هدایت در بوف کور، علاوه بر نمایش شخصیت توسعه نیافته مرد ایرانی، شامه کور زن ایرانی را نیز به زیر تیغ ”گزلیک” می برد و آرزوی زنی بیگانه با دنیای کهنه رجاله ها را بیان می کند. این مساله شاید قابل قیاس با شلاقی باشد که فردریش نیچه بر گُرده زن اروپایی زد…
نگاهی به کتاب “ادبیات، فرهنگ و جامعه از منظر روانشناسی”
لکاته و زن اثیری کیستند؟
دکتر رضا کاظم زاده، روانشناس، در کتاب اخیر خود “ادبیات، فرهنگ و جامعه از منظر روانشناسی”، به بررسی تابوی فروید در ایران پرداخته و سپس برخی آثار صادق هدایت را از منظر روانکاوی کلاسیک مورد بررسی موشکافانه قرار می دهد. در ادامه، تئوری ارتباط در روانشناسی خانواده طرح و بررسی می شود، و در پایان، آسیب شناسی فرهنگ ایرانی در ارزیابی تفاوت های انسانی و میان گروهی تبیین می گردد.
در بخش اول کتاب، بحث روی سه اثر مهم صادق هدایت: تاریکخانه، بوف کور و داش آکل متمرکز است و معضل هویت مردانه در مرد ایرانی، با محوریت عقده اودیپ تحلیل می شود. دلیل انتخاب این سه اثر مشخص توسط دکتر کاظم زاده این است که هر کدام از این آثار نمایانگر مرحله متفاوتی از جایگاه مرد ایرانی نسبت به عقده اودیپ است: تاریکخانه مرحله پیش اودیپال، بوف کور مرحله اودیپال، و داش آکل مرحله پسا اودیپال را در مرد سنتی نمایان می سازند. و آنچه که در هر سه مرحله مشترک است، البته، دشواری مرد ایرانی در برقراری ارتباط با “زن” است.
اما قرار دادن بوف کور در این مثلث با محور اودیپ، که موضوع بحث این نوشتار کوتاه است. به باور من، هدایت در تاریکخانه و داش آکل از خودش سخن نمی گوید، اما در بوف کور، راوی داستان قرابت بسیاری با وجود خود او دارد. دلیل من برای این استنتاج، اولا این است که شکل روایی داستان در بوف کور، “راوی- قهرمان” است، اما در دو اثر دیگر، راوی داستان، قهرمان داستان نیستند. البته این امر نه دلیل لازم است و نه کافی. اما می تواند نشانه ای باشد از ارتباط مستقیم وجود خود هدایت با متنی که در بوف کور می آفریند.
ثانیا، شباهت هایی وجود دارد بین مکانیزم و المان های “تداعی آزاد” در بوف کور با آخرین اثر هدایت یعنی زنده به گور. هدایت زنده به گور را کمی پیش از مرگش نوشت، و می دانیم که در هنگام رو برویی با مرگ، “پرسونای” فرد بیشترین تطابق را با خود واقعی او دارد، چون که آگاهی به نزدیک شدن مرگ تمامی تظاهرها و نقاب های دروغین را محو می کند. پس اگر بین زنده به گور و بوف کور شباهت هایی ماهوی وجود داشته باشد به این معناست که در بوف کور نیز این “خود” هدایت است که تداعی آزاد می کند. (تشریح شباهت مابین بوف کور و زنده به گور مقال دیگری می طلبد.)
بر این اساس، نارسیسیزم راوی داستان در بوف کور، که منجر به خلق فانتزم زن اثیری توسط او می شود، در واقع نارسیسیزم خود صادق هدایت است. تصویری که از زن اثیری می سازد، شاید نمایانگر عدم گذار او از دوره اودیپال باشد، اما ماجرا به همین جا ختم نمی شود. او در واقع زن ایده آل خود را تصویر می کند: زنی که، جدا از دیگر ویژگی هایش، مانند خود راوی با دنیای رجاله ها بیگانه است. و این زن به هنگام مرگ به او پناه می آورد. یعنی در آخرین لحظات، جسم و روح خود را به او تسلیم می کند و در کنار اوست که به خواب و آرامش ابدی فرو می رود، به شکلی از “آزادی” نهایی می رسد. ذهن هدایت، در واقع پرواز می کند، و چون زن ایده آل خود را در لکاته (همسر واقعی اش) نمی یابد، زن اثیری را با تمام آن خصوصیات فرا انسانی خلق می کند… پرسش من اینجاست که آیا این امر نشانه سرخوردگی هدایت از “زن ایرانی” نیست؟
اگر بپذیریم که نقش غریزی و طبیعی زن در پروسه تولید و بازتولید حیات بر مبنای “انتخاب و پیش بردن ژن خوب” است (اینجا “خوب” یا “بد” بار اخلاقی ندارد)، وقتی که لکاته حتی پیرمرد خنزر پنزری را به راوی داستان ترجیح می دهد، در واقع “ژن بد” را به ژن خوب ترجیح داده، چرا که پیرمرد خنزر پنزری نمادی از کهنگی و فرسودگی و حتی بیماری های تاریخی ماست، ولی راوی داستان نمادی از سرخوردگی از رجاله هاست؛ نمادی از گذار از سنت کهنه است؛ نمادی از “طرحی نو” است؛ چرا که فرد تا از ساختارهای موجود به سرخوردگی نرسد به فکر ایجاد طرحی نو نمی افتد. این نکته ای است که به باور من آقای کاظم زاده نادیده می انگارند. راوی بوف کور از سازگاری با واقعیت ناتوان است، ولی اینجا کدام واقعیت مد نظر است؟ واقعیت دنیای رجاله ها؛ واقعیت دنیایی سنتی که سر در آخور گذشته و پدر آسمانی اش دارد. آیا مرحله نخست برای گذار از این واقعیت، ناامید شدن از آن و عدم سازگاری با آن نیست؟ آیا تمام متفکرینی که ساختارهای کهنه را برانداختند، از واقعیت عینی محیط شان سرخورده نبودند؟
پس ناتوانی و تنهایی راوی بوف کور، می تواند معنای دیگری جز مرحله اودیپال هم داشته باشد: تنهایی خود صادق هدایت؛ تنهایی و ناتوانی یک روح حساس و دارای نبوغ در اجتماعی نبوغ کش. سرزمین ما هم که در زمینه کشتن یا منزوی کردن نخبگان و نوآوران، تاریخچه درخشانی دارد، و شکلی از انعکاس این امر را در مهم ترین اثر اساطیری ایران یعنی شاهنامه می توان مشاهده کرد: رستم سهراب را می کشد. پدر و آنچه به دنیای پدر تعلق دارد بر پسر و دنیای نوین او غلبه می کند. سنت، نوآوری را می بلعد. و این الگوی ناخودآگاه هزار سال پس از فردوسی هنوز هم حاکم بر فرهنگ ماست…
اما لکاته این را نمیفهمد، و به جای انتخاب و پیش بردن ژنی که می تواند رهایی خود زن را نیز به او بازگرداند، پیرمرد بویناک کهنه را برمی گزیند. (لکاته زمانی رضایت به سکس با راوی میدهد که راوی در حال مسخ شدن به پیرمرد خنزرپنزری است. فراموش نکنیم که سکس حتی اگر بدون عشق و صرفا به قصد لذت جسمانی انجام گیرد، به شکلی سمبولیک و ناخود آگاه نشانه ای از میل به تداوم حیات است. بنابراین لکاته تداوم حیات و ژن پیرمرد خنزر پنزری را به راوی داستان بوف کور ترجیح می دهد.)
به باور من، این پیرمرد نمادی از خود آیت الله خمینی است که حاوی تمام زهرهای فرو خورده و نخاله های تاریخی ما بود… به یاد داریم که در بعضی سخنرانی های خمینی، زنانی که دورش جمع شده بودند، با شروع صحبت او یک مرتبه به شدت گریه می کردند. این هیستری جمعی را میتوان به یک “اورگاسم جمعی” نیز تعبیر کرد، و این تعبیر از اورگاسم، البته، ماورای اورگاسم جسمی است.
بر این اساس، لکاته داستان هدایت کسی نیست به جز شمای دیگری از زن سنتی ایرانی در کلیت خودش، با شامه ای کور که آنقدر به بوهای کهنه خو گرفته که فقط آیت الله خمینی میتواند او را به اورگاسم برساند.
تشخیص این امر دشوار نیست که “حاجی آقای” صادق هدایت هنوز ریشه ای عمیق حتی در ساختار روانی منورالفکر ترین و بی دین ترین مردان دیار ما دارد؛ کسانی که به خیال خودشان از ذهنیت دینی فاصله گرفته اند اما عملا الگوهای رفتاری دینی را نشان می دهند… جای تعجب هم نیست… وقتی قاطبه مادران سرزمین ما، سی سال پیش، توسط آیت الله خمینی به اورگاسم دسته جمعی رسیده باشند، محصول چنین مادرانی به جز حاج آقاهای پیدا و پنهان نمی تواند باشد.
اینجاست که نارسیسیزم راوی بوف کور در خلق زن اثیری، بر خلاف نظر دکتر کاظم زاده که این نارسیسیزم را ویرانگر معرفی می کنند، می تواند سازنده هم باشد. به نقل از صفحات 66 و 67 کتاب آقای کاظم زاده: “یکی از مشخصات بلوغ روانی پذیرش شخص مقابل به عنوان دیگری، به عنوان فردی متفاوت است. در واقع تمامی آن کسانی که می خواهند دیگری (همسر و یا فرزندان)، ادامه خود ایشان در دنیای خارج باشند، تنها تحت فرمان رانش های نارسیسیستی خویش عمل می کنند و خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه، با تلاش شان جهت حذف تفاوت میان تصویر ایده آل و دیگری، فردیت و استقلال روحی دیگری را نفی، تکذیب و سرکوب می کنند.” بدون اینکه قصد نقض گفتار نقل شده را داشته باشم، این نکته را اضافه می کنم که بدون وجود یک تصویر ایده آل و بدون تلاش برای رسیدن به آن، نه تغییر پدید می آید و نه ساختارشکنی. نفی فردیت دیگری فقط زمانی صورت می گیرد که این نیاز به تغییر یا ساختارشکنی به شکلی اراده گرایانه به یک فرد یا حتی به یک ملت “تحمیل” شود. پس صرف وجود نارسیسیزمی که تصویری ایده آل را می آفریند به معنای سرکوب دیگری نیست، بلکه می تواند نشانگر ناامیدی از واقعیت موجود و امید به بیناد گزاردن طرحی نو باشد.
بر این اساس، هدایت در بوف کور، علاوه بر نمایش شخصیت توسعه نیافته مرد ایرانی، شامه کور زن ایرانی را نیز به زیر تیغ “گزلیک” می برد و آرزوی زنی بیگانه با دنیای کهنه رجاله ها را بیان می کند. این مساله شاید قابل قیاس با شلاقی باشد که فردریش نیچه بر گُرده زن اروپایی زد. اگر آن شلاق زده نمی شد، چه بسا زن غربی به این زودی ها از کنج آشپزخانه بیرون نمی آمد و پا به پای مرد غربی در تمام زوایا و ساختارهای جامعه متمدن شرکت نمی جست. ولی آیا لکاته فرهنگ ما هم می آموزد که به جای همخوابگی با رجاله های پس مانده ادیان ابراهیمی و تولید و بازتولید و باز هم بازتولید “حاجی آقا”، شامه خود را درمان کند و ژن نو و نوگرایی را تشخیص دهد و پیش ببرد و پسرانی صاحب جسارت نوآوری تولید کند؟ آیا لکاته هرگز درمی یابد که باید به پسرش اجازه نمو و نمود و حرکت و کشف دنیاهای تازه و بریدن از آغوش مادر را بدهد، نه اینکه تا ابد او را وابسته به دامان خود نگاه دارد؟ آیا لکاته هرگز می فهمد که مهمترین مسئولیتش آموزش مسئولیت به پسران (و صد البته دخترانی) است که می زاید؟
علی صادقی متولد 1356 زندانی سیاسی سابق، دانشجوی روانشناسی و در حال حاضر مقیم فنلاند است.