گفت وگو♦ سینمای جهان

نویسنده
امیر عزتی

po_ezati_01.jpg

پل جوزف شرایدر یک افسانه زنده است. فیلمنامه نویسی که خود را مدیون روبر برسون، یاسو جیرو اوزو و کارل ‏تئودور درایر می داند و به خاطر سبک استعلایی کارهایش مشهور است. امسال برای وی سالی پر مشغله بود. آخرین ‏فیلمش “همراه” به نمایش در آمد و خود نیز رئیس هیئت داوران جشنواره برلین بود. داشتن کارنامه ای پر از فیلمنامه ‏هایی ماندگار که بزرگانی چون اسکورسیزی آنها ساخته اند، برای مردی که تحت آموزش های شدید دینی فرقه ‏کالوینیست ها بزرگ شده و اولین فیلمش[پروفسور دیوانه، جری لویس] را در ۱۸ سالگی تماشا کرده، حیرت انگیز ‏است. شرایدر با وجود داشتن چنین کارنامه ای به غیر از سه جایزه بزرگداشت یک عمر از سوی اتحادیه نویسندگان ‏آمریکا، انستیتوی فیلم آمریکا و جشنواره ‏Taos Talking Picture‏ تنها یک جایزه برای فیلم پریشانی دریافت کرده ‏است. شرایدر در حال حاضر سخت سرگرم تهیه مقدمات تولید فیلم ‏Adam Resurrected‏ است که سال بعد به نمایش ‏در خواهد آمد. به مناسبت نمایش آخرین فیلمش همراه، گفت و گویی از وی انتخاب و ترجمه کرده ایم. مصاحبه ای که ‏برای عشاق فیلم راننده تاکسی نیز خالی از لطف نیست….‏

jozefsherayder1.jpg

گفت و گو با پل شرایدر کارگردان :همراه

‎ ‎آشنا در میان بیگانگان، بیگانه در میان آشنایان‎ ‎

پاسخ تراویس در راننده تاکسی به آشوب پیرامونش خشونت بود. ولی در همراه کارتر پیچ با استفاده از روش ‏مادرش، در برابر آشفتگی رفتاری نجیبانه و بزرگ منشانه دارد. آیا این تغییر، اشاره ای به عوض شدن طرز نگاه شما ‏به دنیای اطراف تان نیز هست؟‎ ‎

بله، به احتمال زیاد این یکی از نتایج پا به سن گذاشتن من است. این شخصیت در راننده تاکسی بسیار خشمگین بود، بعد ‏تبدیل به یک ژیگولو و خودشیفته جنسی شد، بعد تبدیل به یک فروشنده مواد مخدر پر سر و صدا شد. و دست آخر هم ‏تبدیل شد به یک همراه افراد طبقه بالا که صاحب باورهای غلط است. این شخصیت ها از جهات بسیار زیادی به هم ‏شباهت دارند. همگی تنها هستند و حتی اگر به گونه ای متعلق به جامعه ای که درون شان هستند، دیده بشوند نیز در واقع ‏خودشان را متعلق به آن جامعه احساس نمی کنند. این که محل وقوع این داستان باید در واشنگتن باشد، بسیار مهم بود. ‏چون واشنگتن یکی از جاهایی است که در آمریکا موسئله همجنس گرایی در آنجا به شکلی ریاکارانه مورد پنهان کاری ‏قرار می گیرد. اگر در نیویورک یا میامی اتفاق می افتاد، قصه به این شکل در نمی آمد. ‏

در پایان فیلم کارتر پیچ به پدرش می گوید که همه این کارها را با هدف اثبات وجودش به وی انجام داده ‏است. آیا این اشاره ای همزمان به همجنس گرا بودن خودش و به معنای احساس گناهی است که نسبت به پدرش دارد؟‏‎ ‎‎‎

راستش نه. کارتر کسی است که باورهایی غلط دارد و زندگی اش را مثل یک وصله ناجور اجتماع گذرانده است. و ‏حرف من این است که او بعد از وقوع یک جنایت تازه متوجه خیلی چیزها می شود. در واقع این جنایت نیست که ‏رازآمیز است، رمز و راز اصلی در چگونگی شکل گرفتن زندگی اوست. چطور باید با به چیزی که آن را”زندگی من” ‏می نامیم، به راه مان ادامه بدهیم….‏

jozefsherayder2.jpg

در بیشتر قصه های تان با مضمون جبران سر و کار دارید. ولی مخصوصاً در فیلم هایی مثل ژیگولوی ‏آمریکایی و همراه شخصیت هایی که خلق کرده اید، انسانی بسیار معصوم است که دنیای اطراف شان را شر فرا گرفته ‏و رو به زوال است. چرا بین این آدم ها و دنیای پیرامون شان تفاوت های چنین بارزی وجود دارد؟‏‎ ‎

در نهایت آنها آدم های خوبی هستند که با موقعیت سخت و ناهنجاری روبرو شده اند. مثل یک موادفروش که دچار ‏بحران میان سالی شده، یا راننده تاکسی که بر اثر خشم سر به عصیان گذاشته و یا کارتر که زندگی اش مثل یک گوسفند ‏سیاه گله گذشته است. این شخصیت های متفاوت هم درباره دوره و محیطی که در آن قرار دارند و هم از تغییراتی که ‏من به خاطر پا به سن گذاشتن دچارش شده ام، حرف می زنند….‏

و به نظر می رسد توسط عشق از وضعیتی که درون آن گرفتار شده اند، نجات پیدا می کنند…‏‎ ‎

بله، اگر دقت کنید درون یک بلاتکلیفی هستند و سرانجام به مرحله ای می رسند که باید تصمیم بگیرند. آنها به آدم تنهایی ‏شبیه هستند که تا آن لحظه به زندگی، مثل آتشی که در یک اردوگاه روشن شده از دور نگاه می کنند و حالا باید درباره ‏زندگی شان یک تصمیم اساسی باید بگیرند. نمی دانم… آیا این نوعی رستگاری است یا رسیدن به آگاهی…‏

به عنوان مثال در پایان ژیگولوی آمریکایی وقتی دو شخصیت اصلی فیلم با هم ملاقات می کنند انگار هنوز ‏میان شان دیواری شیشه ای وجود دارد، یا در فیلم همراه جایی که کارتر پیچ معشوقش را می بوسد انگار میان این دو ‏رشته هایی آهنین وجود دارد. یعنی این گونه به نظر می رسد با وجود این که همدیگر را ملاقات کرده اند، ولی همه ‏موانع میان شان نیز برداشته نشده است.‏‎ ‎

اصلی ترین رابطه کارتر در فیلم با دوست قدیمی اش لین است که کریستین اسکات تامس نقش او را بازی می کند. و این ‏در بسته می شود. کارتر بعد از این هرگز موفق نمی شود که به آن اتاق پا بگذارد و زندگی اش تماماً عوض می شود. ‏

jozefsherayder3.jpg


هنگام هدایت وودی هارلسون در پشت صحنه فیلم همراه‎‎

Vigilantes‏ یعنی کسانی که بدون داشتن اختیار قانونی دست به اجرای قانون می زند، از سوژه هایی است ‏که در بسیاری از فیلم های تان به آنها پرداخته اید. در ژیگولوی آمریکایی هم جولین می گوید:“قوانین همیشه درست ‏نیستند، بعضی وقت ها اشتباه از آب در می آیند”.‏‎‎

این جمله نقل قلی است از داستایوسکی، برسون هم در یکی از فیلم هایش از این جمله استفاده کرده بود.‏

در حال حاضر نظرتان راجع به پدیده ‏Vigilantes‏ چیست؟‎ ‎

هوم م. خیلی سوال سختی است. این سوال از فیلم های من فراتر می رود. آن هم در زمانه ما که هنوز آدم های زیادی ‏پیدا می شوند که به دلایل شخصی ابراز خشونت را مشروع می دانند… فکر می کنم باید در مورد دلایلی که این نوع ‏خشونت ها را مشروع می کند، دوباره فکر کنیم…‏

در یکی از آخرین مصاحبه هایتان روی تفاوت میان ساختن فیلمی نژادپرستانه و فیلمی با شخصیتی ‏نژادپرست اشاره کرده اید. خوب، شما وقتی فیلم می سازید بین رفتاری که شخصیت تان بروز می دهد و نحوه نمایش آن ‏چطور تمایز به وجود می آورید؟‎ ‎

باید به بد بودن شخصیت یا نژادپرست و هر چیزی که هست وقوف کامل داشته باشید. بعد از آن است که می توانید ‏فیلمی مثل این گروه خشن[سام پکین پا] بسازید. شخصیت هایی که در آن فیلم هستند، واقعاً نژادپرستند، دست به خشونت ‏می زند و لایق مردن هستند. به نظر من چیزی که این گروه خشن را تبدیل به یکی از بهترین فیلم های تاریخ سینما می ‏کند روبرو شدن اش با این حقیقت و تبدیل آن به یک قهرمان است. ‏

jozefsherayder4.jpg

خوب وقتی راننده تاکسی را می نوشتید چه چیزی در ذهن تان بود؟‏‎ ‎

در راننده تاکسی یک دور باطل وجود دارد، یعنی فیلم در جایی تمام می شود که شروع شده بود. تروایس شخصی است ‏که توی تله افتاده، و کفاره اش را پس نمی دهد. به آغاز راهش برمی گردد و موفق می شود که از افکار منفی خودش ‏رهایی پیدا کند. ‏

پایان راننده تاکسی یکی از بزرگ ترین پایان های رازآمیز تاریخ سینماست. بسیاری قهرمان ساختن از ‏تروایس را طعنه آمیز و برخی هم آن را ستایشی از کارهای او می دانند…‏‎ ‎

وقتی داشتم راننده تاکسی را می نوشتم به این فکر بودم” کسی در حال ترتیب دادن یک سوء قصد به جان رئیس جمهور ‏است و عکس العملی که جامعه در برابر وی نشان می دهد ستایش از او و تبدیل کردنش به یک ستاره است.” به همین ‏خاطر بازگشت او در پایان به نقطه آغاز فیلم را به شکلی طعنه آمیز به کار بردم. ولی راستش را بخواهید فکر نمی کنم ‏تراویس در آخر فیلم دچار تحول شده باشد. به نظر من یک پایان خوب باید وقتی از سینما بیرون رفتید، در پیاده رو ‏شکل بگیرد. وقتی که دو نفر صحبت کنان در پیاده رو راه می روند و یکی از آنها می گوید که حرف حساب فیلم آن بود ‏و دیگری جواب بدهد، نه خیر این بود. معنی این اتفاق این است که فیلم هنوز در ذهن آن آدم ها ادامه دارد.‏

طرز نگاه بعضی فیلمسازان اروپایی هم این طوری است. شما کتابی درباره دایر، برسون و اوزو داید. ‏نوشتن چنین کتابی قبل از این که وارد کار عملی سینما بشوید، چه تاثیری در کارنامه تان داشت؟‏‎ ‎

بعد از گذراندن یک دوره تعلیمات دینی به طرف سینما کشیده شدم. و زمانی متوجه شدم که می توانم فقط از یکی شان ‏استفاده کنم. چون از سویه دینی زندگی ام رفته رفته دور می شدم و آن کتاب را به خاطر تلفیق دانش ام نسبت به دین ‏شماسی و سینما نوشتم. ولی هرگز نتوانستم چنان فیلم هایی بسازم. ‏

jozefsherayder5.jpg

آیا دلیل ساختن فیلم هایی مثل راننده تاکسی، ژیگولوی آمریکایی و همراه که قصه آدم های سرگردان را ‏روایت می کنند، احساس نزدیکی با این افراد بود، یا باور به وجود بخش هایی از تراویس یا کارتر پیچ در درون ‏خودتان؟‎ ‎

فکر می کنم همه چیز این طوری شروع شد. در دهه ۱۹۶۰ به عنوان جوانی که در دانشکده الهیات درس خوانده بود، ‏در نقطه اوج سرگشتگی فرهنگی سوار یک هواپیما شدم و به لس آنجلس اسباب کشی کردم. و در یکی دو روز بعد ‏خودم را بین آدم هایی که ماری جوآنا می کشند، پیدا کردم. این برای من یک شوک فرهنگی باور نکردنی بود. جزئی از ‏آن دنیا بودم، ولی خودم را متعلق به آنجا حس نمی کردم. انگار کسی که آنجا بود، من نبودم. خودم را درون آن جمع یک ‏غریبه حس می کردم. نقطه اولیه شکل گیری این کاراکترها چنین جایی بود. مثل کارتر پیچ، از طرفی درست در میان ‏آن جمع قرار داشتم و از طرف دیگر یک غریبه بودم. ‏

خیلی کنجکاو هستیم که نظرتان را درباره بداهه پردازی بدانیم. دیشب دوباره راننده تاکسی را تماشا کردیم و ‏متوجه شدیم که جمله مشهور:تو با داری حرف می زنی/‏You talking’ to me‏ در فیلمنامه شما وجود ندارد….‏‎ ‎‎‎

بله، بله در فیلمنامه فقط نوشته شده “در برابر آینه با خودش حرف می زند” و رابرت د نیرو آن جمله را اضافه کرد و ‏معروف شد. وقتی یک صحنه را در سه صفحه بنویسد، موقع ساختن تبدیل به پنج صفحه می شود. چون بازیگرها مدام ‏در حال اضافه کردن چیزهایی به آن هستند. این موضوع در مورد من هم موقع نوشتن صدق می کند. حالا دارم روی ‏پروژه بعدی کار می کنم و فیلمنامه مرتباً در حال تغییر است. ‏