حقوق بشر جایی درحوالی باور ماست

نویسنده

asiehamini.jpg

آسیه امینی

عماد الدین باقی سالها فعالیت سیاسی کرد و حتا در تثبیت حکومت جمهوری اسلامی و نیز در دفاع از آن، سالها تلاش کرد ‏و قلم زد، تا در نهایت به حکم پیش فرضی که می گوید”انقلاب فرزندان خود را می بلعد”، راهی بند زندانیان سیاسی همان ‏حکومتی شود که وی عمری را برای شاخ و بر دادنش صرف کرده بود. اما سه سال زمان، فرصتی بود تا او خود را از ‏میدان فعالیت سیاسی به میدان فعالیت اجتماعی بکشاند و از یک کنشگر سیاسی تبدیل به کنشگری شود که “مردم” را بدون ‏پیش فرضهای سیاسی و مکتبی و حزبی، و تنها به دلیل “مردم بودن” و ایرانی بودن، به انجمن دفاع از حقوق زندانیان ‏دعوت و از ایشان دفاع کند. سه سال زمان ـ گرچه خود، عمری است- ولی فرصتی بود برای اینکه او بداند که آنچه وطن ما ‏را رنج می دهد، گرچه خاطره تاریخی استبدادی صدها ساله است، اما ریشه هایش را باید در جایی جست که “حق مردم” ‏تعریف می شود. ‏

دایر کردن “انجمن دفاع از حقوق زندانیان”، که در واقع حمایت از بی دفاع ترین و بی حامی ترین اقشار جامعه است، زدن ‏به ناف هدف بود برای کسی که می خواست این تغییر مسیر را ثابت کند. زیرا در این مسیر نمی شود مثلا از روشنفکر ‏دینی دگر اندیش دفاع کرد و خانواده زندانیان سیاسی متهم به بمب گذاری اهواز را به دفتر راه نداد. نمی شود از قربانیان ‏یک گروه سیاسی دفاع کرد و از وکیل نداشتن فلان فعال سیاسی که ایده و مشی اش را قبول نداری دفاع نکرد. برای این ‏است که می گویم او به ناف هدف زد. حقوق بشر در کشور ما عرصه تمرین و آزمون است. نمی شود بروی به داخل رود و ‏انتظار داشته باشی خیس نشوی. نمی شود بروی داخل گود حقوق بشر و مثلا موافق اعدام یا سنگسار آدمها باشی. و ‏عمادالدین باقی با وجود اینکه پسزمینه دینی و مذهبی قوی داشت و با وجود اینکه می دانست برای نوشتن از حذف اعدام و ‏قصاص، چه بهای سنگینی در انتظار اوست ولی به آب زد و از تن خیس نهراسید. ‏

اما باید اقراری کنم؛ من از او پیش از آنکه از نزدیک بشناسمش، چنین تصویری حتا از انجمن دفاع و مشخص تر، از ‏شخص آقای باقی نداشتم. باید اقرار کنم تصویری که من از فردی چون باقی داشتم، مثل تصویری که از بسیاری از اصلاح ‏طلبان در ذهن دارم، تصویر مردی بود در داخل حکومت جمهوری اسلامی، که فرقش با دیگر همتایانش در این است که از ‏یک دوره سیاسی به بعد، سعی کردند تا گذشته تلخ را ـ چه آنها در آن دخیل بوده باشند و چه نه- از خاطر ببرند و به آینده ‏شیرین امیدوار باشند. ‏

این تفاوت ما بود. یا شاید تفاوتی بود که در تصویر ذهنی من وجود داشت ـ و برای بسیاری کسان هنوز هم دارد- که من ‏امثال باقی را روزنامه نگارانی برآمده از دل حکومت می دیدم و امثال خودم را روزنامه نگارانی برآمده از میان مردم. در ‏نتیجه آنها را حافظ منافع حکومت، و روزنامه نگاران مستقل را حافظ منافع مردم می دیدم. این تصویر، نه فقط در ذهن من ‏که می دانم در ذهن بسیاری از روزنامه نگاران مستقلی که در مطبوعات کشور قلم می زنند، وجود دارد. باری، برای من ‏عماد الدین باقی نیز از همین دسته بود. جسارت او را در نوشتن می دیدم و در نگاه اول می ستودم، اما خیلی زود به خودم ‏نهیب می زدم که : “پشتش گرم است!” ‏

بعد از زندان نیز برای من تا وقتی او را از نزدیک ندیده بودم، وضع به همین منوال بود. تا روزی که می خواستم نمایشگاه ‏نقاشی های دختری محکوم به اعدام را در یکی از گالری های تهران برگزار کنم و به کمک بسیاری از فعالان حقوق بشر ‏نیاز داشتم. دوستی پیشنهاد کرد به سراغ انجمن دفاع هم بروم. همین توضیحات بالا را آوردم و گفتم :” قماش ما از هم ‏جداست و کاری که من می کنم نه کار سیاسی است و نه به کمکی از آن دست نیاز دارم.” او اصرار کرد که من اشتباه می ‏کنم و جالب این بود که از “ باقی بعد از زندان” می گفت و مصر بود که با قبلش قابل مقایسه نیست. ‏

به هر حال مساله، مساله من نبود و باید از همه امکانات موجود استفاده می کردم. پس با دفتر انجمن تماس گرفتم و با آقای ‏باقی قراری گذاشتم. ‏

روز پنج شنبه اوایل پاییز بود. به گمانم صحبتهایمان دو سه ساعتی به درازا کشید. چرا که تمام آنچه را که اینجا به اختصار ‏و اشاره نوشته ام در آن روز با تفصیل و تفسیر به خود آقای باقی گفتم. انصافا صبورانه گوش کرد. حرفهایم که تمام شد با ‏خنده گفت: خب حالا من چه باید بکنم؟! و منتظر نماند تا من جواب بدهم. و شروع کرد در مورد خودش، باورهایش و این ‏که اتفاقا مهم است که فردی با پیشینه و پسینه مذهبی بر ضد اعدام تلاش کند گفتن. از محدودیتها گفت و…‏

و خیلی زود تکلیف مرا روشن کرد و گفت: حساب انجمن دفاع از حقوق زندانیان، از من جداست. من به خاطر این انجمن، ‏از خیلی از فعالیتهایم کناره گرفته ام. نمی خواهم آسیب ببیند. نمی خواهم حتا یک سخنرانی یا نوشته ام باعث شود که نتیجه ‏اش به ضرر انجمن شود. فعلا ترجیح می دهم همه تلاشم را معطوف به آن کنم. اینجا مساله حمایت از جان آدمهاست.‏

و خب، از اینجا می شد مرز مشترک را پیدا کرد. حرفم را از محکومان به سنگسار شروع کردم و اینکه کسی از قربانیان ‏این احکام دفاع نمی کند. از کمپینی گفتم که با عده ای از فعالان زن به راه انداخته بودیم و قصدمان حمایت از قربانیان ‏سنگسار و هدفمان حذف این حکم از قانون بود. ‏

از دیگر اعدامی هایی گفتم که روی پرونده هایشان کار کرده بودم. این مقدمه ها را چیدم و بالاخره به دلارا دارابی رسیدم. ‏اینکه پرونده حقوقی اش بسته شده و چقدر نیازمند این است که دوباره بررسی شود. اینکه حرفهای وکیلش با اینکه منطقی ‏است، ولی مورد توجه قرار نگرفته و این دختر که در 17 سالگی به اتهام قتل دستگیرشده، درآستانه اعدام است و باید کاری ‏کرد.او با روی باز درخواست کمکم را پذیرفت. من می خواستم در این مورد حرف زده شود. می خواستم آنها سکوت نکنند ‏و از روابط و امکاناتشان برای حمایت از این دختر استفاده کنند… و این راه و رسمها را عمادالدین باقی و همسر همراهش ‏خوب می دانستند. حتا در روز افتتاح نمایشگاه هم او ساعتی در گالری ماند تا به بازدیدکنندگان، توضیح بدهد. ‏

دلارا تنها زندانی نبود که برای حمایت از او به سراغ رئیس انجمن دفاع رفتم. صبح روز سه شنبه ای که خبرنگاری ‏سراسیمه تماس گرفت و گفت سینا پایمرد را صبح فردا اعدام می کنند، آقای باقی اولین کسی بود که شماره تلفنش را گرفتم. ‏همان شب حوالی 12 نیمه شب تا گرگ و میش صبح چهارشنبه، کسانی که پشت در زندان اوین یا برای التماس آمده بودند یا ‏برای انتقام، مرد بلند قامتی را می دیدند که در کار هیچ یک از این دو نبود؛ باقی به همراه همسرش تا سپیده دمان، موبایل ‏به دست، در حال گفت و گو و کمک گرفتن برای جلوگیری از اعدام پسری بودند که به جرم ارتکاب قتل در 16 سالگی باید ‏در 18 سالگی اعدام می شد. آن شب چند باری صدایم کرد و گفت : تو مطمئنی که می توانی پول دیه ای که اولیاء دم طلب ‏کرده اند را بدهی؟! و من واقعا نمی دانم به چه اتکائی فقط پشت هم می گفتم : قول می دهم، قول می دهم! ‏

هنوز هم کسی را که پول دیه سینا را چند روز بعد به تنهایی پرداخت نه می شناسم و نه او را دیده ام. ولی مطمئنم که باید ‏جایی در حوالی همان اطمینان و باور، هم را دیده باشیم. همان باوری که آقای باقی و همسرش را نیز به اوین کشاند و… ‏حیف که وقتی سینا آزاد شد، آن مرد بلند قامت خودش پشت میله ها بود و نبود تا رهایی را با او جشن بگیرد. ‏

بعد بیشتر و بیشتر باورم شد که زندان می تواند جای “حق” را در ذهن آدمها تغییر دهد. حق حاکم جایش را بدهد به حق ‏مردم. با همین نگاه، دوباره و دوباره وقت درماندگی آدمهایی که دستشان از زمین و زمان کوتاه می شد، کسانی که در ‏واپسین لحظه ها همچنان امیدوار به تو رو می آورند که شاید تلفنی، خبری و نوشته ای، آنها را دور کند از سپیده دم ‏چهارشنبه، تماس می گرفتم به تلفن همراه رئیس انجمن دفاع. و او هم همیشه شاکی که : “چرا این قدر دیر!؟” ‏

اعدامیان اراک و زیر 18 ساله ها و سنگساریها و… از همین دست بودند. ‏

این همه را نوشتم که بگویم جرم امروز عمادالدین باقی، با آنچه او را بار قبل به پشت میله ها کشاند یکی نیست. ‏

آن بار، او یک روزنامه نگار منتقد بخشی از حاکمیت بود. او سازنده بخشی از نظام بود که بعدها منتقدش شد. اما امروز او ‏یک فعال جامعه مدنی است. فعالی که فقط در حوزه اندیشه با مجازات اعدام مخالفت نمی کند، بلکه در عمل، به خانواده های ‏زندانیان اعدامی نزدیک می شود. حرفشان را می شنود. برایشان وکیل می گیرد و در دفاع از آنها سینه سپر می کند. ‏

این، آن چیزی است که بسیاری از روشنفکران ما از آن دور مانده اند. حقوق مردم را نمی شود تنها در کتابها و در حوزه ‏اندیشه جست و دنبال کرد. آن، اگر چه لازم است اما کافی نیست. زیرا تا دمخور نباشی با آنها و صدایشان را نشنوی، عمق ‏این “حق” را درک نمی کنی. ‏

حقوق بشر را نمی شود پشت میز نشست و به دنیا صادر کرد. حقوق بشر جایی در حوالی باور عملی ماست.‏