گفت و گو با “لیلی گلستان”، مترجم
گرانی کاغذ فرهنگ ناشر را بالا نمیبرد
لیلی گلستان از مترجمانی است که گفتوگو با او، نمیتواند تنها به گفتوگو از ترجمه ادبی محدود بماند؛ چرا که او تمام رخدادهای ادبی و هنری اطراف خود را نه با نگاه یک مخاطب صرف، که با نگاهی انتقادی دنبال میکند. گلستان چنانکه در این گفتوگو خواهید خواند، منتقد ترجمهها و داستانهایی است که این روزها از مترجمان و نویسندگان جوان منتشر میشود و ناشران را مقصر اصلی چاپ ترجمهها و آثار تالیفی بیکیفیت میداند؛ چرا که معتقد است این روزها ناشران نیز مانند وزارت ارشاد، تنها در فکر کمیت و افزایش آمار هستند نه نگران کیفیت آنچه منتشر میکنند. “محاکمه سقراط”، نوشته افلاطون، تازهترین کتابی است که با ترجمه لیلی گلستان منتشر شده است. این کتاب را نشر مرکز منتشر کرده است. گفتوگو با لیلی گلستان را میخوانید.
از کار مترجم ادبی تلقیهای مختلفی وجود دارد. برخی معتقدند که گرایش فکری یک مترجم و عینکی که مترجم از پشت آن به متن نگاه میکند، در ترجمهاش تاثیر میگذارد و به همین دلیل مترجم ادبی مثل یک منتقد ادبی به متن نگاه میکند و ترجمهاش برداشتی است از متن اصلی. بنابر این دو مترجم ممکن است از یک متن واحد ترجمههایی با دو لحن متفاوت ارایه دهند. نظر شما در اینباره چیست؟
به نظر من مترجم ادبی باید امانتدار باشد و به هیچوجه برداشت خود را از اثر در ترجمهاش دخالت ندهد؛ بلکه سعی کند که متن را درک کند. این درک هم، وقتی اتفاق میافتد که مترجم تمام کتابهای نویسندهای را که دارد کارش را ترجمه میکند، بخواند و بهطرز فکر، طرز بیان، لحن، سبک، فرم و ساختار اثر مسلط شود. شما نمیتوانید فقط یک کتاب از کالوینو بخوانید و بدون خواندن کتابهای دیگر او، آن یک کتاب را ترجمه کنید. یعنی باید به نوشتههای مختلف آن نویسنده احاطه کامل داشته باشید، تا بتوانید یک نوشته خاص و واحدش را ترجمه کنید. علاوه بر این درستتر این است که کتابی را هم که میخواهید ترجمه کنید چندین و چند بار بخوانید تا برایتان ملموس و قابل درک شود. بنابراین ترجمه ادبی را باید بسیار جدی گرفت و مترجم نمیتواند یک اثر ادبی را هر طور که دلش خواست ترجمه کند و بگوید این برداشت من است. ممکن است مترجمی این کار را بکند و فارسی خیلی شیرین و درجه یکی هم ارایه دهد اما سبک نویسنده را در ترجمه نادیده بگیرد، که این اصلا درست نیست. شما نمیتوانید شارلوت برونته و کالوینو را با یک لحن ترجمه کنید، چون این دو، هیچ ربطی به هم ندارند. اما متاسفانه بعضی مترجمها این کار را میکنند. یعنی از زعم خود یار متن اصلی میشوند.
گفتید برای ترجمه اثری از یک نویسنده باید تمام آثار او را خواند. شما قبل از اینکه ترجمه “اگر شبی از شبهای زمستان مسافری” کالوینو را شروع کنید، تمام آثار کالوینو را خوانده بودید؟
اولین کتابی که من از کالوینو خواندم “شهرهای نامریی” بود. این کتاب را اول به زبان فرانسه خواندم؛ بعد ترجمه فارسیاش را خواندم که خیلی هم ترجمه خوبی بود از ترانه یلدا. بعد از خواندن این کتاب خیلی به کالوینو علاقهمند شدم و در سفرهایم به خارج از کشور دنبال کتابهای کالوینو میگشتم و هر کجا کتابهایش را میدیدم میخریدم. بنابراین قبل از ترجمه “اگر شبی از شبهای زمستان مسافری” و “شش یادداشت برای هزاره بعدی”، بسیاری از آثار کالوینو را خوانده بودم. اما “اگر شبی از شبهای زمستان مسافری” قصه عجیبی دارد؛ اولینبار که این کتاب را دست گرفتم۳۰ صفحهاش را بیشتر نتوانستم بخوانم؛ چون اصلا من را نگرفت یعنی هم کمی گیج شده بودم و هم تمرکز کافی نتوانستم پیدا کنم، پس آن را کنار گذاشتم. پنج، شش ماه بعد با خودم فکر کردم که چرا با اینکه این قدر کالوینو را دوست دارم این کتابش را نتوانستم بخوانم. دوباره شروع کردم به خواندنش. خواندم و اینبار آنقدر خوشم آمد که فکر کردم حتما باید ترجمهاش کنم؛ این کتاب مدتی است که در دانشگاههای اروپا به عنوان یک اثر مهم تدریس میشود. جالب است که وقتی ترجمه این رمان چاپ شد خیلیها به من گفتند که اصلا ما را نگرفته است و ۲۰، ۳۰ صفحهاش را بیشتر نتوانستیم بخوانیم و چون خودم هم از مواجهه اول با این کتاب، چنین تجربهای داشتم، به آنهایی که با آن ارتباط برقرار نکرده بودند، گفتم که دوباره بخوانیدش. خود ترجمه کتاب هم خیلی برایم دشوار بود؛ چون در این رمان، فرم خیلی مهم است. میدانید که این رمان، قصه در قصه است و هر قصه هم سبک خودش را دارد. برای همین ترجمهاش واقعا مشکل و چالشبرانگیز بود. لحنها و سبکها مدام تغییر میکرد. یک جا زبان لاتی و عامیانه میشد و جای دیگر زبان خیلی کلاسیک و ادبی بود و یک جایی شاعرانه. خلاصه کار آسانی نبود و نمیدانم چقدر در ترجمهاش موفق بودم. یادم میآید که هوشنگ گلشیری به من زنگ زد و بابت این انتخاب و ترجمه تبریک گفت و یک جلسه را هم در کلاس داستاننویسیاش به گفت و شنود درباره این کتاب اختصاص داد، که من خیلی به خود غره شدم. چون گلشیری را خیلی قبول داشتم و دارم. اما فکر میکنم چهار بار پشتسرهم این کتاب را خواندم و بعد ترجمهاش را شروع کردم کاری که هرگز نکرده بودم. و هنگام ترجمه دیگر آنقدر فرم و لحن و ساختار قصه برایم ملموس شده بود که خیلی راحت جلو رفتم.
اگر موافق باشید، برگردیم به آن بحث امانتداری در ترجمه. به هر حال هر مترجمی که سراغ یک اثر ادبی میرود یکسری تجربهها و پسزمینههای فکری دارد که به تفکرش شکل داده است. فکر نمیکنید ممکن است این تجربهها و پسزمینهها به صورت ناخودآگاه در ترجمه تاثیر بگذارد؟
راستش من اولینباری که ترجمه را شروع کردم اصلا فکر نکردم که میتوانم برداشت خودم را در آن لحاظ کنم. اصلا به خودم چنین اجازهای ندادم…
آیا ناخودآگاه هم امکان ندارد چنین اتفاقی بیفتد؟
دستکم برای من چنین اتفاقی نیفتاده است. اصلا هیچوقت به فکرم هم خطور نکرده که برداشت خودم را در اثری که ترجمه میکنم بیاورم. نمیدانم، شاید من خیلی احساس امانتداری میکنم. تجربه و پسزمینه فکری میتواند اشراف مرا به مقوله ادبی بیشتر و در نتیجه درکم را از متن بیشتر کند و باز در نتیجه کار ترجمهام را راحتتر کند.
به نظرتان مترجم میتواند یک اثر ادبی را به اصطلاح “ایرانیزه” کند و در ترجمهاش آنقدر از اصطلاحات فارسی استفاده کند که خواننده فراموش کند دارد اثری خارجی میخواند؟
اصطلاحاتی در زبان خارجی هست که معادلش را به شکلی دیگر در زبان فارسی داریم. اما باید ببینم این معادلها در متن جا میافتد یا نه. در ترجمه متنهای عامیانه، راحتتر میتوان اصطلاحات فارسی معادل را جایگزین کرد. چون اگر عین همان اصطلاح را تحتاللفظی ترجمه کنیم ممکن است خواننده ایرانی متوجه مقصود نویسنده نشود. مثلا در کتاب “زندگی در پیش رو” من بسیار با این مورد مواجه شدم، اما غیر از این موارد، من خیلی با ایرانیزه کردن موافق نیستم. چون ترجمهای که خیلی ایرانیزه شود، دیگر ترجمه نیست؛ یکجوری اقتباس میشود. در ترجمه باید لحن اصلی را حفظ کرد.
این سوال را برای این پرسیدم که مثلا عدهای از ترجمه “دن آرام” شاملو به دلیل همین بیش از حد ایرانیزه شدن آن انتقاد میکنند…
ویژگی ترجمههای شاملو این است که وقتی میخوانید از فارسی بسیار زیبا و روانش لذت میبرید. اما وقتی بخواهید سبک نویسنده را بشناسید، میبینید که رسیدن به این شناخت امکانپذیر نیست چون شاملو همه آثار نویسندگان و شاعران مختلف را با یک سبک و لحن واحد ترجمه کرده است.
یعنی حضور خود مترجم خیلی پررنگ است…
بله، اصلا سبک مترجم بر سبک نویسنده غلبه کرده و این درست نیست.
در ترجمه ادبی، تسلط بر پشتوانههای ادبی و زبانی زبان مقصد، چقدر مهم است؟
طبیعتا اگر بخواهید متنی را به فارسی ترجمه کنید باید متون کلاسیک فارسی مثل گلستان و بوستان و سفرنامه ناصرخسرو، تاریخ بیهقی، کلیله و دمنه و… را خوانده باشید. نه به این دلیل که سبک آن کتابها را وارد ترجمهتان کنید بلکه به این دلیل که خواندن این متون، اشراف شما را به حیطه ادبیات بیشتر میکند. بنابراین برای ارایه یک ترجمه درست، باید فرهنگ ادبیتان بالا باشد. یکبار خانمی پیش من آمد و به من گفت که میتوانم از کتابخانه تو یک کتاب خیلی مهم حسابی درجه یک انتخاب کنم؟ گفتم من همه کتابهایم به زبان فرانسه است و کتاب انگلیسی ندارم. گفت خب من هم یک هفته است که در کلاس فرانسه اسم نوشتهام! من مانده بودم که کسی که یک هفته است کلاس فرانسه اسم نوشته چطور میخواهد یک کتاب درجه یک کلاسیک بخواند؟! برای خواندن چنین کتابی باید هم به زبان مبدا احاطه داشت و هم به زبان مقصد و چنین احاطهای مسلما با یک هفته فرانسه خواندن میسر نمیشود. کار ترجمه را اصلا نباید سهل گرفت؛ در حیطه فرهنگ و هنر هیچ کاری را نباید سهل گرفت. اما الان متاسفانه همه چیز سهل شده و همه خیلی زود نویسنده و مترجم و نقاش و فیلمساز میشوند. در حالی که این کارها، کار گل است و زحمت و مرارت زیادی میطلبد. اما متاسفانه این اتفاق نمیافتد. من وقتی با نویسندههای جوانی که همینطور پشت سر هم کتاب چاپ میکنند و کتابهایشان هم کتابهای خوبی نیست، صحبت میکنم، ازشان میپرسم که چه قدر نثر فارسی کلاسیک خواندهاید و میبینم که حتی رمانها و قصههای فارسی معاصر را هم نخواندهاند. آخر چطور ممکن است کسی خودش را نویسنده بداند و اینقدر کم کتاب خوانده باشد؟! تو به عنوان نویسنده یا مترجم باید خیلی کتاب بخوانی و به ادبیات ایران و دنیا احاطه داشته باشی؛ اما نویسندگان جوان ما نخواندهاند و وقتی هم که کتابهایشان چاپ میشود و به عنوان مترجم یا نویسنده شناخته و به اصطلاح صاحب کتاب میشوند غرور و نخوت هم سراغشان میآید و دیگر حرف هیچکس را قبول ندارند. الان وقتی این همه کتاب را که منتشر میشود نگاه کنید میبینید غیر از تعدادی انگشتشمار، بقیهاش بیخودی چاپ شده و کاغذ و سرمایه ناشر هدر رفته است. خب ناشران با چاپ چنین کتابهایی دارند همان کار وزارت ارشاد را انجام میدهند؛ یعنی به جای توجه به کیفیت، فقط کمیت را بالا میبرند که بگویند مثلا صد تا کتاب از جوانان درآوردهایم. در حالی که سوال من این است که صد تا کتاب که مثلا چهارتایش خوب است به چه درد میخورد؟ این است که میگویم همه چیز سهل شده و سختگیری وجود ندارد در حالی که در حیطه فرهنگ باید سختگیر و جدی بود. البته تاریخ مشخص میکند که چه کسی سواد داشته و درست فکر کرده و یک محصول خوب بیرون داده است. این خیل عظیم جوانها که فکر میکنند نویسنده یا مترجماند به نظر من آنچه فکر میکنند نیستند چون برای این کار زحمت نکشیدهاند. اینجا فقط زبان مقصد و اشراف بر آن کافی نیست. زبان مبدا را هم باید خوب بدانی و به خصوص احاطه کامل بر ادبیاتش داشته باشی.
فکر میکنم نسل قدیم مترجمان و نویسندگان سختگیرتر بودند و وسواس بیشتری داشتند و ترجمه و نوشتن برایشان جدی بود. مثلا بسیاری از مترجمان قدیمی سراغ هر کتابی نمیرفتند و واقعا انتخاب میکردند که چه چیزی را ترجمه کنند و برای آنچه ترجمه میکردند دلیل داشتند. چرا الان این سختگیریها از بین رفته؟
برای اینکه الان همه معیارهای جدی گرفتن هر مقولهای از بین رفته. همه چیز موقتی است و کسی به استمرار و فردا فکر نمیکند. هیچکس برای آینده برنامهریزی نمیکند. البته یک جاهایی هم حق دارند. هر برنامهای بریزی معلوم نیست که بشود اجرایش کنی و “مورد” نداشته باشد. خود من که تربیتم این بوده که برای سه سال بعد خودم برنامهریزی کنم، الان فکر میکنم که وقتی از فردای خودم خبر ندارم چرا این کار را بکنم؟ بنابراین تا حدودی به جوانها حق میدهم؛ اما خب یک مقدار هم باید با شرایط جنگید. اگر محمد قاضی یا عبدالله توکل هنوز هم بهترین مترجمهای ما هستند برای این است که این دو نفر خیلی در کارشان وسواس داشتند. یا رضا سیدحسینی. اینها در انتخابهایشان بسیار سختگیر بودند و هدفمند. تمام آثار کلاسیک و مهمی را که ما در کودکی و در جوانیمان خوانده بودیم و هنوز هم میخوانیم چنین مترجمانی ترجمه کردهاند و ما واقعا به اینها مدیونیم. من صد بار خیز برداشتم که “دنکیشوت” را ترجمه کنم چون فکر میکنم کتاب فوقالعادهای است و یکی از بهترین کتابهای عمرم است اما فکر کردم این کار را قاضی کرده و من نمیتوانم کاری بهتر از او ارایه دهم. یا مثلا ترجمه “شازده کوچولو”ی قاضی، درخشان است و هیچکدام از ترجمههای بعدی شازده کوچولو، به پای ترجمه قاضی نمیرسد. من خیلی جوانتر از این مترجمان بودم اما آنها را میدیدم و میدیدم که با چه عشق و اشتیاقی راجعبه کاری که میخواهند ترجمه کنند یا کاری که ترجمه کردهاند حرف میزنند. مثلا ۲۰ روز دنبال جایگزین یک لغت میگشتند و از همه دربارهاش میپرسیدند. میخواهم بگویم که مترجمهای قدیمی جدی بودند. باسواد بودند، برنامه داشتند. عبدالله توکل وقتی مینشست و با تو حرف میزد دنیایی از خواندهها بود. در مجله تماشا با هم کار میکردیم. من بیست و سه چهار سالم بود و او خیلی بزرگتر از من. یادم است وقتی توکل حرف میزد من محو او میشدم، از بس که کتاب خوانده بود و حافظه فوقالعادهای هم داشت. من شیفته این آدم بودم. ببینید توکل “سرخ و سیاه” را چقدر درجه یک ترجمه کرده.
در بعضی از ترجمههای قدیمی، میبینیم که مترجم چنان بر ادبیات کلاسیک و همچنین زبان محاوره اشراف داشته که بیاینکه متن را ایرانیزه کند اصطلاحی فارسی و ریشهدار در ادبیات کلاسیک یا زبان محاوره را طوری به کار برده که خیلیخوب در متن نشسته است. مثلا سحابی در یکی از جلدهای “در جستوجوی زمان از دست رفته”، برای دروغ گفتن یکی از شخصیتها اصطلاحی به کار برده که خیلی جالب است. میگوید: “این دروغی بود که جهاندیدهای میگفت… ” یعنی “جهاندیده بسیار گوید دروغ” خودمان را به این صورت در ترجمه به کار برده است. میخواستم بدانم آیا برای شما هنگام ترجمه چنین اتفاقی افتاده که ناگهان ذهنتان وصل شود به تعبیری در ادبیات کلاسیک یا پیشینه زبانی خودمان و آن را به کار ببرید؟ این اتفاق آگاهانه میافتد یا به صورت ناخودآگاه؟
ممکن است گاهی ناخودآگاه اتفاق بیفتد اما یک وقتهایی هم مترجم آگاهانه میرود و دنبال تعبیر متناسب با متن اصلی میگردد و آن را پیدا میکند. برای خود من کمتر به صورت ناخودآگاه چنین اتفاقی افتاده اما وقتی کلمهای را ترجمه میکنم و به نظرم خیلی خوب نمیرسد تا کلمه مناسبتری برایش پیدا نکنم خیالم راحت نمیشود. وقتی درگیر پیدا کردن یک کلمه میشوم در حال انجام هر کاری که باشم، همزمان به آن کلمه هم فکر میکنم و سراغ فرهنگ اصطلاحات و مترادفات میروم و آنقدر میگردم تا کلمهای پیدا کنم که راضیام کند اما اگر راضی نشوم، باز هم میگردم. حتی ممکن است از دوستانم بپرسم. هیچ ابایی هم ندارم که از آدمهایی که فکر میکنم فرهنگشان از من بالاتر است سوال کنم و ازشان کمک بخواهم. در مورد سحابی هم که مثال زدید، باید بگویم که سحابی خیلی کتاب میخواند. برای ترجمه پروست، هم همه کتابهای پروست را خوانده بود و هم کتابهایی را که درباره پروست نوشته شده بود. گاهی که با هم حرف میزدیم میدیدم که رفته و هرچه هرکس درباره پروست نوشته را پیدا کرده و خوانده تا بیشتر با پروست آشنا شود.
شما در زمینههای مختلفی ترجمه کردهاید. مخصوصا ادبیات و نقاشی. انتخابهایتان بر چه اساسی است؟
باید از کاری که میخوانم خوشم بیاید. هر آنچه را که ترجمه کردهام دوست داشتهام. به همین سادگی و هیچ دلیل خاصی هم ندارد. هیچ وقت هم کتاب سفارشی ترجمه نکردهام. چون اگر کاری را دوست نداشته باشم نمیتوانم به آن دل بدهم. مثلا همین کتاب “محاکمه سقراط” که تازه منتشر شده، هیچ ربطی به “زندگی در پیش رو” ندارد اما من هر دو را دوست داشتم. محاکمه سقراط را به این دلیل دوستداشتم که همه آن مسایلی که الان در همه جای دنیا هم وجود دارد، در زمانه سقراط هم بوده. برای همین خیلی به زندگی ما نزدیک است. این را هم بگویم که محاکمه سقراط بسیار متن چالشبرانگیزی بود و برایش خیلی زحمت کشیدم. در مورد این کتاب چیزی که برایم جالب بود این بود که کسانی که کتابهای عادیتر را میخوانند این کتاب را خواندهاند و با آن ارتباط خوبی برقرار کردهاند و به خوبی متوجه تشابه مسایل کتاب شده بودند.
قبول دارید که الان خیلی مواقع مترجم در حالی سراغ ترجمه اثری از یک نویسنده میرود که یک کتاب را هم از آن نویسنده، به طور کامل نخوانده؟
نخوانده که هیچ، مینشیند و لغت به لغت از روی دیکسیونر ترجمه میکند. الان یک کتاب از سیمون دوبوار درآمده به اسم “مرگ آرام” که شما وقتی میخوانید هم از ترجمهاش وحشت میکنید و هم خندهتان میگیرد. کتاب را هم یک ناشر مهم درآورده؛ حتما مترجمش هم میگوید من مترجمم و کتاب دارم. آن هم کتابی از سیمون دوبوار؛ بنا بر این همه خیلی زود به جایی میرسند که باید سخت و دیر به آن میرسیدند. البته ناشرها هم در این مورد خیلی مقصرند چون در انتخاب ترجمه اصلا سختگیر نیستند.
بعضیها معتقدند گرانشدن کاغذ باعث میشود که ناشران سختگیرتر شوند. نظر شما چیست؟
نه، من چنین اعتقادی ندارم و فکر میکنم گران شدن کاغذ شاید تنها باعث شود که ناشران بیشتر به کارهایی که فکر میکنند بازار دارد رو بیاورند وگرنه معیارهای ناشران که با گرانی کاغذ عوض نمیشود. آن ناشری که کتاب بد چاپ میکرده همچنان همان کتابها را درمیآورد با این تفاوت که الان کمتر چاپ میکند. اما بافرهنگتر که نمیشود.گران شدن کاغذ که فرهنگ ناشر را بالا نمیبرد.
یعنی فقط تعداد کتابهای بد کمتر میشود اما کتاب خوب جایش را نمیگیرد.
بله. برای اینکه تنها بالا رفتن فرهنگ ناشرهاست که به چاپ شدن کتاب خوب منجر میشود و الان متاسفانه تعداد ناشران حرفهای خیلی کم است. ناشر حرفهای باید ویراستار داشته باشد. من مترجم وقتی یک کتاب ۴۰۰صفحهای را ترجمه میکنم حتما اشتباه هم میکنم. ممکن است چند بار هم ترجمهام را خوانده باشم و باز چیزهایی از دستم در رفته باشد. بنا بر این حتما باید یک نگاه دوم، کار مترجم را ببیند و اشتباهات او را تذکر دهد. این اتفاق برای خود من افتاده. البته بهتر است که اشتباه نکنی ولی وقتی اشتباه میکنی یک نفر دیگر حتما باید اشتباهت را به تو بگوید و تو هم باید از او تشکر کنی نه اینکه بهت بربخورد. من خیلی خوشحال میشوم که یک ویراستار اشکالات من را بگیرد. در همه دنیا هم چنین چیزی مرسوم است اما دیدهام که نویسندگان و مترجمان ما داشتن ویراستار را اصلا بر نمیتابند. یادمان نرود که کتاب “صدسال تنهایی” مارکز حسابی ویرایش شد و حدود ۵۰ صفحهاش حذف شد. جیک مارکز هم در نیامد.!
به نظرتان مخاطب هم در بهتر شدن سلیقه ناشر، موثر است؟
من مخاطب را گناهکار نمیدانم. وقتی کار خوب به مخاطب ارایه دهیم سلیقه او هم بهتر میشود. در غیر این صورت هرچه دم دستش بیاید میخواند. در همه موارد همینطور است. مثلا وقتی لباسفروشیها لباس بد بیاورند، خریدار هم چارهای جز خریدن آن ندارد. در نتیجه بدلباس میشود. این است که ارایهکننده هر چیزی باید فرهنگ و سلیقه آنچه را که ارایه میدهد داشته باشد وگرنه مخاطب بیچاره گناهی ندارد. مخاطب دانا و بافرهنگ فقط میتواند کتاب بد را نخرد. آنقدر نخرد تا شاید ناشر متوجه شود که بهتر است جدیتر باشد که البته روند این کار بسیار طویل است.
فکر میکنم در قدیم، آثار کلاسیک و پایهای ادبیات جهان بیشتر ترجمه و منتشر میشد.
بله. یادم است انتشارات نیل کتابهایی درمیآورد به نام صد کتاب، صد نویسنده. وقتی من خیلی بچه بودم، پدر و مادرم این کتابها را برایم میخریدند و من سری آنها را داشتم. کتابهای فوقالعادهای بود؛ اما آیا الان جوانهای ما این کتابها را میخوانند؟ اصلا کتابهای کلاسیک فارسی مثل گلستان سعدی را خواندهاند؟ نه. نخواندهاند و لازم هم نمیدانند که بخوانند. فکر میکنند که خیلی میدانند ولی نمیدانند.
معتقدند دوره آن کتابها گذشته…
بله، همینطور است. در صورتی که دوره کتاب خوب هیچوقت نمیگذرد. کتاب خوب همیشه خوب است و ماندگار. انگار بگوییم وقت جنگ و صلح گذشته یا چخوف خواندن ندارد!… اما خب فعلا که اینطوری است. بزن برو و باری به هر جهت. همه چیز به همه چیز میآید.