در جست و جوی ”چهل کلید” - نامی که از کتاب شعر سیاوش کسرائی آمده است - رازهای شعریم. هر شماره شعر یا شعرهایی از شاعران ایرانی را می خوانید. سپس نگاهی به شعر و یادداشتی بر زندگی اش. این شماره را به علیرضا بهرامی و شعرهای او اختصاص داده ایم.
♦ شعرها
3 شعر از علیرضا بهرامی
به کوچهمان بسپارید خاطرش باشد
همیشه در تب و تاب مسافرش باشد
به کوچهمان بسپارید مادرم تنهاست
اگر که شد، پسر حی و حاضرش باشد
به شهرمان برسانید راه ما دور است
به فکر نام جدید معابرش باشد
پس از سلام، بپرسید کوچه مشتاق است
که نام کوچک من از مفاخرش باشد؟
پس از سلام بگویید: “روزگار غریب”
خدا کند که نفسهای آخرش باشد
به خانهمان نرسیدید، نامه بنویسید:
در انتظار شکوه معاصرش باشد
پلاک ۲۹م، هشت متری شرقی؛
به نامهبر بسپارید خاطرش باشد
“سلام!“، “حال شما؟”… طبق عادتی دو سه سال است
که ارتباط من و تو، همین سلام و سؤال است
سلام! حال شما؟ راستی چه صبح سیاهی!
همان که شایعه میگفت؛ فصل، فصل زوال است
سلامهای دم صبح، بدترین لحظاتند
که بدترین لحظاتم، جهان به سبک رئال است
دوباره پنجرهای رو به التهاب خیابان؛
و فوج رهگذران، سالهاست طبق روال است
چه ابرهای عقیمی! چه شاخههای صبوری!
هزار بار نگفتم بهار بیتو محال است؟
خبر رسید که امسال، هیچ دلهرهای نیست
ولی بهگفته تقویم، سال، سال شغال است
تا با منی و تا برایت مینویسم
تا آخر دنیا برایت مینویسم
در ازدحام کوچههای تنگ تهران
احوال دریا را برایت مینویسم
تهران سیاه است و خیابانها بیابان
از سمت آبیها برایت مینویسم
گاهی غزلها را به جویی میسپارم
بر ساحل رویا برایت مینویسم
تا عصر رویایی لنگرگاه آنجا
از شهر بیدریا برایت مینویسم
شبها به وزن شرشر باران بندر
از غربت اینجا برایت مینویسم
آتش اگر فرصت دهد در این عطشناک
از شبنمی حتا برایت مینویسم
تنهاترین فانوس هم انگار خواب است
من همچنان اما برایت مینویسم
عکس 2
♦ نگاه
بهروز یاسمی
خار و خس اوهام گرفته است جهان را
ما ایرانی ها به شهادت تاریخ و به اعتبار متون منثور و منظوم ادبی، همچنین به استناد فرهنگ شفاهی کلی گو هستیم و به شدت از ورود به جزئیات ابا داریم و پرهیز می کنیم، چون لازمه ورود به جزئیات صراحت است که ما نداریم، تعارف می کنیم و چون تعارف می کنیم ناگزیریم سخن را در لفافه ابهام بپیچیم و وقتی قرار است مبهم و در پرده سخن بگوییم، لاجرم نباید وارد دقایق و ظرایف شویم. پس همان بهتر که بزنیم به کلی بافی تا همیشه راهی برای توجیه وجود داشته باشد. در نقد هم همینطور، ملاحظه باعث می شود به جای ریز شدن در جزئیات، به کلیات بسنده کنیم. به خاطر همین خصلت یک کتاب حداقل 100 صفحه ای را در یک منظر کلی و در یک چهارم صفحه یک روزنامه نقد می کنیم! در نقد دو کتاب از هفت کتابی که به مرحله نهایی جایزه قیصر امین پور رسیده بودند، من یکی از کتاب ها را11) از منظر تصویر و ارکان و مصادیق آن (تشبیه، استعاره، سمبل، اسطوره و…) و دیگری را22) از منظر میزان تطابق شکل ذهنی با شکل زبانی نقد و بررسی کردم و دیگر منظرها را به دیگران واگذاشتم و همان جا33) گفتم که یک منتقد ممکن است از منظری به متن نگاه کند که لزوما منتظر منتقد دیگر نباشد سهل است در تقابل با آن هم باشد. مثلاممکن است شخصی از دید روان شناختی به اثری بپردازد و دیگری از زاویه زیباشناختی و شخص سوم از معبر تاریخی…
ضرورت این مقدمه ناشی از دریچه نقدی است که بر کتاب “تا آخر دنیا برایت می نویسم” سروده شاعر جوان علیرضا بهرامی گشوده ایم؛ دریچه تعهد یا مسوولیت اجتماعی.
اشاره این نکته در همین ابتدا هم ضروری می نماید که نگارنده به تعهد در شعر اگر معتقد باشد، علاقه مند نیست و اگر از این دریچه به کتاب نگریسته، به دلیل حضور قاطع این نکته در شعرهای این کتاب بوده است که به شکل یاس و دلزدگی از شرایط اجتماعی و واکنش به آن از همان غزل نخستین که از قضا شخصی هم شروع شده است بروز می کند:
سلام! حال شما؟ راستی چه صبح سیاهی
همان که شایعه می گفت فصل، فصل زوال است (ص7)
“سیاه” و “زوال” صفت های موصوف فردی و دغدغه شخصی نیستند، موصوف آنها موصوفی عمومی و ارجاع آنها به شرایط اجتماعی است؛ اگرچه شاعر در بیت اول گفته باشد:
سلام! حال شما؟ طبق عادتی دو سال است
که ارتباط من و تو همین سلام و سوال است
واژه “شغال” در مقطع این غزل، فضای تاریک، تلخ و طعنه آمیز آن را روشن تر می کند: خبر رسید که امسال هیچ دلهره ای نیست
ولی به گفته تقویم، سال سال شغال است
یا این غزل: گفته بودم سر فرصت بنویسم که هوا دلگیر است
شهر بی چهره همان است ولی ثانیه ها دلگیر است (ص 23)
“هوا دلگیر است” بهرامی از جنس “مستان” اخوان ثالث است. توارد مضمونی دو شاعر است؛ حلول ذهنیت مشکوک، مایوس، خته و دلگیر شاعری از پیرامون (لابد شهر مدرن) در ذهن شاعری دیگر پس از 50 سال!
این طرف شهر پر از سرب پر از دود پر از نامعلوم
آن طرف خانه سیاه است سیاه است و یا دلگیر است
و باز حلول، تشابه تاثیر یا تکرار ذهنیت سیاه شاعری دلگیر- گرچه در قالب عنوان و مضمون یک فیلم-44) برو در روان شاعر: این تعهد در عرصه اجتماعی محیط شاعر محدود نمی ماند؛ تعهدی حتی ملی نیست، دغدغه ای است انسانی، خارج از مرز و بوم. تلاش شاعر برای توسعه این تعهد در فراسوی مرزهای رسمی را می توان در بیت های زیر دید:
آمیزه هایی غریبند، مردان خاورمیانه
در ضرب خمپاره و ریتم، بغض کمر تا شکسته است
از بس که نفت و زباله، از بس که فریاد و وحشت
از بس غررو و تعصب، لای رقم ها شکسته است
وقتی خبر می رسد جنگ، وقتی خبر می رسد مرگ
تابوت خونین من هم در صور و صیدا شکسته است(ص 38)
تعهد بهرامی بیشتر به شکل اعتراض بروز می کند؛ اعتراضی که رام و آرام نیست، تند و لب ریخته است که گاه به شکل غیرت دینی جلوه می کند:
من چارده قرن نوری از ظهر تو دور ماندم
هر چند شمس و فلق را با خیزران می نوشتم
انگار دلتنگی ام را باید به چاهی بگویم
ای کاش می شد برایت از کوفیان می نوشتم(ص48)
اعتراض یکی از جلوه های شعر متعهد است که از فردوسی و ناصرخسرو شروع، در حافظ عمیق و در بیدل گسترده می شود.
من آنم که در پای خوکان نریزم مر این قیمتی در لفظ دری را
یعنی اعتراض به شاعران مداح و روشن کردن نسبت خود با شاهان و حاکمان که ممدوح این دسته از شاعرانند، آن هم به نفرت انگیزترین شکل ممکن.
یا حافظ که از اعتراض آرام و مسالمت آمیز شروع می کند:
شیخم به طعنه گفت برو ترک عشق کن
حاجت به جنگ نیست برادر نمی کنم!
و به اعتراض انقلابی و سرکش می رسد:
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
و بیدل:
ز درد یاس ندانم کجا کنم فریاد
قفس شکسته ام و آشیان نمانده به یاد
ستم کش دل مایوسم و علاجی نیست
کسی مقابل آیینه شکسته مباد
تا جایی که می زند به سیم آخر و نعره برمی کشد که:
خار و خس اوهام گرفته است جهان را
کو برق که یک ریشه در این بیشه دواند
اشکال شعر متعهد یا مضمون مدار اما در این است که احساس شاعرانه با اشیا، تصاویر و عواطف درونی و کشف و شهودهای ناخودآگاه درنمی آمیزد. از طرفی شاعر امروز وارث سابقه تاریخی درخشانی در حوزه شعر اجتماعی نیست و جز مقاطعی از دوران مشروطیت، وقایع مرداد 32 و پس از آن، انقلاب و جنگ شاعران راوی و مرثیه خوان بلافصل شرایط اجتماعی نبوده اند ولی همین وقایع و سروده های مربوط به آنها حداقل یک محیط ذهنی ایجاد کرده اند تا شاعر به مدد سیر و سابقه تاریخی محیط خود که او هم به شکل ناخودآگاه از آن سهم می برد، ناملایمات، تیر گی ها و دردها و رنج های درونی شده را وصف کند. در این صورت دیگر مسوولیت شاعرانه عاریتی و تحمیلی نیست، مبتنی بر حس اصیل و ریشه داری است که از عواطف ما - عواطف زخم خورده - و آسیب دیده - ما آب می خورد و با احساساتی مثل درد، عشق و نفرت، بروز می کند تا فاصله شعر و شعار دوران مشروطه برداشته و برسد به عواطف مجروح و غرور شکسته پس از کودتای سال 32 تا شاعر با جهان پیرامون یگانه شود، صمیمی شود و دیگران را در این صمیمیت همراه و همدل کند. در این مرتبه شاعر در برابر تجربه های خود مسوولیت پیدا می کند و می شود شاعر مسوول؛ اگر چه فیلسوفی مثل سارتر در “ادبیات چیست” بگوید: “درست است که نثرنویس می نویسد، شاعر هم می نویسد، اما میان این دو عمل وجه مشترکی نیست جز حرکت دست که حروف را نقش می کند”! و اضافه می کند که “شاعر از کلمات استفاده نمی کند، به آنها استفاده می رساند. شاعر تن به استعمال زبان نمی دهد و نمی خواهد به عنوان وسیله از آن استفاده کند.”
می خواهم بگویم که تعهد اگر درونی شود و با نهایی ترین لایه های ذهن درآمیزد و سپس به شکل شعر بروز کند، دیگر نمی توان آن را از فرم تمییز داد یا به عنوان صنعتی بیرونی (گیرم معنوی) نامی بر آن نهاد (گیرم مسوولیت) تا عده ای به آن اعتماد داشته باشند یا نداشته باشند.
بر همین قیاس می توان ادعا کرد که نمایشنامه “در انتظار گودو”ی بکت، شعر است. در این نمایشنامه هیچ اتفاقی نمی افتد. نه کسی می رود نه کسی می آید. هر دو شخصیت نمایش فقط می نشینند و انتظار می کشند؛ انتظار کسی که نمی دانند کیست و البته هرگز هم نمی آید؛ یعنی برخلاف نظر سارتر که از آثار منثور انتظار شرح و پیام و مسوولیت دارد، در اینجا متن در خدمت انتقال مفهوم نیست، آنگونه که شعر نباید باشد - به رغم سارتر - و تماشاگر نه از رهگذر دیالوگ ها که از فضای حاکم بر صحنه متاثر است.
من و بغض و سراب خشکسالی
دل و اندیشه عشق خیالی
دل و یک پنجره تا دورها هیچ
کنار پنجره گلدان خالی (ص 67)
افق ها امیدی برنمی انگیزند، یاس چتر هزارپاره اندوهش را بر سر شاعر افکنده است تا جایی که با طنزی تلخ می گوید:
ببین چگونه غبار سکون گرفته وجودم
غزل بخوان که به آهنگ تازیانه بکوچم(ص56)
یعنی تازیانه ابزاری می شود برای طرب، برای رهایی؛ ابزاری برای گریز از وضع موجود؛ ابزاری که شاعر می خواهد به آهنگ آن یا به بیانی دیگر به ضرب آن برقصد (بکوچد)؛ یعنی از ترس مرگ خودکشی کند. و سرانجام چشم دوختن به راه مردی که در این خلوت و جمود از خویش برون آید و کاری بکند:55)
کجایی ای رسول شهر باران؟
من و دل، پنجره، چشم انتظاریم
نگاهی هم به پشت شیشه ها کن
دل ما را که دست کم گرفته است(ص60)
مفاهیم، مفاهیمی که به اعتبار آنها می گوییم شاعر “تا آخر دنیا…” شاعر متعهدی است نه درونی شده اند و نه نشده اند، امروز در مرز درونی شدنند. پراکندگی این مفاهیم و مضامین ضمن بیان سردرگمی، کلافگی و بی قراری شاعر به تعمیق نیافتن یا درونی نشدن و ریشه ندادن کامل آنها در کنه وجود شاعر هم دلالت دارند که می توان به جوانی شاعرش بخشید؛ البته و اینکه این کتاب، کتاب نخست است و کارهای نخستین، کارهای اول معمولاحدیث نفس اند، حتی در اجتماعی ترین شاعران. حالااگر شاعری در همین ابتدا دغدغه هایی بلندتر و بالاتر و متعالی تر داشت باید به همتش درود گفت.
و حرف آخر در پایان این مقاله تکرار همان حرف اول است در آغاز آن؛ می شود این کتاب را جور دیگر هم خواند و در شرح آن جور دیگر نوشت.
انتشارات داستان سرا، چاپ اول، 1387.
پی نوشت ها:
1- هر لبت یک کبوتر سرخ است، سروده غلامرضا طریقی
2- ترانه ماهی ها، سروده کبری موسوی
3- خانه شاعران
4- خانه سیاه است، فیلمی از فروغ فرخزاد
5- شهر خالی ست زعشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند.(حافظ)
♦ در باره شاعر
علیرضا بهرامی: نخستین مجموعه شعر
“تا آخر دنیا برایت مینویسم” نخستین مجموعه از شعرهای علیرضا بهرامی است؛ شاعر متولد سال 1356، که تجربههای شاعرانهاش را در این کتاب در قالب غزل، دوبیتی و البته یک شعر نو ارائه کرده است. این مجموعه با بخشهای “دارم شبیه خودم حرف میزنم”(غزلهای 5 - 1383)، “وجین” (گزیده غزلهای تا 1382)، “سفرنامه تندباد” (دوبیتیهای 8 - 1374) و “اماننامه” (دوبیتیهای پیوسته / 1383) همراه است.