یک روز آنقدر دیر آزادی می آید و چنان یکباره و سیل وار که دیگر روزنامه نگاران، فرصت نخواهند کرد، “تیتر یک” را دو بار بخوانند. زمان، شتابان می رود و هیبتِ یک خبر، تمام صفحه اول را فرا می گیرد که: “رژیم متلاشی شد”.
روزنامه، آیینه ی زمان است و دفتر خاطراتِ جمعی یک جامعه، حالا اگر دست روزنامه نگار را بشکنی که ننویسد یا عده ای بازجو و لباس شخصی را اجیر کنی که به جایش بنویسند و نام روزنامه نگار را مصادره کنند، تغییری در واقعیت نخواهد داد. مگر می شود هر چه آیینه است بشکنیم و خوش خیال، دستی بر محاسن کشیم که دیگر چروکِ مرگ بر پیشانی، ننشسته است.
روزنامه نگار در انحطاط استبداد، بی تقصیر است. او راوی و ناظر بی طرفِ روزهاست و از بدحادثه دیواری کو تاهتر از قد خمیده اش نیست.
وقتی عمله ی استبداد نمی فهمند این پاشیدگی درونی و بیرونی شان ازکجا آب می خورد به اولین آدم متفاوت و مرئی و دم دستشان که همین روزنامه نگار است، یورش می برند وگرنه حیدر مصلحی، وزیر مضحکِ اطلاعات که اگر در خانه چیزی گم کند، در خیابان دنبالش می گردد، دستش به جاسوسان آمریکا و انگلیس نمی رسد و ای بسا که همان نفوذی ها پشت سرش اقامه می بندند و محسنی اژه ای که سخنگویِ ظلمِ قاضیان است، هنوز نفهمیده که احمدی نژاد و یاران، سه هزار میلیارد تومان را کی بردند و کجا خوردند و سر آمد و سرور و آقای جمهوری اسلامی که در خواب هم به جای خُرناس، دشمن دشمن می کند تا به حال، گریبان یک دشمن واقعی را نگرفته و همه ی این مشاهیرِ غفلت و حماقت، تنها کسی را که می بینند، روزنامه نگار است که پشت میزش آرام نشسته، کسی که معلوم است، دهشاهی حقوقش از کجا آمده و احیانا چند ماهی است، عقب افتاده، تنها آدمی که هر روز می توان از هر روزش خبری گرفت و صبح علی الطلوع، دسترنجش بر پیشخوان است.
امروز از همه ی دورانِ اصلاحات و میراثِ رای دوم خرداد ۷۶، چند روزنامه ای مانده است، مجروح و دل شکسته، مغولها دیگر با بستن روزنامه دلشان آرام نمی گیرد، می خواهند ببینند، این همه ترس و دلشوره که دارند از کجاهاست، می خواهند، تک تکِ آدمها و هر کسی که پا در تحریریه می گذارد را بشکنند تا بلکه ذاتِ این ترس همیشگی را پیدا کنند. به هر روزنامه ای که رسیدند، مثل سمرقند و بخارا، دوستی و یاری را گرفته اند و برده اند، وقت آن است که محکم بر شانه های سرباز گمنام بزنیم و بگوییم :
برادرِ دیکتاتور، روزنامه نگار آدم معمولی است که دچار موقعیت غیر معمولی شده است، روزنامه نگاری یک معیشت است به همین سادگی، دستها را نگاه که از بس نوشته اند، پینه ی قلم بسته، جوانانِ روزنامه نگار را نگاه کن که از داغ این سالهای سیاه که تو و رییس جمهور خائن و آقایِ بی وطنت، آفریده اید، برف زود رس پیری بر سر دارند.
برادر قابیل، این روزنامه نگار که به اوین می بری، سالهاست که نه بیمه است و نه آتیه ای دارد و نه مثل تو که سر در انبانِ قدرت کرده ای و کابینِ زنت نیزحق بیت المال است و مثل تو بر خودروی دولتی نتاخته و در شرکت نا شناخته ی سپاه حق الارث ندارد و نه مثل تو هر روز گوش چسبانده به هر دری تا از اسرار خصوصی مردم، لذت شهوانی برد.
حاج آقایِ نامسلمان، روزنامه نگار یکی است مثل همین آدمهایی که در خیابان راه می روند و تو همه را دشمن می پنداری، اگر همان را درهمین روزنامه بیاوری و قلم به دستش بدهی، بی اینکه شبش بی بی سی دیده باشد و صبحش با “سیا” صبحانه خورده باشد، همین ها را می نویسد. اتفاق بیرونِ اداره ی زیر زمینی تو و آن طرفِ پنجره ی تحریریه می افتد، چرا اینجا آمدی، چشمت را باز کنی ریزش را می بینی، وقتی مردم به نان شب محتاجند از بس که نفت دارند، وقتی از نعلین تا عمامه ی روحانیان را دروغ گرفته، وقتی اسم تو حاج آقاست و برده ی آقایی هستی که اگر حکم کند، کعبه را ویران می کنی، نیازی به هیچ دشمن نیست، برادر.
سرباز گمنام و گنگ، روزنامه می توانست نجاتت دهد، می توانست هر روز را آن طور که هست، نشانت دهد و مجبور نباشی هزار بولتن را بکاوی، بلکه به تحلیل برسی. روزنامه نگار راوی و ناظر است و آن کنار ایستاده و تو را می بیند و بالادستی ها و مردم را و آنچه برسر ایران می رود. روزنامه، بازگوی حرفهای خانه و خیابان است، وقتی توقیفش کنی و روزنامه نگار را به کنج انفرادی بفرستی، کر می شوی و کور و گنگ و آن وقت از سر ترس باید بیفتی در خیابان، دنبال بچه هایی که داد می زنند: آی روزنامه و بی آنکه روزنامه ای دستشان باشد؛ آن وقت، نام روزنامه چار ستون بدنت را می لرزاند و تیتر آن روز خیابان این است: “رژیم متلاشی شد”.