داستان علی ها و حسین ها

نوشابه امیری
نوشابه امیری

noshabehamiri.jpg

بچه که بودیم ـ نه، بزرگ تر هم که شدیم، تا همان اوایل پیروزی انقلاب ـ اسم علی و حسین که می آمد، هم به یاد ده ها ‏دوست و فامیلی که این نام ها بر خویش داشتند، هم به احترام آموزه هایی که با آنها بزرگ شده بودیم،دلم مان به مهر پر ‏می شد و آرامشی که از پس آن می رسید.اسفا که علی ها«فرعون» شدند و«کردان» و حسین ها، لاجوردی و دلال و ‏واسطه خلوت «آقازاده ها».


داستان «علی» ها را دیگر همه می دانیم این روزها. دروغ هایی که به آشکار می گویند و کارهایی که در خلوت می ‏کنند؛ جانماز ها که آب می کشند در ملا عام وحیلت ها که می کنند در نهان . داستان« حسین» ها اما کمتر گفته می شود، ‏الا گاه تسویه حساب ها؛ که آنان پیادگان ارتش «علی» ها هستند. ارتشی که چون سرزمینی به زور اسلحه می گیرد، ‏پاداشش، حق یغماست.یغمای جان و مال.


این حسین ها را نیز باید شناخت که گفته اند بگو با چه کسانی هم سخنی تا بدانیم چه می گویید و چرا.‏

دوستی داشتیم که نمی دانم از سر نیاز یا از سر همان مهرها که ما نیز بدان مبتلا بودیم، روزی از پیوند خویش ‏با«حسین» نامی خبر داد. حسین را هم دیدیم. بچه کارگری که پدر کهنسالش پنبه می ریسید و مادرش خانه ای پر جمعیت ‏را آب و نان می داد و رفت وروب می کرد.


مردی از همان جوانی با سری طاس، شکمی بر آمده،و با کمر بندی که زیر شکم می افتادو ادبیاتی که ما با آن آشنا ‏نبودیم. نه آنکه فقیر باشد ـ ما هم پولدار نبودیم ـ اماهر چه ما از آسمان ها می گفتیم، او از زمین می گفت که از همان ‏اولین روزهای بعد از انقلاب پایش سفت و محکم، روی آن بود. ‏

دو سه سال اول انقلاب، دور ما بود که سر در آسمان داشتیم، حسین اما ساکت بود. می رفت و می آمد و گاه نیز با ما ‏همدلی نشان می داد به مناسبتی.لیک هرچه روزها و سال ها می گذشت، ما و ماها بیشتر بر خاک کشیده می شدیم و ‏حسین، بادش بیشتر و کلامش گستاخ تر.یک روز هم با خبر شدیم که با پسر شیخ ارومیه، دوستی بر هم زده و کاری راه ‏انداخته و نان و آبش به راهست و سفره اش گسترده.


‏ این حسین و دیگر حسین های مانند او از آن حسین هایی هم نبودند که سر بند می بستند و کلید بهشت بر گردن می ‏آویختند و راهی جبهه ها می شدند. برعکس؛کار اینها وارد کردن سربند،ساختن کلید بهشت و خواندن نوحه برای آن ‏حسین هایی بودکه آنان نیز چون ماسر در آسمان داشتند و بی تاب شربتی بودند به نام شهادت.


سال 67 که رسید دیگر از آسمان و آسمانیان نامی نمانده بود ؛بخشی زیر «نگاه مهربان» حسین ای ـ از نوع لاجوردیش ‏ـ از دارها آویخته شده بودند و گروهی دیگر، تن های نازنین شان،صد پاره شده بود گاه گذر از مین زارهایی که حسین ‏ای دیگر، در عراق برایشان کاشته بود روی خاک های میهن.


و میهن که از عاشقان سر در آسمان و حسین های تشنه شهادت خالی شد، عرصه، جولانگاه «حسین»ای شد که ما می ‏شناختیم؛ حسین ها. او دیگر «دیگر» شده بود.قدرت و ثروت و ارتباط و پا منبری یک حسن ارومیه ای و محرم خلوت ‏آقازاده های تازه سر بر آورده.


این قصه پر غصه کوتاه کنم با اینکه«داش حسین» صاحب شرکت و زمین و ملک و املاک و دلار و دفتر و دستک و ‏‏… شد و آخر هفته ها نیز تنی چند زن خیابانی در ماشین می گذاشت و با راننده و صندوق عقبی پر از ویسکی و کنیاک ‏وابزار دود و دم راهی شمال. جایی که ویلایش پنچره های بزرگ رو به دریا داشت.به ما نیز که ترسیده و مغموم، آسه ‏می رفتیم و آسه می آمدیم و کاری می کردیم برای گذران روزمره، می گفت:کار مال خر است.چهارشنبه و پنجشنبه و ‏جمعه و شنبه، روزهای استراحت است و بازسازی «روحی».‏

آخر بار هم که دیدمش از دفتر سعید مرتضوی بیرون می آمد.من، غمگین و محکوم شده، او با لبخند و« کیفور». گره ‏ما گشودنی نبود. گره او اما حل شده بود به کمک مدعی العموم و کمی دلار و زمین و چای صلواتی!‏

‏ ‏

و امروز میهن ما در قبضه این«حسین» ها و این«علی» هاست که هر دو در اتحادی نامبارک، خاک میهن بر توبره می ‏کشند و چوب حراج می زنند بر ناموس میهن در بازارهای دبی و چین و ترکیه و…


در اتحاد این خیانت و خباثت است که لاشخورهای برونی هم خیز برداشته اند برای خیمه زدن بر جان ایران. و همه هم ‏دانه هایشان را از همان جاهایی بر می چینند که این«حسین» ها و«علی» ها کشتگران آن هستند.


اما همه شادی ما اینکه، عاشقان آسمان و فرزندان کوروش،از جای جای لاله زاران میهن ما، از کردستان تا بلوچستان، ‏از امیرکبیر تا سندیکای کارگران شرکت واحد، از مدرسه ها و از زنجان، از بندها و از سیاهچال ها، از خانه مادران ‏کمپینی تا وبلاگ های چند خطی، از خانه های دوباره ساخته شده ایرانیان در سراسر جهان تاخانه های ویران شده ‏هرمزگان… باز سر بر آورده اند. این سر بر آوردن، پرونده نام ها و نشان های جعلی و ثروت های باد آورده، خواهد ‏بست؛ همان سان که پیش از این کرده است.آنان که بدین سر بر آوردن باور ندارند و دل بر بازکوبی آن بسته اند، به ‏همین«حسین» ها دلخوش اند که روز عافیت به پشیزی اربابان می فروشند و به سوتی، جامه دیگر می کنند بر تن.‏

‏ ‏