فراموش‌خانه

نویسنده

» داستان برگزیده هفته

بوف کور/ داستان ایرانی – ایمان حامی‌خواه:

“باید در میان علف زاران به خود پیچید. در میان شاخساران خشکیده‌ی بهار، که سال تا سال را بی هیچ بار و بنه فصل‌ها را به تماشا می‌نشینند. زیستنی این چنین، که هر سال و سال، در میان اهریمن تابستان، سرمایی را چنان استخوان سوز، حس کنی که بهاران و پاییزان همه، بی هیچ اغراقی کم‌ترینت به شمار نیاید. موها و ریش‌های بلندت را به باد بسپاری که به هر سو که بخواهد بکشاندش همچون بادبان زورقی که ناخدایی ندارد. بگذار باد بیاید. بگذار شاخساران خشکیده، فصل‌ها را به سخره بگیرد. بگذار که دیده گانت به تماشا بنشینند این همه رفت و آمد و روز را و شب را و ستارگان را.

در سکوت سیاه شب، که چالاکی بی‌قرار زمستان به میان استخوان‌هایت می‌پیچید، چشم دوخته بودی به انتظار به سیاه جامه‌ی بالای سرت که دنباله دار هالی بیاید و نیامد… رها میشوی؟ عبور کن. برو. حصارهای جهان را به داس بلند پیرآسیابانی بسپار که سال ملخی راخون به آسیاب خورانده باشد.”

حال پدر هیچ خوب نبود. دکترها به قطعیت اعلام کرده بودند که قسمتی از مغرش به علت پیری زودرس دچار نوعی بیماری شایع و به نام، معروف به آلزایمر شده است. پدر هر روز می‌نشست جلوی آیینه و جملاتی از جنس کتابی وحیانی هم ردیف امثال سلیمان و یا عینا بگویم در باب کتاب‌هایی که بعد از نبود موسی برای قوم بنی اسرائیل آورده می‌شد، برای خودش بلغور می کرد.. انگار خود پیامبری بود از سبط لاوی که از قبیله‌ی پیامبران یهود جا مانده باشد. بخوبی حس می‌کردم که برخلاف تصور پزشکان او اینک چیزهایی را بیاد می‌آورد که محصول تاریخ خود او نیست. زیستنی را طلب می‌کرد که من گاه از سنگینی فشار کلماتش تاب و توان تحملم نبود.

توان کارهای روز مره را از دست داده بود. دو چشم بی‌کار می‌خواست که همواره مواظبش باشد. غریزه را از یاد برده بود. حتی سیگار را که یار غار سال‌های عمرش بود. غذا را به زور به گلویش می‌ریختم. جایش را خودش به کنار آیینه برد و دیگر از جایش تکان نخورد. مگر اینکه به ضرورت برای حمام و شستن نجاسات همیشه همراهش از جایش بلندش کنیم. غذا را که با اکراه همیشگیش میخواستم به دهانش بگذارم شروع می‌کرد برای قوم سرگردانش موعظه کردن، البته من اینگونه تصور می‌کنم.

“شکم‌های طبل گونه تان را از لاشه‌ی حیوانات نیانبارید که یهوه، دانایی را از شما بگیرد و کودکان تاره نطفه بسته را از رحم مادران به بیرحمی وصف ناپذیری بیرون بکشد. این قضای یهوه است. طعام‌های خود را نیکو دارید. اندک بخورید و اندک بیاشامید تا نسل‌هایتان، که هر شب، در زهدان زنانتان به امانت می‌گذارید، پسندیده شوند.”

بعد از موعظه سکوتی مرگ بار اتاق را فرا می‌گرفت و پس ازآن هم فقط نگاه پدر بود که تداوم بی‌چون چرایی داشت. پدر از سال‌های پرفراز و نشیب زندگیش هیچ به یاد نمی‌آورد. حتی سال‌هایی را که به طرفداری از جبهه‌ی ملی در جریان کودتای بیست و هشت مرداد، محکوم به زندان شده بود. پدر اکنون متعلق به تاریخ خود نبود. پدر پرتاب شده بود به سال و سالیانی که تشخیصش مشکل بود. در جایی خوانده بودم که بیماری فراموشی عکش العمل طبیعی بدن در برابر فشار رنج‌هایی است که در تاریخ زندگیش متحمل شده است. اما موعظه‌های پدر از این دست نبود. پدر رنج تاریخ را باید بدوش کشیده باشد. وحال بیاد آورده بود.

خوب یادم است. یک روز صبح که از خواب بلند شدم قبل از هر کاری طبق عادت هر روزه، کتری را به روی گاز گذاشتم و طبق معمول از آیینه آشپزخانه، که انعکاس تصویرش، پدر را نشان میداد، رو کردم به پدر که نشسته بودسر جای خودش وپلک‌هایش به روی چشم‌هایش آرام گرفته بود. خواب بود. لحظه‌ای قصد کردم به نگاهم ادامه بدهم که ناگاه چشمانش را با حالتی که انگار برق گرفته باشدش، گشود و شروع کرد به موعظه.

“پولس قدیس را از یاد مبرید. او خواهد آمد و فریسیان و اسنیان را حامی خواهد بود. او همان شاخسار خشکیده‌ی است که باد که بوزد فصل‌ها را به سخره می‌گیرد. او عیسی ناصری را احیاگر است و خون ریخته‌ی پسر خدا را از روی گرده‌ی صلیبی که خود بر جلجتا برافراشتید، پاک خواهد کرد. او میخ‌های کوبیده شده بر دست‌های پسر خدا را گردن بندی خواهد کرد برای تاریخ، تا یهودا اسخریوطی بداند وخوابی آرام را به ضخامت تاریخ از او بگیرد”

پدر چه رنجی را بیاد آورده بود؟ هر روز وقتی در مسیر، پشت فرمان ماشین، یا پای پیاده راه را برای رسیدن به وزارت خانه طی می‌کردم، بارها و بارها این جمله را با خودم تکرار می‌کردم. جمله‌ای تکراری که بظاهر هیچ معنی برای آن یافتنی نبود. ذاتا انسان خیال پردازی نبودم ولی همیشه به جستجوی مسائلی بودم که دیگران اصولا هیچ گونه علاقه‌ای به آن نشان نمی‌دادند. مثلا مدتی این نکته ذهنم را بخود مشغول کرده بود که اگر پیامبری همچون مسیح که وجود تاریخیش در حاله‌ای از ابهام قرار دارد زاده‌ی ذهن انسان خیال پردازی از تبار خودم باشد آنگاه تکلیف این دوهزار سال خون ریزی مومنان به مسیح چه می‌شود؟ جغرافیای کره‌ی خاکی را چه کنیم؟ تاریخی که بوی خون میداد را چگونه تعمید دهیم؟ توماس آکوئناس یا سنت آگوستینوس قدیس که هر چه بر پایه‌ی عیسی نصرانی بافته اند باید بدهند باد هوا….

 با بیماری پدر حالا این خیال پردازیها کمی رنگ واقعیت به خود گرفته بود. فراموشی که انگار با خیال پردازی‌های من، هم سو شده بود. تنیدنی که رشدش را بی‌دلیل دوست می‌داشتم.

داروهایش را به زور مثل وعده‌های غذا به پدر نمیخوراندم. راستش را بخواهید می‌ترسیدم. ترسی که بوی توجیه می‌داد. ترس از پریدن دارو در ریه پدر و بعد خفه گی که یقینا آرزوی پدر بود و توجیهی که از سر به هم ریخته شدن موعظه‌های بیگاه پدر بود. نمی‌خواستم پدر را خواب کنم. پدر باید بیاد می‌آورد حالا که قرار بود فراموش کند.

اگر یک روز صبح به خانه می‌آمدم و پدر را نمی‌یافتم چه می‌شد؟ پدر در واقعیت اکنون، نبود. پدر زبان زمان خودش نبود. پدر ازپس قرن‌ها و برای مردانی سخن می‌گفت که تشنه‌ی اسطوره بودند تشنه‌ی خداباوری. شاید هم صدایی که باید در هزاران سال پیش شنیده می‌شده، شنیده نشده باشد و اکنون همان آوا با سرعت صوت در جهان پیچیده شده و قرن‌ها را از خود عبور داده تا حنجره‌ای آماده بیابد تا خودش را بروز دهد. هر چه به رگ‌های مغزم فشار می‌اوردم نمی‌توانستم ارتباط بین بیماری آلزایمر و رسالت تاریخی که بر دوش پدر گذاشته شده بود را درک کنم. آوایی که قرن‌ها را پشت سر نهاده بود تا برسد به پدر، همزمانی دل انگیزی با از بین رفتن سلول‌های ناحیه‌ی ذخیره سازی حافظه‌ی پدر، آغاز کرده بود. برخوری که از نظر من شبیه وحی می‌مانست. وحی به پیرمردی که دیگر نای بلند شدن از جایش را نداشت تا مدینه‌ای تشکیل دهد و مردمانی را به گرد خویش دعوت کند. تنها نقطه‌ی گشایش این راز دهان پدر بود که موعظه را گاه و بیگاه بصورت نامنظمی و کاملا ناگهانی، شروع میکرد. کلماتی تکان دهنده و تامل برانگیز که ذهن خیال باف من را خوب به خود مشغول داشته بود.

من منتظر بودم. منتظر موعظه‌هایی که بوی مکاشفه بدهد. بوی خون. مثل یوحنا و یا از جنس سخنان مسیح بهنگامی که او را به صلیب می‌کشیدند. من منتظر بودم. منتظر واقعه. واقعه‌ای که عاقبت به سر هرپیامبری از سبط لاوی آمده بود. واقعه‌ی مردن در حضور و هجوم کلاغ ها. از همین حالا روزی را تصور می‌کردم که به خانه برسم و خانه بهم ریخته باشد و هر چه چشم بگردانم پدر را نبینم. بعد با تشویش در خیابان‌های شهر سرگردان شوم به جستجوی پدر. عاقبت پدر را با صلیبی بر دوش و مردمی در گرداگردش به هنگامی که صدای غژاغژ صلیبش بر گرده‌ی سوهانی اتوبان همت، مردم شهر را کر میکند، بیابم. اما چراباید این تصویر مالیخولیایی از پدر به ذهنم هجوم آورد. پدری که برای بلند کردن قاشق هم درمانده بود چگونه می‌توانست صلیبی به آن عظمت را روی آسفالت داغ اتوبان با خود بکشد. همین هجوم چراهای بی‌وقفه در ذهنم بود که در آلزایمر پدر، مرا دچار نوعی عدم تحلیل می‌گذاشت. پدر که آدمی معمولی بود. تنها افتخارش در زندگی حمایت از مصدق و افتادن در زندان بعد از کودتا بود. بعد از دوسال هم آزادش کرده بودند و افتاده بود دنبال کار و شده بود کارمند جز اداره مالیات و معدی مالیاتی. آنقدر در کارش دقیق بود که مو را از ماست می‌کشید و نمی‌گذاشت آب خوش از گلوی هیچ تاجر بدبختی پایین برود. اینها را خوب یادم است. هرروز راس ساعت هفت صبح خودش را به اداره می‌رساند. قبل از آنکه حتی “میز ممد” خودش را به آبدارخانه برساند. از سر کار هم که می‌آمد سر ساعت می‌خوابید و سر ساعت بلند می‌شد و چای داغش را به گلو می‌ریخت. آنهم روی بالکن. چه زمستان باشد چه تابستان. همیشه منوال زندگیش یکی بود. بعد از چای هم شروع می‌کرد به خواندن رمان‌های چندجلدی که بارها و بارها خوانده بود نمیدانم چندمین باری بود که تکرارشان می‌کرد. شبها هم زود می‌خوابید. بی آنکه کلامی اضافه حرف بزند. علت کم حرفیش را می‌دانستم. منم جای او بودم زیاد حرف نمی‌زدم. زنش جوان مرگ شده بود و سال‌های سال را با پسر یکی یک دانه اش، که کوچکترین صمیمیتی با او احساس نمی‌کرد گذرانده بود. شاید باورش سخت باشد ولی کل زندگی پدر را که من تجربه کرده بودم همین بود. همیشه رفته بود و آمده بود. یک سیر تکراری و منظم و گاهی تهوع آور از وقایعی که با روز اولش هیچ تفاوتی نداشت. تا اینکه بیماری آلزایمر به سراغش آمد و شاید همین جناب فراموشی بود که کمی رابطه‌ی ما را جذاب و گرم کرد. شاید به همین دلیل است که من خیال بافی می‌کنم ویقین دارم پدر هم از این قضیه بی‌خبر نیست. شاید به همین دلیل باشد که آوای قرن‌های دور به حنجره‌اش نشسته است. همین است که گاهی نگاهش را از درون آیینه به نگاهم می‌دوزاند وشروع می‌کند به موعظه.

شب‌ها وقتی شستن ظرف‌ها را تمام می‌کردم و از انعکاس شیشه‌ی روبرویم پدر را زیر نظر می‌گرفتم که چشم‌هایش روی هم رفته است یا نه، با بار سنگینی از تفکرات به هم پیچیده، خودم را به تخت خوابم می‌رساندم و شروع می‌کردم به خیال…. نکند پدر خودش را زده به فراموشی؟ مرا خواب میکند و آنوقت می‌رود سراغ کتاب مقدس. نه اینطور نمی‌تواند باشد. پدر نای رفتن نداشت. حتی از جا برخواستن. او بدنبال اثبات چیزی به من بود. اما من آدمی نبودم که بخواهد به عنوان اولین پیرو و هسته‌ی اولیه‌ی امتش انتخاب کند. من پسرش بودم. هم خون هم خانه اش. و حالا آلزایمر شده بود وجه اشتراک ما. نقطه‌ی مشترکی که بعد از سی سال، عاطفه را بیدار کرده بود.

موعظه‌های پدر را بدور از توضیح و تفصیل‌های فلسفی برای دکتر هوشنگ امیراحمدی، پزشک و دوست خانوادگی پدر توضیح دادم. برخلاف تصور کوچکترین تعجبی نکرد. از بالای عینکش نگاهی به صورتم انداخت و گفت :پسر جان، مغز آدم را دست کم نگیر. این حرام زاده کارهایی می‌کند که برق از ماتحت انسان می‌پراند. دکتر با همه‌ی اینکه هشتاد درصد عمرش را در فرانسه گذرانده بود ولی فارسی را به بی‌ادبانه‌ترین وجه ممکن حرف میزد. جمله‌ای را به پایان نمی‌رساند مگرآنکه به فحش مزینش نکند. توصیه‌اش این بود که دوز قرص‌ها را بالا ببرم و بجای یک بار در روز، سه بار در روز قرص‌ها را بهش بدهم و بگذارم باقی عمرش را بخوابد و در آرامش بگذراند. وقتی هم که بلند شدم و زیر بغل پدر را گرفتم که از مطبش بیرون بروم گفت:ببرش به جاهایی که کودکییش را ول چرخیده و انگشت کرده به ناموس هر بی‌غیرتی. و من کوچکترین ذهنیتی از کودکی پدر نداشتم و قطعا پدر هم نمی‌توانست کمکی بمن بدهد. از رفتن به دکتر شدیدا دچار افسردگی و سرخوردگی شدم. احساس کردم که فقط من هستم که موعظه‌های پدر را می‌شنوم و درک می‌کنم. انگار دیگر کسی را یارای شنیدن رسالت تاریخی پدر نبود. انگار که آوایی که از پس قرن‌ها آمده بود بی‌ربط به من هم نبود. آخر هر صدایی برای صدا شدن و به فعلیت رسیدن گوش می‌خواهد. گوشی که بشنود و در پس ذهن ذخیره کند.

در را که باز کردم پدر شروع کرد به سرودن موعظه‌ای که که دلتنگش شده بودم.

“قلب‌هایتان را با خنجری که به خون آخته‌اید بیرون آورید که این خود قربانی پس نیکوست برای معشوق. معشوق واری که موهایش را به درختان اقاقیا می‌سپارد و چشم‌هایش را به ستاره‌ای دنبال دار. ستاره‌ای که چشمان بسیاری به انتظار آمدنش کور می‌شود. خنجرهایتان را آخته دارید تا به وقت مصلحت، به وقتی که فرشته‌ی وحی نازل شود، بر گلوی عزیزترین کس، معشوق واری که جان جانتان است، بگذارید. آری. این رسالت من است. رسالتی که فرستاده را فرتوت می‌کند. کسی را توان تحمل این بار نیست. آوا شدن و آوا ماندن در تاریخ تا تمام کسانی که یهوه به فرمان خویش برای معشوق وار ماندن، به آختن خنجر ها، فرا می‌خواند، شهید شوند. مثل شاخساران خشکی که فصول را به سخره می‌گیرند. و فرمان این است. بکشید و کشته شوید تا آرام گیرید. آوای یهوه در جهان می‌پیچد و آرام می‌گیرد. و این خون قربانی‌ها که بر جوی‌های زمین جاری شود راه را باز می‌کند برای رسالتی دیگر. برای کسانی که به انتظار دنباله دار هالی کور می‌شوند…

ترس… هجوم بادی مهلک که یکباره پنجره‌های فرسوده‌ی خانه را در هم می‌شکند و خانه را با جاه و جلالش به هم می‌ریزد. شاید حکایت، فقط حکایت فراموشی نباشد. قصه، قصه‌ی بادی بود که به طرز بی‌رحمانه‌ای وزیدن آغاز کرده بود و داشت بیش از همه ذهن من را آشفته می‌ساخت. آن هم در میان خانه‌ای که دو مرد هر روز کاری به جز خیره شدن به هم، و انتظاری موهوم برای موعظه نداشتند. ترس… شب‌ها که پا به خلوت خودم می‌گذاشتم و مسئله فراموشی و موعظه‌های تکان دهنده‌ی پدر را حلاجی میکردم، چشم می‌دوختم به سقف. به ناگاه در میان افکارم حسی غریب از جنس ترس به میان رگ‌هایم جاری میشد. ترسی که ریشه‌اش را خوب می‌دانستم. لازم نبود که حتما برای ترس علتی فیزیکی و قابل لمس موجود باشد. گاهی آدمی احساس ترس می‌کند چون روح و جانش در زمانی مشخص نیاز به ترسیدن دارد. انگار ساعت بدنش را کوک کرده باشند باید بترسد و شروع کند در خیال خود برای ترسش تصور کردن و خیال پردازی کردن. من هم که خوراکم خیال پردازی بود. حس ترس را مغتنم می‌شمردم و چشمانم را می‌بستم و موعظه‌های پدر را با تصورات وحشت زده ام مخلوط می‌کردم تا به نتیجه‌ی دلخواه برسم. پدر را همچون گوژپشتی می‌دیدم که به دیوار اتاقم تکیه داده و با چشمانی سرخ به پاهایم خیره مانده است. انگار که قصدی شوم در سر می‌داشته باشد. همیشه تصورات آدمی از حس وحشت، دل نشین نیست. ولی معمولا نزدیکان و دوستان آدمی در این حلقه قرار نمیگیرند. اما پدر که حالا پدری دیگر بود در حلقه‌ی تصورات وحشت انگیز من قرار گرفته بود این مسئله خود شده بود برای من دلیلی برای جستجو و تحلیل بیشتر و شاید دلیلی برای دراز کشیدن بیشتر به روی تخت و خیال بافی کردن.

دوست داشتم حالا که دیگر پدر نشسته است و آوا از سالیانی دور بر حنجره‌اش می‌نشیند، فراموشش کنم. حالا که بعد از سی سال عواطف به این خانه هجوم آورده، حالا که باد آمده و خانه رابه هم ریخته، حالا که او در حلقه‌ی تصور من از هر چه ترس و وحشت است قرار گرفته، از ذهن بیرونش کنم. اصلا شاید از خانه بیرونش کنم. مثل گربه‌ای که باعث آزار همسایه‌ها شده باشد، دست و پایش را ببندم و بیاندازمش داخل یک گونی وبعد آنقدر از شهر دورش کنم که نتواند خانه را پیدا کند. بعد وسط یک بیابان بگذارمش روی صندلیش و آیینه‌اش را هم بیاورم و بگذارم روبرویش، اینقدر بنشید روبروی آیینه و خیره بشود و اینقدر آوا به گلویش بنشیند که جانش در بیاید. مثل پیامبری که زیر آفتاب در هجوم لاشخور‌ها و کلاغ‌ها شهید شده باشد.

صبح که شد همین که آمدم در اتاق را باز کنم پدر به حالتی نیم خیز، خودش را کشان کشان به وسط اتاق نشیمن رسانده بود انگار که می‌خواست پیغامی را به من برساند. نگاهم که به نگاهش خیره ماند شروع کرد به پس دادن آوایی که از هزاران سال پیش می‌آمد:

“قتل مکن که ده فرمان یهوه، برای مردمی فروافتاده است که گناه را همچون قوت هر روزه، وعده‌ای تکراری می‌پندارند. بهنگامی که قدم در وادی شاخساران خشکیده می‌گذاری، از هر گونه معصیت به دور باش که روحت را آزرده دیدن، تاب تحمل پیغامبران نباشد. قاتلان عیسی نصرانی را جز به زبانی نیکو محاکمه نکن که انتقام خون بی‌گناهان به هنگامی که قربانی گناه بشریت باشند به پای یهوه است که خود او وعده داده که جنین را از زهدان مادران بیرون می‌کشد اگر گناه کار باشند. هرگز دستانت را بر گلوی هم خونت مفشارمگر آنکه او را از دردی عظیم رهایی بخشی که گلو را بستن به زه اینکه درد زیستن را در او پذیرا باشی. واین موعظه‌ایست برای تو که در جلجتا به نظاره ایستاده‌ای. جلجتایی که خون پدران را ریخته خواهند، بر زمینی که شاخساران خشکیده، عبور فصل‌ها را به سخره می‌گیرند.

پیغام دقیق رسیده بود. پدر در عین فراموشی، و در عین اینکه از پا افتاده بود، توانسته بود ذهن مرا که سرشار از خیال وترس شده بود، بخواند. ذهنی که درکش برای خود من هم مشکل می‌نمود. پدر پیغام رسان انگیزه‌ای بود که تا این دقیقه‌ی آخر سی سال زندگیم، حتی خیال بافیش هم نکرده بودم. فکر و خیالی که بویی از خون و انتقام را یدک می‌کشید. انتقامی ابراهیم گونه از رسولانی که نبودند. و شاید از آوایی که سال‌های سال در میان روزها و ساعت‌ها و دقیقه‌ها پیچیده بود و آمده بود نشسته بود روی حنجره‌ی که مغزش، حالا دیگر مغز خود نبود. حال که موعظه‌ها گاه و بی‌گاه نازل میشد، احساس مسئولیتی غریب را در خود حس می‌کردم. چرا باید میراث خوار تمام آباء سبط لاوی من باشم؟ تمامی کاستی‌ها، گردن کشی ها، خون ریزی‌ها و کشته نشدن ها، ترس‌ها تجاوز‌ها را من باید بدوش می‌کشیدم. حالا که من تنها امتش بودم، چاره‌ای جز مومن بودن و اطاعت نبود. باید ایمان می‌آوردم؟ من که یهودی، مسیحی، ویا مومن به هیچ دینی نبودم. اما این ستون‌های محکم پدر بودن واین عاطفه‌ای که بعد از سی سال یقه ام را گرفته بود را چه می‌کردم. این آلزایمری که حالا شده بود سبب خیر. این چشم دوختن‌ها به آیینه. این قرص نخوردن‌ها سکوت ها… این انتظار گاه بی‌گاه و بی‌دلیل برای شنیدن موعظه‌ای که آوایش از خود نبود.

این حلول پدر بود که پوست کهنه و تاول زده‌ی تاریخ را با خنجر فراموشی اش چاک زده بود. حلولی که به واقعیت و حقیقت همان تاریخ، دست خود پدر نبود. پدر مرا به سفری خوانده بود که جاده‌اش را سراسر مه وباران امان نمی‌داد. کاش این موعظه‌ی آخر را هیچ گاه نشنیده بودم. این موعظه را قدیسانی باید به زبان می‌آوردند. واکنون از دهانی جاری بود که بوی خون و انتقام می‌داد. آوای سردرگمی. آری پدر فرمانی نداده بود. اما موعظه‌اش روشن بود. باید کسی یا چیزی را آزاد می‌ساختم. موعظه‌اش مانند صدای نابهنگام همان تفنگ “برنو”ی کهنه‌اش می‌مانست که سال‌های سال روی دیوار اتاقش خاک گرفته بود. انگارآمده باشد و تفنگ را در سکوت دم صبح، به میان لشکری از کبوتر‌های چاهی گرفته باشد و ناگاه تیری در داده باشد. این چنین آشوبی را دوست نمی‌داشتم. تشویشی که روحیه‌ی خیال پردازیم رابه جایگزینی ناگزیری از حس اندوه و ترس فرا می‌خواند. کاش دست‌هایم به فرمان او بود. کاش سخنی می‌گفت که از جنس موعظه نباشد. باید می‌نشستم و افکارم را به روی نقطه‌ای از دیوار بالای سرم متمرکز می‌ساختم. نقطه‌ای که معمولا برای من آغازگر تمامی تحلیل‌ها و خیال پردازیم بود. باید خودم را به حبسی خود خواسته می‌بردم. محبوس در اتاقی که شروع همه‌ی خیال‌ها و اندوه‌ها و ترس‌ها شده بود. چهار دیواری که مسئولیت تاریخی مردی را قاب می‌گرفت. باید دراز می‌کشیدم. باید می‌خوابیدم وفرو می‌رفتم. باید پدر را به حال خودش می‌گذاشتم تا روح القدسش بیاید و مانند کبوتری در پیشگاه یحیی، بنشیند به روی شانه اش.

سه روز در خواب و بیداری خیره ماندم. در میان افکار به هم تنیده‌ای که بوی تند ترس وابهام را تا فرسنگ‌ها پخش می‌کرد. از اتاق که بیرون آمدم هوایی سردتر از اتاق خودم لابه لای اندامم پیچید. لای پنجره، نیمه باز مانده بود و صدای بق بقوی چند کبوترچاهی از اتاق پدر بگوش می‌رسید. انگار که خانه‌ی ما دو نفر شده باشد لانه‌ی کبوتران چاهی که جوانکی عاشق به روی پشت بامش علم کرده باشد که دخترهمسایه را دید بزند. اولین گام را که برداشتم یکی از کبوتر‌ها در گرگ و میش صبح شروع کرد به پر کشیدن و دور اتاق را زد و نشست روی دسته‌ی صندلی خالی پدر…

 رفته بود. به همان سفری که جاده‌اش چیزی جز مه و باران نداشت. حالا که روح القدس به روی شانه‌اش نشسته بودباید رها شده باشد. راه‌ها و شهر‌ها و کوچه‌ها را بدنبالش وجب کردم با آنکه می‌دانستم پدر، آهنگ سفری را کرده است که من، توان یافتنش را ندارم. سه روزی که در ترس و ابهام، خیره به دیوار، سر کرده بودم پدر تمامی آواهای ناگفته‌ی پیغامبران را به حنجره گرفته بود و حالا نبود. حالا اسمش را اگر به تمامی روزنامه‌های تاریخ هم می‌دادم افاقه نمی‌کرد. پدر رفته بود و من از آن همه موعظه در عین فراموشی چیزی که می‌باید را، نفهمیده بودم. پدر که یکباره رنج‌های تاریخ حیاتش را به باد فراموشی داده بود، خیره مانده بود به من که تنها امتش بودم و شروع کرده بود به آخرین موعظه برای آخرین بند از تبار ونیاکانش…. آخرین مهره‌ی از زنجیر کروموزوم‌هایی که باید نسل را تداوم می‌بخشید. حالا که در هوای گرگ ومیش هر صبح، به روی صندلی پدر، که دیگر از حضور پدر خالی شده بود می‌نشستم، بی آنکه کبوتری در خانه باشد صدای بق بقوی آنان بمیان گوشم می‌پیچید. سرم را در میان زانوهایم می‌گرفتم و صدای کبوتران و ترس و ابهام و خیال، کلاف سردرگمی میشد و می‌آمد گره می‌خورد به دور گردنم. احساسی از جنس رهایی و اندوه، از جنس شاخساران خشکیده‌ای که حضور فصل‌ها را به سخره می‌گیرند. مثل تار وپود بادی که در علف زاران به خود می‌پیچید. انگار که ریش‌ها و موهای بلندت را به باد سپرده باشی که به هر سو که می‌خواهد بکشاندش مثل زورقی که ناخدایی ندارد. انگار که خون به آسیاب خورانده باشی.