وبلاگ “سازمان جوانان جبهه ملی ایران در اروپا” نظر تنی چند از اعضایش را در مورد مسئله انتخابات در ایران پرسیده. نظر یکی از پرسش شوندگان به نام شیوا نوجو اینچنین است:
ما باید تلاش کنیم تا پیوند بین اسلام و دمکراسی ممکن شود. گر چه هدف به سوی جمعِ سکولار رفتن است. در ”این” نظام اسلامی هم انتخابات نیمه آزاد می تواند ممکن باشند و از آنجایی که شیوه مورد نظرِ من (ما) فعالیت مدنی و مسالمت آمیز برای تغییر است؛ باید سعی کنیم از هر امکانی برای ایجاد آگاهی و تغییر از درون بهره بگیریم و در مقابل قدرت فعلی هم بازی تعیین کن باشیم. انتخابات اخیر مجلس در ایران، اما کاملا عقب گرد استبدادی از همان کمی پیشرفتهای نسبی بودند و چون راه ما با عقب گرد طی نمی شود، نظر دارم باید تحریم می شدند.
فرق میان اولی و دومی
”لابراتورا کلنگ” میان الگوی ایدئولوژیک روسی و ایرانی، دست به مقایسه زده و نوشته است:
این روزها از مارکسیست های قدیمی زیاد می شنویم که مارکسیسم را به دو دسته و مقوله مجزا تقسیم می کنند: ”مارکسیسم مبتذل روسی” و “مارکسیسم غیر مبتذل اروپای غربی”.
من درست نمی دانم چه چیزی مبتذل است و چه چیزی نه. فقط می دانم که سوسیالیسم نوع روسی، بیرون آمده از دیالکتیک فرهنگ جامعه روسیه قرن نوزده، مسلما یکی از بزرگترین و شگفت انگیزترین پدیده های قرن گذشته بود. همانطور که جمهوری دینی نوع ایرانی بیرون آمده از دیالکتیک فرهنگ جامعه ایران قرن بیستم یکی دیگر از پدیده های عجیب و غریب آن قرن بود؛ اولی با تمی حماسی؛ روسیه عقب مانده فئودالی قرن نوزده را به دومین ابرقدرت دنیا تبدیل کرد و دومی تراژدی ای را رقم زد که ته اش من و شما پای صحبت رئیس جمهور محترم آقای دکتر محمود احمدی نژاد نشسته ایم.
اولین برخورد من با سردار زارعی
آرش سیگارچی در “پنجره التهاب” راوی نحوه آشنایی خود با سردار زارعی، یکی از فرماندهان نیروی انتظامی کشور است که به اتهام فساد اخلاقی بازداشت شده است:
ابتدای این خاطر نویسی نکته ای بگویم تا سوء تفاهم میان من و شما نشود. این درست است که امروز سردار زارعی پشت میله های زندان است و به شایعاتی، به فکر خودکشی است و هرچند مسوولین می گویند جرمش اداری است و البته دیگران می گویند شش زن را برهنه به نماز واداشته، اما من آنچه خاطراتم هست را خواهم نوشت.
در این خاطرات چنانکه خواهید خواند گاه به او انتقاد خواهم کرد و البته گاه نیز خوبی هایش را خواهم نوشت چنانکه وقتی وی از گیلان به تهران منتقل شد گزارشی با تیتر “خداحافظ سردار” در روزنامه ای که سردبیرش بودم، منتشر کردم. حتما از من می پذیرید خاطراتم را آنگونه که هست برایتان نقل کنم نه آنگونه که اقتضای این روزهای دربند بودن سردار معظم! است.
چرخه احمقانه اطلاعات در دانشگاه های ایران
برداشت محمدجواد کاشی از سیستم آموزش عالی در ایران چنین است که در آخرین پست “زاویه دید” عنوان کرده است:
ریشه، درخت را به یک موقعیت خاص وابسته میکند و روزمرهگی ریشههای بستگی انسان به موقعیتهای خاص است. روزمرهگی انطباق با عادات روزمره زندگی است. به سبب روزمرهگی است که موقعیت و جایگاهی پیدا میکنیم؛، به تدریج صورت خاصی از نگاه، در ما تصلب مییابد، چنانکه مجاری خاصی از تامین درآمد پیدا میکنیم آخورهامان را جایی میبندند و به اقتضاء آخوری که اختیار کردهایم، حیطه زندگی را تعریف میکنیم و میدانی مییابیم در محدوده امکان دویدنمان..
چنین است که پیش از مرگ، پروندههای زندگی خود را تا پایان مینویسیم. دانشگاه نیز از همین دست است. روزمرهگی در فضای دانشگاهی، به ویژه در علوم انسانی، آموزش را به تکنیک انتقال یادداشتهای استاد به یادداشتهای دانشجویان تقلیل میدهد. آموزش، گردش احمقانه یادداشتهایی است که از روی کتبی تهیه میشوند، آنگاه در طول کلاس به یادداشتهای دانشجویان بدل میشوند و از آن طریق، به اوراق امتحانی انتقال پیدا میکنند و راهی زباله دانی میشوند.
اخذ مجوز برای ختنه سوران بنده زاده!
ققنوس در “پرسپکتیو ما” نمایشنامه طنزی در چند پرده، با موضوع دستور اخیر نیروی انتظامی در مورد اخذ مجوز برای جشن های خانوادگی و حضور یک نماینده از پلیس کشور در جشن ها نوشته است:
حسین آقا وارد کلانتری محلشان میشود. جلوی میز رئیس کلانتری دست به سینه میایستد. سرگرد حمزهپور پس از چند دقیقه سرش را بالا میآورد و به او نگاه میکند.
سرگرد: چی میخواهی؟
حسین آقا: آمدهام اینجا مجور جشن بگیرم.
سرگرد: جشن چی؟
حسین آقا: ختنهسوران بندهزاده.
سرگرد: (بیحوصله فرمی را بر میدارد و شروع به پرکردن آن میکند) جشن ختنهسوران؟
حسین آقا: بله. آمدهام برای جشن ختنهسوران محمدعلی پسرم از پلیس مجوز بگیرم.
سرگرد: کی هست این جشنتان؟
حسین آقا: فردا. ساعت پنج بعد از ظهر. ساعت یک بعد از ظهر میبریمش پهلوی دکتر. ساعت پنج هم جشن ختنهسوران را میگیریم.
شیوع سرقت در دانشگاه ها
“خط قرمز” پیرامون موضوع شیوع سرقت در دانشگاه های کشور نوشته است:
داشتم روزنامهی شریف (روزنامهی دانشگاه شریف) رو میخوندم، دیدم به سلامتی، تو هر شمارهاش دربارهی یه دزدی نوشته. یه بار پروژکتورهای تو کلاس یه بار کیفهای ملت در رستوران. حراست دانشگاه هم که کلی کارهای مهمتر دارد و خیلی وقت برای حفاظت از اموال دانشجویان و دانشگاه ندارد.
نظرتان نسبت به تاسیس یک شرکت مشاورهای در زمینهی کاهش دزدی چیست؟ یک چنین شرکتی میتونه دانشگاه یا هرجای دیگر رو بررسی کنه و یک سری پیشنهاد بده که چطور میشه دزدی رو کم کرد. مثلا کجاها باید نگهبان گذاشت، کجاها دوربین، کدوم قفلها را باید بهتر کرد و چه میدانم از این چیزها. مسالهاش به نظرم اصلا بدیهی نیست و جای شرکتهای مشاورهای حرفهای در این زمینهها، واقعا خالی است. یا شایدم این شرکتها الانم وجود داره؟
آلمانی ها، مثل ما خیره نمی شوند!
”سی و پنج درجه” که این روزها در کلن آلمان و در ماموریت به سر می برد، به رفتارشناسی ایرانیان و آلمانی ها در خصوص موضوع غیرمتعارف پوشی زنان پرداخته است:
برای نمایشگاهی در”کلن” بودم و سر و ته شهر را با قطار میگشتم و طبق معمول یکی از بهترین تفریحاتم تماشای آدمهایی بود که در طول ایستگاههای مختلف سوار و پیاده میشدند. هوا سرد بود و اکثر آدمها با لباس گرم و پوشیده بیرون میآمدند، اما شبهای تعطیل و اصولا آخرشبها میشد گاهی خانمهایی را دید که با لباسهای بازتر و خصوصا دامنهای کوتاه تردد میکنند و این تفاوت لباس در آن هوای سرد کاملا به چشم میآمد.
این اتفاق چند بار تکرار شد و من تلاش کردم که ببینم خود آلمانیها چه واکنشی در قبال این مساله دارند. خیلی جالب بود که میدیدم حتا در آلمان هم بسیاری آدمها جلب این تفاوت لباس میشوند و ناخودآگاه لحظهای را صرف مرور تیپ فرد متفاوت میکنند. با این حال نکتهی ظریف و تفاوت واقعی آنها با ما ایرانیها در این بود که آنها به خودشان اجازه نمیدادند به سوژهای که توجهشان را جلب کرده بود خیره بمانند یا مکرر براندازش کنند یا به همدیگر نشانش بدهند یا اینکه بدتر از همه تمسخرش کنند. نگاهشان یک لحظه بود و معمولا تکرار هم نمیشد.
طرح تازه دولت کانادا برای مهاجرت
شایان مشاطیان در “کوچ” از ارائه طرح تازه ای در موضوع مهاجرت به کانادا به مجلس این کشور خبر داده است:
از قرار معلوم دولت محافظهکار کانادا قصد دارد طرحی را به مجلس ارایه کند که به جای جذب مهاجر و سپس اعطای شهروندی به مهاجرین، به متقاضیان ویزای کار اعطا کند (که البته در مقایسه با بررسی پروندههای مهاجرت بسیار سریعتر خواهد بود) و سپس کسانی که با ویزای کار به کانادا آمدهاند در داخل کانادا برای اقامت و سپس شهروندی اقدام کنند.
اگر قانون بالا رآی بیاورد معنیاش این است که نیاز کانادا به نیروی کار با سرعت بیشتری برطرف خواهد شد و انتظار سه تا پنج سال برای اخذ اجازه اقامت به دو یا سه ماه انتظار برای اخذ اجازه کار کاهش پیدا خواهد کرد، اما از آن طرف احزاب مخالف معتقدند محافظهکاران که همیشه در انتخابات کمترین رآی را از مهاجرین به دست می آروند عملا دارند روند مهاجر پذیری را کند و معکوس میکنند و نهایتا درها را خواهند بست.
اختلال عاطفی در زندگی مردان و زنان مهاجر
”میداف” راوی مشکلاتی است که مردان مهاجر ایرانی پس از اقامت در اروپا با زنان خود پیدا می کنند:
هشت سال، کمتر یا بیشتر، میگذرد که از ایران فرار کرده است. گویا کارمند عالیرتبه یک بانک معتبر بوده است، یا همچین چیزی… از زمان رژیم پیشین هوادار یا عضو یک گروهِ بهقول آخوندها محارب بوده است، چند تا از رفیقهاش را هم آخوندها اعدام کردهاند، تا کی نوبت خودشان برسد.
خودش و عیالاش از کوه و کمر گریخته به اروپا رسیدهاند. زناش از زندگی در اروپا لذت میبرد، خودش سخت پشیمان و گرفتهاست. هنوز هم پس از گذشت چند سال اقامت نتوانسته خودش را با محیط خارج وفق دهد، هنوز ایرانیی خالص باقی مانده و بههمان سبک ایرانی فکر میکند و تقریبا همه چیز را با محیط وطن مقایسه میکند. هنوز نفهمیده است چرا زناش در خارج صدوهشتاد درجه عوض شده، فمینیست بالقوه، اروپایی و آزاداندیش شده است؟ هنوز هم با زبان سخت آلمانی کلنجار می رود. خواستم علت دلگیریاش را بهپرسم، شاید او را کمی تسلی دهم، بالاخره هموطناست، همکیش است… که خود بهسخن آمد.
با یک تیر، هفت نشان زدن!
”سوفیا” که به یک آرایشگاه زنانه رفته، شاهد واقعه ای بوده است که در توضیح آن می نویسد:
گزارشگر یکی از شبکه های رادیو آمد. بعد از تمام شدن کارش. گویی کار اصلی اش شروع شد و من در کمال ناباوری به حرکاتش نگاه می کردم. شاید وقتی “بودریار” می خواندم، احساس می کردم اینکه ما اینهمه از واقعیت دوریم اما فکر می کنیم در بطن آن حضور داریم؛ خیلی غم انگیز است. اما غم انگیز تر از آن زمانی بود که این خانم در حضور ما شروع به تهیه ی گزارش کرد. ابتدا گفت ما اکنون در یک “مغازه ی لوازم آرایشی” هستیم و می خواهیم با فروشنده ی آن صحبتی داشته باشیم و بعد از صاحب آرایشگاه پرسید که آیا این لوازم از جای مطمئنی برای او می آید یا نه و کلی سوالات بهداشتی.
بعد چرخید سمت شاگرد آرایشگر و گفت ما الان در “کتابخانه” هستیم دختر خانمی اینجا تشریف دارند که خیلی کسل و بی حوصله هستند می خواهیم دلیلش را بپرسیم. سوالاتی هم از او کرد و او هم جواب داد در حالیکه داشت خانمی را اصلاح می کرد. بعد رفت سراغ یکی از مشتری ها و گفت ما در یک “فروشگاه لوازم خانگی” هستیم و سوالاتی هم از او کرد.
راستش با همه ی وجود حس کردم ما نه با یک واسطه از واقعیت دوریم؛ که اصلا واقعیتی وجود ندارد که بخواهیم درباره ی مجازش صحبت کنیم. این خانم گزارشگر از خانمی که آنجا فال قهوه می گرفت خواست برایش یک فال هم بگیرد و من با حیرت به زنی نگاه می کردم که در زمان دوساعت و چند دقیقه با یک تیر هفتاد هشتاد نشانه را زد. با این اوصاف ما در زمانه و دورانی زندگی می کنیم که واقعی، مجازی و مجازی، واقعی است.
منطق اقتصادی انتخاب عقلانی
نیمانامداری در “ساز مخالف” در مورد جمع کردن اعانه برای یک زن قاتل شوهرکش نوشته است:
اکرم مهدوی قاتل است و قتل امری غیر اخلاقی و غیرقابل دفاع است اما این زن، قاتلی است که او را درک میکنیم. یعنی اشتباه این زن در بنبست و مخمصهای که به خاطر فقر و جنسیتش دچار شده را میتوانیم درک کنیم. تنها راه برای نجات این زن پرداخت مبلغی است که اولیا دم برای اظهار رضایت طلب کردهاند. متاسفانه روند جمعآوری کمک ها رضایت بخش نیست و هنوز با مبلغ خواسته شده اختلاف زیادی دارد.
ای کاش به اندازه هزینه یک هفته شکلات و پفک و بستنیمان یا به اندازه پول یک هفته سیگارمان سخاوت و شفقت داشته باشیم. ضمن آنکه: منطق اقتصادی انتخاب عقلانی همه جا کار خودش را میکند. به نظر میرسد اولیا دم پروندههای اینچنین که جنبه رسانهای پیدا میکند فهمیدهاند که با کمک افراد نیکوکار و فعالان حقوق زنان معولا دیه مقتول تامین میشود. به همین دلیل برای بیشتر کردن منفعت، مبلغی بیشتر از دیه یک مرد طلب میکنند. آیا زمان تمرکز همه فعالان حقوق بشر بر لغو حکم اعدام در قوانین ایران فرا نرسیده است؟