از هم می پرسند در مقابل دردی که سعید حجاریان می کشد ما که بیرون از زندانیم چه کنیم ، یا در مقابل سخت گیری هائی که ماموران زندان بر کسانی مانند ابطحی، صفائی فراهانی، تاج زاده، میردامادی و رمضان زاده و دیگران روا می دارند باید چه حرکتی نشان داد. رفتن به نماز جمعه، هوا کردن بادبادک در پشت بام ها و الله اکبرهای شبانه آیا فایدتی دارد.
سعید برایم نوشته اگر نبود حجاریان می رفتم شناسنامه ام را می سوزاندم و نام کوچکم را عوض می کردم از این همه سعید پلید که هست. دنا [ساکن سان فرانسیسکو] در وب لاگش نوشته در نماز جمعه سبز شرکت می کنیم با روش خودشان ساقطشان می کنیم، یک تکان مانده ، یک تکان آخر. و از همه خواسته به نماز جمعه آقای هاشمی بروند. امیرعلی نوشته دارم خفه می شوم اگر مرا امروز نگیرند ممکن است دست به کار بزرگی بزنم. از این غمزدگی ها بسیارست. تنها من نیستم که می خوانم و می دانم همه به نوعی آشنائیم و مبتلا.
اما من از روایت های امروز نوشته حسین ب را دوست دارم و به طبع و نظرم نزدیک می دانم
حسین نوشته الان برگشته ام. دیگر طاقت ماندن نداشتم. می خواستم در اولین فرصت این شناسنامه و گذرنامه را از خود دور کنم. گفته بودم اگر شد می روم زیمبابوه. رفتم اما سفرم یک هفته طول کشید. رفتم مرز، مرز بازرگان و در صف ایستادم ولی فهمیدم نمی شود حتی زمینی از این کشور گریخت. آرامش نداشتم صبح روز دوم باز رفتم در صف ایستادم، اولین ماموری که دیدم هم سن و سال خودم بود و لباس سبز سپاه پاسداران به تنش بود، در چشمانش زل زدم و گفتم من باید بروم هیچ هم پول ندارم ولی این جا نفسم گرفته است باید بروم. مقصودم این بود که بیا و مرا بگیر اما گفتم کمکم کن. گفت برو کنار بایست. در سایه ایستادم. نیم ساعت بعد آمد گفت باید تا نیم ساعت بایستی گفتم ده ساعت هم باشد می ایستم. بعد نیم ساعت آمد دستم را گرفت و رفتیم از ساندویچ فروشی دو تا ساندویچ تخم مرغ و دو تا زم زم خرید و مرا برد خانه اش. دیگر آن دیو نبود که گمان داشتم. پرسید در این شهر کسی را داری، گفتم نه. گفت من این اتاق را اجاره کرده ام پیش من بمان. گفتم کارم را درست می کنی برم، گفت اگر خدا بخواهد درست می شود. چهار روز میهمانش بودم. چند تا کتاب داشت برایم می خواند. شعر هم می خواند. شب ها هم می رفتیم به پارک. بعد چهار روز گفتم من باید برگردم تهران. گفت همین جا بمان کاری برایت پیدا می کنم. بعدش هم برایم گفت شش ماه از خدمتش مانده. نشانی ام را دادم و گفتم بیا تهران یک راست بیا پیشم، پرسید اتاقت برای یک هفته میهمان جا دارد. خندیدم. حالا آمده ام و نمی دانم این را چطور باید تفسیر کنم.
برای حسین ننوشتم اما برای شما می نویسم این تصویر ماست. جامعه ای پر از تضاد و تناقض. در داخل این چرخ گوشت تضاد آدم ها با آرمان هایشان خرد و نرم می شوند. آن فیلم روز هجده تیر را دیده اید لابد که مامور نیروی انتظامی در پشت بلندگو از بچه ها می خواهد متفرق شوند اما زبانش این است “خیلی خب امروز گردش کردید حالا بروید یک بستنی بخورید”. باورتان می شود که هنگام دیدن این فیلم به همان اندازه ای بغض کردم که هنگام دیدن فیلم لحظه های آخر ندا و یا صحبت های مادر سهراب.
اما سخن امروز. پرسیده ای چه کنیم که کاری کرده باشیم وقتی که عزیزانمان در زندان و در زحمت اند، می گویم همان که عبدالله رمضان زاده یک ساعت قبل از دستگیریش به دوستان مشارکتی گفت. ضبط شده در دنیای مجازی هم هست .
این نوار دست بازجویان رمضان زاده هم هست . الان هم دارد برای آن گفته ها تقاص پس می دهد مرد شجاع سخنگوی دولت خاتمی. خلاصه اش این می شود که این مرد با جربزه و صادق می گوید هر چه می کند جناح اقتدارگرا از آن روست که می ترسد و چاره را در آن می بیند که بترساند. فقط برای رعب دوستان ما را گرفته اند، منتظریم ما را هم بگیرند. همه جا را باخته اند و می خواهند آرمان فروشی کنند، معامله کنند، باید روزنامه ها بسته باشد و ما هم نباشیم که سخنی بگوئیم. همین است و دیگر جز این خبری نیست. می خواهند رعب بیندازند که بتوانند بلکه مدتی دیگر قدرت برانند.
همین امروز و فردا برایتان خواهم نوشت چه کس سزاوارست غمگین باشد. خواهم نوشت که چرا آنان که خواهان زندگی بهترند نباید نگران باشند. برایتان خواهم نوشت محنت سرائی که به همت شما برای متحجران فراهم شده. برایتان خواهم نوشت چه داشتند و چه دارند. و خواهم نوشت که چه غنیمت نصیب ما شد.
برایتان همین روزها خواهم نوشت آیا اوضاع چنان است که آقای محسن رضائی می گوید و خطر فروپاشی هست، یا چنان است که زیردستان سابق وی می گویند که بادی به غبغب می اندازند و عظمت تجهیزات نظامی را برای ایجاد رعب به کار می گیرند و از آن تعبیر به قدرت و عظمت می کنند، آیا چنان که می نویسند همه چیز عادی است و مانده این که دفتر مهندس موسوی هم گرفته شود مانند دفتر آقای خاتمی، برایتان خواهم نوشت کدام درست است به نظر و درک من.
اما امروز قصه ای بگویم.
حاجی حسین کبابی که اسم مغازه اش را گذاشته بود “طباخی صداقت” همه چیز داشت جز صداقت و درستی. آب در دوغ می کرد، وقت دخل دولا پهن لا حساب می کرد، برنج خرده می خرید، به جای روغن پیه بز می ریخت، معلوم نبود که به جای گوشت چه در خمیر کوبیده می کرد که مانند لاستیک می شد، دستمزد کارکنانش را کم می داد. با این همه دکانش اول ها بدون مشتری نبود گیرم بیشتری به هوای شنیدن قصه هائی می رفتند که او از بدکاری کبابی ها و چلوئی های دیگر می گفت. شده بود یک جور نقالی و سرگرمی. یک جور خنده و شوخی. اما بعدش با شکایت یکی از همان مشتریان کار بیخ پیدا کرد.
سید ضیا شده بود رییس الوزرا تام الاختیار، و چپ و راست فرمان صادر می کرد و به خصوص می خواست نظم و نسقی به کسبه و بازار بدهد. فراش گذاشته بود و ناظر گمارده بود و مفتش می فرستاد که به کار طباخی ها و کله پزی ها و چلوئی ها دخالت کنند برای همه آئین نامه نوشته بود و حتی اندازه آب حمام را تعیین کرده بود.حاجی حسین که همه این ها را باور نداشت در همین احوال گیر افتاد. مفتشین بلدیه ریختند و راز تقلب های حاجی آشکار شد. شاگردها رفتند و حاجی را که بالاخانه غیلوله می رفت صدا کردند و حاجی از همان بالا دید مفتش ها بشکه های پیه بز، اشغال گوشت هائی که باید کوبیده می شد و خلاصه همه بساط تقلبش را یافته اند و از همه بدتر به دفتر نزول خوری هایش هم دست پیدا کرده اند و راز ساده زیستی اش هم برملا شده است.
چنین بود که حاجی را دیدند در حالی که چوب بزرگی در دست گرفته و بر سر شاگردها می کوبید. صدایش تا بازارچه می رسید که شاگردها را تهدید می کرد که به زمین گرم خواهند خورد و با چوب بر سرشان می کوبید و می گفت لایق محبت های من نبودید قدر مرا ندانستید که برایتان پدری کردم . این ها را می گفت و باز بر سر شاگردهای بیجاره می کوبید. پیرزن کوری از پنجره صدا کرد حاجی حسین چه خبره . حاجی گفت هیچی . باز پرسید و باز گفت هیچی. دفعه سوم فریاد زد و باز بر سر شاگرد دم دستی اش کوبید. پیرزن گفت اگر هیچی نیست چرا داد می زنی، چرا بر این بچه یتیم ها می کوبی، تازه چرا شلوارت را پشت و رو پوشیدی.