آدمیان در سلیقه، خط مشی، اندیشه و اخلاق با یکدیگر متفاوتند و ظاهرا تا هنگامی که بشر شانس زندگی بر روی زمین را داشته باشد، گریزی از این اختلافات نیست.
به نظر میرسد ملتهای دیگر به میزانی که پیشرفت کردهاند، از در سازگاری بیشتری با هم درآمدهاند و به آسانی هر اختلافی را تبدیل به کینه ورزی و خصومت با هم نمیکنند.
ما ایرانیان اما استعداد غریبی در تبدیل اختلافها به خصومت و کینه ورزی داریم و اغلب منتظر برو اختلاف با کسی هستیم تا او را در صف دشمنان خود قرار دهیم.
در واقع همین استعداد غریب، جامعه ایرانی را چنان دچار انواع و اقسام خصوتها کرده است که گاهی وحشت از آینده وجود آدمی را لبریز میکند.
ما هر چند که خود را فرهیخته و با فرهنگ بدانیم و گذشته تاریخی خویش را به رخ ملتهای دیگر بکشیم، واقعیتمان این است که تاب تحمل غیر خود را نداریم و نسبت به مخالفانمان جانب انصاف را رعایت نمیکنیم. به عبارتی روشنتر اغلب ما به نوعی مستبد و دیکتاتور هستیم.
استبداد شهروندان عموما به استبداد حکومتها نسبت داده میشود. این مساله در باره مردم عوام صادق است، اما در باره نخبگان چگونه میتوان آن را پذیرفت؟
نخبگان معمولا در برابر استبداد حاکم، خود را منادی آزادی و انصاف و مدارا معرفی میکنند و اندیشههای ناب رهایی بخشی را نزد خود میدانند.
تردیدی نیست که بسیاری از ما در حوزه اندیشه و ای بسا صادقانه مدافع سرسخت آزادی و مداراجویی هستیم، اما در عمل توان پایبندی به آنچه را که میگوییم، نداریم.
من سالهاست که آموختهام در باره افراد بر اساس اندیشههایی که ترویج میکنند، نمیتوان داوری کرد بلکه داوری باید بر مبنای رفتار روزمره افراد صورت گیرد.
به نظر من در یک ساختار شخصیتی معیوب مهم نیست که چه اندیشهای قرار گرفته باشد. آدم نابالغ چه دارای اندیشه چپ باشد و چه راست، چه مذهبی و چه کافر، چه آزادیخواه وچه غیر آن، در عمل یک رفتار از آن سر میزند و آن هم بی تحملی و خودمحوری است.
در مقابل، یک فرد سالم و بالغ، چندان مهم نیست که لیبرال باشد یا سوسیالیست، مومن باشد یا ملحد. چنین شخصی در عمل رفتاری مطبوع و انسانی و مداراجویانه دارد و جانب انصاف را در برخورد با مخالفان خود رعایت میکند.
در سنت سیاسی ایرانی، ظاهرا پرخاش و بی ادبی و گستاخی به مخالفان فکری و استراتژیک نوعی هنر مبارزه تصور میشود و از همین رو چون بختکی روح و روان همه ما را سخت و سنگین کرده است.
من به واقع نمیدانم چنین فرهگ و سنتی در چه زوایایی از زندگی فردی و اجتماعی ما همواره بازتولید میشود، اما میدانم که که سطح این مساله روانشاختی است و نه جامعه شناختی.
نخبگان ایرانی مدتها است که نسبت به فروکاستن هر یک از گرفتاریهای جامعه ما به سطح روانشناختی هشدار میدهند و آن را تقلیلگرایی نام می نهند.
به گمان من، بدون هر گونه تعارف و ترس، زمان این تقلیلگرایی فرا رسیده است!
واقعیت این است که بسیاری از تنگ نظریها و کم تحملیهای ما ریشه در روان شخص خود ما دارد و ربط دادن آن به مسائل کلان تر جامعه تنها به منظور فرار از کاوش در ضمیر خویش صورت میگیرد.
ما همگی به نوع اسیر خودیم. تا از اسارت خود نجات پیدا نکنیم، یافتن راه نجاتی برای جامعه ممکن و میسر نیست.
نخبگان اسیر در خود، حتی هر رویداد تصادفی منجر به رهایی را نیز به باتلاق تبدیل میکنند.
از این مساله میتوان مثالها زد.
در این میان لازم نیست که یکدیگر را تحلیل روانکاوی بکنیم چرا که روانکاوی به قول داستایوفسکی تیغ دو دم است.
با این حال، میتوانیم میزان تحمل و بردباری و ادب و انصاف یک فرد را صرف نظر از اندیشهای که مبلغ آن است، به عنوان معیاری از رشد و بلوغ شخصیت واقعی آن فرد به رسمیت شناسیم و در تعاملات سیاسی خویش آن را به حساب آوریم. باشد که این شیوه، ما را به تامل در خویشتن و تقلیلگرایی روانشناختی رهنمون شود.