مانلی

نویسنده

خرداد خونین

داریوش ساقیان

 

گفتم: پدر

این چگونه است

که سراب

از دوردست

آیینۀ زلالِ یکی برکۀ آب فسون است؟

گفت: این نه بازی نور

یا انعکاس خاک

از ناگزیرِ مرگ

از جست و جوی هیچ

در پهنه کویر

تنها

فریب چشم های تشنه مرد زبون است

گفتم: پدر چرا نتوانست

که آدمی

کار زمانه را بشناسد؟

دریابد آن چه به راه است

دریابد آن که می آید

این سوار مه آلود

جمشید روز نو

یا روحِ پیرمرگِ جنون است؟

گفت: این حدیث روز و مهی نیست

این حرف سالیان و قرون است

مهتاب را اگر شب دیجور

پنهان کند به زیر ردایش

دیدی که در خموشیِ آن شمع

اشک ستاره ها به فزون است

گفت: ای پسر ز چه پرسی؟

آه

زین بهمن خروش تو

که از آن

خرداد فصلِ من

آغشته به تلخیِ خون است.

در این تاریکی

وقتی زمان

چنان فشرده شد که چون

قطره اشکی

آویخته

از مژگان چشمی است

و تو

در سراشیب اندوه

در آخرین دم

بوته خاری را گرفته ای

که از سقوط بازمانی

که میُفتی

جانم به لب می رسد

از پایداری مگو

تاریخم را ورق مزن

خطاهایم را مشمار

و فریادم را

که از سنگینی نفس

به آسمان هاست

بی صوت و بی واژه

بشنو

سخن از هرچه گفتی

برگیر و

به انصاف

دوباره کن.

 

از آفتاب گفتی و

آفتاب

ضرب المثلی است

که ما

در این تاریکی

آرایه دیدارهایمان می کنیم.