صد بار به او گفتم که فرزانه خانم عزیز ما روزهای جمعه تعطیلیم، سر ساعت هشت صبح جفت شان وارد دفتر شدند. هم آن بابک که اصلا هیچ کاری در دفتر ندارد، هم این فرزانه خانم که باید به شوهر و بچه اش برسد. مرض دارند می آیند توی دفتر که دعوا کنند آن وقت من باید هم این وسط بشوم مثل کاترین اشتون بیچاره که پیام فرزانه خانم را به بابک بدهم و پیام بابک را به فرزانه. خوب خودتان با هم حرف بزنید، بگذارید من هم به کار و زندگی ام برسم. بابک که می گوید فرزانه سی سال است به من بدوبیراه می گوید، در حالی که اصلا این دو نفر سه سال هم نیست همدیگر را می شناسند، فرزانه هم می گوید من اصلا به بابک اعتماد ندارم. می گوید که من اگر با بابک حرف بزنم، تمام فامیل و شوهرم و همین حسن آقا پسرم می گوید با این مرتیکه چرا حرف می زنی؟ شما به جای من پیغام بده که من دعوا ندارم. بابک هم می گوید من مشکلی ندارم، بیاید جلوی همه ایرانی های پاریس اعتراف کند که هرچه پشت سر من گفته دروغ است، من هم آشتی می کنم. باور کنید دعوای ایران و آمریکا از دعوای این دو تا راحت تر قابل حل است. بابک دیروز صبح آمده و برای من یک عالمه خرما آورده. می گویم: “خرما برای چی خریدی؟”
می گوید: “ قابل شما رو نداره، رفته بودم بازار عربها گفتم دست خالی نیام.”
می گویم: “یعنی مشکل تو با عربها حل شد؟ این همه پشت سر این بیچاره ها حرف می زنی؟”
می گوید: “من که با این مراکشی ها و الجزایری ها و مصری ها و عراقی ها و فلسطینی ها مشکل ندارم، اینها همه شان رفیق من هستند، من با عربهای سوسمارخور مشکل دارم.”
عصبانی می شوم و می گویم: “یک بار دیگه به عربها بگی سوسمارخور سوتت می کنم بری بالای برج ایفل، خب، مرد حسابی! همین مراکشی ها و الجزایری ها و مصری ها همه شون عرب هستند. پس تو با کی مشکل داری؟”
می گوید: “من با اونهایی که به ایران حمله کردند مشکل دارم. خیلی نامردی کردند، دسته جمعی ریختند سر داریوش و کورش و یزدگرد بیچاره، بگو آخه لامصب ها! دعوا دارین برای چی تخت جمشید آتیش می زنین نامردها؟”
می گویم: “حالا بعد از ۱۴۰۰ سال باید دعوا رو ادامه بدی؟ تو هم که بدتر از این حزب اللهی ها هستی که می گن ما با آمریکایی ها آشتی نمی کنیم. هم اونها هم اون اسرائیلی ها و تندروهای نئوکان که می گن تحریم ها نباید لغو بشه، بالاخره آدم دعوا هم که می کنه بعد از ده سال پونزده سال تمومش می کنه. دروغ می گم؟”
اشاره به طرف اتاق کار فرزانه می کند و می گوید: “شما که خودت دروغ نمی گی، ولی دوروبری هات رو چه عرض کنم ( و صدایش را بالا می برد که فرزانه هم بشنود) ولی خدائی اش این روحانی اگه می خواست صلح کنه باید می رفت سر مهمونی ناهار. نباس می رفت؟ بالاخره اون بان کی مون کلی تهیه و تدارک دیده بود. شما بودی نمی رفتی؟”
می گویم: “آدم که بخاطر یه ناهار معامله رو به هم نمی زنه، بالاخره دیدی که جواد آقا ظریف رفت با جان کری ملاقات کرد. ناهار یک کار نمایشی بود، ولی مذاکره یک کار واقعی دیپلماتیک بود.”
می گوید: “حالا شما هی ماست بمال، هی لاپوشونی کن. اصلا جواد کیه؟ اصلا جان کری کیه؟ اینها همه شون مهره ان، اصل جنس اون دو تا هستند، روحانی و اوباما. اگه راست می گفت روحانی می رفت مثل مرد جلوی در سازمان ملل، سر راه اوباما رو می گرفت دست دراز می کرد می گفت، از امروز رفیقیم. همینو گفته بود من بکلی بی خیال می شدم.”
می گویم: “یعنی اگر دست می داد و سلام می کرد حل بود؟”
می گوید: “بعدش هم می رفت تهران موسوی و کروبی رو آزاد می کرد. با بقیه زندونی ها.”
خیره می شوم توی چشمهایش و می پرسم: “ببینم داداش! مگه تو تا همین چهار ماه قبل نمی گفتی موسوی و کروبی باید بخاطر جنایاتی که سی سال قبل کردن محاکمه بشن؟ هان؟ مگه نمی گفتی؟ بخاطر همین به من می گفتی سبزاللهی؟ نمی گفتی؟”
با واماندگی می گوید: “حالا هم می گم، حرف بابی یکیه، باید آزاد بشن، بعدا خودمون محاکمه شون کنیم. اینها که با هم تناقض نداره، داره؟”
عصبانی می شوم و می گویم: “یعنی چی این حرف؟ لابد تو می خوای محاکمه شون کنی؟ اصلا برو جلوی چشم من نباش که بدجوری سوتت می کنم.”
سرش را می اندازد و می رود بیرون و من را عصبانی می گذارد توی دفتر. فرزانه با یک لیوان آب می آید و می گوید: “شما چرا با این مرتیکه بی همه چیز دهن به دهن می گذاری؟ آخرش به حرف من می رسی که این قابل اصلاح نیست. دروغ می گم؟”
آب را می خورم و می گویم: “شما هم حرفی می زنی فرزانه جان! خوبه مثلا اصلاح طلبی، مگه می شه یه آدمی قابل اصلاح نباشه، خودت می بینی همه سران مملکت که تا دو روز قبل طرفدار جنگ با آمریکا بودن، همه شون همچین راجع به آشتی حرف می زنن، انگار عمه من سفارت آمریکا رو گرفته بود.”
فرزانه می گوید: “راستی عمه شما جزو دانشجوهای خط امام نبود؟ من خاطراتتون رو می خونم، عمه تون که کمونیست بود، مگه نه؟”
می گویم: “باز تو به مثال من گیر دادی؟ عمه من پنجاه سال قبل مرحوم شد، من خودم جزو دانشجوهای خط امام بودم. یه غلطی کردیم.”
فرزانه با همان لحن دلداری همیشگی می گوید: “نگین تو رو خدا، بالاخره آدم اشتباه می کنه. مامان منم هر روز منو می برد تخت جمشید هی انجز وعده می خوندیم. یادتونه که؟ من تازه فهمیدم انجز وعده یعنی چی؟( بعد صدایش را پائین می آورد و می گوید): حالا من و شما که هیچی، این بابک خودش تو کمیته بود، اولش می گفت من پاسدار خمینی بودم، بعدا دید سنش نمی خوره، گفت پاسدار خامنه ای بودم. هی می گفت می خوام خاطراتم رو چاپ کنم، به حالاش نگاه نکن.”
یک دفعه بابی با هیجان وارد می شود. فرزانه بسرعت می رود توی اتاقش، بابک می گوید: “تلفن زدن، تبریک می گم، ما پیروز شدیم”.
کی تلفن زده؟ فکر می کنم حتما در تهران کودتایی شده و تلفنی به او خبر دادند، می گویم: “چی شده تو پیروز شدی؟ حتما تو تهران کودتا کردن….”
سینه اش را جلو می دهد و می گوید: “غلط می کنن کودتا کنن، خودم پوزشون رو به خاک می مالم، علیه دولت مردم کودتا کنن، تا بابی زنده است، عمرا اگر بذارم.”
می گویم: “پس لابد تلفن زدن گفتن آمریکا به سوریه و ایران حمله کرده تو خوشحالی، آره؟ خیلی نامردی”
می گوید: “اولندش که حسین امکان نداره حمله کنه به ایران، دومندش حسن امکان نداره بگذاره حمله بشه، دیگه تلفنه رو زدن…”
دیگر دارم قاطی می کنم: “بشین رو صندلی درست بگو کی به کی تلفن زده که تو پیروز شدی؟”
می گوید: “اوباما به روحانی زنگ زده، نیم ساعت با هم حرف زدن، دیگه پیروز شدیم.”
احتمالا باز هم رفته توی سایت بالاترین و خبرهای مزخرف خوانده. خبرها را نگاه می کنم، مثل اینکه راست می گوید. شروع می کنم به خواندن خبرها. می گویم: “تو برو من کارم تموم شد صدات می کنم.”
می گوید: “نه، من همین جا می شینم، دو تا عکس از شما در لحظه پیروزی می گیرم. خیلی باحاله.”
نیم ساعتی خبرها را مرور می کنم. بابی هم دائم دارد عکس می گیرد. بعد می رود داخل اینترنت و می برای خودش ول می چرخد. حالش یک دفعه عوض می شود. می گویم: “خب، خیالت راحت شد؟ هی می گفتی اینها دست نمی دن، حرف نمی زنند، بیا، حالا حرف هم زدن، دیگه مشکلی نداری؟”
نگاهی عاقل اندر سفیه به من می کند و می گوید: “بیخودی هیجان زده نشو آقا نبوی، اولا معلوم نیست کدوم شون زنگ زده، دوما معلوم نیست چی به هم گفتن، شما ایرونی ها هم همه اش جو می گیردتون.”
می گویم: “من کجا هیجان زده شدم؟ تو داشتی اینجا از خوشحالی قر می دادی.”
با حالت مشکوک همیشگی می گوید: “شما به من بگو که کی تلفن زده؟”
می گویم: “چه فرقی می کنه. اگر اوباما زنگ زده باشه که خیلی خوبه، نشون می ده که آمریکایی ها حال دادن به ایران و خواستن بگن ما پیشقدم می شیم، ولی به نظرم خود هیئت ایرانی هم نظرش این بوده که تلفنی حرف بزنن…”
می گوید: “ ده نشد داداش! اگه اوباما زنگ زده باشه که دوزار نمی ارزه، چون معنی اش اینه که آمریکا می خواد صلح کنه، خوب اونها که از اولش می خواستن. ما نمی خواستیم.”
می گویم: “شما نمی خواستین؟ یعنی تو هم رفتی توی هیئت دولت؟”
می گوید: “نه که من کاره ای باشم، ولی الکی که نیست. زرپی تا آمریکایی ها بگن بیا با هم دوست بشیم، ما هم بگیم آره. همین کارها رو کردیم که همه پررو شدن. ما باید صبر کنیم که اونها دست دراز بکنن، بعد ما بگیم نخیر، برو بینیم بابا.”
می گویم: “مگه دیوانه ایم؟ تازه به نظرم روحانی دلش می خواست با اوباما حرف بزنه. من بعید می دونم اوباما همین طوری الکی الکی گوشی رو برداره زنگ بزنه به روحانی بگه: عسیسم کجا می ری، دلم برات تنگ می شه…. حتما برنامه ریزی شده بوده…”
سرش را صد بار به نشانه تائید حرفهای من بالا و پائین می کند و می گوید: “آ باریکلا، برنامه ریزی شده بوده. یعنی خود نظام می خواسته، خود رهبر و سپاه و مجلس و حکومت و اصلاح طلبان داخل حکومت و اعتدال گراها و اون هاشمی دزد نفت فروش و مهدی شون و امام جمعه ها همه شون می خواستن. اییییینه، حالا فهمیدی؟”
می گویم: “من نمی فهمم، شما الآن خوشحالی یا ناراحت؟ به نظرت خوبه یا بده که اوباما و روحانی تلفن زدن بعد از 35 سال با هم حرف زدن، منم جای تو بودم زنگ می زدم به فرزانه باهاش آشتی می کردم.”
در حالی که یک چشمش به من و یک چشمش به آیفونش است و خبرها را می خواند، می گوید: “اولا بیخودی اصرار نکن، من با فرزانه حرف نمی زنم. دوما اصل قضیه اینه که اگر روحانی زنگ زده باشه یعنی رهبر موافقه……”
می گویم: “فرض کن حرف تو درست باشه و رهبر موافق باشه. اصلا فرض کن همین فردا رهبر قانون اساسی رو عوض کنه، پس فردا هم استعفا بده، روز بعدش هم حکومت بشه جمهوری کامل، چهار روز بعد هم رفراندوم بگذارن حجاب رو بردارن، تمام ساندویچ فروشی ها بشه عرق فروشی، تمام کتابخونه ها هم بشه دیسکو، رئیس جمهور هم بشه هر کی تو می گی، مشکل حل می شه؟”
توی فکر می رود، بلند می شود، توی دفتر با ناراحتی راه می رود، بعد با عصبانیت می گوید: “اصلا شما مشکلت با من چیه؟ برای چی زندگی منو نابود می کنی؟ برای چی توی زندگی من دخالت می کنی؟”
با تعجب نگاهش می کنم: “من توی زندگی تو دخالت می کنم؟ من کی تو زندگی تو دخالت کردم؟ من همه اون چیزهایی که آرزوی توست گفتم. مگه همین رو نمی خوای؟”
می گوید: “یعنی حکومت عوض بشه و هر کی من می خوام بشه رئیس جمهور؟”
می گویم: “آره، هر جوری تو دوست داری.”
می گوید: “توی ایران هم آزادی کامل باشه، حجاب هم نباشه، شکوفه نو هم باز بشه…”
می گویم: “دقیقا، هر جوری تو بخوای… “
می گوید: “اون وقت شما فکر می کنی زن من چیکار می کنه؟ بچه من چیکار می کنه؟”
می گویم: “خب همه شون می رن ایران…”
می گوید: “اون وقت شما فکر می کنی من چی کار می کنم؟”
یک دفعه قضیه سخت می شود، می گویم: “خوب! احتمالا تو هم می ری ایران… مگه نمی ری؟ خوب، می ری دیگه….”
می گوید: “اون وقت من بعد از سه سال که فرانسه یاد گرفتم و تازه می خوام خونه بخرم و تازه پاسپورت گرفتم و همه این چیزها…. من برم ایران؟ یعنی تمام این سه سال هوتوتوووووو، یعنی بابی سابیده به الک؟ یعنی شما دلت می خواد زندگی من نابود بشه؟”
می گویم: “خوب، همه رو پس می دی می ری ایران زندگی می کنی. خوش ات نمی آد،دوست نداری می ری ایران و برمی گردی، دو جا زندگی می کنی. نمی شه؟”
می گوید: “ده نمی شه دیگه، من اینجا دویست تا ایرانی می شناسم، هر روز با صد تاشون دعوا دارم، برم ایران که هفتاد و هفت میلیون ایرانی یه، باید هر روز با یه میلیون نفر دعوا کنم. بخوام برم و بیام، می شم مزدور حکومت، بخوام برم ایران که اون وقت دیگه اپوزیسیون نیستم، تازه زنم هم می گه من برم ایران دیگه برنمی گردم.”
بیچاره راست می گوید، می گویم: “ببین، اصلا بیخیال، تو با فرزانه آشتی کن، بقیه اش پای من”.