پیدایش

نویسنده

» بوف کور/ داستان ایرانی

مهدی کرانی

 

با این‌که مدت‌ها بود دیگر کسی چای‌اش را در استکان میان‌باریک و نعلبکی نمی‌خورد اما او چای‌اش را از استکان میان‌باریک به زیراستکانی چینی که وسط‌اش یک زن جوان داشت گل‌های باغچه‌ی کوچکش را آب می‌داد ریخت و با هر تکان انگشتان‌اش و هر کلمه‌ای که روی کاغذ جاری می‌شد هورت می‌کشید.

داستان امروزم را باید این‌طور شروع می‌کردم:

آقای وزیر به معاون‌اش گفت:

“چیزی که برای من مثل روز روشن است ارتباطی است که آقای صداقت‌پیشه با وزیر قبلی دارد!”

معاون گفت: “گمان نمی‌کنم وزیر قبلی از آدم بی‌دست و پایی مثل صداقت‌پیشه بخواهد که، یعنی می‌گویم وزیر قبلی یک چنین ماموریت پرخطری به صداقت‌پیشه نمی‌دهد.”

وزیر گفت: “اما از کجا می‌گویی وزیر قبلی باید عقل‌اش را از دست داده باشد که بخواهد خودش کاری را انجام دهد.”

خودنویس‌اش را زمین گذاشت و برخاست رفت. همسایه‌ی سمت راستی که برق خانه‌اش قطع شده بود یخ می‌خواست. وقتی برگشت داستان‌اش را جور دیگری ادامه داد: “آقای صداقت‌پیشه از پله‌های تالار بالا می‌رفت. آن‌قدر با شتاب از کنار در بزرگ تالار گذشت که کم مانده بود گوشه‌ی کت‌اش به سطل کنار در بگیرد و آن را دنبال خودش بکشاند.

سطل را چند بار خط زد می‌خواست بنویسد گوشه‌ی کت‌اش به دستگیره‌ی در گیر کرد و کمی جر خورد. اما انگار کسی داخل ذهن‌اش راه می‌رفت و کلمات را از تاقچه‌ای به تاقچه‌ی دیگر می‌برد و مانع از آن بود که بگذارد بنویسد دستگیره‌ی در…

با خودش فکر کرد اگر در تالار همایش به این بزرگی که نوشته، باشد لزومی ندارد دستگیره‌ای که به کت آدم گیر کند روی‌اش نصب کرده باشند و فکر کرد با آن در بزرگ و آن‌همه جمعیت لزومی ندارد آن‌قدر نزدیک در راه برود که کتش به دستگیره‌ی آن گیر کند. باز همان جمعیت آقای صداقت‌پیشه را به سمت در هل دادند و دستگیره‌ی در کت صداقت‌پیشه را جر داد. وقتی بیشتر فکر کرد فهمید که یکی دارد با صدای بلند سرش داد می‌زند که “مگر نگفتم فقط گوشه‌ی کت‌اش به سطل گرفت و نزدیک بود که سطل را دنبال خودش بکشاند؟” همین را نوشت. صدا خیال‌اش راحت شد و رفت تا ادامه‌ی داستان را بنویسد اما او در داستان‌اش نوشت “و رفت تا ادامه‌ی داستان را بشنود …”

آقای صداقت‌پیشه با شتاب خود را از بین جمعیت داخل سالن به ردیف جلو رساند، یکی از همکاران‌اش را صدا زد و کاغذ تا شده‌ای را به او داد. چند دقیقه بعد مجری برنامه از روی سن با التهاب تمام از آقای صداقت‌پیشه دعوت کرد که حاضرین را به کلام خودش مهمان کند. آقای صداقت‌پیشه مردی خپل و کوتاه بود و پشت تریبون نرفت. همان‌طور که ایستاده بود میکروفن را گرفت و سخنرانی‌اش را شروع کرد. یک صدایی از درون جوهر خودنویس‌اش بلند می‌شد که می‌گفت “صداقت‌پیشه پشت تریبون بود، تمام وقتی که سخنرانی می‌کرد پشت تریبون بود، بدبختی‌های آقای وزیر از همین‌جا شروع شد که صداقت‌پیشه‌ی کوتوله پشت تریبون ایستاده بود و سخنرانی می‌کرد.”

مرد خودنویس‌اش را روی دفترش گذاشت. دست‌اش را به شقیقه‌اش گرفت و گفت “تو کی هستی؟ چرا این‌قد رُو اعصابی؟” صدا گفت: “من به تو می‌گویم چه بنویسی چه ننویسی، حالا هم فقط وقت تلف می‌کنی. صداقت‌پیشه پشت تریبون بود و جمعیت شروع کرد به هوکشیدن.”

مرد گفت: “هرکه هستی باش، من دوست ندارم سخنران همایش‌ام پشت تریبون گردن دراز کند.”

گفتم: “این‌طور که نمی‌شود، به دوست داشتن تو چه کار دارم، من به منطق داستان فکر می‌کنم.”

مرد گفت: “من فقط از منطق خودم پیروی می‌کنم، اصلن تو از کجا پیدات شد؟”

گفتم: “من پیدام نشد من پشت میز بودم که تو را نوشتم، حالا هم اگر لازم باشد بیرونت می‌کنم.”

عصبانی شد، ادامه داد: “آقای وزیر از اتاقش بیرون رفت، سمت راست بیرون از در منشی با تلفن صحبت می‌کرد. آقای وزیر سگرمه‌هایش را تُو هم برد و گفت:

“تو هم کم مقصر نبودی!” معاون از پشت سرش بیرون آمد، منشی سرش را برگرداند و معاون را دید که دنبال آقای وزیر تقریبن می‌دوید و در حالی‌که سعی می‌کرد کمک‌اش کند تا کیف‌اش را حمل کند گفت: “من؟ من که …” آقای وزیر از پله‌ها پایین رفت. معاون به اتاق خودش برگشت و در حالی‌که سعی می‌کرد دستگیره‌ی در را پایین بکشد نگاهی به منشی انداخت. گوشی تلفن از دست منشی افتاد و آقای معاون وارد اتاق شد.

گفتم: “آقای معاون باید دنبال وزیر می‌رفت.”

مرد گفت: “نه، ماندن‌اش در اتاق ضروری بود.”

گفتم: “موضوع به این مهمی را پیش کشیدی، حرف‌شان نیمه تمام..”

مرد سرم داد زد، گفت: “این تو نیستی که مشخص می‌کنی چه کسی چه کار باید بکند.”

گفتم: “خود تو نوشته‌ی منی، زندگی تو چیزی‌ست که من درباره‌اش تصمیم می‌گیرم.”

آقای صداقت‌پیشه داشت نفس‌اش بند می‌آمد، در تمام طول سخنرانی به کت جر خورده‌اش فکر می‌کرد. بعد از آن‌همه پله که دو تا یکی دویده بود نفس‌اش هنوز جا نیفتاده بود. از پشت تریبون کله‌ی تنک و بی‌مویش را به همراه گونه‌های سرخ شده‌اش بیرون آورده بود و گاه به گاه در طول سخنرانی دست‌هایش را بالا می‌برد و پایین می‌آورد. صدای پچ و پچ بین حاضران در سالن پخش می‌شد. آقای صداقت‌پیشه گفت: “به لطف خدا و تلاش‌های آقای وزیر کتابخانه‌ی عمومی شهر به سیستم رایانه‌ای مجهز شد تا مردم بتوانند خدمات ما را سریع‌تر و بهتر در اختیار داشته باشند.” صدای مرموزی از ردیف صندلی‌های سالن می‌گذشت.

مرد گفت: “من نمی‌خواهم جزئیات کار صداقت‌پیشه را بنویسم باید به سروقت وزیر و معاون‌اش رفت.”

گفتم همه‌ی مشکل صداقت‌پیشه است، به وزیر و معاونش چه مربوط. دلم می‌خواست آن‌قدر شخصیت‌اش را ملموس کنم که بتوانم یقه‌اش را محکم بگیرم و کراوات‌اش را دور گردنش بپیچم تا دیگر نتواند حتا یک کلمه راجع به داستان، وزیر یا معاونش چیزی بگوید.

پا شد، چای پر رنگ و مانده‌ای را از توی قوری به استکانش ریخت اما این‌بار با همان استکان هورت کشید. استکان تا نیمه روشن شد. مرد نویسنده دوباره پشت میزش نشست: گوشی روی میز آقای معاون چند بار زنگ خورد. معاون از پشت پنجره به طرف تلفن آمد و جواب داد. آقای وزیر از پشت تلفن داد زد: “صداقت‌پیشه بی‌صداقت‌پیشه! از فردا فکر کس دیگری باش… وزارتخانه جای این الدنگ‌بازی‌ها نیست…” و گوشی را گذاشت.

گفتم تو حرف حالیت نیست؟ چرا باید وزیر دوباره زنگ می‌زد؟ تو، تو چرا…؟

نصف دیگر چای‌اش را سر کشید. از پشت میزش بلند شد. درحالی‌که به طرف قفسه‌ی کتاب‌هایش می‌رفت انگشتان‌اش را در پشت موهایش فرو کرد، سرش را برگرداند و گفت: “خودکار روی میزه، باقیش را تو بنویس.”

گفتم من از ماجرای وزیر و معاونش خبر ندارم اما داستان، خود داستان

گفت: “پس خفه شو بذار کارمو بکنم”

کم‌کم داشت به کابوسی برایم تبدیل می‌شد که هرلحظه ممکن بود مرا از خانه‌ام بیرون کند. گفتم تو، تو نباید تنها باشی، زن و فرزندت؟ آن‌ها را نمی‌بینم!

برگشت پشت میزش نشست. عینک کهنه و ته‌استکانی‌اش را زد. گفت: “زن و بچه ندارم.” و شروع کرد به نوشتن.

گفتم اما داری! تو زن و بچه داری، اسم زنت هم باید رودابه باشد، باید الآن تلویزیون را خاموش کند و به اتاق تو بیاید و در را باز کند! زنت حتمن از این‌که تا دیروقت می‌نویسی ناراحت است.

گفت: “خانه‌ی من فقط همین یک اتاق را دارد، بدون هیچ آشپزخانه یا اتاق دیگری.” حیاط دنجی داشت، گل‌هایش را تازه آب داده بودند. درخت زردآلوی کوچکی گوشه‌ی حیاط کاشته شده بود و نعناع و ریحان‌های داخل باغچه کم‌کم پیر می‌شدند. آقای صداقت‌پیشه هفته ای یک‌بار به این خانه می‌آمد و کفش‌هایش را همان‌جا دم در می‌کند و می‌گفت: “یا الله…”

مرد از روی صندلی‌اش پا شد و ایستاد، قلب‌اش تندتر می‌زد، چشم‌هایش گشادتر شده بود و پره‌های بینی‌اش می‌لرزید. گفت: “من با صداقت‌پیشه هیچ ارتباطی ندارم، می‌فهمی؟ من با هیچ‌کس هیچ ارتباطی نداشته‌ام و به من هیچ ربطی ندارد که چه کسی چه کار می‌کند. من فقط یک نویسنده‌ام.”

دست‌هایش را این طرف و آن طرف میز گذاشته بود. گفتم بله تو یک نویسنده‌ای، اما می‌خواهی بنویسم یک سپور یا اصلن یک سطل زباله؟ سرش را پایین انداخت.

آقای وزیر پس از تلفن‌اش، در یک نشست خبری همه‌چیز را روشن کرد. صداقت‌پیشه مسئول خراب‌کاری در همایش بود که اخراج شد و وزیر قبلی نیز پس از تلاش‌هایی که برای صدمه زدن به مردم و اموال آنان کرده بود بازداشت شد. آقای وزیر در میان چلیک‌چلیک دوربین‌های خبرنگاران از آقای معاون نیز تشکر کرد و از اتاق بیرون رفت. پشت در اتاق در گوشه‌ی سمت راست منشی داشت شماره‌ای را می‌گرفت. از رو به رو آقای معاون در اتاق‌اش را باز کرد و به استقبال آقای وزیر آمد. مرد پا شد، زیر سیگاری‌اش را برداشت و از اتاق بیرون رفت. زیر سیگاری را دم در تکاند بیرون. کمی از خاکستر سیگارهایش را باد دوباره تُو آورد. پشت میزم نشستم و استکان چایم را هورت کشیدم.

درباره نویسنده:

مهدی کرانی متولد 1364، کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی است. او داستانهای خود را از سال 1383 در مطبوعات ادبی کشور به چاپ رسانده است.