواهد پدرش را درک کند چشمی در اطراف سیر می کند: در گوشه ای یک تخت خواب بسیار بزرگ… دو گل درون حلبی های Vita… چراغ گازی…

جعبه تحریر روی میز را باز می کند، درون آن یک دفتر می بیند. بیرون می آورد.

صفحات دفتر را ورق می زند.

دستخط خوش و ماهرانه زن معلم.

برادر بزرگ تر [در فیلم: دیگی مسی در دست]وارد می شود.( )

عکاس: دفتر این است؟

برادر بزرگ تر با سر تائید می کند.

عکاس: دست خط اش واقعاً قشنگ است.

برادر بزرگ تر: بابام نمی خواست من اینجا بیام.

برادر بزرگ تر خم شده و با حرکتی از سر آشنایی کشوی پایینی میز را باز می کند… قوطی صدف نشانی را[در فیلم: از داخل جعبه ای بزرگ تر بیرون آورده] روی میز می گذارد.

قوطی را باز می کند، داخل اش را نشان می دهد.

دو چوب سیگار، یک فندک خوب قدیمی، یک چاقوی جیبی، یک ساعت جیبی در دار و زنجیردار، یک قوطی کوچک تر.

برادر بزرگ تر: انتخاب کن!

عکاس یک لحظه مکث می کند.

به دقت ساعت را در دست می گیرد.

عکاس: بقیه را نمی خواهم.

برادر بزرگ تر: خوبه.

فندک و چاقو را در جیب می گذارد.

عکاس، قوطی کوچک را باز می کند.

از داخل قوطی عکس یک زن بیرون می آید، چشم ها و چهره اش سیاه شده، خراشیده شده[در فیلم: فقط چشم ها]… تصویری هراس انگیز.

عکاس: تو این کارو کردی؟

برادر بزرگ تر: چی رو؟

صدای برادر بزرگ تر نمی تواند دروغ گفتن اش را پنهان کند.

برادر بزرگ تر قوطی محتوی عکس را درون جیبش می گذارد.

برادر بزرگ تر: اگر این قدر کنجکاو هستی موقع برگشتن از جلوی مدرسه رد می شویم… بهت نشونش می دم…

برادر بزرگ تر به قسمت پشتی اتاق می رود، دو تفنگ شکاری با خود بیرون می آورد….

برادر بزرگ تر: اگر یک پدر شروع به دروغ گفتن کند، دیگر پدر نیست. [تفنگ ها را به میز تکیه می دهد] مادرم می خواهد اینها را به خانه ببرم.

برادر بزرگ تر از کشوی میز کلیدی بیرون می آورد که روبانی آبی رنگ به آن بسته شده.

برادر بزرگ تر: و این را…


مدرسه ابتدایی

به دور از هر گونه محل سکونت، یک ساختمان دولتی در دل طبیعت.

پرچمی بر تیرک…

دانش آموزان در حیاط “فرار کن خرگوش”[همان گرگ به هوای خودمان] بازی می کنند…

خانم معلم در میان آنها.

موهایش باز. جذاب، زیبا…

برادر بزرگ تر و عکاس از دور[در فیلم: کنار یک درخت بزرگ] او را تماشا می کنند.

برادر بزرگ تر، برای یک لحظه برادرش را برانداز می کند.

سر و صدای شاد دانش آموزان.

زن معلم انگار به وسیله احساسی درونی حضور برادر بزرگ تر و عکاس، و این که او را از دور تماشا می کنند، دریافته؛ در یک آن می چرخد، و مدتی به دو برادر نگاه می کند.


در خانه پدری

شب. عکاس در بسترش دراز کشیده، به ساعت زنجیردار پدر که در دست دارد خیره شده است.

روشنایی ضعیف در بیرون.

باد شدیدی که در میان شاخه های لخت درخت ها زوزه می کشد.

عکاس به پهلو چرخیده و به خواب می رود.

پل روی رودخانه

دو برادر روی یک پل ایستاده اند.

برادر بزرگ تر نشسته، پاهایش را به طرف آب آویزان کرده است.

عکاس در پشت سر ایستاده است.

زمزمه آب روان.

برادر بزرگ تر: به یک چهره نگاه می کنی، مجذوب یک خیال می شوی…. اما به محض این که چشم می بندی و باز می کنی، خیال ناپدید می شود… آن خیال دیگر در عقل توست، اما حقیقت دارد یا نه؟ باید همیشه در کنارت باشد، نه در ذهن ات… و گرنه نابود می شوی…. [در فیلم: رو به عکاس می کند] چرا دوربین عکاسی ات را نیاوردی؟

عکاس:[با حواس پرتی] نمی دانم.

برادر بزرگ تر: لابد فکر کردی گیریم که خیال این قصبه را روی کاغذ ثبت کردم، که چی بشه؟ مگر نه؟

عکاس:[یک لحظه فکر می کند] نه…[و تصمیم اش را بر زبان می آورد] دیگر به استانبول برنمی گردم…

khanepedari.jpg

خانه پدری

عصر.

عکاس، مادر، برادر بزرگ تر و عروس بر سر سفره.

مادر: کدام مادر دلش نمی خواهد که پسرش درس بخواند… اما هیچ مادری هم نمی خواهد که پسرش عمرش را با گرفتن عکس مست ها سر کند. یک روز به استانبول می روی، درس ات را تمام می کنی و وکیل می شوی…. اما تا زمانی که می خواهی اینجا بمانی، به برادر بزرگ ترت کمک می کنی…. حالا، پسرهای من بیایید؛ می خواهم چیزی به شما نشان بدهم…

مادر در پیش، دو برادر در پس از پلکان های لرزان پایین رفته و وارد صندوقخانه[در فیلم:زیر زمین] می شوند.

لوازم قدیمی، بخاری ها، منقل، قالی، قوطی ها، صندوق ها، صندلی ها، قفس…

مادر به گوشه ای از اتاق می رود.

[یک صندوق را به راحتی کناری می زند، قالی را جمع می کند.

کفپوش تخته ای را از جای خود در می آورد.(در فیلم:چند پله چوبی کوچک، که یکی از آنها را از جا در می آورد)]

رو به برادر بزرگ تر می کند.

مادر: حالا تو بیا ببینم… دست ات را فرو کن تو…

برادر بزرگ تر، دستش را وارد سوراخ می کند.

مادر: حسابی فرو کن، حسابی…

برادر بزرگ تر چیزی پیدا کرده است.

مادر: بکش، حالا بیارش بیرون.

برادر بزرگ تر، صندوقچۀ قابل حملی را از سوراخ بیرون می آورد.

مادر پشت میزی که در آنجاست، می نشیند. صندوق روی میز قرار داده می شود.

مادر: حالا کلید را بده ببینم.

مادر، کلید را از برادر بزرگ تر می گیرد.

صندوقچه را باز می کند. برادرها با کنجکاوی نگاه می کنند.

مادر خشنود از خویش، کیسه مخملی از صندوقچه خارج می کند.

در کیسه را باز می کند.

محتویات آن را روی میز خالی می کند:سکه های طلا.

مادر: [به برادر بزرگ تر] بشمار ببینم، چند تا است…[به طرف عکاس برمی گردد] برادرت می داند، داخل بازار بعد از مسجد یک زمین خالی هست، ها…. مال پسر خاله های پدرت است… بیست سالی می شود[که از اینجا رفته اند]، دیگر برنمی گردند… اگر بجنبیم زمین را به قیمت ارزان به ما واگذار می کنند…

برادر بزرگ تر طلاها را شمرده است.

برادر بزرگ تر: سی و هفت.

مادر: خوبه… یک بار دیگر بشمار، بگذار داخل کیسه.[به طرف عکاس برمی گردد] برادرت می گوید که می توانیم آن جا یک مغازه بسازیم… این کار به عهده تو است…. فردا سوار اتوبوس می شوی، پس فردا آنها را پیدا می کنی و طلاها را بهشون میدهی.[از جیب اش کاغذی بیرون می آورد] در این آدرس…

عکاس متعجب، به آدرسی که در دستش قرار دارد می نگرد.

مادر، در کیسه ای را که از برادر بزرگ تر گرفته می بندد، به عکاس می دهد.

مادر: فراموش نکن، آینده همه ما داخل این کیسه است…

در اتوبوس

تصاویری در حال گذر از پنجره اتوبوس.

درخت ها.

عکاس در اتوبوس است.

اتوبوس در دل شب راه می رود.


محل استراحت

اتوبوس در یکی از استراحت گاه های بین راه توقف کرده است.

عکاس از اتوبوس پیاده شده. اما همراه جمعیت وارد غذاخوری نمی شود.

با افسردگی قدم می زند.

در نزدیکی اش یک قهوه خانه قرار دارد. به طرف آن می رود.

در داخل آدم هایی در حال تماشای تلویزیون.

عکاس، [در برابر قهوه خانه ایستاده] سیگاری روشن می کند.

درست لحظه ای که می خواهد برگردد، سر جای خود میخکوب می شود:

تصویر چهره زن…

عکاس ابتدا متوجه منبع تصویر و چگونگی آن نمی شود.

سپس در می یابد: چیزی که او می بیند انعکاس تصویری در یک آینه است.

بازتاب تصویر تلویزیونی که مشتریان داخل قهوه خانه تماشا می کنند…


قهوه خانه

عکاس وارد قهوه خانه می شود.

چشم به زن روی صفحه تلویزیون.

در چهره زن حالتی پر احساس وجود دارد.

عکاس، سحر شده، انگاری منجمد شده.

روی یک صندلی می نشیند، زن روی صفحه تلویزیون را نگاه می کند.

تصویر روی صفحه عوض می شود: ساعت ساز ظاهر می شود.

در برابر ساعت ساز یک ساعت رومیزی قرار دارد[در فیلم: میان دست های او، روی میز]، حرف می زند.

ساعت ساز: سال ها بین ساعت ها زندگی کردم… راز ساعت ها، به راز زندگی ام تبدیل شد… یک روز فهمیدم که این راز با معمای چهره های مان گشوده خواهد شد… این گونه بود که رویاهایم با رویاهای کسی دیگر در هم آمیخت… حالا دیگر فراموش نمی کنم… اگر چهره ساعت به دلش نزدیک است، در عوض چهرۀ انسان خود به خود حرف می زند…

تصویر ساعت ها روی صفحه ظاهر می شود. تصاویر پادشاهان قدیمی…

تیک تاک ساعت ها.

عکاس، به همراه تماشاچیان غمگین و در خود فرو رفته قهوه خانه، تصاویر روی صفحه تلویزیون را تماشا می کند.

از بیرون صدای بوق شدید اتوبوس شنیده می شود.

اما عکاس از جای خود بلند نمی شود.

یک لحظه به بیرون نگاه می کند.

سپس دوباره چشم به صفحه تلویزیون می دوزد.

یک بار دیگر صدای بوق شنیده می شود.

اتوبوس به راه افتاده، استراحت گاه را ترک می کند.

همزمان تصاویر روی صفحه تلویزیون نیز به آخر می رسد.

نور صفحه خالی و براق تلویزیون.

قهوه چی به تلویزیون نزدیک می شود.

کاستی را از دستگاه ویدئو خارج می کند. داخل جلدش گذاشته و به مردی کلاه به سر می دهد که در آن لحظه ظاهر شده است.

[در فیلم: کاست را به مرد می دهد و او ان را درون کیسه ای گذاشته و می پیچد.

مرد کلاه به سر: خداحافظ!

قهوه چی: به سلامت!]

چشمان عکاس اینک به همراه کاست ویدئو به مردی که آن را گرفته، دوخته شده است.

مرد کلاه به سر از قهوه خانه خارج می شود.

عکاس او را تعقیب می کند.

همزمان با رسیدن مرد کلاه به سر به یک کامیونت، عکاس به او می رسد.

عکاس: یک ثانیه لطفاً؟

مرد کلاه به سر: بفرمائید؟

عکاس: چیزی که الان تماشا کردیم، مال شماست؟

مرد کلاه به سر:[مشکوک می شود] چطور؟

عکاس: می خواهم بخرم اش… می فروشید؟

مرد کلاه به سر: امانت است!

عکاس: پول زیادی می دهم.

مرد کلاه به سر: مال من نیست، گفتم. صاحب اش تو قصبه است.

کاست داخل کیسه را درون کاپشن خود فرو می کند.

در راه قصبه

کامیونت در تاریکی بی انتها، در جاده ای به پیش می رود.

مرد کلاه به سر کامیونت را می راند. عکاس نیز در کنار اوست…

تنهایی و تاریکی شب.

عکاس: صاحب اش کیه؟

مرد کلاه به سر: به زودی می بینیش.

سکوت. درخت ها در شبی هراس انگیز.

مرد کلاه به سر: بیست سالی می شه[که از این راه رفت و آمد می کنم]، ولی هنوز هم شب ها موقع عبور از این راه می ترسم.