برای من نوشتن در باره انقلاب دشوار است. هنوز هم نمی توانم اندیشیدن به انقلاب را از دغدغه های شخصی و ضمیر اول شخص جدا کنم. هنوز نمی توانم با بی طرفی در باره انقلاب بنویسم. سال ۵۷ هفده سال بیشتر نداشتم. با اندک تجربه ای در سیاست و زندگی، اما پر از آرمان و اوهام در دل و جان. من و هم نسلان من، در آن روزها قطره ای بودیم در میان امواجی که همه ایران را در بر گرفته بود. بعد ها فهمیدم که نه تنها ما، که نسل های پیش از ما هم قطره ای بودند از امواج دریایی که نمی دانستیم بر کدام ساحل قرار می یابد. سیر حوادث همیشه پیش از ما به جایی رسیده بود و ما باید به سوی آن می رفتیم.
حالا که به آن روزها می نگرم می بینم حتی قدرت های بزرگی مانند امریکا و محمدرضا شاه در داخل یا خارج از ایران که بیشترین ابزار سازمان یافته اندیشیدن را در اختیار داشتند، شاید بیش از دنباله رویی در برابر سیر حوادث نبودند. نگاه هایی که سیر حوادث را به گردن این قدرت یا آن قدرت جهانی یا داخلی یا حتی تصمیم این یا آن رهبر انقلاب یا نیروی انقلابی می اندازد بیشتر در پی ساده کردن دلبخواه ماجرا هستند. منظورم مبرا کردن آدم ها و نهاد ها از مسئولیت پاسخگویی به رفتارشان نیست. پاسخگویی چه در معنای حقوقی و چه در معنای اخلاقی تعهدی عملی است که بنیاد زندگی اجتماعی و مدنی است. اما در تحلیل و ریشه یابی، ساده انگاری است اگر گزینشی عمل کنیم و تاریخ را وارونه بخوانیم. جهان و جامعه آن چنان پیچیده و وابسته به عوامل بسیار است که آدمی چه به عنوان فرد و چه در قالب گروه و سازمان درک محدود و مبهمی از پیامد های رفتار و اقدام های خود دارد و تسلطش بر پیامد های آن نیز از آن محدود تر. هر اندازه قدرتمند باشیم این محدودیت همچنان پابرجاست. اگر این درک را آن روزها من و هم نسلانم داشتیم هیچ گاه هیزم آتش انقلاب نمی شدیم. هر چند حریق است که هیزم هایش را در بر می گیرد و نه هیزم ها حریق را در آغوش. موقعیت آدم ها را در انقلاب، جایی که هستند و موقعیت تاریخی و جغرافیایی شان تعیین می کند نه اراده فردی آنان. هر که بیشتر روی اراده خود حساب باز می کند شاید متوهم تر یا فریبکارتر است. حتی اگر رهبر انقلابی باشد که بخواهد آب و برق را مجانی کند و سرزمینی را آباد کند که زمانی می گفت پیشینیانش قبرستان هایش را آباد کرده اند.
تحولات اجتماعی و سیاسی آن چنان سریع بود که در عمل هرگونه قدرت جمع بندی را از نیروهای سیاسی، چه سازمان یافته و چه بی سازمان، سلب می کرد. این را می توان در بازاندیشی های مکرر و انشعاب های پی در پی در نیروهای سیاسی و تشتت در میان روشنفکران و صاحب نظران دید. حالا که با تجربه ای بیشتر به تحولات سیاسی در ایران می نگرم می بینم ایران معاصر همواره شاهد تحولاتی بوده است که یکباره سرعت می گیرد و کسی نمی داند سرانجام آن کجاست. وقتی سرعت می گیرد همه را در بر می گیرد و همه شریک می شوند. فرق نمی کند: پادشاه قاجاری که فرمان مشروطیت را با نوای همراهی با انقلاب مشروطیت، دم مرگ امضا می کند یا آخرین پادشاه پهلوی که دم رفتن می گوید صدای انقلابتان را شنیدم. یا حتی همین امسال، وقتی آقای خامنه ای قول می دهد که در انتخابات دست نخواهد برد.
تعریف ها و قرار داد های اعتباری و نظری به کنار، هنوز هم نمی دانیم آیا می توانیم نقطه پایانی بر این انقلاب بگذاریم؟ آیا انقلاب ایران با استقرار دولت موقت پایان گرفت یا با انتخاب نخستین رییس جمهوری یا با مرگ آیت الله خمینی؟ یا حتی امسال با پذیرش پایان دادن به دشمنی با امریکا و استمداد از شیطان بزرگ برای حل بحران هایی که بر ایران مستولی است؟ آیا واقعا انقلاب به پایان رسیده است؟ حتی در باره نام آن، صرف نظر از موضع گیری های ایدئولوژیک و تبلیغات سیاسی برخی جریان ها و نهادها، نمی دانیم تعبیر انقلاب اسلامی تعبیر درستی است یا نه؟ در جریان انقلاب مشروطیت، آن ها که انقلاب کردند می خواستند به عدالتخانه دست پیدا کنند که بعد نامش شد مشروطیت. در جریان انقلاب ایران آیا همه می خواستند اسلام بر ایران حکمفرما شود؟ رهبران وقت انقلاب و رای گیری رسمی جمهوری اسلامی چنین می گویند. اما حتی آنان نیز نمی توانند بگویند آنچه مردم از اسلام تصور می کردند همین بود که بعد از دولت موقت حکمفرما شد. اولین فردی که تصور خود از انقلاب را تغییر داد آقای خمینی بود. نظر خمینی در باره انقلاب، حداقل در سه مرحله عوض شد. یک بار وقتی از پاریس به تهران رسید و به جای روشنفکران مذهبی و غیر مذهبی انبوه مردم را پای سخنان خود دید. یک بار وقتی در بیست و دوم بهمن به قدرت رسید و جوخه های اعدام را بر بام مدرسه علوی برپا کرد و یک بار هم وقتی برانگیخته از مقاومت یا اعتراض نیروهای سکولار و چپ در برابر محدود کردن آزادی های مدنی و سیاسی و شورش در برخی نقاط کشور به خشم آمد و گفت انقلابی عمل می کنیم و همه مطبوعات را می بندیم و مخالفان را می کشیم. فرق نمی کند بگوییم او از اول همین بود یا بعد این شد. شاید او هم فقط سیاستمدار اسیر قدرتی بود که خودر ا با موج ضرورت های زمانه هماهنگ می کرد. تردیدی نمی توان کرد که آنچه او کرد و گفت نیز در یک تکخوانی و بازی انفرادی رخ نداد. رفتار او هم بازتابی از حوادث پس از انقلاب بود. مثل طوفانی که همچنان ادامه دارد.
امروز وقتی بازخوانی های رسمی از انقلاب سال ۵۷ در ایران را می خوانیم با مجموعه ای از تحریف های تاریخی روبرو می شویم؛ تحریف هایی که هدف آن پنهان کردن فرایندی است که نتیجه آن ربودن انقلاب ایران از دست مردم است. نسل انقلابی ما بخشی از جمعیت رو به تحول ایران بود. این جمعیت تصمیم گرفتند تا با تغییر رژیم به آمال خود دست یابند. اما هر بخش از این جمعیت آمال خود را در این انقلاب می جست. آنچه به عنوان انقلاب اسلامی رسمیت یافت، بدیلی است که به دست حاکمان پس از انقلاب به دست داده شده است. آنان که پس از انقلاب به قدرت رسیدند کسانی بودند که توانستند انقلاب را از دست دیگر بخش های همراه با آن بربایند؛ بربایند به این معنا که به شیوه ای غیر دموکراتیک و خشونت بار سهم دیگران در انقلاب را مصادره کردند. نخستین کسی که این کار را انجام داد خمینی بود. پس از او هم مجموعه ای از جراحی های سیاسی بخش هایی از جامعه ایران را از قدرت بیرون راند. آنچه امروز از انقلاب در اذهان به جا مانده روایتی است که در پوسته ای از شعار های انقلاب سال ۵۷ پیچیده شده است. مانند خود جمهوری اسلامی که نوعی حکومت استبدادی و فرقه ای است در پوسته اسلام. از نخستین روز پس از به قدرت رسیدن آیت الله خمینی، همه آنچه همین روحانیون در باره اسلام بر منابر می گفتند و به ویژه آقای خمینی در پاریس، به فراموشی سپرده و در پای حفظ قدرت سیاسی قربانی شد. به این معنا آنچه انقلاب اسلامی خوانده می شود نمی تواند در جمهوری اسلامی واقعا موجود بازخوانی شود.
حالا پس از ۳۵ سال روشن می شود که دستاورد رهبران پیروز در نزاع برای حفظ قدرت چیزی جز به بار آودن مجموعه ای از بحران های اخلاقی و فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی برای مردم ایران نبوده است. سخن گفتن از نقض حقوق بشر و و زندانیان سیاسی و شکنجه و مواردی مثل استفاده از اعدام برای ترساندن مردم فقط بخشی از کارنامه رهبران پیروز انقلاب است.امروز وقتی آقای روحانی می گوید “اگر تعبیر کنم که در مرز بحرانیم، شاید اغراق نباشد. بحران به معنای سراسیمگی نیست.” به این معناست که سراسیمگی ای را پنهان می کند که همه حکومت ایران در مواجهه با شرایط بحرانی کشور به آن دچار شده است. شرایطی که تاکنون در پس بحران های ناشی از مناقشات اتمی پنهان می شد و اکنون در پس شور و شوق خلاصی از مخمصه تحریم های غرب و امریکا.
من به عنوان یک ناظر در تحولات انقلاب، افزون بر آنچه در فرایند تغییر رژیم رخ داد، شاهد تحولی دیگر نیز بوده ام. پس از به دست گرفتن قدرت، رهبران به جا مانده انقلاب دست به کار جنگی تازه شدند. این جنگ برخلاف آنچه خود می گویند، علیه امریکا نبود بلکه جنگی علیه بخش هایی از مردم ایران بود که همچنان به ارزش هایی غیر از ارزش های حکومت تازه می اندیشیدند. در سی و پنج سال گذشته هر روز بخش تازه ای از مردم حقوق خود را از دست دادند یا مورد ستم های سازمان یافته قرار گرفتند. اما این مردم دیگر همان مردمی نیستند که فکر می کردند تغییر رژیم همه چیز را عوض می کند. به همین دلیل به نظر من نسل جوان امروز بیش از تمایل به تغییر رژیم از طریق انقلاب، مایل است بی اعتنایی خود را به ارزش های مورد نظر حکومت نشان دهد. نسل امروز می داند که بحران حاکم بر کشور نتیجه ویرانگر تلاش برای مسلط کردن ارزش های مورد نظر جمهوری اسلامی است. ارزش هایی که دروغ پراکنی سازمان یافته، عوام فریبی مذهبی و فساد باندهای حاکم و سرکوب حق شهروندان برای زندگی آزاد بخش لاینفک آن است.
آنچه دینامیزم به حرکت آورنده انقلاب ایران بود همچنان فعال است. هنوز تحرک اجتماعی و میل به رسیدن به آرزوها در جامعه ایران و به ویژه در جوانان ایران زنده است اما شاید این بار این دینامیزم، به جای پیشروی خیابانی و خشونت بار به سوی مراکز قدرت حکومت، راهِ به صحنه آوردن تدریجی همه بخش های کنار زده شده را دنبال می کند. این دینامیزم اجتماعی در جامعه امروز در جستجوی پیدا کردن راه های تازه برای افزایش عمل مشترک صلح آمیز برای اجرای ارزش های تازه مدنی و سیاسی خود است. این صحنه تازه پویایی اجتماعی ای ست که در زیر پوسته مناسبات تحقیر آمیزی قرار دارد که حکومت هر روز نصیب مردم می کند.