صداهای تازه

نویسنده

معرفی کتاب “بر مرزهای بی‌نشان” مجموعه مقالاتی از کامین عالی‌پور

سرخ‌تر از اندیشه

 

“بر مرزهای بی‌نشان” عنوان مجموعه مقالاتی است از کامین عالی‌پور که به تازگی از جانب نشر روزگار منتشر شده است. مقالات این مجموعه، موضوعاتی چون ادبیات، زبان‌شناسی، اسطوره، شعر و فلسفه‌ی ادبیات را در بر می‌گیرد و از مقدمه‌ای که دکتر میرجلال‌الدین کزازی و دکتر محمدرضا روزبهبر آن نوشته‌اند هم می‌توان فهمید که حوزه‌ی کاری نویسنده، نقد و پژوهش دانشگاهی است.

مقاله‌ی اول این مجموعه با نام اسطوره، نخست به تعریف کلمه‌ی اسطوره و ریشه‌یابی واژه‌ی آن در متون کهن می‌پردازد، و انواع کهن و مدرن آن را در آثار ادبی کلاسیک و متاخر نشان می‌دهد، برای نمونه، وارطان را در شعر شاملو اسطوره‌ای مدرن می‌داند که با تبدیل شدن به نازلی دایره‌ی شمول و بار معنایی آن وسیع‌تر هم شده است…

در مقاله‌ی بعدی؛ مکتب‌های ادبی اروپا، نویسنده با توضیحی اجمالی درباره‌ی تاریخ شکل‌گیری مکاتب ادبی در اروپا با تکیه بر جنبش آوانگارد، به بررسی تاثیرگذاری این مکاتب و اندیشه‌ها بر ادبیات بعد از مشروطه در ایران می‌پردازد و گزید‌هایی از آثار نویسندگان ایرانی را به عنوان شاهد می‌آورد.

مقاله‌ی ادبیات چیست؟، به تفسیر و توضیح ماهیت، معنا و چرایی ادبیات از دید نویسنده اختصاص دارد. رویکرد به فلسفه‌ی ادبیات و نوع نگاهی که نویسنده در این نوشتار به آثار شاعرانی چون حافظ، اخوان و شاملو دارد، دیدگاه خشک یک پژوهش‌گر دانشگاهی است و هنوز مصر است تا آثاری از این دست را با توسل به آرایه‌های ادبی و بیان و بدیع، مطالعه کند.

نوشتار بر مرزهای بی‌نشان با بحثی زبان‌شناسانه در مکتب زبان‌شناسی سوسور آغاز می‌شود و در ادامه به بررسی بازی‌های زبانی و آرایه‌های به کار رفته در زبان شاعران نوگرای ایران می‌پردازد.

در وطن خویش غریب که عبارتی از شعر اخوان هم هست، یادواره‌ی است برای مهدی اخوان ثالث و عالی‌پور در آن به بررسی برخی از عناصر شعری اخوان می‌پردازد و سعی دارد کلماتی را که به نوعی به ترمینولوژی شعری او بدل شده و بار معنایی خاصی را در شعر او القا می‌کنند، تفسیر کند.

از زروان تا زرتشت، مقاله‌ای است در معرفی دو آیین ایرانی زروان و زرتشت و نفوذ و تاثیر آن‌ها در فرهنگ و ادبیات فارسی.

یادگار اوستا، که مفصل‌ترین مقاله‌ی این مجموعه است، درباره‌ی ریشه‌ها و سرچشمه‌های زبان لکی در اوستا، کتاب مقدس ایرانیان باستان است. عالی‌پور که خود از مردمان لک‌زبان است، با دقت و حوصله‌ای مثال‌زدنی، این واژه‌ها را در آن متون مشخص و معرفی کرده و درباره‌ی ریشه‌ها و مشتقات هر کدام توضیحاتی داده است.

سرخ‌تر از اندیشه، آخرین نوشتار این دفتر است و به طور خاص درباره‌ی شعر است. عالی‌پور در این مقاله با دیدی انتقادی، جریان‌های شعری معاصر ایران را با نیم‌نگاهی به روند پیشرفت شعر و همگام بودن آن با تحولات اجتماعی در اروپا مورد بررسی قرار می‌دهد.

از کامین عالی‌پور، تا کنون کتاب‌های شعر در اروپا از یونان باستان تا دوران پست مدرن، دستور زبان لکی، ضرب‌المثل‌ها و واژه‌نامه و فروغ بی‌دروغ منتشر شده است.

 

مقاله‌ای از “مرزهای بی‌نشان”

سرخ‌تر از اندیشه

شعر به‌عنوان یک حقیقت برتر، نه به مفهوم ارزشی و انتزاعی آن‌که قابل لمس نباشد، بلکه به‌عنوان نوعی بصیرت، بنابر موضع و موقعیّت‌هایی در زمانی که سایه به سایه‌ی فلسفه‌های کلان و پیشرو به کنکاش می‌پردازند، او نیز برای تنازع بقای خویش سهم خود را در موقعیّت‌های اکنون و آینده تحت عنوان پارامترهایی روشن انتشار می‌دهد و با آنها نیز همگام و همزمان است و امروزه در مقام یک ‌یزک و جلودار، پیشرفته‌ترین مکانیزم‌ها و تولیدات علمی، فرهنگی، هنری، فلسفی و… را با ابزار مکاشفه‌ی اندیشمندانه و ایماژیک خود تحت شعاع قرار می دهد. طبیعتاً این روند و رویکرد به مذاق وارثان سلطه و صاحبان قدرت و منافع خوش نخواهد آمد و چون بالفطره در بطن آن یک ابزار نهفته ی خودآگاهی و روشنگری ضمنی نهفته است که میخواهد در پوسته‌ی فسیل شده و فسرده‌ای که به سختی و به قیمت جان آن‌ها شکل گرفته است رسوخ کند و تمام خون بهای ریخته شده و هنگفت را نادیده بینگارد و علاوه بر آن پوسته ی نیازمند به پوست‌اندازی را نیز بشکافد، ضرورتاً با تهدیدها و موانعی سخت درگیر خواهد شد که هنر و بویژه شعر در این مسیر هم با پوست اندازی و خانه تکانی کلیشه ای خود همراه است و هم با ایجاد شکاف با سیستم های شکاف ناپذیر سلطه گر و توتالیتری که در آستانه ی حذف تمام توتم ها و تابوهایش و در شرف نابودی در ابعاد وجودی و ماهیّتی است، در نتیجه این کار مستلزم هزینه ای گزاف است که در دو سطح موازی اتّفاق خواهد افتاد؛ سطح اجتماعی، سیاسی، ایدئولوژیک و… و در سطح زیبایی شناسی و رویکردهای هنری. برای توجیه این امر فکر می کنم ذکر و بیان نحوه ی شکل گیری شعر نو نیمایی و تمام قامت کشیدن ها و سنگ اندازی های دیدگاههای کلاسیک محور در حیطه ی ادبی کافی باشد که شرح و بسط این مقوله منتج به دوباره کاری خواهد شد و چند و چون آن نیز برای همگان کاملاً آشکار و مبرهن است.

این ساختار شکنی و پوست اندازی به گفته ی ژاک دریدا ابتدا در ساختار ذهن اتّفاق می افتد که لزوماً باید درونی و هنجاری شود و به دنبال آن در آوا و بسامدهای آوایی که قرین آنند شکل می گیرد که در خوانش و خواندن ملموس تر می نمایند و در نهایت نمایش دراماتیک آن در متن و شکل نوشتار رخ می دهد که در این مرحله به قول هانس گئورک گادامر “شعر” و “ حقیقت” به یک زبان تأویل و تفسیر می شوند. طبیعتاً زمانیکه ذهن و زبان ما در مواجهه با درک حضوری و بی واسطه ی زمان باشد، خودبخود سعی خواهد کرد که در برابر آنها موضع گیری کند و موضع گیری خود بخود ضرورت تغییر را می طلبد و تغییر نیز خواه ناخواه مستلزم بر هم زدن و اغتشاش خواهد بود که تلفات آن تنها مستلزم از جا کندن کرسی های سنگین صاحبان قدرت و منافع کنونی آنها است که به هیچ روی چنین روند ویرانگری را بر نمی تابند. پس در نقطه ی مقابل، برای درپوش نهادن و خاکستر کردن چنین آتشی، سعی می شود از طریق رسانه ها و به شیوه هایی شفاهی که بعد تبلیغاتی و محاوره ای گسترده ای نیز دارند، در جهت موازات به طرح راهبردهایی تحریفی و تخریبی بپردازند؛ از جمله اینکه وجهه ی همت اذهان روشنگر و منتقد را به مسائلی از قبیل اشعار دیروزی و فسیل شده با درون مایه هایی رسوب شده متوجّه سازند که هم واژگان آنها مهره هایی بی روح و طنین است و هم از نظر هژمونی زمان و سویه معرفت شناسی کارایی و پتانسیل چندانی در آنها یافت نمی شود. این رویکرد موازی اتّفاقاً با ذهن و زبان حداکثری جامعه نیز سازگار است و در بدرقه ی مسیر، مهرهای اتمامی چون ادبیّات کلاسیک، سرمایه های ادبی و فرهنگی و ملّی! نیز بر تارک آنها زده خواهد شد تا هم ریتم سرگرم کننده و افتخارآمیز آن به مذاق اذهان سطحی نگر بنشیند و هم فضا و جریان را برّنده تر و دامنه دارتر کند و احتمالاً گهگاهی در این روند تاکتیک هایی موازی و در حکم یک پاتک توسط نقادانی که سر و گردنی فراتر از لایه ی خاکستری دارند به بانیان جریان زده خواهد شد؛ بدین شکل که با نوعی نقد هرمنوتیکی و تأویل و تفسیر هایی مخاطب محور در ادبیّات غیر مرتبط کلاسیک و اسطوره ای، مسائل و موارد را بنابر شرایط زمان کنونی و به شیوه ای انتقادی تفسیر و تأویل خواهند کرد که باز اگر این کار منجر به سنگ اندازی در فضای کنونی شود، مطمئناً دچار پیگردهایی قاطع و برنده از طرف نظام سلطه و منافع به شکل برنده و قاطع تر خواهد شد.

این گونه سنخ شناسی های خاص اجتماعی خودبخود منجر به ترویج نوع و سنخ هایی خاص از زبان می شود که رویکردی کاملاً اندیشه محور و کاملاً انتقادی را در پی دارد که از یک طرف خود را ملزم به این می کند که چرا شعر امروزی که با لحن حماسی و ستیزنده و انتقادی بروز می کند نه تنها مجال بروز ندارد بلکه تأویل های هرمنوتیکی مخاطب محور و انتقادی سطحی نیز تحت پیگردهای خاص قرار می گیرند؟ اینگونه است که ادبیّات خواه ناخواه برای بروز هویّت انتقادی خود به عنوان یکی از پارامترهای کلّی اش دست بر رگ های تپنده ی موقعیّت های جاندار زمان می گذارد و زبان بالضروره تبدیل به شعری می شود که در واقع سلاح مبارزه است و در ادامه یعنی قد برافراشتن علنی با فضای شکاف ناپذیر حاکم. از طرف دیگر چون پرداختن به اکثر مضامین کلاسیک که محصول زمان و موقعیّت خاص خود در گذشته بوده اند، حاصلی جز دوباره کاری نخواهد داشت، طبیعتاً مطلوب آن نیز راه به جایی نخواهد برد و در واقع مصداق این مفهوم است که آزموده را آزمودن خطاست، مگر مواردی استثنایی که آن هم چنانکه بیان شد قابل تعمیم و تفسیر با مسائل و جریانات جان دار روز باشند؛ به فرض در داستان اسفندیار، شهرناز و ارنواز سمبل و نماد مهره هایی هستند که از آنها توسط روح سرمایه داری سوءاستفاده ابزاری شده است که در هر شرایط و فضایی دنبال مطامع و منافع خود است و آنها را در خود هضم می کند و زمانی نیز به خود می آیند که یک ابزار بیش در دست دیگران نبوده اند، سرنوشت شاعر و شعر نیز چنین است؛ بدین معنی که هم می تواند بنشیند و برای خود ژاژخایی کند و علف های هرزش را بجود، و از خود و واژگانش سوء استفاده های ویرانگری صورت گیرد. یا در موردی دیگر گشتاسب می تواند نماد یک روح توتالیتر و مستبد باشد که حاضر است حتّی خون پسر خود اسفندیار را بنوشد تا مطامع و منافع اش به مخاطره نیفتد. مگر به قول حافظ شیرازی ای خواجگان عاقل هنری بهتر از این! که در هر شرایطی رویکرد ساختار شکن ادبیات ضرروتاً درز خواهد کرد که این را می توان در هر ساحتی به صورت ملموس درک کرد، چون که مصداق نمادین یک تفکّر تزریق شده ی ضمنی است که هر پوسته ای را می دراند و به افراد و عناصر بیرونی هم هرگز مربوط نمی شود و قابل کنترل و حذف نیز نخواهد بود.

بنابراین بازگشت به خویشتن! در شکل تخریبی و تحریف شده اش، باز می تواند به ابزاری بسیار اثر گذار برای انحراف اذهان بویژه در سطح عمومی مبدّل شود که احتمالاً طراحی شده و بعداً نیز ساپورت و حمایت شده، خواهد شد. در این مسیر، گسترش شیوه های فرمالیستی و تکیه بر دیدگاههای زیبایی شناسانه که صرفاً در روساخت اتّفاق می افتد تنها آهی به رضای خاطر افراد گنجشک مغز و سطحی نگر خواهد بود که به قول فروغ تنها به فکر به ثبت رساندن خود هستند به هر قیمتی و با هر تاراجی، که مطمئناً آن هم خالی از تفسیرهای بی اساس نخواهد بود، به قیمت قتل عام تمام واژگان سرخی انجام خواهد گرفت که بیهوده می رویند و می پوسند و خاکستر می شوند و به خون بهای تمام عقل های سرخی که بیهوده در برابر صبح کاذب و به ظاهر سپید دیگران و در برابر چشم تمام منتظران فریفته رنگ می بازند و تنها به خاطر اینکه حقیقت را بر لب دارند ترور شخصیّتی، هویّتی و فیزیکی می شوند تا دیگر این بار، قهرمان نه تنها نام و نشانی از او بر جا نماند که چشم های سرخ در برابرش تعظیم کنند و زانو بزنند بلکه تمام هستی اش لگدکوب می شود، بی هویّت می‌گردد که گویا اصلاً چنین جرثومه ای از مادر نزاده است! در رویکردی دیگر، شعرهایی چون گشعر ناب” که تمام عصاره ی خود را در جفت گیری واژگانی بی اصل و نسب یافته است به مرور دچار تناسخ می شود و به رویکردی مرسوم و نثرگونه و در حدّ ترکیباتی غریب و هنجارگریزیهایی نحوی استحاله می شود و تقلیل می یابد. و “ شعر حجم” یا “اسپسمانتالیسم”(espacementalism ) نیز با روند حذف روح و جان از وجود و حضور اجتماعی تمام واژگان، از تمام ابعاد هویّتی و ماهیّتی انسان چشم می پوشد تا هستی ناچیزش را به اثبات برساند، و روح واژگان تنها در کالبد خشک و خالی شان محبوس بماند آن هم به چه قیمتی؟ به قیمت جان تمام بشریّت که به قول شاملو تمام واژگان جهان را در اختیار دارد و چیزی نمی گوید که به کار آید! نه از آزادی سخنی در میان است و نه از هر آنچه که تمام واژگان در برابرشان سر فرود آورده اند تا تمام هستی ادبیّات، واژگانی بی روح شود که اگر جانشان را بفشاری سه قطره خون بی رنگ از وجودشان نخواهد چکید. این همه رؤیا و تصویرهای انتزاعی مگر چیزی جز شبچره ی سال ها و قرن های پیش از مکتب پارناس (هنر برای هنر)، زیبایی شناسی کانت به عنوان “امر والا”، فرمالیسم و… نبود که در تاریخ ادبیّات جهان با آب و تاب به ثبت رسیدند و به زمره ی اعاظم مکتب “داخ داخ و تاراخ” نیز درآمدند. آیا خود امانوئل کانت نبود که در هنر “امر والا” را مطرح می نمود و در روی دیگر سکه به‌عنوان چهره‌ی واقعی هنر “روشنفکری” را “توانایی دانایی” می دانست! این ترفند ها و این بایکوت های ادبی مگر به موازات افکار سیاه و دستگاه‌های توتالیتر ژدانفی و استالینی شکل نگرفت که انسان مجال نفس کشیدن نداشت تا حتّی اینکه آب دهانش را مزمزه کند؟ آیا چیزی جز این بود!؟ اینگونه است که به انواع و انحاء روشها سعی می شود که ادبیّات بایکوت شود و شاعر خانه نشین شود و به یک مهره ی خنثی بدل گردد و تازه با برچسب هایی چون دیوانه و چه و چه در کوچه بازار بدرقه شود! و همان منتقد دست به عصا و بی درک زمان و موقعیّت به او بگوید مگر شاعر مصلح اجتماعی است؟ مگر شعر و شعار یکی است؟ مگر شعر حماسه است؟ مگر شاعر می خواهد بیانیه‌ی سیاسی و مانیفست سیاسی ارائه دهد؟ و سوال هایی از این گونه!؟!

پاسخ تمام این سوال ها این خواهد بود که شاعر هم می تواند همه ی این موارد باشد هم هیچ کدام از آنها نباشد! و واژگانش می توانند گلوله هایی سرخ باشند و می توانند به عنوان علف هایی هرز که در بطن شعر به عنوان یک امر تخریبی و مخل واقع شوند که کندنشان هر لحظه لازم و ضروری است.

شعری که بی موقعیّت و بی موضع باشد در وهله ی اول دروغی است که شخص شاعر به خودش می گوید و افسانه سرایی هایی که در این مورد می شود که شاعر شعرش را در اوج غلیان و کشف و شهود، اوج احساسات و… می سراید از قماش تفکّرات بسته بندی شده و تحلیل ناشده ای است که بارها بار من و ما شده است و ما بدون اینکه لحظه ای لبمان را بگزیم، چشم و گوش بسته بار گرانمان را بسته ایم و هرگز متوجّه سنگینی جانکاه آن نشده ایم. به قول دنی دیدرو که در این باره می گوید: “در شعر، نقش بیان یک گفته ی خود جوش در اوج یک لحظه ی واقعاً احساسی، پندار و خیالی بیش نیست و این گونه تعابیر و تفاسیر در مورد شعر کاملاً باید از میان برداشته شود؛ بدین معنی که شعر نیز یک امر کاملاً طبیعی است و هر شاعر در روح خود، دارای یک شنونده و مخاطب خونسرد است”

در واکاوی ریشه ای و اصولی شعر به یک نکته ی هرز رفته خواهیم رسید که شعر  زاییده ی موقعیّت هایی است که در گره گشایی آن خواهیم فهمید که ممکن است یک موقعیّت اندیشمندانه و به قول ژولیا کریستوا “ بینامتنیّت”، یک موضع گیری اجتماعی، یک اندوه تاریخی و مسائلی از این دست باشد که با حس و حال و نگاه ویژه ی خود بیان می شود که در هر مورد نمی تواند از یک فلسفه ی عمیق و ژرف ایماژیک بر کنار باشد یا خالی از ساحت هایی گوناگون که در واقع مبتنی بر یک ایده و جایگاه ویژه اند، بروز نماید و خود این ایده و جایگاه‌ها فرایند شرایطی هستند که خود بیشتر معلول عواملی دیگر بوده اند؛ بدین مفهوم که سیر تکاملی یک شاعر چیزی جز سیر تحوّلاتی فلسفی و ایدئولوژیک او با رویکردی ایماژیک نمی تواند باشد که در گام های بعدی پردازش در زبان و سپس نوشتار بر آن افزوده می گردد.

در تشریح ساحت های گوناگون که به موقعیّت ها مرتبط اند، طبیعتاً امروزی ترین آن، ساحت اجتماعی و رویکردهای اومانیستی و مسائل سیاسی- اجتماعی و فرهنگی پیرامون آن است و چنانکه بیان شد چون دست اندازی به آن فضاها با رویکردهایی انتقادی و کریتیک که از ضروریّات ذهنی طیف هنرمندان و شاعران روشنفکر است با انواع و انحاء روش های بازدارنده مواجه خواهد شد، و چون دست بردن بر توتم ها و تابوهایی است که با موجودیّت نظام سلطه مرتبط است و در بطن آنها با منافع و مطامع حیاتی آنها در ارتباط است در نتیجه امری کاملاً مخاطره آمیز محسوب خواهد شد و برخوردهایی قطعی در پی خواهد داشت؛ از جمله این روش های بازدارنده از نوع مماشات و به ظاهر مداراگونه، دادن حدّاقل امکانات رویکردهای سطحی انتقادی به شیوه ای تاکتیکی است تا حدّی که منجر به ارتقای آن به سطح کلان و عمومی نشود و در این زمینه حتّی ممکن است از شگردهایی چون تشویق های تصنّعی و کاذب و تطمیع نیز استفاده شود که روند در حدّ و اندازه ی یک محفل و کار درون سازمانی و کنترل شده باقی بماند و به سطوح بالاتری ارتقا و انتشار نیابد و اگر این شیوه ها در بدو برخورد کارساز نیاید سعی در تحریف و تخریب ابعاد شخصیّتی شاعر و منتقد خواهد شد به گونه ای که شعر او را شعار گونه یا با القاب و عناوین تخریبی دیگری خوانده خواهد شد تا در این سایه سازی و تشریح خاکستری شخصیّت شاعر ابعاد دیگر سیاسی، اجتماعی و… او نیز پنهان بماند و به گونه ای حادّ تخریب شود؛ به فرض که او شاعری ایدئولوژیک است که شعرش در حدّ یک شعار و مانیفست سیاسی است و مثلاً می شود گلسرخی! که با این لفاظی ها دیگر چهره ی مبارزاتی و جایگاه سیاسی اجتماعی اش نیز در سیاهی قرار بگیرد یا سعید سلطان پور که اشعاری هم گفته است تا خون سرخ شب عروسی اش در سیاهی اذهان گم و گور شود و شواهد و قراینی از این گونه و یا به فرض داستان “ماهی سیاه کوچولو” صمد بهرنگی پلات و پیرنگی قوّی ندارد و عناصر تجسمی در آن برجسته نیستند یا در آن از شیوه های مدرن جریان سیّال ذهن و تک گویی درونی و… استفاده نشده است که کارکرد روشنفکری او در دل روستاییان پا برهنه در خاکستر پنهان بماند و هویّت و شخصیّت مبارزاتی اش نیز در سویه ای کمرنگ، مهمل و بی مفهوم شود.

در پاسخ با استحکام هر چه تمام تر باید گفت که آری شاعر برای “درک موقعیّت” هایی که دیگران بی تفاوت از کنارشان می گذرند آمده است با احساسی از نوع “ساخت تأملّی” و بصیرتی ساختار شکن که مسلماً هیچگاه در قالب یک بیانیه و مانیفست سیاسی، اجتماعی، فلسفی و… نمی گنجد بلکه بر همه ی این موارد سایه می افکند و آنها را به یک جنبش گسترده ی هنری- اجتماعی بنیاد ستیز وا می دارد و میل به ایجاد نوعی دگرگونی در زندگی روزمره را در خود و اطراف مشمئز کننده اش، حس می کند و چون با نیروی مستحکم تحت عنوان نظام تثبیت وضع موجود مواجه است از طریق آشکار سازی امور شگفت (نوعی تخیّل سور رئالیستی) و “تصادف عینیِ” پنهان، در نظم واقعی موجود (واقعیّت) به ساختار شکنی هایی در درون خود و مسائل پیرامونش می پردازد که گاهی موارد صرفاً با بعد محتوایی عمیق همراه است که در چنین شرایطی شعر و شاعر انگ چریکی، ایذایی، شارلاتانیسم، شعار گونگی و… بر پیشانی خود و اثرش گذاشته می‌شود و گاهی چنانکه بیان شد با نوعی خستگی درونی و بیانی از نوع “تداعی آزاد” و “تصادف عینی” که عموماً با تخیّلی اندیشمندانه و پیشرو و بنیاد ستیز همراه می‌گردد که تنها هدف روبروی خود را در نوعی جنبش هنری- اجتماعی ضروری تصوّر می کند که در بطن آن تمام خواسته های شعر (بعد فرم و محتوا) را نیز پوشش می دهد. در این زمینه برای پیاده کردن و عملی ساختن کارکردهایش شیوه‌های متعدّدی به کار گرفته می شود؛ از جمله اینکه تکیه ی تام بر “خودکاری ناب روانی” را اساس اندیشیدن قرار می دهد که این امر نتیجه و ثمره ی آن چیزی جز درونی و هنجاری شدن ذهن و زبان نیست که صرفاً برای دسترسی به فرایندهای واقعی فکر صورت می گیرد که آندره برتون در مانیفست خود آن را “تولید تخیّل اصیل خودکار” می نامد. شیوه ی دیگر استفاده از نوعی سبک واقع گرایانه است که با توجّه به جزئیات ریز، فضاهایی رویاگونه و موهوم آفریده می شود که شعر و هنر در حدّ یک واقعیّت صرف و غیر جاندار باقی نماند و نهایتاً شیوه ی سوم استفاده از شیوه های مونتاژ و کولاژ گونه به پیروی از نقاشی است که در آن واژگانی به ظاهر بی ربط در کنار یکدیگر چیده می شوند که در بطن خود علاوه بر تکیه بر واقعیّات و موقعیّت حاکم و حلّاجی ذهنی آن، چشم اندازها و تصوراتی از تغییر و ساختار شکنی وضع موجود را به صورت ملموس برای مخاطب تداعی می کنند. پس بنابراین متدها و شیوه های کاملاً خلّاقانه هم “درک موقعیّت ها” با بینشی کاملاً نقادانه و با دو رویکرد اندیشمندانه و تخیّلی صورت می گیرد که در آن شرایط و موقعیّت ها، دائماً باید در معرض تغییر و تفسیر قرار گیرند که این امر خود بخود منتج به ایجاد یک فضای کاملاً دمکراتیک اجتماعی- سیاسی خواهد شد و معرفت شناسی شعر نیز وارد یک فضای آزاداندیشی تام می‌گردد. از طرف دیگر با تکیه بر بعد ایماژیک و تخیّلی آن سهم هنری و چشم اندازهای موقعیّت ها و درک و شأن استراتژی شعر نیز در این مسیر به عنوان یک رویکرد هنری و پیشگو یا فراتر از زمان حفظ خواهد شد. ادبیّات در این مقوله یک کارکرد تکثّرگرایانه دارد که دیگر روندی فرسایشی را دنبال نخواهد کرد، و نیز از تمام سوء ظن های درون خود و بیگانه محور دور خواهد ماند و کماکان در یک روند طولی هم در پی خود انتقادی است و هم در کارکرد عملی خود در پی نوعی نقد ضمنی از شرایط دیگری و موقعیّت های اجتماعی- سیاسی و فرهنگی خواهد بود.

در پیگیری آسیب شناسی وجودی و ماهیّتی ادبیّات و به عبارت بهتر نارسایی واژگان، ذکر این نکته لازم و ضروری است که باید بین این دو مقوله کاملاً حدّ و مرزی جدا قائل شد؛ بدین معنی که ادبیّات و شعر به عنوان یک امر ذهنی در حیطه ی زبان هنگامیکه از شکل ساختاری ذهنی به عنوان یک امر کاملاً هنجاری و درونی شده میخواهد در قالب آوا و صدا و نهایتاً نوشتار در آید دچار نوعی دگردیسی می شود و در این مسیر “شدن” سوژه غایب می ماند و به واسطه ی تعویق و تفاوت، به نوعی سرگردانی محض دچار می گردد و سرانجام ایده این همانی اش با خویشتن خود تنها زمانی موجودیّت می یابد که دست آویز شبکه ای از نشانه ها شود، شبکه ای که در آن در گام نخست تمایز و در نتیجه، هویّت ممکن باشند. امّا چون فرایند انتقال معنا فرایندی نامحدود است میل به هویّت به مثابه ی حضور نفس، ذاتاً عقیم می ماند و معنا تنها بواسطه ی جابجایی مدام و مکرّر و یا تعویق مداوم مدلول تولید می شود هر “مدلول” به “دال” دیگری می پیوندد که خود این “دال”در ارتباط با “ دال”دیگر یک “مدلول” محسوب می شود این موج پویا و تفاوت گذار به یک روند سیّال تبدیل می گردد که در تمام زبان و زمان ها همیشه در جریان است و اینجاست که “ننگ کلمات” پدیدار می شود که با ویژگی “ثانوی بودن” خود صرفاً نوشتار را در حالتی معلّق و بی مرز و نشان قرار می دهند. این موضوع تنها مربوط به نوشتار نمی شود بلکه می توان گفت عموماً تمامی “مدلول ها” دارای این ویژگی اند که هر لحظه وارد این بازی جدید می شوند و به یک چیز ثانوی بدل می گردند و علاوه بر این خصیصه، همنشینی با دیگر واژگان، بازی را گسترده تر می سازد که در آن هیچ مدلولی را نمی توان از بازی ارجاعات دلالت گر که شالوده ی زبان است، گریزان دانست که ظهور نوشتار عموماً ظهور این بازی های ثانوی است.

در جریان سیّال مخالف زبان، آوا و نوشتار، نحوه ی دامن گیر شدن مدلول ها نیز نیازمند یک دیدگاه افق بصیرتی تحلیل گرایانه و مشترک است، چرا که هر لحظه ممکن است دچار سوءِ تفسیرهای متفاوتی شود و این خود نیازمند یک تحلیل بزرگ “سنخ شناسی زبان” و “رویکرد شناسی” مؤلّف و روابط بینامتنی جهت رفع سوءِ تفاهم مخاطب نیز هست. به طوریکه در “ماهیّت” بیرونی واژگان بروز انحراف از نیّت مؤلّف بستگی به تمام موارد بالا دارد که یک معیار سنجش ارزش هنری مستدل هیچگاه موجودیّت تام نمی یابد، زیرا که در ریشه یابی و سنخ شناسی زبان و شخصیّت واژگان نیازمند یک دیدگاه متکثّر و چند لایه هستیم که این شیوه نیز ادبیّات را به یک مقوله ی کاملاً تخصّصی بدل خواهد کرد که بحث را ضرورتاً به مباحث کلان فلسفی، روانشناسی، زبان شناسی، فرهنگی و… خواهد کشاند چرا که باز پس از تحلیل “ شخصیّت واژگانی” و واکاوی آنها بحث به روابط “ بینا متنیّت” و مباحث “هم نشینی” و “ جانشینی” واژگان خواهد کشید و نهایتاً پس از “دنیای زیبای متن” به قول رولان بارت نوک پیکان متوجّه ذهن و زبان مؤلّف خواهد شد. هر چند که در دیدگاه فرمالیستی و ساختارگرایان مرگ مؤلّف مطرح می شود و متن جدا از هر گونه رویکرد اجتماعی، سیاسی، روانشناسی و ارجاعات بیرونی مورد بررسی و واکاوی قرار می گیرد. ذهن و زبان مؤلّف و واکاوی آن نیز بنابر شرایط محیطی، اجتماعی و خود انسان، چند و چون گسترده ای را می طلبد، به هر روی این روند نیز چیزی جز سرگشتگی نشانه ها و دست آویزهای نادرست و یک مشت سوءِ تفاهم های ناروا به ما تقدیم نخواهد کرد. تازه این سرگردانی واژگان در حالی صورت می گیرد که ما با یک شعر متعهّد (نه به مفهوم سازمانی و محفلی) روبروییم و زمانی مشکل دو چندان می شود که واژگان تنها بدون ارجاعات بیرونی و خارج از هر گونه روایت در خود متن مورد بازنگری قرار گیرند که صرف دیدگاه های زیباشناسی مدّ نظر باشد و رویکرد معرفتی کنار گذاشته شود. بایکوت زبان پویا و تاثیرگذار و منزوی کردن واژگانی که می توانند دارای بار و برد فوق العاده ی ستیزندگی و برانگیزانندگی ویژه ای باشند، خودبخود منجر به تحریف و تخریب سنخ و زبان انتقادی ادبیّات در دراز مدّت خواهد شد و اینگونه واژگان ملتهب و شعله ور به مرور زمان با ساپورت های محلی و مقطعی به واژگانی کارشناسی شده، محطاط و به قول شاعر “بی آرش” تبدیل می شوند. به طوریکه شعر به روزمرگی می گراید و در حدّ یک سرگرمی روزمره تنزّل پیدا می کند و دیگر بار شخصیّتی (محتوایی) و آوایی واژگانی که می توانند در مواقع معیّن در حکم گلوله هایی سرخ در لحظه تنگ مردن شلیک شوند، در حدّ یک دشنام تلخ و حتّی فروتر از آن تقلیل می یابند. رهایی از زبان کانالیز شده که در ساحت های گوناگونش دست برده شده و در طی قرون متمادی از واژگانش تلقی های فاشیستی ویژه ای صورت گرفته است در جامعه ی ما یک ضرورت تام است که در وهله ی اوّل حرمت و نزاکت واژگان ادبی (نه به معنای اخلاقی اش) را به دنبال دارد و در سطحی فراتر و مستمر بنیه ی یک کارکرد فرهنگی «ایده آل» را به عنوان یک فرهنگ کاربردی و هنجاری بنا خواهد نهاد.

شکل گیری انفعالی ذهن و زبان و ارتقاءِ آن در سطح اجتماعی و پناه آوردن به فضاهای رمانتیک، آن هم در نوع خاکستری و سیاه آن، خودبخود منتج به ارضا نشدن حدّاقل های تفکّر انتقادی و کریتیک خواهد شد. از یک طرف، از جانب پژوهشگران و منتقدین محتاط در رویکردی سطحی ادبیّات انگ شاعر و شعار، حماسه سرا، و روایت گر را خواهند خورد و از طرف دیگر از جانب نظام سیاسی و اجتماعی حاکم نیز تحت تدابیر شدید امنیّتی و پلیسی واقع خواهد گردید و ضرورتاً حوزه ی نقد و پژوهش از نوع حرفه ای آن هم به خاطر این روند مستبدانه صرفاً وجهه ی همّت خود را صرف واکاوی یک سیر تحوّل و تطوّراتی قرار می دهد که نه تنها ذات و ماهیّت ادبیّات و شعر دیگر در کانون توجّه قرار نمی گیرد بلکه روساخت آن نیز به مثابه ی درپوشی بر آن خود به عنوان یک سدّ محکم گره ای بر گره های کور آن می افزاید و مزید بر علّت العلل های تصنّعی آن می گردد، جز چندین مورد محدود که با ریزبینی و تطبیق شرایط اجتماعی- سیاسی خواهد پرداخت و با رویکردی انتقادی در زمینه مسائل حسّاس جامعه شناسی ادبیّات که با فاکتورها و مؤلّفه های شرایط وقت همخوانی خواهد داشت و قابل تعمیم خواهد بود، سایر رویکردها تنها جنبه ی دوباره کاری های مکتبی و آکادمیک می‌یابد که شیوه و روش همیشگی عینک زنگاری های ملا لغتی است که در اثبات یک هجای شعر یا رد آن تمام ناموس و هستی پشیز خود را در معرض من یزید و حراج دیگران قرار می دهند. در چنین شرایطی اوج شاهکار یک ذهن منتقد در بیرون از لاک و پوسته ی محکم استبداد محور، این است که بیانی فراتر از حدّ یک جلوه گری تمسخرآمیز از نوع هزّالی و طنازی در چنته نداشته باشد و در حدّ محدود و قابل کنترل خود شاید به نوعی در مسیر فضاهای باز و رویکردهای استبدادی به ظاهر متسامح نیز مقبول نظام سلطه واقع گردد و حتی این رویکردهای کاذب ادبی به نوعی ضرورت بیابند که به عنوان سوپاپ ها و اهرم‌هایی تدافعی برای مزمزه و نشخوار کردن مطامع و منافع دیگران و جلوگیری از تسریع رویکرد های تند انتقادی به نوعی مرموزانه حدّاقل به شکلی مقطعی ساپورت و حمایت شوند و به گونه ای رساتر از آن ها سوءِ استفاده هایی به‌ظاهر شرافت مندانه شود. بدین گونه کانالیزه کردن ادبیّات به عنوان یک امر درون سازمانی و محفل گونه، موجب تک ساختی شعر و ادبیّات و به مرور زمان و به تبع آن عدم خلاقیّت و اختگی فرهنگی و ادبی خواهد شد و از طرف دیگر با تبدیل شدن شاعر و منتقد به یک مهره ی انفعالی و خود سانسور به مرور زمان این روند نیز منجر به خانه نشین شدن شاعر و بایکوت ادبی ادبیّات خواهد گردید؛ بدین معنی که تنها ساحتی که پتانسیل تکثّرگرایی و چند لایگی در آن تفهیم و مزمزه می شود نیز دیگر به عنوان آخرین امید و حربه تدافعی به بن بست خواهد رسید زیرا که تمام ساحت های اجتماعی، روشنگری، ایدئولوژیک به دلیل عدم ابعاد تکثّرگرایانه و چندلایگی و ویژگی تک ساختی شان در حدّ ظهور یک بیانیه صرف بایکوت خواهند شد و در اوّلین قدم موضع و رویکردشان آشکار می شود. در چنین فضایی و در چنین شرایطی شعر مجبور است که به ساحتهای کلّی کلیشه ای خود در گذشته برگردد که تم و درون مایه ای جز پرداختن به سوژه هایی کلّی چون سال بد، سال سیاه، غربت در وطن، بی سرانجامی و مفاهیم انتزاعی دیگری از این قبیل نداشته باشد که اتّفاقاً بیشتر موارد با رویکردی سرمایه داری و نوعی سوءِ استفاده ابزاری نیز مواجه خواهد شد؛ بدین معنی که به تدریج به ابزاری برای درپوش نهادن بر روند پوسته ی شکاف ناپذیر و طراحی شده ی وقت تبدیل خواهد شد و یا تنها به عنوان یک وسیله ی سرگرمی در حدّ تئوریهای فرم گرا و بی درونمایه و به عنوان یک وسیله متلذذ به هویّت کاذب خویش خواهد پرداخت که در این مسیر نیز به صورت غیر مستقیم از کانالهایی پنهان و در فضایی به ظاهر آزاد ممکن است مورد ساپورت و حمایت مزوّرانه نیز واقع شود.

در طول تاریخ و قرون متمادی شعر و شاعر و به طور کلّی هنر و نویسندگی زمانی زیر ذره بین واقع شده است که در منافع و مطامع نظام های سلطه گر و توتالیتر مداخله کرده است و گرنه همیشه شاعر شریف و مورد پسند حاکمان و مردمان بوده است و به قول “امانوئل کانت” زمانی که “تواناییِ دانایی” را به دست آورده و در واقع به یک “روشنگر”و “روشنفکر” ضمنی ادبی، البتّه در حیطه مسائل اجتماعی، سیاسی و اومانیستی بدل گردیده است، با احتیاط کامل تحت نظر مستبدان و نظام های سلطه قرار گرفته است. پس شاعری عارف مسلک، چون مولوی که در دنیای انتزاعی و سوبژکتیو عرفانی گام می گذارد در هر جامعه و مللی با هر نقد و شیوه ای که معرّفی کنند، محبوب و گرامی شمرده می شود، جز در مواردی اندک که نوعی نقد “هرمس گونه” از چهارچوب های ایدئولوژیک از شعرش ارائه شود آن هم مگر تأویلی متمایل به لائیک و کاملاً انتقادی و چپ گرا از اشعار او صورت گیرد که در صدد فروریختگی پوسته ی توتم ها و تابوهای ایدئولوژیک حاکم و از نوع دینی باشد؛ در این مورد نیز تنها تلقّی ابزاری از دین مرتبط با منافع و مطامع، تنها عامل برخورد است و بس. فردوسی و حسنک وزیر در دربار فاسد و توتالیتر پست غزنوی، تنها به جرم رگه های روشنگری و روشنفکری مطرود و قتل عام می شوند، چون انگشت اتهام به سوی توتم ها و منافع نظام سلطه دارند و گرنه نقد ویرانگر و خرد ورز محورِ ساختار شکنانه، جز با ویرانی منافع تصاحب شده سیستم های الیگارشی و مونارشی به هویّت خویش ادامه نخواهد داد و در نطفه خاموش خواهد ماند و شعر و موضوع آن تنها از زمانیکه با رویکردی کاملاً متکثّر و کاملاً روشنگرایانه و دمکراتیک در حوزه ی مسائل سیاسی و اجتماعی و امانیستی جای پا بازکرده است با سوءِتفاهم‌هایی در بعد وجودی و ماهیّتی دچار گشته است، چرا که ذهن افراد سطحی نگر و منفرد این نکته را در نیافته است که رویکردهای جهانی و امروزی صرفاً پیرامون انسان، مسائل اومانیستی، مسائل سیاسی- اجتماعی، فرهنگی و… شکل می گیرد و شعر سرنوشتی جز آن ندارد، و دیگر دغدغه ذهن کاوشگر و تحلیل‌گر انسان امروزی، دیدن “پوپک در حوالی سرخس” یا شرح سفرهای سومنات و مماشات های تمسخر آمیز اداری و درباری نیست که دیگر حتّی در مزخرف ترین سیرک ها و اشرافی ترین شهرهای جهان نمونه اش یافت نشود و برای آنها دیگر کوچکترین تره ای مسلماً خرد نخواهند کرد هر چند که با سیاه ترین خنده های سرخ مواجه شوند، و اینکه دیگر انسان دشواری وظیفه شده است و هنر دیگر برای هنر نیست که هندوانه زیر بغل خود بگذارد از فلورانس صادر شود و در بورکینافاسو بسته بندی شده تحویل گرفته شود و چشم و گوش بسته و به عینه میمون وار تقلید گردد، بلکه در درون خود به خانه تکانی ای اساسی پرداخته است و پشت هر شعر و هر سطر خاکستری گلوله هایی سرخ به انتظار نشسته است و مطالبات خاص خود را می خواهد و علاوه بر جنبه ی خود انتقادی در ابعاد فرم و محتوا و بنابر نوعی ایجاز و فشردگی جاندار در صدد یک روش تاکتیکی ضمنی و دیگر انتقادی است و کارش دیگر رویکردی صرف (زیباشناسانه) و انتزاعی نیست که غیر قابل لمس و در دسترس نباشد و شکلی غیر هنجاری و غیر درونی داشته باشد بلکه بنابر شیوه ای کاملاً هنجاری و درونی شده، کارش علاوه بر پرداختن به “زیباشناسی” درک ضمنی موقعیّت های جاندار زمان نیز هست و خود را در موقعیّت کسی که می بیند که در بطن کار است، کاری که به منزله ی هستی و وجود اوست؛ چه در بعد ماهیّتی و چه در بعد وجودی. دیگر به قول هگل، صرف روح دوران (zeitgeist) و “معرفت شناسی” کلّی قرون نیست بلکه درک جزء به جزءِ روابط فعّال هستی و خودشناسی (شناخت شناسی = اپیستمه) وجودی و ماهیّتی خود و زمان خود است و محصول نوعی درگیری آگاهانه با جزء جزءِ مسائل انسان محور (امانیستی) و پارامترهای موازی با آن است نه به مفهوم کسب دانش و دانایی در زمینه های فلسفه، جامعه شناسی، مسائل سیاسی و… و نه به عنوان یک علم که دارای روش و متدلوژی خاص است، بلکه به عنوان یک مشارکت و جدال موازی با آنها در سرنوشت خود و دیگران سهیم می شود و در واقع نوعی تعیین سرنوشت و تنازع بقا برای خود را همواره جستجو می کند که کارل پوپر نیز از آن تحت عنوان « تنازع نظریه ها» یاد می کند، چرا که دنیای انسان معاصر، دنیای تئوریها و نظریه های متکثّر و چندلایه است و دغدغه ی فلسفی و بنیادی انسان امروز، چیزی جز انسان و مسائل و تفکّرات آوانگارد پیش روی او نخواهد بود و مسلماً شعر به عنوان پیشروترین تفکّر ایماژیک، بیشترین سهم را در وهله ی اوّل در شناخت و واسازی مسائل کلان بشر معاصر تحت عنوان تعیین یک موضع مشخّص و فعّال را نیز در سطحی فراگیر به خود اختصاص می دهد و در گام های بعدی با جهت گیری های خاصّ، تصویرهایی بازسازی شده، جاندار و انتقادی و پارامترهایی را با برد معنایی عمیق فلسفی در آینده ارائه می نماید که به قول هانس گئورک گادامر در « ادغام افق ها» به شکلی هنجاری و عملی ظهور خواهد کرد و به مطالبات مشترک خود خواهد رسید. بدین شکل است که تمام واژگان و گزاره ها با محورّیت انسان مفهوم می یابند و در بدو تولّد، سرنوشتی تاریخی، اجتماعی، سیاسی می یابند و به این امور مبتلا می گردند و انسان بواسطه ی آنها با نوعی خودشناسی و حقیقت جویی در برابر این روند سرکوب‌گر مقاومت و ایستادگی می نماید و گرنه بی ارتباطی واژگان و در سطح بالاتر شعر با انسان و اجتماع و اتکاء به ذات خود، همراه با نوعی انتزاع گرایی (در مفهوم هایدگری اش) منتج به نوعی فردگرایی خواهد شد که شاعر و نویسنده در برج عاج محبوس می شود و به گفته ی مارکس و لوکاچ، خود و تفکّرات اش گرفتار نوعی “شیء شدگی” خواهند گردید و طبیعتاً در نقطه ی مقابل آن برگشت های سطحی به سرچشمه های کلاسیک و کهن رسوب و فسیل شده نیز اگر منجر به نوعی نوزایی خلّاقانه نشود، نه تنها منتج به یک رویکرد پست مدرن و پیشرو نخواهد شد بلکه به قول هال فوستر چیزی جز ظهور یک “پست مدرنیسم ارتجاع” را به دنبال نخواهند داشت؛ چیزی که مطلوب نظام سلطه و در واقع طراحی شده ی اوست. این گونه بازگشت، بدور از هر گونه رویکردهای خلّاقانه، منجر به دوباره کاری های ملالغتی و مرتجع گونه و سرانجام انحطاط ادبی و شعری خواهد شد که بدور از بدرقه هایی چون دشمن فرضی بیرون از مرز و تفکّرات دایی جان ناپلئونی نیز نیست که حتّی واکس زن سیّار سرکوچه اش را جاسوس تصوّر کند، ایجاد نوعی فضای اضطراب و تشویش که ملّت سر شکسته ی ما طعم تلخ آنرا از اسطوره تا تاریخ چه از نوع استبداد سلطنتی و چه از نوع دینی و فاشیستی اش همیشه مزمزه کرده است و زمینه ی روحی و روانی آن را همیشه در ذهن محتاط و ولنگارش به همراه داشته است. و گرنه کسی نیست که بگوید گرامی تو خود حجاب خودی از میان برخیز! تو خود “شیء” شده ای در رسوبات فسیل شده ی فرهنگ ات. حال آنکه می توانی چشم بدرانی بر تمام دریچه های سیاه درون خود و جامعه ی افلیج پیش رویت. دریغا که ابتدایی ترین الفبای دموکراسی را که تو خود دنیایی بی زبان هستی نمی دانی و نمی دانند و نمی گذارند تو را. ننگ زندگی ات را می پذیری تا نام کاذب ات وقیحانه بدرخشد. معلول بی اراده ی نابرادریهای من و ما، تا کجا بارت را و دارت را چون اسبان مجار و بلژیکی بر دوش نحیف و لاغر خود ناخواسته و با اراده باید بکشی. دریغ و درد! بی خبر از اینکه تولّدت یک حادثه است و مرگت می شود یک فاجعه ی بزرگ که چون علفهای هرز بیابانی می رویی و می پوسی و خاکستر می شوی. بی آنکه تاریخ ات را ورق بزنی و بر تمام نامرادی هایش چشم بدرانی که حافظه ات مرده است و تو تنها یک جسم خشک و خالی بوده ای که پهلوهای خشک ات بی اراده از این دست بدان دست چرخیده است!؟!