اسفند که تمام می شود.....

نویسنده
پرستو سپهری

» داستان های سال نو

سال نو، داستان های خودش را هم دارد. از میان همه قصه های نوروزی چهارتایش رابرای آغاز سال نوی ایرانی انتخاب کرده ایم.

 

آغاز سال نو

م. چور

بالاخره باید یک چیزی بنویسم. این طور که نمی‏شود. عید دارد فردا می‏آید خانه ما. از همین امروز می‏نویسم که خسته‏ام کرد. از همین شستن کاشی‏های سی در سی سفید خاکستری آشپزخانه می‏نویسم که با آب و تاید شستمشان. یا از همین شبکه فلزی هود بالای گاز می‏نویسم که هنگام شستنش، دستم روی پنجره‏های کوچک و لب تیزشان رنده شد و تا همین حالا هم درد می‏کند. انگشت کوچکم از بغل رنده شد. شاید بهتر باشد از شیشه‏هایی بنویسم که با تاید و روزنامه تمیزشان کردم. نمی‏دانم چرا شب توی این پنجره‏ها سیاه‏تر به نظر می‏رسد. وقتی تمیزشان می‏کنی، رنگ سیاه شب را غلیظ‏تر نشان می‏دهند.

نمی‏دانم چرا از این که اسفند تمام شود و من هم خانه‏تکانی نکرده باشم می‏ترسم. نمی‏دانم چه چیزی وادارم می‏کند. واقعا می‏ترسم. سال پیش به هیچ چیز دست نزدم تا آخرین روز اسفند. پیش خودم گفتم این ماه هم مثل تمام ماه‏های دیگر، مگر چه فرق می‏کند. ولی نتوانستم. پنج شش ساعت مانده به پایان آخرین روز اسفند، بلند شدم و تند تند شروع کردم به تمیز کردن وسایل. از آشپزخانه شروع کردم و بعد سالن و اتاق‏ها. دستشویی را گذاشتم قبل از حمام. گفتم پنجره‏ها را که تمیز کردم، راهرو را با جارو کنفی تمیز می‏کنم، تمام که شد می‏روم توالت را می‏شویم و بعد می‏روم حمام. شستن حمام بماند آخر کار که می‏خواهم خودم را بشویم. فکر می‏کنید چه اتفاقی افتاد. به نظرتان توی این پنج شش ساعت می‏شود همه این کارها را تمام کرد و آخر کار هم رفت حمام. من که تمام تلاش خودم را کردم ولی نمی‏دانم چرا توالت افتاد در فروردین سال بعد. همین سالی که حالا اسفندش دارد تمام می‏شود. پاچه‏هایم را زده بودم بالا و با بـُرس دسته‏دار داشتم سنگ توالت را می‏شستم. همه حواسم به چشمه‏ی سنگ توالت بود که مبادا یک چیزهایی چسبیده باشد این طرف و آن طرفش. خودتان که بهتر می‏دانید. وقتی که خشک می‏شوند، پدر آدم را در می‏آورند تا کنده شوند. یکی از همین تکه‏های کوچک که حالا سیاهِ سیاه شده بود، اعصابم را خرد کرده بود. هر کاری می‏کردم کنده نمی‏شد. بلایی سرم آورده بود که می‏خواستم بروم و با تیزی ناخنم بکشم رویش شاید کنده شود. داشتم یکی از همین سفت شده‏ها را می‏شستم که دیدم تلویزیون می‏گوید: یا مقَلِبَ القُلوب وَ الابصار یا مُدَبر اللَیلِ وَ الَنهارِ یا… حُول حالنا الی اَحسن الحال. مانده بودم چه کار کنم. گفتم می‏روم بیرون. همین که خیز کردم ناگهان صدای غُرش توپی بلند شد. تا آمدم به خودم بیایم دیدم می‏گوید آغاز سال یکهزار و سیصد و[…]. زل زده بودم به لکه‏ی سیاه داخل گلویی. همان جا ماتم برده بود که بلبل‏ها آمدند و شروع کردند به خواندن، یکی هم داشت دف و داریه می‏زد. نمی‏دانستم چه کار کنم. یا باید سنگ توالت را می‏شستم یا با همان برس دسته‏داری که حالا قسمت‏هایی از آن قهوه‏ای شده بود، بلند می‏شدم و می‏رفتم توی سالن و پیام تبریک بزرگان را می‏شنیدم. آدم بعضی وقت‏ها یک جاهایی گیر می‏افتد که حتی نمی‏تواند اسم بعضی‏ها را هم ببرد. چند دقیقه‏ای گذشت و آقای پریزدنت هم تشریف آوردند و پیام تبریکشان را گفتند. آدم توی این جور مواقع گیر می‏افتد و نمی‏داند چه بکند.

واقعا نمی‏دانستم چه کار کنم. به خصوص این که وقتی داشتم با پشت دست، عرق پیشانی‏ام را پاک می‏کردم، طبق عادت با همان دستی این کار را انجام داده بودم که برس سرش بود. برس رفته بود بالا و چند قطره آب از همین آب قهوه‏ای‏ها افتاده بود وسط سرم. آدم وقتی کار می‏کند آن هم توی یک محیط بسته و کوچک حتی اگر زمستان هم باشد باز گرمش می‏شود و سردی این قطره‏ها را کاملا حس می‏کند. به خصوص وقتی عرق کرده باشی. چه قهوه‏ای باشند چه نباشند. گیر افتاده بودم. باید یک جوری تمامش می‏کردم. حمام که نمی‏توانستم بروم به هر حال باید برمی‏گشتم و دوباره این بساط را راه می‏انداختم. آمده بودم توی چهارچوب در ایستاده بودم. دستی را که برس سرش بود گرفته بودم توی توالت و با دست دیگرم چهارچوب در را چسبیده بودم. تلویزیون ما از همین جا پیداست. مجری تلویزیون آمد و سال نو را تبریک گفت. پیش خودم گفتم ولش کن، شده که شده. سال جدید را از توی همین توالت آغاز می‏کنم. چه عیبی دارد. تا دیر نشده می‏روم حمام و برمی‏گردم. ولی نمی‏دانم چرا همان جا گیر کرده بودم و تکان نمی‏خوردم. نمی‏توانستم حرکت کنم. همان تکه سیاه توی گلویی فکرم را آشفته می‏کرد. انگار که نه انگار توی سنگ توالت بود، چسبیده بود یک جایی توی سرم. دقیقا در مرکز اندیشگاهی‏ام. ولم نمی‏کرد. تمام فکرم را به خودش مشغول کرده بود. پیش خودم گفتم هر طور شده باید تمیزش کنم. این لکه ننگ را باید پاک کنم، حتی اگر وسط سخنرانی پریزدنت باشد. چه عیب دارد، آن‏ها که نمی‏بینند من چه کار می‏کنم. چهارچوب در را رها کردم و رفتم سراغش. این دفعه مواظب بودم و با دست چپم عرق پیشانی‏ام را پاک کردم. هنوز همان طور چسبیده بود سمت راست گلویی توالت. شکل نامنظمی‏ داشت. برجسته بود و سیاه. تلویزیون داشت پیام تبریک پریزدنت را پخش می‏کرد. در توالت را باز گذاشته بودم تا پیام ایشان را هم بشنوم. آرزوی سال خوش و پر بار و با برکت می‏کرد برای تمام مردم ایران. حتما من هم جزء همین‏ها هستم، امیدوارم که برای شما هم با برکت باشد. اگر یکی دو ساعت زودتر دست به کار شده بودم، این طور گیر نمی‏افتادم. همان طور که بـُرس می‏کشیدم پیش خودم گفتم این مال من نیست. هر کسی بوده فکر تمیز کردنش را نکرده و گرنه همان موقع تمیزش می‏کرد. نمی‏دانم مال کدام عاقبت به خیری بود که این طور چسبیده بود آن جا. همان طور که بـُرس می‏کشیدم، ذهنم سراغ همه می‏رفت که نکند مال فلانی باشد که دو سه ماه پیش آمده بود پیشم. خوب که فکر می‏کردم، می‏دیدم که همان فلانی تا وقتی پیشم بوده، نرفته توالت. دوباره به یک نفر دیگر فکر می‏کردم. تقریبا آمار یکی دو ماه گذشته را در آوردم و کنترل کردم. داشتم حسین، پسر خواهرم را کنترل می‏کردم که یک دفعه کنده شد. مثل این که طلسم‏اش شکسته شده باشد، همین که اسمش را آوردم کنده شد. اشتباه نکنم مال خودش بود.

 

عید دیدنی

شیوا ارسطویی

مرد کوچک، چاق بود. دیوانه بود. مهربان بود. اتاقِ کوچک مهربانِ دیوانه، یک بالکن داشت. بالکن کوچک بود. کوچکِ کوچک. روبروی اتاق مهمانیِ خانه عمورضا بود. روبروی پنجره بود. نرده‌های بالکن کوتاه بود. کوتاهِ کوتاه. بچه‌ها به حروف آهنیِ روی نرده‌های آن بالکن نگاه می‌کردند. انگلیسی بودند. بزرگ بودند و رنگی. U زرد بود. O آبی بود. Y و E هم بود. قرمز و سبز. خانه عمورضا بوی کله پاچه می‌داد. از همان روز اولِ عید. اتاق مهمانی، یک دست مبل مخملی داشت. لوستر و یک تابلوی بزرگ. توی تابلو، یک مرد یک کلاه مکزیکی گذاشته بود سرش. نشسته بود روی صندلی و گیتار می‌زد. روبروی مرد مکزیکی یک زن کولی می‌رقصید. پیراهنش قرمز بود و چیندار. موهای سیاهش بلند بود و پُر بود از چین و شکن. هر سال، روز اول عید، گلدان گرد و قلمبه، روی میز، وسط اتاق، پر می‌شد از گل‌های مصنوعی. ظرف بزرگ پایه‌دار کنار آن هم پر از سیب و پرتقال و خیار. یک ظرف پایه‌دار چینی هم بود برای شیرینی‌های بزرگ مربایی که روشان خرده‌های بادام چسبیده بود. گل‌های توی گلدان، پارچه‌ای بودند و قرمز. هر سال عید، دختر عمورضا به گلبرگ‌های ورآمده چسب تازه می‌مالید. روز اول عید، مرد کوچک از بالکن‌اش برای بچه ها دست تکان می‌داد. ظرفی شکلات می‌گرفت دستش و به بچه‌ها اشاره می‌کرد بروند اتاق او عید دیدنی. دخترِ عمورضا بچه‌های مهمان را از پشت پنجره جمع می‌کرد. به آنها می‌گفت اگر مؤدب باشند و ساکت، می‌بردشان خانه کوچک مرد مهربان، عید دیدنی. بچه‌ها توی هال دست به سینه و دو زانو می‌نشستند روی زمین جلوی تلویزیون بلِر و جیک نمی‌زدند. تلویزیون خانه عمورضا دو لنگه در چوبی داشت. دختر عمورضا در تلویزیون را می‌بست. با یک کلید کوچک طلایی قفلش می‌کرد. کلید را می‌گذاشت توی جیب دامنش. می‌نشست روبروی بچه‌ها. بچه‌ها مواظب بودند چشم‌شان به همدیگر نیافتد. اگر نه خنده‌شان می‌گرفت و برای رفتن به خانه مرد کوچک انتخاب نمی‌شدند. دختر عمورضا پیراهن تازه‌ای را که برای عید بافته بود و تنش کرده بود صاف و صوف می‌کرد و می‌نشست روی یک صندلی لهستانی تا بچه‌ها را زیر نظر بگیرد. چشم بچه‌ها می‌چرخید تا جایی را برای خیره شدن، ساکت ماندن و نخندیدن پیدا کنند. دختر عمورضا مسیر چشم بچه‌ها را می‌گرفت و یکی یکی به اشیا برق انداخته خانه نگاه می‌کرد تا می‌رسید به یخچال سفید و بزرگ کنار تلویزیون. از جا بلند می‌شد. در یخچال را باز می‌کرد. می‌بست و دوباره می‌نشست روی صندلی لهستانی. بچه‌ها فرصت این را پیدا می‌کردند که قطعه‌های کوچک گوشت خام را توی یک سینی بزرگ در یخچال ببینند و دوباره چشم بدوزند به موکت نازک و رنگ و رو رفته‌ای که چسبیده بود به زمین آشپزخانه عمورضا و فکر کنند به اینکه شاید بوی کله پاچه از زیر آن موکت می‌زند بیرون. اجاق سه شعله آشپزخانه تمیز بود و خاموش. دختر عمورضا به دختر عمه‌اش می‌گفت که مدل پرده را از یک مجله برداشته و دوخته است. هر سال عید، عمورضا بعد از آن که مهمان‌ها از خانه ‌داری دخترش تعریف می‌کردند، از خواستگارهای تازه می‌گفت:

«دختر هر چی سنش بالاتر می‌ره مشکل پسندتر می‌شه.»

دختر عمورضا بلند گفت که نه حاضر است زن کاسب بشود، نه کارمند و معلم. می‌گفت شوهرش حتما باید لیسانسه باشد و انگلیسی هم بلد باشد. همه مهمان‌ها حتی بچه‌ها چشم غره‌های زن عمورضا را از لای چادر کیپ شده ‌اش می‌دیدند. بعدش خیره می‌شد به میز. می‌گفت: «تو رو خدا بفرمایید میوه!»

بچه‌ها می‌دویدند پشت پنجره و حروف انگلیسی را از روی نرده به صدای بلند می‌خواندند: یو، اُ، ئی، وای. چاق کوچک مهربان را توی بالکن می‌دیدند که پشت حروف انگلیسی ایستاده و برای آنها دست تکان می‌دهد. عمورضا به دخترش دستور یک سینی چای دیگر می‌داد. از جیب کُتِ نو و گشادش یک دسته اسکناس براق در می‌آورد. به هر کدام از بچه‌ها یک برگ قهوه‌ای پول می‌داد که رویش نوشته بود بیست ریال. دختر عمورضا بالاخره سه تا بچه برنده را با خودش می‌برد به خانه‌ای که بالکن و شکلات و دیوانه داشت. حالا بچه‌ها می‌توانستند توی اتاق کوچک چاقِ مهربان باشند. اتاقی که بعدها برای بچه‌ها شد تصویری از اتاق ونگوگ. اتاق همان چیزهایی را داشت که برای دوست داشتن یک دیوانه کافی بود. تختی باریک زیر یک کلاه بزرگ مکزیکی و قالیچه‌ای که روی آن یک صندلی لهستانی بود. میزی بلند و کوچک چسبیده به دیوار، روی آن جعبه‌های شکلات با اسم‌های انگلیسی. اتاق، بوی وانیل می‌داد. دیوانه به بچه‌ها نگاه می‌کرد و به دختر عمورضا لبخند می‌زد. می‌ایستاد وسط اتاق ونگوگ و به دختر عمورضا تعارف می‌کرد بنشیند روی صندلی‌اش. بچه ها را با جعبه‌های شکلات می‌فرستاد توی بالکن و خودش می‌نشست روی تخت. روی پتوی چهارخانه زرد و قرمز و تمیز. بچه‌های مهمان دست می‌کشیدند روی نرده کوتاه، کوچک و رنگ شده. یو، اُ، ئی و وای آهنی را می‌گرفتند توی مشتشان. از لای نرده اتاق عید دیدنی عمورضا را تماشا می‌کردند و برای بچه‌هایی که مانده بودند آنجا دست تکان می‌دادند. جعبه‌های شکلات‌های خارجی را به آنها نشان می‌دادند و دلشان برای مهمان‌هایی که سیخ و ساکت نشسته بودند روی مبل‌های مخملی و سیب پوست می‌کندند می سوخت. یکی‌شان بر می‌گشت نگاه می‌کرد به پشت سرش و کوچک مهربان را می‌دید که راه می‌رود توی اتاق و دنبال چیزی برای دختر عمورضا می‌گردد. دختر را می‌دید که مودب نشسته روی صندلی و حلقه کلید تلویزیون را دور انگشتش می‌چرخاند. به بچه‌ها نگاه می‌کند. نیشش را باز می‌کند و تکه شکلات را آرام می‌مکد. جابه‌جا می‌شود. دامن لباسش را روی آستر اطلسی مرتب می‌کند. مواظب است آستر از دامن نارنجیِ تاسیده‌اش نیافتد بیرون. آخرین تکه شکلاتش را قورت می‌دهد. زرورق آن را می‌گذارد روی زانوش. با کف دستهاش آن را صاف می‌کند. لبخند می‌زند. زرورق را به دقت تا می‌زند و آن را به شکل نوار طلایی در می‌آورد. بچه‌ها، مهربان دیوانه را می‌دیدند که زیر چشمی نگاه می‌کند به نوارِ زرورق، روی زانوی دختر عمورضا. می‌دیدند که کوچکِ چاق می‌خندد. نفسش را حبس می‌کند و یکهو یک صدای بلند از دهانش ول می‌کند بیرون. بعدش دست‌های کوتاه و گردش را می‌مالد دور کمرش. بچه‌ها این را هم می‌دیدند که لبهاش را می‌کشد تو و لبخند می‌زد. دختر عمورضا تا جایی که می‌توانست نوار کاغذ شکلات را روی زانوش صاف می‌کرد. دیوانه دوست داشتنی می‌آمد توی بالکن. بر‌می‌گشت توی اتاق و می‌خندید. دختر حلقه کلید تلویزیون را از انگشتش در می‌آورد. می‌گذاشت توی جیبش. زرورق شکلات را می‌پیچید دور انگشتش و به بچه‌های تو بالکن نشان می‌داد. لبهاش را می‌کشید تو و لبخند می‌زد. چاق کوچک مهربان می‌خندید و برایش کف می‌زد. بچه‌های توی بالکن آنها را نشان می‌دادند به بچه‌های خانه عمورضا و کف می‌زدند. کاغذهای شکلات‌هایی را که خورده بودند می‌ریختند روی سر آنها و می‌خندیدند. لی‌لی، لی‌لی، لی. بر‌می‌گشتند خانه عمورضا. بوی کله پاچه می‌زد زیر دماغشان. بقیه شکلات‌ها را با بقیه بچه‌ها تقسیم می‌کردند و عید دیدنی تمام می‌شد.

 

قصه گوی به خدمت احضار شده

ریچارد براتیگان

برگردان: علیرضا بهنام
پرسیدم: “تو دارکوبی؟”

گفت: “نه، یک دختر کوچولو هستم، حواستان کجاست، آقا؟”

در بخش ادبیات کتابخانه عمومی ایستاده بودم. کتابی می‌خواندم از واتسن تی اسمیت برانلی که در آن، خیلی منطقی، این ایده را مطرح کرده بود که همه نویسندگان و شاعران باید نوشتن را رها کنند و به جایش آجر بالا بیندازند. حسابی غرق کتاب شده بودم که کسی شروع کرد به ضربه زدن روی پایم. اولین بارم بود که داشتم توی کتابخانه کتاب می‌خواندم و کسی شروع کرده بود به ضربه زدن روی پایم. کنجکاو شده بودم. پایین را نگاه کردم و دیدم دخترکوچولویی موطلایی آنجاست، با پیراهن سبز، و چشم های آبی و دارد با انگشت اشاره‌اش به پایم ضربه می‌زند.

پرسیدم: “مامانت کجاست، دختر کوچولو؟”

گفت: “رفته خرید”

کفتم: “تو اینجا چکار می‌کنی؟ می‌شود بس کنی این قدر نزنی روی پای من؟”

“مادرم مرا گذاشته اینجا که برود خرید. من داشتم کتاب می‌خواندم.”

پیشنهاد کردم: “چرا برنمی‌گردی و کتابت را نمی‌خوانی؟”

گفت: “آخر خسته کننده است.”

“حالا من باید چکارش کنم؟”

گفت: “برایم قصه بگو.”

“چی!”

گفت: “ساکت، وگرنه همه را بیدار می‌کنم.”

گفتم: “دلم نمی‌خواهد برای تو قصه بگویم. می‌خواهم کتابم را بخوانم.”

“تو برای من قصه می‌گویی.”

گفتم : “چرا من؟”

“چون نگاه کردم ببینم کی اینجا دهانش از همه بزرگتر است و مال تو بزرگتر بود.”

پرسیدم: “اگر برایت قصه نگویم چکار می‌کنی؟”

با شیرین زبانی گفت: “خب هیچی، فقط تا بتوانم بلند جیغ می‌زنم، وقتی همه جمع شدند به شان می‌گویم تو پدر منی. به من گفته‌اند وقتی جیغ می‌زنم مثل این است که دنیا تمام شده. شاید هم یکی را گاز بگیرم، مثلا یک پیرزن مهربان بیگناه را. تا حالا شده ببندندت به کنده، آقا؟”

می‌دانستم که چاره‌ای ندارم، بنا‌براین با بی‌میلی کتاب را سرجایش توی قفسه گذاشتم و با لحن آدم‌های تسلیم شده گفتم: “برویم بیرون روی پله‌ها برایت قصه بگویم.”

گفت: “می‌دانستم منظورم را می‌فهمی.”

از کتابخانه قدم زنان خارج شدم در حالی که دست دختر کوچولویی توی دستم بود که می‌دانستم، بی‌تردید، می‌تواند نظریه نسبیت انیشتین را باطل کند.

روی پله‌های کتابخانه نشستم، او هم بدون ملاحظه نشست روی پایم. از روی سرش به ساختمان قدیمی و پوشیده از پیچک تئاتر شهر نگاه کردم که کبوتران رویش ایستاده بودند و بغبغو می‌کردند.

پرسیدم: “دوست داری قصه‌ای درباره یک کبوتر بشنوی؟”

او سقف تئاتر شهر را با دست نشان داد و گفت: “یکی از آن کبوترها؟”

گفتم: “آره.”

گفت: “نه.”

گفتم: “چرا نه؟”

گفت: “به نظر من شبیه یک مشت احمق‌اند.”

“پس دوست داری چه جور قصه‌ای بشنوی؟”

“یکی که یک کشتار دسته‌جمعی تویش باشد، خیلی هم رک مثل کارهای همینگوی، من از حاشیه رفتن بیزارم.”

“چی؟”

بی‌صبرانه گفت: “‌خب زود باش.”

“‌قصه دراکولا را شنیدی؟”

گفت: “بعله، آن قصه به اندازه کارپاتی ها عتیقه است.”

“با یک قصه علمی – تخیلی چطوری؟”

فیلسوف مابانه گفت: “از آن پلیس فضایی‌ها نباشد.”

این طور شروع کردم: “روزی روزگاری نسلی از تک شاخ‌های پنج سر بودند که روی سیاره نپتون زندگی می‌کردند.”

گفت: “ چه مسخره. شروعش که خیلی در پیت بود، به علاوه، جو نپتون روی زمینش منجمد است. خب تک شاخ‌های پنج سر چطور می‌توانند بدون هوا زندگی کنند؟”

سکوتی طولانی به وجود آمد.

پرسیدم: “مطمئنی می‌خواهی قصه گوش کنی؟ چرا برنمی‌گردی به کتابخانه نیچه ای یونگی چیزی بخوانی؟”

“من می‌خواهم قصه گوش کنم.”

با لحنی مجاب کننده گفتم: “با…باشد.”

برایش قصه‌ای گفتم درباره چند شیر دریایی با هوش‌های برتر و این که چطور راهی کشف کردند که به بعد چهارم سفر کنند و این که اگر یک اشتباه نکرده بودند توانسته بودند دنیا را به دست بگیرند: این که آن قدر در عمق بعد چهارم پیش رفتند که از بعد پنجم سر درآوردند. این شد که دیگر نمی‌توانستند به زمین صدمه‌ای برسانند چون که زمین فقط بر اساس مدلی سه و چهار بعدی کار می‌کند. وقتی قصه را تمام کردم سرم درد گرفته بود.

دختر کوچولو مدتی در حالی که قیافه‌ای خیلی جدی به خود گرفته بود در سکوت فکر کرد. بعد از روی پایم بلند شد و آهسته گفت: “آقا چرا برنمی‌گردید داخل کتابتان را بخوانید؟”

مثل یک هشت‌پای زخمی دویدم توی کتابخانه. خدا را شکر، دیگر هیچ وقت آن دختر کوچولو را ندیدم.

 

طعم گس خاک

مهتاب کرانشه

می‏دیدمشان. به وضوح. روی پوستم بودند، سفید و لزج و کوچک.‏ یکی یکی از پوستم جدایشان می‏کنم و می‏اندازمشان توی چاه توالت… ‏ 

از خواب می‏پرم. ‏‏عرق سردی روی تنم نشسته است. این چه خوابی بود؟! بوی خاک می‏زند زیر دماغم. ‏‏مزه گسش را در دهانم حس می‏کنم. ‏‏بیدار می‏شوم. ‏‏حتما گرد و خاک از درز پنجره ها با طوفان شنی که از دیشب شروع شده آمده تو. ‏از پنجره به بیرون نگاه می‏کنم.‏ چشم چشم را نمی‏بیند. ‏‏

چیزی به عید نمانده٬ اما بوی عید نمی‏آید. ‏اینجا هیچ‏وقت بوی عید نمی‏آید. ‏هرچه هم بخواهی سبزه سبز کنی و بروی از هر سوراخی بگردی و هفت سین پیدا کنی و وانمود کنی که به به چه بهاری! اما باز هم بهاری در کار نیست. ‏

 آقاجون جعبه های بنفشه را می‏چیند کنار باغچه. ‏‏

بنفشه های رنگارنگ زیر نور خورشید برق می‏زنند. ‏‏چند جعبه گل همیشه بهار هم هست. ‏نارنجی پر رنگ. ‏‏من بنفشه‏ی زرد را بیشتر دوست دارم… ‏

دلم غنج می‏زند. بازار شلوغ است. ‏‏دست مادرم را محکم گرفته‏ام. ‏مردم تندتند راه می‏روند و چیز می‏خرند.‏ با سرهای بالا بدون نگاه کردن به پیش پایشان راه می‏روند و راه می‏روند. چشمم از روی رنگ‏ها چرخی می‏زند و مدهوشم می‏کنند.‏ بالاخره یک کفش نو می‏خرم که بوی تازگی‏اش را دیوانه‏وار دوست دارم؛ قرمز و سیاه. و بعد هم نوبت لباس عید است. ‏ساتن قرمز با راه‏راه سیاه. ‏‏و بعد بازار کفاش‏ها را دور می‏زنیم به طرف تیمچه. مادر چند ظرف بلور می‏خرد. ‏

آقاجون بنفشه‏ها را در باغچه می‏کارد و من با آبپاش آهنی گنده‏ای که به زحمت بلندش کرده‏ام، به همه‏ی آنها یکی یکی آب می‏دهم. ‏آقاجون داد می‏زند:

ـ بسه دیگه باغچه رو آب برد… ‏

صدای آقاجون کم کم محو می‏شود و سکوت یک روز خاک گرفته می‏ماند. ‏

افشین در اتاقش تنهاست و مثل همیشه صدای موسیقی را بلند کرده.‏ صد مرتبه گفته‏ام که برای خودش هدفون بخرد اما کو گوش شنوا. ‏‏طنین غمیگن آهنگ برایم آشناست. ‏صدای این خواننده نمی‏دانم مرا به کجاهای زندگی گذشته‏ام می‏برد. ‏دلم می‏گیرد از شنیدن این ترانه، اما نمی‏فهمم چرا!

گاهی وقتی او خانه نیست سری به نوشته‏های خصوصی‏اش می‏زنم. ‏فضولی‏های مادرانه‏ام که گل می‏کند، حریم خصوصی سرم نمی‏شود… ‏

یکشنبه 15 اسفند

امروز خودم غذا درست کردم. ‏مامان حوصله نداشت. ‏‏پلو و پیازچه. ‏‏خیلی خوشمزه شده بود. تصادفا از یکی از برنامه‏های تلویزیون دستورش را دیدم. ‏ من دوست دارم غذا بپزم و مهمتر اینکه غذا بخورم. از خوردن لذت می‏برم. ‏‏برای همین روز به روز تپل‏تر می‏شوم و شکمم مثل مردهای پنجاه ساله شده. ‏‏این را مامان می‏گوید! من اما اهمیت نمی‏دهم. ‏

هر چه به مامان اصرار کردم تو هم بیا بخور٬ نیامد. ‏می‏گوید این غذاها را دوست ندارد. ‏‏

البته من می‏دانم چرا نمی‏خورد. بدش نمی‏آ‏ید. دلش می‏خواهد غر بزند. ‏امروز روز غرزدن مامان است. ‏‏بعضی‏وقت‏ها این طوری می‏شود. ‏‏از همان اول صبح که می‏بینمش، می‏توانم بفهمم آن روز حالش خوب است یا نه! فکر کنم باز یک نامه‏ی دیگر از بابام رسیده و باز پول خواسته. مرتیکه‏ی مفنگی دست از سر ما برنمی‏دارد!

«ای تو اون روحش…» مامان می‏گوید این حرف‏ها را نزن. دهنت عادت می‏کند. توی دلم می‏گویم «خب عادت کند!» بیچاره نمی‏داند وقتی با دوست‏هام هستم چه الفاظ شریفی از دهانم بیرون می‏آید. فکر می‏کند من پسر پیغمبرم. ‏از بابام می‏نوشتم. ‏اصلا نمی‏خواهم ببینمش. به مادرم می‏گوم: «آخه از چی این آدم خوشت اومد و زنش شدی؟» مامان جوابم را نمی‏دهد. ‏می‏گویم: «چرا هر کاری می‏گه می‏کنی؟» فکر کنم می‏ترسد من را از چنگش در بیاورد. ‏‏نه که خیلی هم تحفه‏ام! می‏گوید: «می‏دونی که دوست و آشنا زیاد داره. ‏‏هر کاری ازش بر میاد.» ‏‏مامان می‏ترسد وقتی بریم ایران دردسر درست شود. ‏‏می‏گویم: «مگر شهر هرته؟» مامان پوزخند می‏زند و چیزی نمی‏گوید. ‏

گاهی فکر می‏کنم بحث این چیزها نیست.‏ حس می‏کنم ترس مامان از بابا به خاطر یک چیز دیگر است. ‏‏

صداها در سرم می‏پیچید. ‏

روبروی هم نشسته بودیم و سرم پایین بود. پشت در همهمه بود. ‏ مادرم و چند نفر دیگر. ‏‏تو چانه‏ام را بلند کردی و نگاهمان با هم برخورد کرد. ‏اما در گردی چشم‏هات هیچ چیز نبود! اتفاقی در دلم نیفتاد. ‏نزدیک شدی، نزدیک نزدیک. ‏‏بعد از آن جراحت… ‏حس بدی داشتم. آن مایع قرمزرنگ و لزج که از دو طرف پاهام گذشت، حسابی ترساندم. ‏‏چرا کسی چیزی در این باره به من نگفته بود؟ حالم خوب نبود. ‏احساس سوزش داشتم. ‏‏زیر دلم درد می‏کرد. صورتم از شرم سرخ شده بود. ‏می‏ترسیدم. ‏

تو در را باز کردی و بیرون رفتی. من ماندم و خودم. ‏

صدایت را می‏شنوم که چیزی می‏گویی. مادرم می‏خندد!

صدا صدا و باز هم صدا.

راهروهای طویل٬ از این اتاق به آن اتاق.

مادرم می‏گفت: «دستش بشکنه!» ‏

دستش هیچ وقت نشکست…‏ هیچ وقت. سه ماه طول درمان، یک ماه طول درمان، پنج ماه طول درمان. ‏

چه زمستان سردی است. ‏‏چه برفی می‏بارد. ‏انگار تمامی‏ ندارد. ‏‏پانزده اسفند و این همه یخ ٬این همه سرما. ‏‏من زیر بارش یک ریز برف راه می‏روم. ‏‏با طول درمان‏های متفاوتم!

نزدیک غروب است. ‏‏باز هم صدای باد می‏آید. ‏هویی می‏کشد و از درز پنجره به درون خانه می‏رسد. ‏

باز هم توفان شن و طعم گس خاک! سکونی در کار نیست. لااقل نه به این زودی‏ها. ‏

صدای خنده‏ی پسرم با صدای باد می‏آمیزد. ‏‏او می‏خندد. ‏‏من هم می‏خندم. ‏