یاد یاران ♦ هنر روز

نویسنده
بهار ایرانی

هنوز از رفتن یکی دیگر از “ قبیله گمشده” دیری نگذشته است. نسل بی جانشینی که یکایک در تاریک ترین ادوار تاریخ ایران می روند و هیچکس ، هیچکس نیست که جای خالی آنها راپرکند. عمران صلاحی که تلخ زیست و شیرین نوشت آخرین مسافر درخشا ن ترین نسل هنرمندا ن تاریخ معاصر ایران تا امروز است. نسلی که با انقلاب مشروطیت زاده شد، د رجنبش ملی نفت جوانه زد و در دهه چهل گل کرد. نسلی که به سحرگاهان اعدام رفت، زندانی و تبعید شد و اگر زنده ماند داس مرگ در غربت میهن یا حسرت غربت بر خاکش افکند.

omran_salahi_b.jpg

در رفتن این مسافر آخر که وقتی شعر بچه جوادیه را در شب های معروف شعر خواند، فریاد جمعیت تهران را لرزاند ، یکی دیگر ا زهما ن نسل شعری سروده است شگفت که سرنوشت نسل بزرگ بر باد رفته و تصویر جامعه امروز ایران است.

شمس لنگرودی صاحب کتاب تحقیقی مهم “تاریخ تحلیلی شعر نو” شعری به نام “نامه به عمران” را در سوگ او منتشر کرده است. شعری که با شاهکار احمد شاملو “بن بست” پهلو می زند و روح جامعه امروز ایران را می توان در آن دید. جامعه ای که رخت کشیدن جان از آن زیباتر از ماندن در شرایطی است که “در خور آدمی نیست.”

shams_langrodi_b.jpg

نامه به عمران

حالا حکایت ماست

شمس لنگرودی

ما مانده‌ایم و کمی مرگ

که قطره‌چکانی هر روزه نصیب‌مان می‌شود.


آخر برادرم، عمران!

ارزش داشت زندگی

که به‌خاطر آن بمیری؟


همه اندوهناک‌اند

بقالی‌ها که خریداری از کف‌شان رفته است

روزنامه‌ها، کهنه‌فروشی‌ها، شاعران

که شغل دوم‌شان تجارت رنج است،

و قاتلان

که مفت و مسلم

نمونه‌ی سربه‌راهی را از دست داده‌اند.

آخر چه‌وقت غمناک کردن این مردم مهربان بود؟!


اما نه،

تو باید می‌مردی

ببین چه منزلتی پیدا کرده شعر!

رادیوهای وطن نیز شعرهای تو را می‌خوانند

و روی شیشه‌های مغازه‌ها عکست را نصب کرده‌اند

تو همیشه سودآور بودی عمران

همیشه‌ کارهای ثمربخشی می‌کردی.


و می‌گویم حالا که راه و رسم مردم خود را می‌دانی

خوب است گاه‌گاه برخیزی و دوباره فاتحه‌ای…

که شعر دیگر بچه‌ها را هم بخوانند

رادیوهای وطن ارزش آدم مرده را می‌دانند.


چه کار بجایی کردی

ماه‌ها بود بغضی توی گلوی‌مان گیر کرده بود و

بهانه‌ی خوبی در کف نبود

تنها تو بودی

با مرگ مختصرت

که راضی‌مان می‌کردی

و تو تنها بودی

که حق‌به‌جانب و نیمرخ

می‌توانستیم

در صفحه‌ی روزنامه‌ای به‌خاطر او بگرییم،

دیگر دوستان که می‌دانی

خرده‌حسابی داشتیم…


آه عمران عزیزم!

ببین همه‌جا طنزها ستایش شعرهای توست

تو

کلاه گشادی بر سر و خم بر ابرو

که زیر کلاهت پیدا نبود.


تو باید می‌مردی

نه به‌خاطر خود

به‌خاطر ما

که چنین مرگت

زندگی را

خنده‌آورتر کرده است.


اما می‌ترسم عمران

می‌ترسم که همین کارهایت نیز شوخی بوده باشد

و سپس شرمنده‌ی این شعرها، آه‌ها، پوسترها…

می‌ترسم ناگهان ته سالن پیدا شوی

و بیایی بالا

و ببینیم آری همه‌مان مرده‌ایم

همه‌مان مرده‌ایم و چنان به کار روزمره‌ی خود مشغولیم

که از صف محشر بازمانده‌ایم.


نه، عمران!

این روزگار درخور آدمی نیست

درخور آدمی نیست

که بگوییم

جای تو خالی

۲۸ مهرماه ۱۳۸۵