از هر دری

نویسنده
پرستو سپهری

اول گمان می کردیم این گلوله از روی پشت بام خانه های مجاور شلیک شده باشد، اما در آن شلوغی مردم یکی را دستگیر کردند. او هم در حالی که ترسیده بود، فریاد می زد، من نمی خواستم او را بکشم، من نمی خواستم او را بکشم. بعد مردم کارت شناسایی او را گرفتند که مشخص می کرد او عضو بسیج است..

 

جنایت و سخن یاوه

در روزهایی که رژیم و صدا سیمای در انحصارش، وقاحت را از حد گذرانده اند و در نشر و ترویج دروغ و کذب، هیچ مرز و نهایتی قائل نیستند، اخبار و تصاویر واقعی جنبش سبز ایران توسط جوانان آن دیار به دنیا مخابره می شود. از میان انبوه این تصاویر و فیلم های کوتاه، یکی هفته گذشته در کوتاه زمانی مبدل به سر تیتر خبری تمام رسانه های تصویری دنیا شد، همانی که  هنگامه  کوچ اهورایی ندا آقا سلطان را به تصویر می کشید. دختری که با چشمان باز پیامی برای دنیا فرستاد و رفت تا آنانکه بقای حکومتشان را همردیف خون جوانان آن مرز و بوم می دانند، بیش از پیش شرمنده افکارشان شوند.

در این میان، دروغ پردازی های صدا و سیما و روزنامه های وابسته به دولت و سخنان احمد خاتمی در نمازجمعه هفته ی پیش تهران، به گونه ای اسباب تفکر و پرسش جامعه ی جهانی را فراهم آورد. آرش حجازی، پزشک، مترجم و ناشر ایرانی که در لحظه ی مرگ ندا در صحنه حضور داشته و از نزدیک تمام ماجرا را شاهد بوده در برابر سوال خبرنگار بی بی سی که از او در باره ی همین شبهات و خبرهای رسانه های داخلی پرسیده بود، گفت:

”… من نمی دانم چه کسی می تواند این حرف ها را باور کند. من به عنوان یکی از افرادی که در تمام این روزها در ایران حضور داشتم، شهادت می دهم که هیچ یک از تظاهر کنندگان، حتی سلاح سرد هم همراه نداشتند. تنها دستهای خالی شان بود و صدا شان. آنها تنها آمده بودند تا حقشان را طلب کنند و بدانند رای شان چگونه شمرده شده. من هم این حرف های رژیم را شنیده ام، نمی دانم چطور این حرف ها را می زنند و چگونه می خواهند این جنایتشان را بپوشانند…”

 

 

وی پیشتر در سخنانش در باره ی چگونگی آن واقعه گفته بود:

“من تنها می توان قضیه را از نگاه خودم بیان کنم، آنچه که دیدم و حادثه ای که جزئی از آن بودم. من برای یک اقامت کوتاه در یران بودم و عده ای از دوستانم هم برای دیدن من به دفتر کارم آمده بودند، دفتری که در حوالی همان مکانی است که آن حادثه دلخراش در آنجا واقع شد. آن روز ما شاهد حضور مردم در خیابان و اعتراضاتشان بودیم و تصمیم گرفتیم که به خیابان برویم و نگاهی به جمع بیاندازیم. ما از کوچه ی خسروی به سمت خیابان کارگر در حرکت بودیم. مسیری که معترضان هم می پیمودند. ندا را اولین بار آنجا دیدم در کنار مردی که نخست گمان می کردم پدرش باشد اما بعدها متوجه شدم که استاد موسیقی اش است.

ما در میان جمعیت ایستاده بودیم، ناگهان همه چیز به هم ریخت و از شرایط عادی خارج شد چرا که پلیس ضد شورش به مردم حمله کرد و گاز اشک اور زیادی به سوی مردم انداخت. مردم به سمت خیابان خسروی هجوم آوردند، من و دوستانم و جمعیت حاضر بدان سوی خیابان خسروی، تقاطع خیابان صالحی حرکت کردیم. در آنجا مردم تنها ایستاده بودند و نمی دانستند چه کنند، در همانجا بود که صدای شلیک گلوله شنیدیم. ندا در کنار من ایستاده بود، شاید یک متری من، در آن لحظه از دوستم پرسیدم، این صدای شلیک گلوله بود؟ و او هم پاسخ دا که این روزها پلیس از گلوله های پلاستیکی استفاده می کند. در همان حال برگشتم و ندا  را دیدم که گلوله به سینه اش برخورد کرده بود. ندا ایستاده بود و در حالتی یکه خورده تنها به سینه اش نگاه می کرد. ما بالای سرش رفتیم و او را روی زمین قرار دادیم. من سعی کردم با فشار دستم جلوی خونریزی را بگیرم اما متاسفانه موفق نبودم. تجربه ی من می گوید که گلوله به آئورت او اصابت کرده بود. و متاسفانه او در عرض کمتر از یک دقیقه جان داد. من می توانم شهادت بدهم که گلوله از روبه رو شلیک شده بود و در پشت ندا هیچ اثری از ورود گلوله نبود…”

بدنبال اظهارات ضد و نقیض تلوزیون دولتی ایران و رسانه های وابسته به دولت، احمد خاتمی امام جمعه موقت تهران هم در خطبه های نماز جمعه، مرگ ندا را به اغتشاشگران نسبت داد و گفت، رژیم در خیابان خلوت کسی را نمی کشد، اگر نظام بخواهد برخورد کند، در خیابان برخورد می‌کند، چرا در کوچه خلوت؟ در کوچه خلوت دستگیر می‌کنند، نمی‌کشند…

 

 

 

اما آرش حجازی مشاهداتش از ضارب را اینگونه شرح می دهد:

”… در آن لحظه همه چیز به هم خورد، ما شنیدیم که صدای شلیک از روبه رو آمد، اول هم گمان می کردیم که این گلوله از روی پشت بام خانه های مجاور شلیک شده باشد، اما در آن شلوغی مردم یکی را دستگیر کردند. او هم در حالی که ترسیده بود، فریاد می زد، من نمی خواستم او را بکشم، من نمی خواستم او را بکشم. بعد مردم کارت شناسایی او را گرفتند که مشخص می کرد او عضو بسیج است.

در این میان هم یک ماشین ندا را به بیمارستان انتقال داد، استاد موسیقی اش و چند تن از مردمی که در آن کنار بودند همراه شدند و از آنجا رفتند. من آنها را دنبال نکردم و طبیعی است که ندانم بعد از آن چه اتفاقی در بیمارستان افتاد.

اما جمعیتی که آنجا حضور داشت مانده بود که با آن مرد بسیجی چه کند، من هم تنها شاهد بودم که عده ای می گفتند  او را تحویل پلیس بدهیم و عده ای دیگر می گفتند که مواظب باشید تا صدمه نبیند، ما مثل آنها آدمکش نیستیم.  در نهایت هم کارتش را گرفتند و رهایش کردند. من نمی دانم چه کسی، اما مطمئنم آن کارت الان نزد مردم است. همچنین دیدم که دوربین هایی از صورت ضارب عکس می گرفتند و مطمئنم که این عکس ها هم موجود است…”

آرش حجازی همچنین آخرین لحظات زندگی ندا را اینگونه توصیف کرد:

”…این کار من است، من بارها از نزدیک انسان مرده دیده ام، حتی آدمهایی که با شلیک گلوله جان داده اند. اما این انگار یک چیز دیگر بود، من نمی توانم حسم را شرح دهم. وقتی که متوجه شدم ندا مرده است و دیگر نمی توانم کاری انجام دهم، از جایم بلند شدم و ایستادم. ترسیدم. و این اولین باری بود که ترس از مرگ اینقدر به من نزدیک بود. ندا در یک متری من ایستاده بود و آن گلوله می توانست جای او با من برخورد کند. بعد حس بسیار بدی پیدا کردم و از خودم شرمم آمد، یکی به مظلومی جان باخته و من به فکر زندگی خودم هستم.مرا چه می شود؟ خیلی غریب بود و من صادقانه می گویم که نتوانستم برای سه شب بخوابم. او حتی نتوانست کلمه ای قبل از مرگش بگوید، تنها با چشمان باز و معصومانه درگذشت… “

حرف های آخر این شاهد عینی هم شنیدنی است، او در باره مراسم خاکسپاری و یادبود ندا گفته است:

”… چرا رژیم اجازه ی تشیع جنازه و مراسم یادبود را به خانواده ندا نداد؟ دفترکار من نزدیک آنجاست، من از نزدیک شاهد بودم که دوستان و اطرافیاش قصد داشتند که برایش مجلس ترحیم بگیرند، اما رژیم به هیچ مسجدی در هیچ کجای تهران اجازه برپایی این مراسم را نداد. بنابراین مردمی که شاهد آن صحنه ی دلخراش بودند، دو روز بعد آمدند و در همان تقاطع به یاد ندا چند شاخه گل گذاشتند. روز بعدش هم دیدم که ازبسیج آمدند و جمعیت ده - دوازده نفره ی مردم را متفرق کردند. زمانی که دیگر از ایران خارج شده بودم، با یکی از اهالی محل صحبت می کردم که او گفت، فردای آن روز، یکی از ماشین های حمل زباله را آورده اند تا در آنجا زباله خالی کند.”